eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.7هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜ مبارک 🔵 ناگهان روشنایی تندی به دیدگانش خورد. هراسان چشم باز کرد. نوری به وی نزدیک شد. وجودش را فراگرفت، به مغزش، به قلبش و به روحش ورود کرد. محمد لرزید و حرارت عجیبی در وجودش شکل گرفت و بعدها بیان کرد: احساس کردم که مرگ بر جسمم و زندگی ملایم و لطیفی بر قلب و روحم چیره شد... یک مرتبه از میان نور صدایی شنید که می‌گفت: محمد... محمد مضطرب جواب داد: کیست؟ صدا گفت: جبرییل محمد: جبرییل؟ صدا گفت: بخوان محمد به وحشت بیرون آمد به اطراف نگاه کرد کسی نبود، دوباره همان نور جلوه‌گر شد و برای بارسوم گفت: بخوان محمد جواب داد: نمی‌توانم بخوانم. صدا باز گفت: محمد بخوان... بخوان... دستی که کتابی گرفته بود جلویش پدید آمد. کتاب در میان حریر سپیدی بود. دوباره صدا بلند شد و گفت: زبان باز کن و بخوان... اینها را با من بگو... چشمه‌ای از قلب محمد بیرون جهید و این کلمات را با فرشته گفت: «بخوان به نام خدایی که خلق کرد. خلق کرد انسان را از علق» «بخوان که خدای تو کریمترین وجودهاست، خدایی که به وسیله قلم تعلیم داد و به انسان آنچه را نمی‌دانست آموخت...» و صدا خاموش شد. آن نور خیره کننده یک مرتبه خاموش شد و پرید. خستگی فوق‌العاده بر جسم محمد افتاد و عرق از بدنش سرازیر شد. محمد آن کلمات را دوباره به خاطر آورد و به تنهایی تکرار کرد. مدتی به آسمان نگریست و همان نور و درخشندگی را در همه جا دید. بی‌اختیار به سجده افتاد و گریست.... صدای او را وزش نسیم سحری نوازش می‌داد. •┈••✾📚 @Dastan 📚✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی مثل همه‌ی مردم داستانی حکایت آموز از پیامبری که هیچ امتیازی برای خود قائل نبود... ✾📚 @Dastan 📚✾