eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
68هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
71 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
: «حسادت در محبت» ✍️ بابا جان با همه-ی باباها فرق داشت! شاید بشود گفت که جنس مهربانی و لطافتش را کمتر در کسی می‌شد پیدا کرد. فامیل که سهل است، تمام روستا عاشقش بودند و برای همه بابا بود! روزی هم که رفت انگار یک روستا بی‌پدر شد. • یادم هست با باباجانم رفته بودیم شمال! همه باهم. همه که میگویم یعنی همه خواهرها و برادرها و بچه ها باهم. • برادرم اما اصرار داشت در اتاق باباجان باشد فقط! از کودکی همینطور بود، انگار باباجان فقط بابای او بود. اما باباجان ترجیح داد شب را تنها باشد داخل اتاقش، آخر او عادت داشت سحر نماز بخواند و قران گوش کند. • سحر بود، دو ساعتی مانده بود تا اذان صبح. برخاستم و آرام لباسهایم را پوشیدم و تسبیحم را برداشتم و از اتاق بیرون زدم و خودم را به ساحل رساندم. • تا وقت نماز آنجا ماندم، صدای آب با همه آرامشی که داشت در جانم رسوخ کرد و آرام شدم. با صدای اذان برگشتم تا هم خودم نماز بخوانم، هم بقیه را برای نماز بیدار کنم. • همینطور که درب اتاق را باز کردم، دیدم در رختخوابش نشسته و زل زده به در! تا مرا دید گفت: کجا بودی؟ از این سوالش تعجب کردم، اما جوابش را دادم : رفته بودم لب ساحل! نفس راحتی کشید و گفت : فکر کرده بودم رفته بودی اتاق باباجان! یکساعت است کلافه ام از اینکه باباجان نگذاشت من بمانم کنارش ولی تو را به اتاقش راه داد! • چیزی نگفتم و رفتم سجاده‌ را پهن کنم، با خودم گفتم؛ چه بد دردیست هاااا ! یک ساعت نه از هوای سحر و ساحل آرامش استفاده کرد این پسر، که ممکن است یکسال دیگر هم گیرش نیاید، و نه اینکه توانست بخوابد و لذت خواب را ببرد! نشسته بود ببیند من کنار باباجانم هستم یا نه ؟ اگر این جهنم نیست، پس چیست؟ ✾📚 @Dastan 📚✾