#تمنای_وجودم
#قسمت_اول
هیچ وقت اون روزی رو که اسمم رو تو روزنامه جز قبول شدگان کنکور دیدم یادم نمیره .چنان جیغی زدم که بغل دستیام کپ کردن. ولی خب من اصلا به روی مبارکم هم نیاوردم .تازه وقتی اسم شیرین رو هم پیدا کردم که دیگه نگو .
دوتایی پریدیم همدیگرو بغل کردیم و هی جیغ زدیم و بالا پایین پریدیم.(جای مادرم خالی بود که بهم چشم غره بره )
از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم .بلاخره بعد از اون همه خر خونی قبول شده بودم .اون هم رشته دل خواهم.یک نفس تا خونه دویدم تا این خبررو به خانوادم بدم.
کلیدروانداختم وقفل درروباز کردم.مادرم طبق معمول تو آشپزخونه بود.هستی هم داشت کارتون میدید.تامن رودیدگفت :مستانه چی شد؟قبول شدی؟
خواستم کمی سربه سرش بذارم .قیافه ناراحت بخودم گرفتم گفتم:دیدی چی شد؟تمام شب بیداریهام،کلاس رفتنهام همه به هدر رفت.
هستی سرش رو با تاسف تکون داد گفت:از اولش هم معلوم بود.آقا جون الکی هی میگفت قبول میشی غصه نخور.
آخه کی باشب بیداری فیلسوف شده که تو دومش باشی.حالاغصه نخورانشالاسال دیگه قبول میشی .البته اگه ازحالا پای درسِت بشینی.
خنده م گرفته بود این آبجی کوچولو ماهم مادر بزرگی بود برای خودش.
مادرم قاشق بدست ازآشپزخونه سرک کشید گفت:چی شد مادرجان قبول شدی؟
هستی نگران نگاهم کردمیخواستم نخندم نمیشدازبس این هستی چشماش و بین من و مادرم بحرکت در میاورد .آخر سر هم اون چشمهای گرد که درشتشون کرده بود من رو به قهقهه واداشت. مادرم و هستی که مونده بودن من چرا اینجوری میکنم .
به سختی خودم رو کنترل کردم و گفتم قبول شدم هم من هم شیرین.
هستی از این که دستش انداخته بودم عصبانی شد و با کنترل تلویزیون بلند شد و دنبالم کرد بلکه حسابم رو برسه .
اون شب آقام یک لپتاب APPLE بمن هدیه کرد البته گفت که قبلا برام خریده بوده چون میدونسته قبول میشم .اون کامپیوتر قدیمیم هم شد برای هستی.
چه روزهایی بود.
اون روزکه باشیرین برای اولین بار به دانشگاه رفتیم رو اصلا یادم نمیره.مثل گیج هابودیم.دقیقامثل کلاس اولیها.همه چیز برامون جالب بود.همون روزاول به همه جا سرک کشیدیم.برامون جالب بودبا پسرهایک کلاس مشترک داشته باشیم.هرچندبرام پراهمیت نبود امابلاخره یه دنیای دیگه بود.
واقعا چقدر زود میگذره .حالاکه ترم آخر هستم و امسال لیسانس میگیرم،میبینم چقدردلم برای روزهای اول تنگ شده.
اون شیطنتهاوبچه بازیها.چقدربا این شیرین پسرهارو سر کار گذاشتیم.البته بیشترشیرین چون من که به بداخلاق معروف بودم کسی جرات نمیکرد به پرو پام بپیچه.
یکیشون ازاون خواستگارهای دلخسته من بود.هردفه خانواده ش رومیفرستاد جواب من نه بود.نه تنهااون جواب بقیه خاستگارهام هم منفی بود.هم بدلم نمینشستن ،هم قصدازدواج نداشتم.
بعضیهاشون انقدر خوب بودن چه ازنظرمالی چه ازنظرظاهری که دیگه نمیدونستم چه بهانه ای بیارم .آقام سخت نمیگرفت،آقام تاجر فرش بود تو بازار تهران نمایشگاه فرش داشت.میگفت هر وقت خودت آمادگی داشتی ازدواج کن ،بقول آقام دختر زیبایی چون من همیشه خواستگار داره ،اما مادرم مخالف آقام بود و میگفت :معلوم نیست این مستانه به کی رفته که اینقدر یکدنده و لجبازه .حالا فکر کرده چندتا خواستگار پیدا شده همیشه همینطوره،خبر نداره اگه بدون ملاحظه این خواستگارها رو رد میکنه لگد به بخت خودش میزنه.ازکجا معلوم یه روزی دوباره خواستگارخوب پیدا بشه.
منظور مادرم رو خوب میفهمیدم .منظورش به پسر خالم کیوان بود.از وقتی دیپلم گرفتم خالم موضوع خواستگاری رو پیش میکشد.اما هر دفه من نه میگفتم .بلاخره هم خاله م برای کیوان ،صنم دختر همسایه خودشون رو خواستگاری کرد.کیوان وقتی فهمید علم شنگه ای بپا کرد که نگو.حتی تا روز بله برون حاضر نشد،با صنم حرف بزنه .
اما خوب وقتی مخالفت سخت من رو دید مجبور شد با این ازدواج کنار بیاد.
هیچ وقت روز عروسیش رو یادم نمیره همچین با حسرت من رو نگاه میکرد که حتی صنم هم متوجه شد.اما از این که صنم دختر فهمیده ای بود به روی خودش نیاورد.من هم برای این که خیال هر دوتاشون راحت بشه برای تبریک پیششون رفتم و رو به صنم گفتم :
صنم جان،جون من و جون این داداشمون .من فقط همین یه داداش رو دارم که میسپرمش به تو .میدونم هم که هیچ کس مثل تو نمیتونه زنداداش خوبی برام باشه .
بعد هم رو به کیوان گفتم:
انشااله مبارکتون باشه ،خیلی بهم میاین.
اما کیوان لبخند تلخی زد...
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_دوم
هستی همچین در اتاقم رو باز کرد که از جا پریدم .بهش توپیدم :تو نمیتونی مثل آدم بیائی تو .
دستش رو به کمرش زد و گفت:دیگه چه خبره .ناسلامتی که این ترم هم تموم شد و تو تعطیل هستی دیگه بهونه درس خوندن رو هم که نداری بگی کسی تو اتاقم نیاد .
گفتم:لااقل میخواهی بیائی تو ضربه به در بزن .والا به جائی بر نمیخوره .
-اومده بودم بگم موبایلت یکریز داره زنگ میزنه لااقل تو اتاقت بذارکه مزاحم بقیه نشه .
به دستهاش نگاه کردم گفتم:
-خب کو؟
-چی کو؟
-موبایلم دیگه؟
-مگه من نوکرتم .رو میز نهارخوریه.برو خودت برش دار.
با حرص گفتم:ایندفه لازم نکرده بیائی بگی موبایلت داره زنگ میخوره .خودم بعدا چک میکنم
هستی همانطور که از در خارج میشدگفت :
اصلابه من چه،من رو بگو که خواستم بگم شماره شیرین افتاده رو موبایلت.
با شنیدن اسم شیرین مثل برق از جام پریدم و خودم رو رسوندم طبقه پایین .تقریبا ۳ هفته میشد که ندیده بودمش. آخه اون بلاخره به پسر عمه پولدارش جواب مثبت داده بود.حالا هم ۳ هفته بود که عروسی کرده بود و برای ماه عسل دوبی رفته بودن .
گوشی رو برداشتم و شماره ش رو گرفتم
شیرین:سلام خانوم خوشگله
-سلام بیمعرفت ؛خوبی عروس خانوم .
-خوب خوب ،تو چطوری
-پکر پکر
-پس هنوز برای ترم جدید آماده نیستی؟فقط چند روز دیگه مونده ها .
-ولش کن بابا،من و تو فقط بلدیم ازدرس و دانشگاه بگیم حرف دیگه ی نداری ؟
-خب ،پس میخواهی از چی حرف بزنم.
آروم طوری که کسی صدام رو نشنوه گفتم :خوب معلوم دیگه عروس خانوم .
صدای خنده شیرین بلند شد و گفت :میترسم چشم و گوشت باز بشه از درس عقب بمونی
-شیرین کی میای دلم برات یک ذره شده
-فردا بر میگردیم قول میدم فردا یه سر بهت بزنم .فعلا باید برم شارژ ندارم .
-بابا خسیس تو که شوهر پولدار کردی تو رو خدا دست از خساست دیگه بردار
-گمشو.من کی خسیس بودم
-خیلی خب ترش نکن .شوخی کردم.به آقا فرید هم سلام برسون
-عمرا،از موقعی که تو رو دیده همش میگه اون دوست خوشگلت قصد ازدواج نداره ...
_چیه میترسی هووت بشم .
-پس چی که میترسم اون هم یه هوو خوشگل .
خندیدم و گفتم :نترس من فعلا قصد ازدواج ندارم .
-خوب شد گفتی وگرنه خواب و خوراک نداشتم
-دیوونه ...برو انشااله فردا میبینمت
-میبوسمت .خداحافظ
-خداحافظ
وقتی گوشی رو گذاشتم بیشتر دلتنگش شدم .آخه ما از دبیرستان با هم بودیم .همیشه تو یه کلاس بودیم .تو دانشگاه هم باهم بودیم حتی رشته مون که راه و ساختمان بود هم یکی بود .هر چند که اون علاقه ای به این رشته نداشت ،اما بخاطر من اون هم این رشته رو زد.اما وسط راه هر ترم همش نق میزد.اونقدر که دیگه کلافه م کرده بود.
همش میگفت :آخه این هم رشته بود که ما انتخاب کردیم .آخه دختر و چه به آجر و سیمان هر دفعه که مجبور میشم برم سر ساختمون حرصم میگیره .و یاد عمله ها میوفتم .
من همیشه از دستش میخندیدم میگفتم حالا این رو میگی اما وقتی تا چند وقت دیگه بهت گفتن خانوم مهندس ازم ممنون هم میشی .
اون هم میگفت :البته اگر تا اون موقع یه آجر تو سرمون نیوفته و ما زنده بمونیم .
-نترس حالا مگه تا حالا چند بار برای نظارت رفتیم؟
-ترم آخر بهت میگم
من هم همیشه میخندیدم و صورت گرد و تپلش رو میبوسیدم.
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌹🌹🌹
💗دختران
🕊 فرشتگانی هستند
💫 از آسمان
🕊برای پر کردن قلب ما
💗 با عشق بی پایان.
🎈پیشاپیش این روز
بر دختران سرزمینم مبارک🌹💐
@dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸این گلهای زیبا
🌺تقدیم به
🌸دختران
🌺سرزمینم
🌸روز دختر
🌺و میلاد باسعادت
🌸حضرت معصومه (ع)
🌺 پیشاپیش بر همگان
🌸مـبارک بـاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دراین شب زیبا
واین سکوت
که خدارا به دلها دعوت میکند
برایتان
یک دل بی کینه
یک دوستی دیرینه
یک قلب آرام،
وفردایی پراز خیرو برکت
⭐️شب_خوش دوستان🌙
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸سلام به خدا
🌱که آغازگرهستی ست
🌸سلام به آفتاب
🌱که آغازگر روزست
🌸سلام به مهربانی
🌱که آغازگر دوستیست
🌸سلام به شماکه
🌱آفتاب مهربانی هستید
🌸صبح زیبای پنج شنبه تون بخیر
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بر آیینه جمال داور
💛صلوات
بر روشنی چشم پیمبر
💛صلوات
برحضرت معصومه (س)
فروغ سرمد
بر دسته گل موسی بن جعفر
💛صلوات
میلاد حضرت معصومه (س)💛
و روز دختر مبارک🎉🎊🎉
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه_آموزنده
خانم معلمی شوهرش کارمند است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند.
یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون قرار بود شوهرش برای مسافرت به شهر دیگری برود، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهرش را دید که در آغوش خدمتکار است.
زن به مدرسه برگشت، گویا چیزی اتفاق نیافتاده است.
بعد از این که مدرسه تعطیل شد به خانه برگشت شوهرش به فرودگاه رسیده بود. زن باهاش تماس گرفت و به خاطر سلامتی به او تبریک گفت،
اما بعدش چه اتفاقی افتاد؟
این زن بزرگوار با برادرش تماس گرفت و گفت: میخوام همین امروز این خدمتکار را به کشورش بفرستی.
خدمتکار را به کشورش فرستادند
یک هفته بعد وقتی شوهر آمد در مورد خدمتکار پرسید که کجاست؟
همسرش گفت: بعد از مسافرت تو خدمتکار مریض شد. او را به بیمارستان بردم، بعد از آزمایشات پزشکی دریافتم که مبتلا به ایدز است.
این جواب زن مثل پتکی بود که توی سر شوهر کوبیده شود، پریشان شد و نمی تونست بهش بگه که با او زنا کرده. بعد از این که همسرش به او خبر داد که وضعیت خدمتکار خیلی بد بوده و شاید با زندگی وداع گفته است، شوهر افسرده شد، انزوا اختیار کرد، چیزی نمیخورد و تمام اشتهایش را از دست داده بود. در حالی که با سختی ها دست و پنجه نرم می کرد بیش از ده کیلو وزن کم کرده بود.
آیا برای همسرش اعتراف می کند که خیانت کرده است یا به توبه روی می آورد و رازش را با خود به گور می برد؟!
شایان ذکر است که این شوهر در نماز جماعت حاضر نمیشد- ولی بعد از آن در مسجد حاضر میشد، نماز می خواند، گریه می کرد و نماز شب را نیز به پا می داشت.
بعد از شش ماه وضعیتش بد شد و به بیماری وسواس مبتلا گشت. هر لحظه منتظر مرگ بود. آن هم چه مرگی! مرگ با رسوایی!
وقتی همسر وضعیتش را این گونه دید او را به گوشه ای کشید و برایش تعریف کرد که وقتی می خواست به سفر برود او را با خدمتکار در روی تخت دیده و این داستان را ساخته تا به پروردگارش برگردد و خانه و خانواده اش را حفظ کند و خدمتکار به بیماری ایدز مبتلا نبوده است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
😅😄😅😄 دختره گریه میکرده شوهرش اومد گفت چته چرا گریه و زاری میکنی ؟
مادرش گفت :
چه انتظار داری از دختری که طلاقش دادی !
شوهره گفت :
کی طلاقش دادم ؟
مادرش گفت :
پیام براش فرستادی که تو را طلاق دادم !
شوهره گفت :
من از صبح گوشیم گم کردم، شاید همون که گوشیم پیدا کرده پیام فرستاده ، گوشیتو بده بش زنگ بزنم .
زنگ زد به گوشیش بش گفت تو پیام فرستادی که زنم رو طلاق دادی ؟!
دزد گفت :
بله از صبح تا حالا مخم خورد ، پیام داده گوجه بیار ، خیار بیار ، سبزی بیار ، اون ببر ، این رو بیار ، خواهرت اینجوریه ، مادرت این گفت ، بابات اون رو گفت و ...
من هم بجات طلاقش دادم و راحتت کردم .
صاحب گوشی به دزد گفت : گوشیم حلالت😂😁😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🇮🇷🌹🌷🇮🇷💐🌼🇮🇷
استخوانهای ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ میبرند ﻭ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ میسپارند.🌹🌹🌹
ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ
ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ میشود ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻩ ﺑﺎﺯ میکند ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ میآید ﻭ
🍀ﺷﺐ ﮐﻪ میخوابد ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ میآید ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ میگوید:
ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ نیاوردهاند ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ شدهایم ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ کردهایم
ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ🌹 ﯾﺎﻓﺖ. ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ.
ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻭﺳﻄﯽ آرمیدهام. ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ.
🌹ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ میشود ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ میبیند ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ میکند ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ میگردند.
ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ میگردند ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ نمیکنند ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ بازمیگردند ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺟﺎﺩﻩ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ میبینند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ میپرسند ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍ میشناسی؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ میدهد ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ. ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ میشوند ﮐﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ کردهاند.
ﺍﺯ ﺍﻭ میپرسند ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ نشستهای؟ ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ؟
☘پیرﻣﺮﺩ میگوید: ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ! ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽﺁﻭﺭﻧﺪ. ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ.
و آن کسی نیست جز _*شهید سید میرحسین امیرهخواه*
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷
برای شادی ارواح پاک همه شهیدان فاتحه مع صلوات
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌟شیخی را گفتند:
روزی خويش از كجا بدست آری؟
گفت: از مال مردم !
گفتند: چگونه؟
گفت: ابتدا مخ ايشان را بخوری تا عقل در آن نماند و سپس از نان و مال و عيال ايشان آنچه را خواهی به تمامی كسب كنی.
گفتند: آيا خطری در آن هست؟
گفت: اگر بنام خدا و دين بخوری ، خطری نيست كه نيست!
گفتند: اگر كسی بر تو شوريد چه؟
گفت: خون ِ آنانكه بر خدا و دين خدا بشورند حلال است!
گفتند: به دست چه كسانی ايشان را بكشی و چگونه؟
گفت: بدست ِ آنانكه در انديشهٔ رفتن به بهشت اند!
با وعدهٔ نسيهٔ «حوری و پری» كه كسی آنان را نديده!
گفتند: چگونه آدمی با وعدهٔ يک حوری دست به قتل همنوع خود می زند؟
گفت: با رعايت حجاب!!!
بدين صورت كه آنان را سالها در كف و حسرت بدن عريان يک زن قرار دهيم و در وقت ِ مناسب ، اينچنين روانهٔ بهشت بگردانيم.
پرسيدند: استاد ِ تو در اين راه چه كسی بوده؟
گفت: استاد ِمن در اين راه ، سفرهٔ خالی از نان و مغز ِِ ِتهی از عقل ِ مردمان است.
به آنان گفته ايم «فقرا به بهشت می روند و ثروتمندان به جهنم».
بنابراين فقير مانده اند.
گفته ايم «هر كس در كارها انديشه كند و عقل به كار ببرد چون شيطان رانده می شود».
بنابر اين آنان ايمان با مغز تهی را بر انديشه كردن در كار خداوند ترجيح داده اند....
و بدين صورت ذليل مانده اند.
گفتند: آيا كسی هست كه از تو فرمانبردار نباشد؟
گفت: آری ، آنكه بداند «برای رسيدن به خدا نياز نيست به خلق خدا باج بدهد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662