فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دراین شب زیبا
واین سکوت
که خدارا به دلها دعوت میکند
برایتان
یک دل بی کینه
یک دوستی دیرینه
یک قلب آرام،
وفردایی پراز خیرو برکت
⭐️شب_خوش دوستان🌙
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸سلام به خدا
🌱که آغازگرهستی ست
🌸سلام به آفتاب
🌱که آغازگر روزست
🌸سلام به مهربانی
🌱که آغازگر دوستیست
🌸سلام به شماکه
🌱آفتاب مهربانی هستید
🌸صبح زیبای پنج شنبه تون بخیر
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بر آیینه جمال داور
💛صلوات
بر روشنی چشم پیمبر
💛صلوات
برحضرت معصومه (س)
فروغ سرمد
بر دسته گل موسی بن جعفر
💛صلوات
میلاد حضرت معصومه (س)💛
و روز دختر مبارک🎉🎊🎉
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه_آموزنده
خانم معلمی شوهرش کارمند است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند.
یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون قرار بود شوهرش برای مسافرت به شهر دیگری برود، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهرش را دید که در آغوش خدمتکار است.
زن به مدرسه برگشت، گویا چیزی اتفاق نیافتاده است.
بعد از این که مدرسه تعطیل شد به خانه برگشت شوهرش به فرودگاه رسیده بود. زن باهاش تماس گرفت و به خاطر سلامتی به او تبریک گفت،
اما بعدش چه اتفاقی افتاد؟
این زن بزرگوار با برادرش تماس گرفت و گفت: میخوام همین امروز این خدمتکار را به کشورش بفرستی.
خدمتکار را به کشورش فرستادند
یک هفته بعد وقتی شوهر آمد در مورد خدمتکار پرسید که کجاست؟
همسرش گفت: بعد از مسافرت تو خدمتکار مریض شد. او را به بیمارستان بردم، بعد از آزمایشات پزشکی دریافتم که مبتلا به ایدز است.
این جواب زن مثل پتکی بود که توی سر شوهر کوبیده شود، پریشان شد و نمی تونست بهش بگه که با او زنا کرده. بعد از این که همسرش به او خبر داد که وضعیت خدمتکار خیلی بد بوده و شاید با زندگی وداع گفته است، شوهر افسرده شد، انزوا اختیار کرد، چیزی نمیخورد و تمام اشتهایش را از دست داده بود. در حالی که با سختی ها دست و پنجه نرم می کرد بیش از ده کیلو وزن کم کرده بود.
آیا برای همسرش اعتراف می کند که خیانت کرده است یا به توبه روی می آورد و رازش را با خود به گور می برد؟!
شایان ذکر است که این شوهر در نماز جماعت حاضر نمیشد- ولی بعد از آن در مسجد حاضر میشد، نماز می خواند، گریه می کرد و نماز شب را نیز به پا می داشت.
بعد از شش ماه وضعیتش بد شد و به بیماری وسواس مبتلا گشت. هر لحظه منتظر مرگ بود. آن هم چه مرگی! مرگ با رسوایی!
وقتی همسر وضعیتش را این گونه دید او را به گوشه ای کشید و برایش تعریف کرد که وقتی می خواست به سفر برود او را با خدمتکار در روی تخت دیده و این داستان را ساخته تا به پروردگارش برگردد و خانه و خانواده اش را حفظ کند و خدمتکار به بیماری ایدز مبتلا نبوده است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
😅😄😅😄 دختره گریه میکرده شوهرش اومد گفت چته چرا گریه و زاری میکنی ؟
مادرش گفت :
چه انتظار داری از دختری که طلاقش دادی !
شوهره گفت :
کی طلاقش دادم ؟
مادرش گفت :
پیام براش فرستادی که تو را طلاق دادم !
شوهره گفت :
من از صبح گوشیم گم کردم، شاید همون که گوشیم پیدا کرده پیام فرستاده ، گوشیتو بده بش زنگ بزنم .
زنگ زد به گوشیش بش گفت تو پیام فرستادی که زنم رو طلاق دادی ؟!
دزد گفت :
بله از صبح تا حالا مخم خورد ، پیام داده گوجه بیار ، خیار بیار ، سبزی بیار ، اون ببر ، این رو بیار ، خواهرت اینجوریه ، مادرت این گفت ، بابات اون رو گفت و ...
من هم بجات طلاقش دادم و راحتت کردم .
صاحب گوشی به دزد گفت : گوشیم حلالت😂😁😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🇮🇷🌹🌷🇮🇷💐🌼🇮🇷
استخوانهای ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ میبرند ﻭ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ میسپارند.🌹🌹🌹
ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ
ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ میشود ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻩ ﺑﺎﺯ میکند ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ میآید ﻭ
🍀ﺷﺐ ﮐﻪ میخوابد ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ میآید ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ میگوید:
ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ نیاوردهاند ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ شدهایم ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ کردهایم
ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ🌹 ﯾﺎﻓﺖ. ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ.
ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻭﺳﻄﯽ آرمیدهام. ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ.
🌹ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ میشود ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ میبیند ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ میکند ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ میگردند.
ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ میگردند ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ نمیکنند ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ بازمیگردند ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺟﺎﺩﻩ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ میبینند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ میپرسند ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍ میشناسی؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ میدهد ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ. ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ میشوند ﮐﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ کردهاند.
ﺍﺯ ﺍﻭ میپرسند ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ نشستهای؟ ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ؟
☘پیرﻣﺮﺩ میگوید: ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ! ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽﺁﻭﺭﻧﺪ. ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ.
و آن کسی نیست جز _*شهید سید میرحسین امیرهخواه*
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷
برای شادی ارواح پاک همه شهیدان فاتحه مع صلوات
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌟شیخی را گفتند:
روزی خويش از كجا بدست آری؟
گفت: از مال مردم !
گفتند: چگونه؟
گفت: ابتدا مخ ايشان را بخوری تا عقل در آن نماند و سپس از نان و مال و عيال ايشان آنچه را خواهی به تمامی كسب كنی.
گفتند: آيا خطری در آن هست؟
گفت: اگر بنام خدا و دين بخوری ، خطری نيست كه نيست!
گفتند: اگر كسی بر تو شوريد چه؟
گفت: خون ِ آنانكه بر خدا و دين خدا بشورند حلال است!
گفتند: به دست چه كسانی ايشان را بكشی و چگونه؟
گفت: بدست ِ آنانكه در انديشهٔ رفتن به بهشت اند!
با وعدهٔ نسيهٔ «حوری و پری» كه كسی آنان را نديده!
گفتند: چگونه آدمی با وعدهٔ يک حوری دست به قتل همنوع خود می زند؟
گفت: با رعايت حجاب!!!
بدين صورت كه آنان را سالها در كف و حسرت بدن عريان يک زن قرار دهيم و در وقت ِ مناسب ، اينچنين روانهٔ بهشت بگردانيم.
پرسيدند: استاد ِ تو در اين راه چه كسی بوده؟
گفت: استاد ِمن در اين راه ، سفرهٔ خالی از نان و مغز ِِ ِتهی از عقل ِ مردمان است.
به آنان گفته ايم «فقرا به بهشت می روند و ثروتمندان به جهنم».
بنابراين فقير مانده اند.
گفته ايم «هر كس در كارها انديشه كند و عقل به كار ببرد چون شيطان رانده می شود».
بنابر اين آنان ايمان با مغز تهی را بر انديشه كردن در كار خداوند ترجيح داده اند....
و بدين صورت ذليل مانده اند.
گفتند: آيا كسی هست كه از تو فرمانبردار نباشد؟
گفت: آری ، آنكه بداند «برای رسيدن به خدا نياز نيست به خلق خدا باج بدهد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترا روزتون مبارک
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸دختـــــر باش
🌺دخترانه فکــرکن
🌸دخترانه احساس کن
🌺اما #نجیـــب باش
🌸حواست باشــــد
🌺با حسهای زودگذر
🌸که این روزها به عشق
🌺تعبیرمیشود به زندگیت
🌸کوچک ترین خدشه ای
🌺وارد نکنی ....
🌸تقدیم به دختران گل سرزمینم
🌺روزتان مبارک
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔#حكايتى_شيرين_و_آموزنده
ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ میگذاشت. ﻣﺎﺭﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽآمد، ﺷﯿﺮ را میخورد ﻭ سکهاﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ میانداخت.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ. ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ بکشد ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ را ﮐﺮﺩ. ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺭ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪ و ﭘﺴﺮ را نیش زد و ﭘﺴﺮ ﻣﺮﺩ.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﯽﭘﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻗﺪﯾﻢ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻣﺎﺭ ﺷﯿﺮ را ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﮑﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
"ﺩیگر ﺑﺮﺍیم ﺷﯿﺮ ﻧﯿﺎور"
🔹ﭼﻮﻥ ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺮﮒ ﭘﺴﺮﺕ را فراموش میکنی و ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻡ ﺑﺮﯾﺪﻩام را»
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺯﺧﻢ ﮐﻬﻨﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﻮﺩ
@dastanvpand
هنوز چیزی از جنسیت سرم نمی شد که گفتند تو دختری ! دختر که از این شیطنت ها نمی کند ! و همانجا بود که فهمیدم باید حواسم را بیشتر جمع کنم .
وقتی هفت سالم شد و باید به مدرسه می رفتم ، خیلی سخت بود که وسط بازیگوشی هایم مقنعه سر کنم و تازه حواسم به چانه ی لعنتی اش هم باشد که مبادا کج شود و مردم مسخره ام کنند ، می دانید ؟ هیچکس از دختربچه های بی نظم و شلخته خوشش نمی آمد !
کمی بزرگتر که شدم ، همیشه یکی بود که در مقابل اشتیاق و خنده ، چپ چپ نگاهم کند و بگوید "دختر که بلند بلند نمی خندد ! " یا وقتی در جمعی که چند نفر آقا در آن حضور داشت ، حرف می زدم چشمانش را گرد کند ، ابرو در هم بکشد و لب گزه ای کند که یعنی " دختر که در جمع ، حرف نمی زند ! " ...
زیاد پیش آمده که دلم گرفته ، هوای تفریح و سفر کرده و زیاد شنیده ام که ؛ " دختر که تنهایی جایی نمی رود ! "
این منم ، همان که بارها بخاطر بلندیِ ناخنش یا لاکی که زده ، وسطِ کلاس درس ، از دفترِ مدرسه صدایش کردند و هربار فقط سرش را پایین انداخت ، خرد شد اما سکوت کرد ،
همان که همیشه خودش را از چشمانِ ناظم مدرسه می دزدید ، چون از نگاه دقیق و جدی اش ترسیده بود و هنوز هم هرکجا که به کسی گیر دادند ، ناخودآگاه ، به خودش می گیرد ،
همان که بخاطر رنگ جورابش ، بازخواست شد و روسریِ قرمز که سرش می کرد ؛ از نگاه و حرف های مردم ، می ترسید !
همانی که حس می کرد از سیاره ی دیگری آمده ، وگرنه این حجم مغایرت خواسته هایش با ارزش های جمع ، واقعا مشکوک بود !
من همانی ام که اجازه نداد این چشم غره ها و چپ چپ نگاه کردن ها ، دنیای صورتیِ درونش را متلاشی کند و از جنسیتش برایش سد بسازند ... و حالا یادگرفته بدون توجه به نظراتِ دیگران ، کاری که می داند درست است را بکند و به خواسته های بی دلیل و منطقِ دیگران ، بی توجه باشد .
#نرگس_صرافیان_طوفان
روز دختر 💖
| @Dastanvpand |
#داستان_طلاق
#قسمت_اول
این داستان از زندگی واقعی پنج زن الهام گرفته شده...
و متاسفانه واقعیتهای تلخ رو به تصویر میکشه....
.........
روی نیمکتهای دادگاه نشسته بودمو منتظر علی بودم
علی رو دوست داشتم....
با تک تک سلولام با تمام وجودم...
از همون روز اول که دیدمش...
عاشق مژهای بلند و چشمای مهربونش و اخلاق مردونش شدم
عاشق نگرانیاش همیشه بودنش
حتی عاشق نفس کشیدنش...
عاشق وقتی که سرمو میذاشتم رو سینه شو اون یه دستی منو میچسبوند به خودش.
عاشق صدای قلبشو بالا و پایین رفتن سینه ش....
من عاشق هر چیزی که به اون مربوط میشد بودم
اولین روزی که منو بوسیدو هیچوقت یادم نمیره
رفته بودیم پارک پردیسان زمستون بود ساعت شیش
وهوا تاریک و خیلی سرد
تو ماشین نشسته بودیم شیشه ها بخار گرفته بود
یادم نمیاد چرا غصه دار بود..
در سکوت به بیرون نگاه میکرد
آروم دستمو بردم سمت سرشو موهاشو نوازش کردم
سرشو گذاشت رو شونم
دستمو کشیدم رو صورتش و خیلی ملایم سرشو گذاشتم روی پاهام...
دستم لابلای موهاش میرقصد که نوک انگشتم گوشه چشمشو لمس کرد
نگاش کردم چشاش خیس بود
در سکوت اشکاشو پاک کردم
موهام ریخته بود رو صورتش...
دستشو آورد بالا و موهامو ناز کرد
باهمون بغض گلوش گفت چه موهای خیلی قشنگی داری
و بعد از اون صدام میزد مو قشنگ...
لبخند زدمو چشمام تو چشماش خیره موند
نفهمیدم کی سرم اومد پایین
کی لبام طعم لباشو چشید
کی تنم آتیش گرفت
فقط میدونم اون شب دیگه سرد نبود
و دیگه تا آخرش سرد نشد
زیباترین زمستان زندگی من...
تا قبل از اون خیلی گوشت تلخ بودم به هیچ پسری پا نمیدادم
خیلی مهربون بودم
برای دوستای معمولی پسرم هرکاری میکردم
از پول قرض دادن تا پا به پا کل شهرو واسه کاراشون گشتن
درد دل شنیدن و هزار رسم رفاقت ادا کردن..
اما ارتباطم فقط همین حد بود
نمیدونم چرا با دیدن علی همون روز اول پام شل شد
قبل از عقدمون کلی باهم میخندیدیم همه جا با هم بودیم
هنوزنفس نکشیده بودم مثل غول چراغ حاضر بود
منم جونمو میخواست میدادم
کلی غیرت کلی مهربونی
کلی عاشقانه..
هرچی میخواستم و هرچی میخواست همیشه فراهم بود
همیشه قرار میذاشتیم اگه یه روزی مثل تو فیلما مجبورمون کنن از هم جدا شیم
همدیگرو کجاها ببینیم
کلی جای مخفی تو این شهر واسه خودمون پیدا کرده بودیم
دنیامون شاد بود و زیبا...
اما اینا همه مال همون اوج بود
بعدش کم کم نسبت به من سرد شد
یادم نمیاد چرا و کی بینمون فاصله افتاد
نمیدونم اولین دلخوری کی بود
من مقصر بودم یا اون؟
اماهمیشه من خودمو مقصر میدونستم و فکر میکردم حتما من کاری کردم که ایده ال اون نبوده
توی هر دعوا وبحث و جدلی خودمو سرزنش میکردم که چرا مطابق میلش رفتار نکردم و اونجوری که اون میخواد نبودم
بخاطر همین اجازه میدادم هرجوری دلش میخواد
منو تحقیر و بهم توهین کنه
چون دیگه منی وجود نداشت همه چی اون بود
بدجوری بهش وابسته شده بودمو یه روز نبودنش دیوونه م میکرد
اصلا خودمو فراموش کرده بودم
اینکه منم آدمم احساس دارم باید واسه خودم ارزش قایل باشم
و غرور داشته باشم
بخاطرش حاضر بودم هرکاری بکنم حتی کارایی که ازش متنفر بودم
اما خیلی وقتها هم طاقتم طاق میشد و باهاش قهر میکردم
ولی در تمام مدت کارم فقط اشک ریختن بود
چون تحمل یه ساعت دوریشو نداشتم
همه میگفتن این آدم خودشیفته اس ازش جدا شو
داره رنجت میده آخر این رابطه تباهیه
ولی کو گوش شنوا
من نمیتونستم
اما اگه میخواستمم خودش نمیذاشت که رابطمون تموم بشه
کل قهرمون یه روز بیشتر طول نمیکشید
همیشه خودش پیشقدم واسه آشتی بود
وقتیم آشتی میکردیم
منو سرشار از عشق و محبت میکرد
اما دوباره خودشیفتگیش عودت میکرد و میشد همون آدم قبلی....
خلاصه با این وضعیت و با وجود مخالفت خانواده م باهم عقد کردیم
چون حتی تحمل یه روز ندیدنش دیوونه م میکرد
اما وضعیت فرق چندانی که نکرد هیچ
بدترم شد
نمیخوام خودمو توجیه کنم یا گول بزنم
اما وقتی با خیلی از مردای شل وارفته دوروبرم مقایسه ش میکردم
حتی تو اوج قهر ودعوا هم یه لحظه پشتمو خالی نکرد
عقدمون زیاد طول نکشید حالا زیر سقف خونش بودم.
اما دوباره همه چیز خوب بود....
وقتی منو می نشوند رو پاشو
کانالای تلویزیون عوض میکرد
انگار که قله های اورست رو فتح کرده بودم
هرچند هر سریالی رو که دوست داشتم اینقدر غر میزد تا بزنم فیلم مورد علاقه اون...
اما مهم نبود مهم این بود که عشقم کنارم بود
یه وقتایی هوس آشپزی به سرش میزد.
و خوشمزه ترین غذاها رو میپخت
و من انگار که تو بهترین رستورانها غذا میخوردم...
وقتی باهاش دردل میکردمو از خانوادم محل کارم همکارام حرف میزدم
کاملا گوش میکرد...
اون بهترین شنونده و پناه زندگیم بود
وقتی سرمو میذاشت رو پاهاشو نوازشم میکرد
احساس میکردم خوشبخت ترین آدم دنیام اما غافل از طوفانی بودم که منتظرم نشسته
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد ک
#داستان_طلاق
#قسمت_دوم
همه چیز دوباره شیرین شده بود
و من میتونستم به همه بگم این چیزا عادیو و دونفر که همدیگر رو دوست دارن از این مسائل زیاد بینشون پیش میاد...
حالا دیگه گردنمو بالا میگرفتمو میگفتم دیدین اشتباه کردین مرد من آخر مرداست
هیچوقت منو تنها نمیذاره
اما...
اما یادم نمیاد کی صدامون خیلی بالا رفت
کی اولین خشم از هم دورمون کرد
کی آرزو کردم برای همیشه از قلبم بره
کی فکر طلاق به سرم زد
یادم نمیاد...
خیلی چیزا رو فراموش کردم
اما یادمه
اولین صدای زنانه رو کی شنیدم
اولین دیراومدنا
اولین گوشی جواب ندادنها
اولین به تو ربطی نداره که چکار میکنم ها
اولین فاصله ها اولین دره های شک و بی اعتمادی....
هنوزم یادمه چه موقع،
اولین سیلی رو خوردم
کی کبودیهای عاشقانمون
جاشو به کبودیهای خشم و نفرت داد
کی دلم خیلی شکست کی پا پس کشیدم
کی دیگه برام مهم نبود شب کجاست و با کیه؟
کی خواستم دیگه برا همیشه از زندگیش برم
و وقتی دلم مرد همه چی رفت
آتش عشق
بیقراری
حتی حسادتهای زنانه و..
نه دیگه دلخوربودم نه دلشکسته
همش رفت
فقط موند این دلتنگی لعنتی
چرا هنوزم دلتنگش بودم؟
کاش یادم میرفت
اون زنیکه عفریته کی اومد تو زندگیمو..
فکر خارج رفتنو انداخت تو سر علی..
کاش همه چی یادم میرفت تا حالا اینقدر دلتنگش نبودم...
اون روز،روز دادگاهمون بود
ساعت ده وقت داشتیم
اما من خیلی زودتر رسیدم
رفتم و برگه ها رو نشون دادم
گفتن برو فتوکپی بگیر بیار
برگه ها رو که بردم فتوکپی کنم
مردک چشماشو تنگ کردو
صدای دلسوزانه ای به لحنش داد و گفت حیف شما خانومی به این وجاهت که میخوای طلاق بگیری
مهریه تو گرفتی
جوابشو ندادم گفتم چقدر میشه
بالحن شل و حال بهم زنی گفت واسه شما هیچی
یه هزاری گذاشتم رو میزش و نشستم رو صندلیها تا نوبتم بشه
دختری با عشوه برگه هایی رو آورد تا کپی کنه
یارو با تملق چشمکی بهش زد و گفت بشین اینجا تا خودم ببرم کارتو زودتر راه بندازم
بعد نگاه پیروزمندانه ای به من کرد که اینقدر اینجا بشین تا زیر پات علف سبز شه
دو دقیقه بعد برگشت برگه ها رو داد به دختره
و یه شماره هم گذاشت روش و گفت هر وقت کار داشتی به خودم زنگ بزن هر وقت باشه سه سوت میام..
غمگین به علی فکر میکردم هنوز نیومده بود
مردی کت و شلواری...
شسته روفته کنارم نشست
گفت برای طلاق اومدین
سرمو آوردم بالا
گفت من وکیلم
گفتم بله
- وکیل گرفتین
-نه
- پس چی؟
گفتم همه رو بخشیدم تفاهمیه
گفت خانوم تفاهمی چیه
کسی که از خانومی مثل شما دست بکشه
باید پوستش کنده بشه مهریه تو از حلقومش بکش بیرون
قاضی که هنوز حکم نداده؟
گفتم امروز قراره بده
گفت ببین تا دیر نشده و حکم طلاق نیومده مهریه تو بگیر
من برات درستش میکنم درصدم نمیخوام
گفتم یعنی چی
گفت هیچی دیگه امروز بعد ظهر بیا دفتر باهم صحبت کنیم
اگه به توافق برسیم همه مهریتو میگیری .
فهمیدم منظورش چیه گفتم مرسی آقا من وکیل نمیخوام
گفت مهریه ات
گفتم من با همسرم به توافق رسیدم
گفت خانوم کدوم همسر این آقا فوقش تا دوروز دیگه اسمش تو شناسنامته بعدش دیگه تو خیابونم نمیشناستت
موقعیتهای خوبو از دست نده
مردک آشغال نشسته بود کنارمنو
غیر مستقیم داشت بهم پیشنهاد میداد .
داشتم خفه میشدم چرا علی نمیومد
کاش زودتر میومد و صورتشو با دیوار یکی میکرد
از پله ها رفتم پایین
چشمم به همون دختره افتاد سینه به سینه وکیلش ایستاده بود وبلند بلند میخندید
کنارشون ایستادم
وکیله دستشو گذاشت رو شونه دختره.. و گفت خیالت راحت باشه تا ته اموالشو در آوردم دیگه حله
شنبه برگردیم حکم کل مهریه کف دستته...
بعدم تو گوشش یه چیزی گفت که
دختره ریسه رفت از خنده...
داشتم بالا میآوردم
اونور سالن چشمم به زن محجبه ای افتاد که آروم گریه میکرد
رفتم سمتش از شدت گریه به سرفه افتاده بود
سریع رفتم سمت آبسردکن
یه لیوان آب واسش آوردم
پرسیدم خانم حالتون خوبه؟ نگام کرد
ته چشمای درشت و سیاهش تلخی موج میزد
چقدر خوشگل بود
گفتم بیایین بشینین رو صندلی
چادرشو کشید تو صورتش، شونه هاش تکون میخورد
گفتم خانوووم....
سرشو بالا آورد وگفت حق من این بود....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دراین شب زیبا
واین سکوت
که خدارا به دلها دعوت میکند
برایتان
یک دل بی کینه
یک دوستی دیرینه
یک قلب آرام،
وفردایی پراز خیرو برکت
⭐️شب_خوش دوستان🌙
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
animation.gif
14.64M
🌷جمعه تون شاد و زیبا
🌸امـروز برای
🌷تک تکون از خدا میخوام
🌸در کنار خانواده و
🌷عزیزانتان بهتـرین
🌸آدینه را سپری کنید
🌷لحظه هایی شیرین
🌸دنیایی آرام و
🌷یه زندگی صمیمی
🌸آرزوی من برای شماست
🌷جمعه تون زیبا و در پناه خدا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
animation.gif
7.46M
🌸آدینه تون سرشار
💕 از عشق و محبت
🌸در کنارعزیزانتون
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌟حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
مجری یک برنامهی تلوزیونی که مهمان او
فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهمترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟
فرد ثروتمند چنین پاسخ داد:
چهار مرحله را طی کردم تا طعم
حقیقی خوشبختی را چشیدم.
در مرحلهی اول گمان میکردم
خوشبختی در جمعآوری ثروت
و کالاست، اما این چنین نبود.
در مرحلهی دوم چنین به گمانم
میرسید که خوشبختی در جمعآوری
چیزهای کمیاب و ارزشمند است،
ولی تاثیرش موقت بود.
در مرحلهی سوم با خود فکر کردم که
خوشبختی در به دست آوردن پروژههای
بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی
و غیره است، اما باز هم آنطور که
فکر میکردم نبود.
در مرحلهی چهارم اما یکی از دوستانم
پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود
که برای جمعی از کودکان معلول
صندلیهای مخصوص خریده شود،
و من هم بیدرنگ این پیشنهاد را قبول کردم.
اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان
رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم.
وقتی به جمعشان رفتم و هدیهها را به
آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت
آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان .نشسته بر صندلی خود به شادی
و بازی پرداخته و خنده بر لبهایشان
نقش بسته بود.
اما آن چیزی که طعم حقیقی
خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!
هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن
کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم
پای خود را با مهربانی از دستانش جدا
کنم اما او درحالی که با چشمانش به
صورتم خیره شده بود این اجازه را به
من نمیداد!
خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم:
آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟
این جوابش همان چیزی بود که
معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم...
او گفت: میخواهم چهرهات را دقیق به
یاد داشته باشم تا در لحظهی ملاقات
در بهشت، شما را بشناسم.
در آن هنگام جلوی پروردگار
جهانیان دوباره از شما تشکر کنم!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌟حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
روزی مبلغی جوان، هیزم شکنی را در
حال کار در جنگل می بیند و با فهمیدن
اینکه هیزم شکن در تمام عمر خود
حتی اسمی از عیسی نشنیده است،
با خود می گوید:
«عجب فرصتی است برای به
دین آوردن این مرد!»
در اثنایی که هیزم شکن تمام روز به
طور یکنواخت مشغول تکه کردن
هیزم و حمل آنها با گاری بود، مبلغ
جوان یک ریز صحبت می کرد، عاقبت
از صحبت کردن باز می ایستد و
می پرسد: «خب، حالا حاضری دین
عیسی مسیح را بپذیری؟»
هیزم شکن پاسخ می دهد: «نمی دانم
شما تمام روز درباره عیسی مسیح و
اینکه وی در همه مشکلات زندگی به
یاری ما خواهد شتافت، حرف زدید،
اما خود شما هیچ کمکی به من نکردید.»
حکایت خیلی از آدماست که
فقط بلدند خوب حرف بزنند!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌟یك شب شاه عباس با لباس مبدل در كوچه های شهر ميگشت كه به سه دزد برخورد كرد كه قصد دزدی داشتند
شاه عباس وانمود كردكه اوهم دزداست و از آنان خواست كه او را وارد دار و دسته خود كنند
دزدان گفتند ما سه نفر هر يك خصلتی داريم كه به وقت ضرورت به كار می آيد
شاه عباس پرسيد چه خصلتی ؟
يكی گفت من از بوی ديوارخانه ميفهمم كه درآن خانه طلا و جواهر هست يا نه و به همين علت به كاهدان نميزنيم .
ديگری گفت من هم هر كس را يك بار ببينم بعداً در هر لباسی او را ميشناسم
ديگری گفت من هم از هر ديواری ميتوانم بالا بروم
از شاه عباس پرسيدند تو چه خصوصيتی داری كه بتواند به حال ما مفيد باشد ؟
شاه فكری كرد و گفت من اگر ريشم را بجنبانم كسی كه زندانی باشد آزاد ميشود
دزدها او را به جمع خود پذيرفتند و پس از سرقت طلاها را در محلی مخفی كردند .
فردای ان شب شاه دستور داد كه ان سه دزد را دستگير كنند . وقتی دزدها را به دربار آوردند آن دزدی كه با يك بار ديدن همه را باز ميشناخت فهميد كه پادشاه رفيق شب گذشته انها است پس
اين شعر را خطاب به شاه خواند كه
ما همه كرديم كار خويش را
ای بزرگ اخر بجنبان ريش را
امروز يكی اختلاس ميكند، يكی دزدی و يكی هم ريش ميجنباند و آزادشان ميكند و ما مانده ايم و سفره های خالی از نان ومغزهای خالی ازفکر و ایمان!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌟وصیّت خر❗️
خر وصیّت کرد: فرزندم! بیا و خر نباش
این همه خر بوده ای، کافی ست پس دیگر نباش
یا تلاشت را بکن با پارتی پُستی بگیر
یا فرار مغزها کن! توی این کشور نباش
کار کردن مثل خر در شأن ما هرگز نبود!
همتی کن وارثِ این شغل زجرآور نباش
سعی کن یا رانت خواری یا زمین خواری کنی
هرچه می خواهی بخور اما پی عرعر نباش
آخورت را پُر کن و تنها خودت از آن بخور
بیخودی دلسوز اسب و قاطر و استر نباش
از مترسک هم نترس، اصلا به او جفتک بزن
لیک روی خط قرمزهای گاو نر نباش!
کهنه پالانی به تن کن، حفظ ظاهر کن ولی
در تجمّل از الاغ کدخدا کمتر نباش!
گوسفندان را بترسان از جهان آخرت
باطناً اما خودت هرگز بر این باور نباش
هر چه در دِه یونجه موجود است، یک شب جمع کن
صبحش از اینجا برو، یک لحظه هم اینور نباش
تیز اگر باشی دُمَت را هم نمیگیرد کسی!
حال و حولت را بکن، دلواپس کیفر نباش
حرف آخر اینکه اینجا تا ابد خرتوخر است
حامی این سرزمین بی در و پیکر نباش
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_دوم هستی همچین در اتاقم رو باز کرد که از جا پریدم .بهش توپیدم :تو نمیتونی مثل آد
#تمنای_وجودم
#قسمت_سوم
بلاخره بعد از چند روز تعطیلی سر کلاسها حاضر شدیم من که خیلی ذوق داشتم .آخه این ترم نیمچه مهندس میشدم .
اما این ذوق با وارد شدن مهندس صدیق و شرایط کلاسش پرید .استاد همینطور که تو چهره تک تکمون دقیق میشد.گفت :باید بگم این ترم آخرین مرحله از هفت خان هستش.متاسفانه قیافه های آشنا خیلی میبینم .....این ترم قرار نیست تو کلاس بشینید .(البته اینجاش رو حال کردم ) هر دانشجو موظف هستش تا ۲ هفته دیگه برای خودش تو یکی از شرکتهای مهندسی ساختمانی جائی رو پیدا کنه برای پایان کار از امروز تا ۲ هفته دیگه وقت دارید به دنبال شرکت مهندسی ساختمونی باشید و اونجا هفته ی ۴ روز باید مشغول باشید.
صدای اعتراض از هر گوشه بلند شد .اما استاد با دست همه رو مجبور به سکوت کرد و گفت :این هم به عنوان پایان کار محسوب میشه و هم این که سابقه کار براتون میشه .وقتی هم میگم ۲ هفته یعنی ۲ هفته نه بیشتر پس شما رو جلوی دفترم نبینم برای وقت بیشترو یا اعتراض ......
چی ؟ این دیگه کیه ؟مهندس هاش همه بیکارن ،چه برسه به ما که هنوز دانشجو هستیم .؟؟؟؟
وقتی استاد کلاس رو ترک کرد ،شیرین یکی کوبوند تو پهلوم و گفت:بفرما خانوم مهندس حالا حالش رو ببر.با این چه کار کنیم؟
-خب ،معلومه از همین امروز میریم دنبالش .
ا،خودت گفتی .بابای توشرکت داره یا بابامن .مثل اینکه توخوابی ،نمیبینی نصف کلاس ترم قبلی هستن.همشون هم برای این اینجا هستن چون اون ترم جایی رو پیدا نکرده بودن. .... هر چند من اگر هم جایی رو پیدا نکنم زیاد توفیری هم نمیکنه .
باتعجب نگاهش کردم:یعنی چی !!!
-یعنی من که شوهرم رو کردم .حالا چه با لیسانس چه بی لیسانس .قرار هم نبود که بعد از دانشگاه کار کنم .پس چه این ترم مدرک بگیرم چه نگیرم توفیری نکرده .
-واقعا،دیدگاهت اینه ؟
باخنده گفت هی همچی .
با کلافگی سرم رو برگردوندم و گفتم :شوخیت گرفته تو هم .به جای این چرت وپرتها یه فکری بکن .
-میگی چه کار کنم .من از حالا مطمئن هستم این ترم افتادیم .پس این ترم بخیال لیسانس.
-وای نه نگو......
-حالا غصه نخور ،(در حالی که اشاره به رحیمی ،یکی از پسر های کلاس میکرد )بی لیسانس هم شوهر گیرت میاد .
-شیرین ،کم ادا بیا .
-وا ،مگه دروغ میگم .رحیمی بدون لیسانس هم میگیرتت.کم موس موس کرده برات تاحالا .
با عصبانیت بلند شدم و شیرین رو که از حرف خودش خندش گرفته بود ترک کردم.هرچی هم صدام کرد محل ندادم.
موقع برگشت به خونه با همسر شیرین کلی شرکت رفتیم .اما همه بی نتیجه .هروقت چهره بیخیال شیرین رو میدیدم حرصم میگرفت .واقعا میدونستم اگر هم این ترم بیفتیم بیخیال .اما من نه ،من خیلی نگران بودم .آخه حقش نبود بعد از این همه سختی که کشیده بودم مشروط بشم .اون هم الکی .من تمام درس ها رو بخاطر این ترم پاس کرده بودم چون میخواستم این کلاس رو بدون دردسر قبول بشم تموم بشه بره پی کارش . نمیخواستم تو همین یه روز جا بزنم .اون هم بعد از این همه درد سر که برای انتخاب این رشته کشیده بودم و با مخالفت مادرم مواجه بودم. هر جور که بود باید جائی رو پیدا میکردم .
خسته و کوفته به اتاقم رفتم .کسی خونه نبود .یه دوش گرفتم و خوابیدم .
با تکونهایی که هستی بهم میداد چشمام رو باز کردم ._چیه باز؟
-دستش رو به کمرش زد و گفت: میدونی ساعت چنده؟
-نه ،.مگه چنده ؟
-ساعت ۷ شب .
_چی؟یعنی من اینقدر خوابیدم. پس چرا زودتر بیدارم نکردی؟
-بابا رورو برام .مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدیم .
دستی به موهای بلندم کشیدم و گفتم :آقاجون اومده .
-بله .تا حالا هم چند دفعه سراغت رو گرفته .
از رو تخت بلند شدم . موهام رو شونه کردم و با هستی به طبقه پایین رفتم .
آقام نگاهش به tv بود و اخبار گوش میکرد .سلام کردم وکنارمادرم که مشغول پست کندن میوه برای آقام بود ،نشستم .آقام نگاهه مهربونی بهم کرد و گفت :سلام بابا .خواب بودی؟
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_چهارم
لبخند زدم و گفتم اینقدر خسته بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد .
مادرم زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:امروز که روز اول کلاستون بود .چطور اینقدر خسته شدی ؟!
سیبی برداشتم و گفتم این ترم کارمون سازه هاس.باید هر دانشجو بگرده یه شرکت مهندسی پیدا کنه این ترم اونجا مشغول بشه،وگرنه فارغ التحصیل نمیشه .من و شیرین هم بعد از کلاس همراه همسرش دنبال جایی بودیم .اما به هیچ نتیجه ای نرسیدیم .
مادرم که همش مخالف این رشته تحصیل برای من بود گفت :تقصیر خودته اخه این هم رشته بود تو انتخاب کردی !این کار مخصوص مردهاست .اصلا ببینم به جز تو شیرین دختر دیگه ای هم تو کلاستون هست.
نفس بلندی کشیدم و گفتم مامان جون باز شروع کردی شما؟!
آقام صدای tv رو کم کرد و گفت :خوب حالا اگه جایی رو پیدا نکنین فارغ التحصل نمیشید .
- درسته .
-اما این بی انصافیه.
-خدا از دهنتون بشنوه.تازه فقط ۲ هفته وقت داریم نه بیشتر .خیلی ها از ترم پیش بخاطر همین موضوع مشروط شدن .
مادرم گفت :بیخود غصه نخور .از اول هم این رشته تحصیلی مناسب نبود برای تو .
مادرم زن متدین و معتقدی بود با افکارقدیمی که زن باید از هر نظر همسر نمونه و کدبانویی باشه برای شوهرش.همیشه هم تو گوش من میخوند تو باید رشته انتخاب میکردی که بدرد فردات بخوره .نه این که وقتی فامیلای شوهرت اومدن خونتون ،به جون شوهرت غربزنن که زن گرفتی یا عروسک.
در جواب مادرم گفتم:مامان من این همه درس نخوندم که حالا بیخیالش بشم .
-این همه رشته تحصیلی، اد تو رفتی این رو انتخاب کردی که مال مردهاس و .
توحرفش پریدم و گفتم :بله بله میدونم اماحالاکه من این رشته رو انتخاب کردم و خیال دارم این ترم هم فارغ التحصل بشم .تو رو به پیغمبر بیخیال این رشته ما شو.
مادرم نگاه تندی به من کرد و رو به آقام گفت :بفرما آقا رضا تحویل بگیر .این همه زحمت بکش آخرش این طوری جوابتون رو بدن همش تقصیر شماست.
آقام لبخندزدوگفت:باز همه کاسه و کوزه ها سر من شکست .
-بله دیگه ،شما این طوربارش آوردی .همیشه کوتاه اومدید .هر وقت حرفی زدم بلکه این دختر سر عقل بیاد با یه لبخند سروته قضیه رو هم اوردید حرفی نزدید
دوباره آقام لبخندی زد و گفت:مگه من جرات دارم رو حرف شما حرفی بزنم
مادرم به اون چهره زیباش اخمی اومد وگفت:خوبه حالا شماهم.
دستم رودرگردنش انداختم وگفتم :الهی من قربون شما بشم مامان جان ،چرا بیخودی اعصاب خودتون روخوردمیکنیدمن غلط بکنم جواب شما رو بدم و تو روتون وایستم .آخه مگه دوست نداری همه به دخترت بگن خانوم مهندس.هان دوست نداری؟
مادرم روشو اون طرف کرد و گفت :بیشتر دوست داشتم الان خونه شوهرت بودی و نوه ام رو بغل میکردم
دبیا باز مادرمازد جاده خاکی
آقام گفت:ای خانوم چقدر عجله داری .مستانه تازه ۲۲ سالشه .نترس این خانوم خوشگل رو دستت نمیمونه .
مادرم بلند شد و گفت :انشااله که این طور باشه .مگه یه دختر چقدر میتونه خاستگارداشته باشه .ازوقتش که بگذره دیگه هیچ کس نگاهش هم نمیکنه .
فهمیدم که دوباره خبریه.گفتم
خب مامان جان بجای این همه طفره رفتن برید سر اصل مطلب .موضوع ازچه قراره ؟
مادرم دوباره کنارم نشست و گفت:
امروز که جلسه بودم حاج خانوم عباسی سراغت رو میگرفت.میخواد واسه پسرش بیاد خاستگاری ..
به مغزم فشار اوردم تاحاج خانوم عباسی رو به خاطر بیارم .از اون خانواده های متدین و متعصب بودن.
مادرم گفت: پسرش رو چند بار دیدم .آقای به تمام معناست .دکترای مغز و اعصاب. اروپا تحصیل کرده .
گفتم :خب !حالا من باید چه کار کنم
مادرم دستم رو گرفت و گفت .:بیا و این دفعه رو بیخودی تصمیم نگیر,درست فکر کن
ازجام بلند شدم وگفتم:من هنوز درسم تموم نشده
-من هم به حاج خانوم گفتم.گفت هیچ ایرادی نداره .منتظر میمونن تا درست تموم بشه .
پوزخندی زدم و گفتم :اصلا این آقای دکترمن رو دیدن؟
-دیده ،عروسی سلیمه دختر عشرت خانوم دیده .وقتی تو سوار ماشین میشدی دیدتت .
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم :پس من خیلی هالو هستم .چون از اون شب چیز بخصوصی یادم نمیاد .
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🌟در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود.
وقتی کسی می مرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند.
یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت.
هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به گورستان می بردند یک سنگ داخل کوزه می انداخت و آخر ماه کوزه را خالی می کرد و سنگها را می شمرد.
کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می دیدند از او می پرسیدند چه خبر؟
خیاط می گفت امروز چند نفر تو کوزه افتادند.!
روزها و سالها بدین منوال گذشت تا اینکه روزی قرعه فال به نام خود خیاط افتاد و خیاط هم مرد.!
یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت، از یکی از همسایگان پرسید: «خیاط کجاست؟»
همسایه به او گفت: «خیاط هم در کوزه افتاد.»
و این حرف ضرب المثل شده و وقتی کسی به یک بلائی دچار می شود که پیش از آن درباره اش حرف می زده، می گویند: «خیاط در کوزه افتاد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_طلاق
#قسمت_سوم
لینک قسمت دوم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11129
همینطور که با چادرش اشکاشو پاک میکرد
گفت
پونزده سالم بود رفتم تو خونش
مث کلفت شستم پختم بچه ها رو بزرگ کردم
پامو کج نذاشتم حالا میخواد سرم هوو بیاره
میگه تو زشتی پیری
خانوم من فقط چهل و پنج سالمه
با شصت سال سن میخواد بره یه دختر بیست ساله رو بگیره
گفتم اون دختره میدونه شما زنشی...
گفت معلومه که میدونه کیه که تو بازار حاج آقا فرشچیانو نشناسه
اما من دیگه نمیخوامش من نمیتونم با هووو زندگی کنم
من دختر حاج صالح خدا بیامرزم
کلی مال و اموال از پدرم مونده
محتاج این نیستم
میخوام طلاق بگیرم اما اینجا... و دوباره زد زیر گریه
قاضی میگه دلایلت برا طلاق کافی نیست
اما یکی اینجا گفت اگه شرطشو قبول کنم کاری میکنه قاضی حکمو به نفع من صادر میکنه
با تعجب گفتم شرطشو؟
چه شرطی؟
با گریه گفت میگه بعد عده صیغه ش شم
و بازم شونه هاش لرزید و چادرو کشید تو صورتش ...
لعنت به....
با خشم بلند شدم که علی رو دیدم که زل زده به من
رفتم جلو سلام کردم
از پله بالا رفت منم پشتش رفتم
صدامون کردن
رفتیم تو هیچ صدایی نمیشنیدم
حکم صادر شد و اومدیم بیرون
نقشه کشیده بودم محکم باشم
یه جوری رفتار کنم
انگار که عین خیالم نیست
ولی چشمم که به چشش افتاد
غرورم رفت و اشک مهمون خونم شد
اخلاقشو میدونستم الان ول میکرد میرفت
داشتم میلرزیدم
دلم میخواست بغلم کنه دلم آغوششو میخواست
برای آخرین بار...
اما از نظر اون این کارا لوس بازی بود
حتی یه لحظه هم نایستاد و با سرعت رفت
بدون اینکه پشت سرشو نگاه کنه
و اشکام شد بدرقه راهش....
علی رفت...
رفت....
اینقدر میشناختمش که میدونستم حالش بدتر از منه..
میدونستم الان دلش میخواد تنها باشه
شایدم یکم دیگه زنگ میزد به اون دختره
اونم شروع میکرد به قربون صدقه رفتنش
و سعی میکرد حالشو بهتر کنه
ولی فایده نداشت حالش به این سادگیا خوب نمیشد...
چند روز کلافه بود و عصبی..
سردرد میگرفت و بعد بالا میاورد تمام غصه ها و با هم بودنهامونو.
چند روز دیگم به ماجرامون فکر میکرد و بعد تصمیم میگرفت فراموش کنه
به هر حال دیگه من نبودم که با حرفام با کارام با غر زدنام یا به قول خودش با تهمتهام برم رو مخ و اعصابش
حالا دیگه با خیال راحت میتونست جمع کنه و با اونی که بهش وعده داده بره خارج.
خارج یه جایی خیلی دور از من.
هنوز اون جا وسط سالن دادگاه ایستاده بودم
اه لعنت به این دلتنگی یعنی اونم دلش واسه من تنگ میشه
چهار سال باهاش بودم اما یه بار بهم نگفت دلم واست تنگ شده
هزار بار با رفتاراش دوست داشتنشو ثابت کرد
اما یه بار نگفت دوستت دارم.
نشستم رو یکی از نیمکتها،
چرا مث بدبختا گریه میکنی پاشو برو خونه
پاهام اما تاب ایستادن نداشت
اومدم بیرون یعنی میشه تو ماشین منتظرم باشه
امیدوارانه دورو برمو نگاه کردم نبود
ندای درونم منو به رگبار بسته بود
احمق احمق احمق از خودم متنفر بودم از اینکه هنوز هم بودنش را میخواستم
تاکسی در بست گرفتم
جلوی گریمو نمتونستم بگیرم
یارو آینه رو گردوند سمت من
خودش میدونست چمه و کجا سوارم کرده
کارتشو گرفت سمت منو گفت
خانوم هرجا خواستی بری زنگ بزن ما در خدمتیم
گفتم مرسی من همینجا پیاده میشم
گفت هنوز که نرسیدیم
کرایه رو انداختم رو صندلی و پیاده شدم
اونشب تا صبح گریه کردم
بالشی که دیگه بوی علی رو نداشتو بغل کردمو هزار بار از خودم پرسیدم
چی شد که کارمون به اینجا کشید
چند روز بعد وقتی
هنوز تو تب میسوختم حاج آقای محضر خانه سند طلاق رو داد دستم.
حالا من یک زن مطلقه بودم و بره ای لذید برای چشمهای حریص گرگهای اطرافم
پدر و مادرمو تو این سالا از دست داده بودم علی همه کسم بود
اما حالا دیگه اونو هم نداشتم
از قراداد خونمون شیش ماه مونده بود
علی با وجودی که داشت میرفت و منو برای همیشه ترک میکرد
اما بازم نگرانم بود
بهش گفتم میرم خونه عمم
اما عمم هم تو این سالها ازدواج کرده بود و
من تمایلی برای بودن تو خونش با اون شوهر... نداشتم
بخاطر همین قرار شد علی بره خونه پدرش و من تا اتمام قرارداد تو خونه مشترکمون بمونم
اما بعدا..بعدا فکر میکردم که باید چیکار کنم
الان مثل کسی بودم که رودی لطیف و بی آزار
سیل شده بود و تمام زندگیشو برده بود...
یک ماه بعد علی برای همیشه از ایران رفت!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_طلاق
#قسمت_چهارم
حالم بد بود هرشب گریه میکردم
زنای همسایه مثل مجرمها نگام میکردن
روشونو ازم برمیگردوندند
مرداشون هم که تا تو کوچه منو میدیدن تا کمر خم میشدن
همه به یه چشم دیگه بهم نگاه میکردن
از تعمیرکار کولر گرفته تا سوپری محله
یعنی چی؟
یعنی همه شرافت و احترام یه زن فقط با بودن با یه مرد به عنوان همسر معنی داشت
یعنی اگه اون مرد نباشه هرجا که بره باید مثل... ها باهاش برخورد بشه
کجا داشتم زندگی میکردم تا حالا؟
تو مملکتی که مرداش ادعای غیرت میکردن
ولی فقط واسه خواهر و مادر و زن خودشون مرد بودن
کجا زندگی میکردم که از دیروز تا امروزش انگار یه قرن گذشته...
خسته شده بودم این همه تنهایی حق من نبود
کسایی که تا دیروز تحریکم میکردن طلاق بگیرم
امروز جواب سلامم نمیدادن
داشتم دیوونه میشدم
دیگه نمیتونستم تو اون خونه و تو اون محله بمونم
باید میرفتم دنبال خونه
اما تازه دردسرام شروع شد
هر جا میرفتم و میگفتم یه زن تنهام یا بهم خونه نمیدادن
یا بهم پیشنهاد صیغه میشد
خدایا چیکار کنم
دیگه حتی دوستی هم نداشتم
همه از ترس اینکه شوهرشون چشش دنبال من نباشه باهام قطع رابطه کرده بودن
حق هم داشتن هیچوقت اونارو سرزنش نمیکنم
یه روز که مستاصل و خسته بر میگشتم خونه بایه دختری آشنا شدم
نشسته بودم روصندلیهای مترو و منتظر قطار بودم
اومد نشست کنارم عصبی بود و هی پاشو میکوبید به زمین..
یهو برگشت سمت منو گفت همه پسرا نامردن؟
چرا اولش واست بال بال میزنن بعدش نمیخوانت
لبخندی زدم
چی باید میگفتم
اشک تو چشاش جمع شد
دستاشو مشت کرد خیلی عصبی بود
بهش گفتم چی شده عزیزم
گفت خانوم عجله نداری؟
چه عجله ای داشتم نه عشقم بود که منتظر شام باشه نه کسی منتظر من....
گفتم نه
و شروع کرد به حرف زدن
اینقدر داغون بود که براش مهم نبود من یه غریبم
گفت
تو اینستا باهاش آشنا شدم
زیر پستامو لایک میکرد گاهی هم یه کامنتی چیزی میذاشت
بعد اومد تو دایرکتو
کم کم باهم حرف زدیم
عکاساشو فرستاد قیافه خوبی داشت
یکم دیگه گفت که عاشقم شده
شهرستان زندگی میکردم
گفت بیا تهران ببینمت
با هزار بدبختی و دوز وکلک اومدم تهران
اون روز خیلی خوش گذشت منو همه جا برد خیلی مهربونو گرم بود
عصر سوار اتوبوسم کردو برگشتم
هر روز باهم حرف میزدیم
و من بیشتر عاشقش میشدم
دیگه تحمل دوریشو نداشتم
بابام فهمید کتکم زد
بهش گفتم بیاد خواستگاری
گفت فعلا امکانشو نداره
نمیدونم چی شد اما یه روز نگاه کردم و دیدم تو ترمینالم از خونه فرار کرده بودم
دختره همینطور که گریه میکرد ادامه داد
یه مدت خونه دوستش بودیم
همه کار براش کردم همه کار...
هرچی خواست بهش دادم وقتی دید
دیگه جذابیتی براش ندارم
شروع کرد به بهانه گیری
و بعد مثه یه تیکه آشغال انداختم جلوی دوستشو ول کرد و رفت
دوستش نامردی نکرد
گذاشت خونش بمونم
باهامم کاری نداشت اما یکم بعدش گفت باید برم
گفت کرایه نداره و میخواد همخونه بیاره نمیتونه مدام مواظب من باشه
منم که پولی نداشتم
بهم پیشنهاد داد برم بهزیستی
اما اونا منو برمیگردوندند خونه
نمیدونم کاش رفته بودم
دارم دیوونه میشم
جایی برا رفتن نداشتم
دیگه نمیتونستم برگردم خونه
بابام منو میکشت
کاش کشته بود و خبر مرگشو بهم نمیدادن
تا آخرین لحظه چشم به در بوده تا من برگردم
وقتی فهمیدم بابام مرده برگشتم خونه اما زن بابام پرتم کرد بیرونو گفت برو همون قبرستونی که تا حالا بودی..
دوباره زد زیر گریه
گفتم پس چیکار کردی
گفت دوباره برگشتم پیش اون پسره
گفت یه آشنای پیر داشتن که دنبال پرستار بود
منو برد خونه اونا و ضمانتمو کرد چاره ای نداشتم
شروع به کار کردم و
بخاطر آبرو و مهربونی اونم که بود مجبور شدم زیر پیرزنه رو تمیز کنم
همیشه ناله میکرد
حتی شبا نمیتونستم بخوابم اما دلم خوش بود که یه جای خواب ویه حقوق خوب دارم
داشتم پولامو جمع میکردم که پسر پیرزنه با زنش از خارج اومدن
حالا بشور بپز اونام افتاده بود گردنم
ولی خدایی حقوق خوبی بهم میدادن
شیش ماه گذشت زنه هرشب با شوهرش دعوا میکرد و صداش تا صدتا خونه میرفت
پیرزنه بیشتر ناله میکرد نمیتونست حرف بزنه ولی میدیدم داره عذاب میکشه
اشکاش که از گوشه چشمش رو بالش میریخت دلم ریش میشد ولی کاری نمیتونستم بکنم
یه روز زنه یه دعوای شدید کرد و ول کرد رفت
مرده تو حیاط بزرگ ویلاییشون زیر آلاچیق نشسته بود و وبا ناراحتی به یه جا خیره شده بود
رفتم تو آشپزخونه که واسش آب بیارم
که دیدم پشت سرم ایستاده خیلی ترسیدم
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
animation.gif
2.07M
✨خدا روزی رسانِ توست
🌙دیروز، امروز، فردا و همیشه
✨اوتو را دوست دارد
🌙همه دلواپسی هایت را
✨به او بسپار و
🌙ایمان داشته باش درپناه
✨او که باشی،
🌙آرامش سهم قلب توست
شبتون آرام 🌙✨
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662