🍃بِسْم الله
گفتند قرار است آسيه خانم برای پسر بزرگش بیاید خواستگاری، فامیل بودیم.
از خوبی پدرو مادرش میدانستم و قد وقامت بلندخودش! همین...
_گفت فعلاً سربازم خونه و ماشين و سرمايه هم ندارم ...ميتونی؟
دختر بزرگ خانه بودم، ولی پانزده سال برای بزرگی کردن باز سن کمی است. شور و شوق مدرسه وادامه تحصیل داشتم و بلندپروازی های دخترانه، ولی آسمان دل محمد آنقدر بلند بود و آبی که حتم داشتم تمام آرزوهایم را در آن دشت میکنم.
_ گفت می خوام باهم بزرگ بشيم ،می تونی؟
اوایل زندگی دستم را گرفت و بردتهران، خانه به دوش بودیم تا برگشتیم قائمشهر، جایی دورتر از خانه مادری. یک پایم با او در اردوی جهادی و راهیان نور بود و یک پایم تنها در خانه و دلم همیشه کنارش..
_گفت می خوام با هم تا بهشت همسفر بشيم ..می تونی؟
تازه از راهیان نوربرگشته بود. نه خستگی سفر از تنش رفته بود نه دلتنگی بچه هااز دلشان،
_گفت قسمتم شده که عازم سوریه بشم ،خیلی زود ساکش را بستم.
_گفت دوست دارم راضی باشی،میتونی؟
گفتم بااجازه بزرگ ترها بله!
سالگرد ازدواجمونه ...يادته كه؟❤️
#فاصله_مون_فقط_اندازه_يك_چشم_هم_زدنه
#لبخند_بزن_دو_چشم_بارانی_را
#آخرين_روز_بهار_مست🍃
پ.ن:اين عكس قديمی و ميون ورق زدن خاطراتم پيداش كردم
به روايتی اون كار معرق كه دست آقا محمده براش يك شب و روز نخوابيد تا اينكه شب بله برون بهم هديه بده❤️
#حاج_محمد_بلباسی
#محمد_بلباسی
۱۳۹۹_۰۳_۳۱
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•