eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
66.8هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
75 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
قرآن بخوان حتی شده شبی یک صفحه ✍ با حامد زیاد ماموریت رفتم. شاید نزدیک به یکسال باهاش زندگی کردم؛ هروقت که با هم همسفر می‌شدیم، می‌دیدم حامد هر شب بعد از اینکه از عملیات می‌آمدیم، قبل از خواب یکهو غیبش می‌زد! می‌رفتم و می‌دیدم یک گوشه نشسته و دور از چشم بقیه با اون قرآنی که همیشه همراهش بود، مشغول خواندن قرآنه! بهش گفتم: حامدجان! خیلی بهت دقت کردم تو این همه ماموریت، هرشب میری یه گوشه و قرآن می‌خوانی! گفت: ببین داداش! قرآن رو بخوان حتی شده شبی یک صفحه. اون وقت هستش که تأثیرش رو تو زندگیت می‌بینی. این پیوسته‌ قرآن‌ خواندن مسیر آدم رو مشخص و عاقبت بخیرت می‌کنه. نیازی نیست آنقدر بخوانی که خسته بشوی، تو بخوان، شبی یک صفحه ولی بخوان حتما. شهید حامد سلطانی...🌷🕊 ✾📚 @Dastan 📚✾
9.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیا و چرا شهید مطهری رو ترور کردن؟🙄 ماجرای کمک ایشون به نیازمندان🌷 روز معلم مبارک🍃💐 شادی روح شهید عزیز، صلوات🌺 ✾📚 @Dastan 📚✾
? 🌷 !! 🌷آخرهای حمله بود که یک اسیر عراقی که خود را دکتر معرفی کرده بود به نیروهای ما روی آورده بود و برادران او را به برادر سردار طغرائی سپردند و در چند وقتی که گذشته بود این اسیر عراقی آن‌قدر به برادر علیرضا دلبسته بود که وقتی می‌خواستند او را از شهید طغرائی جدا کنند، جدا نمی‌شد و گفت: من می‌خواهم با این باشم، البته با حرکاتش این‌طور نشان می‌داد و کمی هم فارسی می‌گفت. خلاصه این اسیر که یک.... 🌷که یک دکتر ترسو بود که وقتی صدای تیر و خمپاره می‌آمد خود را به این طرف و آن طرف پرت می‌کرد و برادر علیرضا او را فهماند که چرا این‌قدر می‌ترسی، بلند شو برویم او را به بغل می‌فشرد. این نشانه بزرگی از شهامت و اخلاق بود که در جبهه جنگ آن هم با یک اسیر داشت و نشانه بزرگ دیگرش را که همه یعنی آن کسانی که او را می‌شناسند و می‌دانند که او چقدر با ملایمت سخن می‌گفت و چقدر خوشرو بود.... 🌹خاطره ای به یاد سردار علیرضا طغرائی (ایشان تنها شهید سوم خرداد سال ۶۱ استان گلستان است.) : رزمنده دلاور احمد تقی‌نژاد منبع: پایگاه اطلاع‌رسانی و خبری جماران ✾📚 @Dastan 📚✾
25.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌🎙 _کوتاه_ تصویری. 🎥موضوع: چرا آیت الله مهاجر راه خدا و پیامبر بود؟ ✅کلامی از علامه طباطبایی در تفسیر المیزان. 🎞سخنران:حجة الاسلام محمد رضا ✾📚 @Dastan 📚✾
ما خریدی برای عقد نداشتیم. برای حاجی یک انگشتر عقیق به قیمت صد و هشتاد تومان خریدیم. ایشان هم برای من یک انگشتر هزار تومانی خرید. بعدها حاجی می‌گفت: وقتی مادرت می‌گفت که لباس و چیزهای دیگر هم بخر و تو می‌گفتی: نه همین‌ها بس است، برگردیم، نمی‌دانی که در دلم از خوشحالی چه خبر بود؛ از اینکه می‌دیدم شما الحمدلله همانی هستید که می‌خواهم. سردار محمد_ابراهیم_همت🌹🕊 ✾📚 @Dastan 📚✾
دومین وصیت نامه اول "محمد بروجردی ": بسمه تعالی وصیت‌نامه اینجانب محمد بروجردی (پدر دره گرگی) پس از حمد خدا و طلب استغفار از او كه برگشت همه به سوی اوست و درود بر محمد و آل او و درود بر امام امت و درود بر همه شهیدان تاریخ، از همه برادرانی كه در طول عمرم با آنها تماس داشته‌ام، طلب آمرزش می‌كنم. هر كس كه این وصیت‌نامه را می‌خواند، برای من طلب آمرزش كند، زیرا من از این دنیا ناگاه با بار خالی می روم. و بعد از من همسرم سرپرستی خانواده را به عهده دارد و حقوق و مقدار ارثی كه دارم،‌به او می‌رسد، به غیر از مبلغی 7000 ریال (هفت صد تومان) كه باید به مادرم بدهد و در صورت فوت همسرم برادر كوچكترم عبدالمحمد سرپرستی دو فرزندم را به عهده گیرد و از اینكه نتوانسته‌ام برای خانواده بطور كلی مثبت باشم، از همه پوزش می‌طلبم و طلب آمرزش می‌كنم، والسلام. محمد بروجردی ✾📚 @Dastan 📚✾
قبل اذان صبح بود. با حالت عجیبی از خواب پرید.گفت: حاجی خواب دیدم. قاصد امام حسین عليه السلام بود. بهم گفت: آقا سلام رساندند و فرمودند: به زودی به دیدارت خواهم آمد. یه نامه از طرف آقا به من داد که توش نوشته بود: چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می خوانی؟ همینطور که داشت حرف میزد گریه می کرد. صورتش شده بود خیس اشک. دیگه تو حال خودش نبود. چند شب بعد شد. عليه السلام به عهدش وفا کرد... ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 !! 🌷زمستان سال ۶۴ بود. با بچه‌های واحد اطللاعات در سنگر بودیم. حسین وارد سنگر شد و بعد از کلّی خنده و شوخی گفت: در این عملیات یک راکت شیمیایی به سنگر شما اصابت می‌کند. بعد با دست اشاره کرد و گفت: شما چند نفر شهید می‌شوید. من هم شیمیایی می‌شوم. حسین به همه اشاره کرد به جز من! 🌷چند روز بعد تمام شهودهای حسین، در عملیات والفجر ۸ محقّق شد! از این ماجراها در سینه بچه‌های اطلاعات لشکر ثارالله بسیار نهفته است. خدا داند چه رابطه‌ای بین شهید قاسم سلیمانی و شهید یوسف الهی بوده است، خدایا تو را به امام حسین (علیه السلام) راه شهدا را نشان ما بده تا از قافله عقب نمانیم. 🌹خاطره ای به یاد معزز محمدحسین یوسف‌الهی، فرمانده واحد اطلاعات عملیات لشکر ۴۱ ثارالله کرمان ❌❌ شهید محمدحسین یوسف‌الهی همان شهیدی است که سردار دل‌ها سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی وصیت کرده بود که پیکرش در کنار وی در گلزار شهدای کرمان دفن شود. ایشان؛ ✅️ از ۱۹ سالگی تا ۲۴ سالگی که شهید شد تمام سال‌ها به‌غیر از ۴ روز حرام را روزه بود. ✅️ نماز شب ایشان ۲ تا ۳ ساعت طول می‌کشید. ✅️ دائما ذکر خدا می‌گفت. ✅️ قبل از جبهه تمام همّ و غمّش کمک به فقرای محل بود. ✅️ هیچ‌گاه دل کسی را نشکست و بسیار مهربان بود. ✅️ چشمان برزخی ایشان سال‌های سال باز شده بود و به هیچ‌کس نمی‌گفت. ✅️ خبرهای غیبی را فقط به حاج قاسم و برای پیروزی در عملیات‌ها می‌گفت. ✅️ روزهای آخر عمرش به بعضی بسیجی‌ها و پاسدارها عاقبت کارشان را گفته بود. ✾📚 @Dastan 📚✾
مسئول بی‌سیم هم کمی از دست او خسته بود. جواب اکبر را با آره و نه می‌داد. برای من جالب بود که پرکاریِ شیرودی همه را کلافه کرده بود. او یک نفر بود و آن قدر شجاعت و جنگاوری داشت که همه‌ی تیم پرواز از دست کارهای او خسته شده بودند.به قول دوستان: شیرودی خستگی را هم خسته کرده بود. هدیه به روح مطهر شهید ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 !💕 🌷به دلیل این‌که در منطقه جنگی و در محاصره آبادان، توسط رژیم عراق بودم، متأسفانه امکان حضور در مراسم تشییع برادرم را نداشتم، ولی برای مراسم چهلمین روز شهادتش خودم را رساندم به قزوین و در مراسم بزرگداشتش شرکت کردم. پس از مراسم که به جبهه برگشتم، برای یکی از عملیات‌های شناسایی آماده شدیم، من بودم به عنوان مسئول گروه و ۳۳ نفر نیرو هم در اختیارم قرار دادند. در عملیات شناسایی که وارد شدیم، در مقطعی می‌بایستی با دشمن وارد درگیری می‌شدیم، اما من احساس کردم بهتر است که با دشمن درگیر نشده و برگردیم، شاید هم در آن لحظات به فکر مادرم بودم و این‌که.... 🌷و این‌که تحمل داغ دو شهید برایش سنگین باشد، به هر شکل دستور بازگشت را به گروه صادر کردم. شب خسته بودم و درون سنگر خوابم برد، در عالم خواب اخوی شهیدم را دیدم که به سنگر ما آمده، درحالی‌که بسیار عصبی و ناراحت بود و یک جورایی انگار با من قهر کرده است. گفتم: چته، چرا ناراحتی؟ گفت: تو خدا را ارزان فروختی! این حرف را که زد من به قدری ناراحت شدم که از خواب پریدم. وقت نماز بود، نماز صبح را خواندم و مشغول خواندن دعا شدم و ناراحت از این‌که چرا در عملیات شناسایی آن‌گونه عمل کردم که اخوی شهیدم از دست من ناراحت شده است. از این قضیه... 🌷از این قضیه حدود یک ماه گذشت، عملیات دیگری به عهده ما گذاشته شد، این‌بار به جد وارد عملیات شده و در مقابل دشمن ایستادیم و به اهدافی هم که در نظر داشتیم رسیدیم. از این اتفاق خیلی خوشحال بودم، درست مثل واقعه‌ قبلی به سنگر آمدم و از فرط خستگی دراز کشیدم و در فکر بودم که اگر این‌بار برادرم به خوابم بیاید چه می‌گوید و لابد کلی از عملکرد من خوشحال شده است. در همین فکر بودم که خوابم برد، ناصر برادرم دوباره به خوابم آمد و دوزانو توی سنگر ما نشست. گفتم: حالا چی داری بگی؟ گفت: برای خدا نبود؟ 🌹خاطره ای به یاد معزز ناصر ذوالقدر (شهادت: ۱۹ آذر ۱۳۵۹ در سومار) فرزند شهید معزز محمد ذوالقدر (شهادت: سال ۱۳۶۲) : رزمنده دلاور جعفر ذوالقدر منبع: سایت نوید شاهد ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 (٢ / ٢) !🌷 🌷....تو همین حال گریه‌اش گرفت و از خدا می‌خواست که چیکار کنه؟ در همین حال يک‌دفعه با حالی عجیب گویی اختیار خودشو از دست بده رو به بچه‌های گردان گفت: برپا، رو به سوی دشمن. بدون هیچ معطلی دستور حمله را داد. در همین حال یکی از بچه‌های اطلاعات جلوی حاجی رو گرفت و گفت: حاجی چیکار می‌کنی؟ کل گردان رو به کشتن دادی؟! یک‌دفعه حاجی از اون حال و هوا بیرون اومد وقتی فهمید بچه‌ها رو فرستاده میدان مین، دست‌هاشو محکم گذاشت روی گوش‌هاش و هر لحظه منتظر شنیدن صدای انفجار مین‌ها بود. ولی به لطف و عنایت بی‌بی دو عالم (سلام الله علیها) بچه‌ها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند. 🌷حتی یک مین هم منفجر نشد و حاجی سر از پا نشناخته دوید به طرف دشمن از روی همان میدان مین. صبح بعد از عملیات حاجی دید چند تا از بچه‌های اطلاعات دنبالش می‌گردند! رفت جلو و گفت: چه خبره؟ چی شده؟ گفتند: می‌دونی دیشب گردان رو از کجا رد کردی؟ گفت: از کجا؟ جریان را با آب و تاب تعریف کردند حاجی به خنده گفت: ما از روی مین رد شدیم! حتماً شوخی می‌کنید. دست حاج برونسی رو گرفتند و گفتند: بیا خودت ببین. همراهشان رفت. آن میدان مین واقعاً عبرت داشت. تمام مین‌ها رویشان جای رد پا بود. حتی بعضی شاخک‌های اونا کج شده بود ولی هیچ کدام منفجر نشده بود. 🌷محمدرضا فداکار، یکی از همرزمان شهید برونسی می‌گفت: چند روز بعد از آن عملیات، دو_سه تا از بچه‌ها گذرشان به همان میدان مین می‌افتد. به محض این‌که نفر اول پا توی میدان مین می‌گذارد، یکی از آن مین‌ها عمل می‌کند و متأسفانه پای او قطع می‌شود. بقیه مین‌ها را هم بچه‌ها امتحان می‌کنند، که می‌بینند آن حالت خنثی بودن میدان مین، برطرف شده است. شهید برونسی تمام فکر و ذکرش درباره عملیات موفق، این بود که می‌گفت: باید نزدیکی‌مان را با اهل بیت (علیهم السلام) بیشتر و بیشتر کنیم و ایمان‌مان را قوی‌تر. 🌹خاطره اى به ياد فرمانده سردار حاج عبدالحسین برونسی ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 🌷 🌷رفتم وضو بگیرم و آماده شوم برای نماز صبح. آرام حرکت کردم تا به نماز خانه گردان رسیدم. هنوز ساعتی تا اذان صبح مانده بود. جلوی نمازخانه یک جفت کتانی چینی بود. توجهم به آن جلب شد. نزدیک که رفتم متوجه شدم کسی در نمازخانه مشغول مناجات با خداوند است. او به شدت اشک می ریخت. آن‌قدر شدید گریه می‌کرد که به فکر فرو رفتم. با خود گفتم: خدایا این چه کسی است که در دل شب این‌گونه گریه می‌کند؟! خواستم بروم داخل، ولی نتوانستم. پشت در ایستادم. گریه‌های او در من هم اثر کرد. ناخواسته به حال او غبطه خوردم. خودم را سرزنش می‌کردم و اشک می‌ریختم. 🌷با خودم گفتم: ببین این بچه بسیجی‌ها چطور قدر این لحظات را می‌دانند. ببین چطور با خدا خلوت کرده‌اند. هنوز نتوانسته بودم تشخیص دهم آن فرد چه کسی است؟ از جلوی نمازخانه رفتم و موقع اذان برگشتم و وارد نمازخانه شدم. او رفته بود. وقتی به محل مناجات آن شخص رسیدم باورم نمی‌شد! هنوز محل مناجات او از اشک چشمانش خیس بود! خیلی دوست داشتم بدانم آن شخص چه کسی است. کفش کتانی او حالت خاصی داشت. روز بعد به پاهای بچه‌ها خیره شدم. بالأخره همان کتانی را در پای او دیدم؛ سید خوبی‌های گردان، سید مجتبی علمدار. 🌹خاطره ای به ياد جانباز سید مجتبی علمدار 📚 کتاب "علمدار" ❌️❌️ سید مجتبی فرزند اذان بود. موقع اذان صبح به دنیا آمد؛ موقع اذان مغرب به شهادت رسید و موقع اذان ظهر به خاک سپرده شد. ✾📚 @Dastan 📚✾