🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#یواشکیهای_دوران_دفاع_مقدس....
🌷کلاس پنجم ابتدایی و دوازده ساله بودم و در بحبوحه زمانی بود که شهدا و مخصوصاً شهدای عملیات رمضان را میآوردند و چند نفر از کسانی که در مسجد حق استادی به گردنم داشتند هم در عملیات رمضان به شهادت رسیده بودند؛ همانجا بود که تصمیم گرفتم به جبهه بروم. در ابتدا رفتنم برای خدا و فیسبیلالله نبود؛ در فضای احساسی و بچگانهی آن سن و سال بودم و با گریه و اصرار به سپاه رفتم؛ مطمئن بودم که با توجه به شرایط سنی و جسمی و اینکه سن و قدم کوچک بود قبول نمیکنند اما برای اینکه آرامم کنند، برایم پروندهای تشکیل دادند و تمام مواردی که برای اعزام نیاز بود گرفتند و بقیه شرایط را به اذن والدین منوط کردند. پدرم به هیچ عنوان راضی نبود با آن سن و سال به جبهه بروم، با اینکه خودش در آن زمان در خط ولایت بود. خودم با بچگیام نامهای نوشتم و با انگشت شستم با خودکار اثر انگشت زدم و آن برگه اذن والدینم شد؛ نکته جالب این است که سپاه تمام این موارد را میدانست و فکر میکردم نمیدانند.
🌷از آن به بعد هر هفته که اعزام بود، با تمام اعزامها میرفتم و وقتی به پادگان میرسیدم من را برمیگرداندند؛ حدود ۱۸ مرتبه من را از پادگان برگرداندند و همه جلوی پادگان مرا میشناختند و خودم هم میدانستم هر هفته برمیگردم. تمام قصه زندگیام از روزی شکل گرفت که ورودی سپاه نگهبان بودم و آن روز اعزام بود؛ شنیدم که اعزام مستقیم به جبهه است یعنی پادگان نمیروند؛ ۲۳ مهرِ سال ۱۳۶۱ اعزام مستقیم به سپاه بود و مسئول تبلیغات سپاه گفت: اگر میخواهی به جبهه بروی این بهترین موقعیت است. آن روز ۵۰ تومان از آقای قاسمی نامی قرض گرفتم و یک کیف خریدم و زیر صندلی ماشین مخفی شدم و نزدیک غروب از دولتآباد به سمت مسجد فاطمیه میرفتیم و ذوق زیادی داشتم؛ مسجد فاطمیه توقف کردیم و همراهان نماز مغرب و عشاء را خواندند اما از ترسم از ماشین پیاده نشدم و نمازم را نخواندم البته ۱۳ ساله بودم و نماز بر من واجب نبود.
🌷از پنجره اطرافم را مراقب بودم که دیدم پدرم به مسجد آمده و دنبالم میگشت؛ زیر صندلی ماشین مخفی شدم و همان موقع یک صندوق انار در ماشین بود و دقیقاً جلوی همان صندلی گذاشتند که زیر آن مخفی شده بودم و جایم امن شد؛ نزدیک خرمآباد بودیم که سردم شده بود و پایم درد گرفته بود و از زیر صندلی بیرون آمدم که دقیقاً از زیر صندلی فرمانده سپاه بیرون آمدم. فرمانده سپاه گفت: اينجا چکار میکنی؟! همانجا بود که گریهام گرفت و گفتم: بگذارید به جبهه بیایم. گریهام را دید و چارهای نداشت به همین دلیل گفت: تا اهواز بیا و آنجا با اولین ماشین برگرد. به استانداری اهواز رسیدیم و از صبح تا عصر در سرویس بهداشتی آنجا مخفی شدم تا همه بروند؛ وقتی از سرویس بهداشتی بیرون آمدم همه رفته بودند و مجبور شدند نگهمان دارند؛ چون جثهام کوچک [بود]، از گردان حضرت رسول(ص)، فرمانده گردان قد و شیطنتم را دید و مرا به عنوان علمدار گردان انتخاب کرد و عملاٌ از آن تاریخ در جبهه ماندگار شدم.
#راوی: رزمنده دلاور محمد احمدیان
✾📚 @Dastan 📚✾