eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
70هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🍃بِسْم الله گفتند قرار است آسيه خانم برای پسر بزرگش بیاید خواستگاری، فامیل بودیم. از خوبی پدرو مادرش میدانستم و قد و‌قامت بلندخودش! همین... _گفت فعلاً سربازم خونه و ماشين و سرمايه هم ندارم ...ميتونی؟ دختر بزرگ خانه بودم، ولی پانزده سال برای بزرگی کردن باز سن کمی است. شور و شوق مدرسه وادامه تحصیل داشتم و‌ بلندپروازی های دخترانه، ولی آسمان دل محمد آنقدر بلند بود و آبی که حتم داشتم تمام آرزوهایم را در آن دشت میکنم. _ گفت می خوام باهم بزرگ بشيم ،می تونی؟ اوایل زندگی دستم را گرفت و بردتهران، خانه به دوش بودیم تا برگشتیم قائمشهر، جایی دورتر از خانه مادری. یک پایم با او در اردوی جهادی و راهیان نور بود و‌ یک پایم تنها در خانه و دلم همیشه کنارش.. _گفت می خوام با هم تا بهشت همسفر بشيم ..می تونی؟ تازه از راهیان نوربرگشته بود. نه خستگی سفر از تنش رفته بود نه دلتنگی بچه هااز دلشان، _گفت قسمتم شده که عازم سوریه بشم ،خیلی زود ساکش را بستم. _گفت دوست دارم راضی باشی،میتونی؟ گفتم بااجازه بزرگ ترها بله! سالگرد ازدواجمونه ...يادته كه؟❤️ 🍃 پ.ن:اين عكس قديمی و ميون ورق زدن خاطراتم پيداش كردم به روايتی اون كار معرق كه دست آقا محمده براش يك شب و روز نخوابيد تا اينكه شب بله برون بهم هديه بده❤️ ۱۳۹۹_۰۳_۳۱ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•