eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
66.7هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
75 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
👈ازدواج شهید مدافع حرم و همسرش به واسطه 🌷 💠 شهدا حاجت میدن👇👇 🔹سوم دبیرستان بودم و به واسطه علاقه ای که به شهید سید مجتبی داشتم، در خصوص زندگی ایشان مطالعه📖 می کردم. این مطالعات به شکل کلی من را با ، آرمان ها و اعتقاداتشان بیش از پیش آشنا می کرد👌. 🔸شهید علمدار گفته بود به همه مردم بگویید اگر دارید، در خانه شهدا🌷 را زیاد بزنید. وقتی این مطلب را شنیدم🎧 به شهید سید مجتبی علمدار گفتم: حالا که این را می گویید، می خواهم دعا کنم خدا یک مردی را قسمت من کند که از سربازان (عج) و از اولیا باشد. 🔹حاجتی که با عنایت ادا شد و با دیدن خواب ایشان، باهمسرم که بعدها در زمره شهدا🕊 قرار گرفت، آشنا شدم. 🔸یک شب خواب را دیدم که از داخل کوچه ای به سمت من می آمد و یک جوانی همراهشان بود👥. شهید لبخندی زد😊 و به من گفت (ع) حاجت شما را داده است و این جوان هفته دیگر به تان می آید. نذرتان را ادا کنید✅. 🔹وقتی از خواب بیدار شدم زیاد به خوابم اعتماد نکردم🚫. با خودم گفتم من بزرگ تر دارم و غیرممکن است📛 که پدرم اجازه بدهد من هفته دیگر کنم. غافل از اینکه شدنی خواهد بود👌. 🔸فردا شب سید مجتبی به خواب آمده و در خواب به مادرم گفته بود : جوانی هفته دیگر به خواستگاری می آید. مادرم در خواب گفته بود نمی شود، من دختر بزرگ تر دارم پدرشان اجازه نمی دهند❌. شهید علمدار گفته بود که این کارها را آسان می کنیم☺️. 🔹خواستگاری درست هفته بعد انجام شد. طبق حدسی که زده بودم مقاومت کرد اما وقتی همسرم در جلسه خواستگاری شروع به صحبت کرد🗣، پدرم دیگر حرفی نزد🚫 و کرد و شب خواستگاری قباله من را گرفت✔️. 🔸پدر بدون هیچ رضایت داد✅ و درنهایت در دو روز این وصلت جور شد و به یکدیگر درآمدیم.  همان شب خواستگاری قرار شد با صحبت کنم. وقتی چشمم به ایشان افتاد تعجب کردم و حتی ترسیدم😨! طوری که یادم رفت سلام بدهم. 🔸یاد خوابم افتادم. او همان بود که شهید علمدار در خواب😴 به منk نشان داده بود. وقتی با آن حال نشستم، ایشان پرسید اتفاقی افتاده است⁉️ گفتم شما را در خواب همراه دیده ام. 🔹خواب را که تعریف کردم شروع کرد به گریه کردن😭. گفتم چرا گریه می کنید؟ در کمال تعجب او هم از خودش به شهید علمدار برای پیدا کردن و متدین برایم گفت☺️. راوی:همسر شهید 📚@Dastan 📚
📜 روایت دختر🧕 🔰 از پدرانه‌های🧔 شهید🌷 طهرانی مقدم: ♻️ آخرین حرف‌هایی که از پدرم یادم هست، مربوط به همان جمعه آخر است که با هم بیرون بودیم. ♻️ ما کمی دیرتر از پدرم رسیدیم. پدرم با ناراحتی به من گفت: بدون تو به ما خوش نمی‌گذرد. هرکس دیگری از خانواده هم که بود به او همین را می‌گفت. 🌸 دوست داشت همیشه وقتی جایی می‌رویم همه با هم باشیم، همسرم را هم مانند پسر خودش پذیرفته بود. 🌸 دخترها را هیچ‌وقت دعوا نمی‌کرد. هیچ‌وقت به من نگفت: چادر را این‌جوری سر کن، یا، آن‌طور نماز بخوان. البته مطمئن بود همیشه راه را نشان می‌دهد. 🌸 ما آن‌قدر شیفته منش پدر بودیم همین که می‌دانستیم ایشان دوست دارد، آن کار را انجام می‌دادیم، لزوماً دنبال دلیل و استدلال نبودیم. 💎 معمولاً چیزی را مستقیم تذکر نمی‌دادند که ما انجام دهیم آن را خود انجام می‌دادند تا ما یاد بگیریم، تنها چیزی که همیشه مستقیم به آن اشاره می‌کردند بحث بود، می‌گفتند: "حرف آقا را دقیق گوش دهید" . مردی که بزرگ‌ترین هدفش «نابود کردن » بود. به همین جهت وصیت کرد روی قبرش بنویسند: اینجا مدفن کسی است که می‌خواست اسرائیل را کند. 🌷 🥀 ✾📚 @Dastan 📚✾