eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
70هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
ریخته بودند دور و برش و سر و صورت و بازوهاش رو می‌بوسیدند. هر کار می‌کردی،‌ نمی‌توانستی حاجی را از دست‌شان خلاص کنی.... انگار دخیل بسته باشند، ول کن نبودند بارها شده بود حاجی،‌ توی هجومِ محبتِ بچه‌ها صدمه دیده بود؛ زیر چشمش کبود شده بود، حتی یک‌بار انگشتش شکسته بود!!! سوار ماشین که می‌ شد،‌ لپ‌ هایش سرخ شده بود :) اینقدر که بچه‌ها لپ‌هاش رو برداشته بودند برای تبرک! باید با فوت و فن برای سخنرانی می‌آوردیم و می‌بردیمش - خب، حالا قِصر در رفت! یواشکی آوردنش! وقتی خواست بره‌ چی؟ بین بچه‌ها نشسته بودم و می‌شنیدم چی پچ‌پچ می‌کنند. داشتند خط و نشان می‌کشیدند. حاجی را یواشکی آورده بودیم و توی چادر قایمش کرده بودیم. بعد که همه جمع شدند، حاجی برای سخنرانی آمد. بچه‌ها خیلی دل‌خور شده بودند. سریع سوار ماشین کردیمش. تا چند صد متر،‌ ده بیست نفری به ماشین آویزان بودند. آخر مجبور شدیم بایستیم و حاجی بیاید پایین .... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•