📔#حكايتى_شيرين_و_آموزنده
ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ میگذاشت. ﻣﺎﺭﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽآمد، ﺷﯿﺮ را میخورد ﻭ سکهاﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ میانداخت.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ. ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ بکشد ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ را ﮐﺮﺩ. ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺭ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪ و ﭘﺴﺮ را نیش زد و ﭘﺴﺮ ﻣﺮﺩ.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﯽﭘﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻗﺪﯾﻢ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻣﺎﺭ ﺷﯿﺮ را ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﮑﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
"ﺩیگر ﺑﺮﺍیم ﺷﯿﺮ ﻧﯿﺎور"
🔹ﭼﻮﻥ ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺮﮒ ﭘﺴﺮﺕ را فراموش میکنی و ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻡ ﺑﺮﯾﺪﻩام را»
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺯﺧﻢ ﮐﻬﻨﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﻮﺩ
@dastanvpand
هنوز چیزی از جنسیت سرم نمی شد که گفتند تو دختری ! دختر که از این شیطنت ها نمی کند ! و همانجا بود که فهمیدم باید حواسم را بیشتر جمع کنم .
وقتی هفت سالم شد و باید به مدرسه می رفتم ، خیلی سخت بود که وسط بازیگوشی هایم مقنعه سر کنم و تازه حواسم به چانه ی لعنتی اش هم باشد که مبادا کج شود و مردم مسخره ام کنند ، می دانید ؟ هیچکس از دختربچه های بی نظم و شلخته خوشش نمی آمد !
کمی بزرگتر که شدم ، همیشه یکی بود که در مقابل اشتیاق و خنده ، چپ چپ نگاهم کند و بگوید "دختر که بلند بلند نمی خندد ! " یا وقتی در جمعی که چند نفر آقا در آن حضور داشت ، حرف می زدم چشمانش را گرد کند ، ابرو در هم بکشد و لب گزه ای کند که یعنی " دختر که در جمع ، حرف نمی زند ! " ...
زیاد پیش آمده که دلم گرفته ، هوای تفریح و سفر کرده و زیاد شنیده ام که ؛ " دختر که تنهایی جایی نمی رود ! "
این منم ، همان که بارها بخاطر بلندیِ ناخنش یا لاکی که زده ، وسطِ کلاس درس ، از دفترِ مدرسه صدایش کردند و هربار فقط سرش را پایین انداخت ، خرد شد اما سکوت کرد ،
همان که همیشه خودش را از چشمانِ ناظم مدرسه می دزدید ، چون از نگاه دقیق و جدی اش ترسیده بود و هنوز هم هرکجا که به کسی گیر دادند ، ناخودآگاه ، به خودش می گیرد ،
همان که بخاطر رنگ جورابش ، بازخواست شد و روسریِ قرمز که سرش می کرد ؛ از نگاه و حرف های مردم ، می ترسید !
همانی که حس می کرد از سیاره ی دیگری آمده ، وگرنه این حجم مغایرت خواسته هایش با ارزش های جمع ، واقعا مشکوک بود !
من همانی ام که اجازه نداد این چشم غره ها و چپ چپ نگاه کردن ها ، دنیای صورتیِ درونش را متلاشی کند و از جنسیتش برایش سد بسازند ... و حالا یادگرفته بدون توجه به نظراتِ دیگران ، کاری که می داند درست است را بکند و به خواسته های بی دلیل و منطقِ دیگران ، بی توجه باشد .
#نرگس_صرافیان_طوفان
روز دختر 💖
| @Dastanvpand |
#داستان_طلاق
#قسمت_اول
این داستان از زندگی واقعی پنج زن الهام گرفته شده...
و متاسفانه واقعیتهای تلخ رو به تصویر میکشه....
.........
روی نیمکتهای دادگاه نشسته بودمو منتظر علی بودم
علی رو دوست داشتم....
با تک تک سلولام با تمام وجودم...
از همون روز اول که دیدمش...
عاشق مژهای بلند و چشمای مهربونش و اخلاق مردونش شدم
عاشق نگرانیاش همیشه بودنش
حتی عاشق نفس کشیدنش...
عاشق وقتی که سرمو میذاشتم رو سینه شو اون یه دستی منو میچسبوند به خودش.
عاشق صدای قلبشو بالا و پایین رفتن سینه ش....
من عاشق هر چیزی که به اون مربوط میشد بودم
اولین روزی که منو بوسیدو هیچوقت یادم نمیره
رفته بودیم پارک پردیسان زمستون بود ساعت شیش
وهوا تاریک و خیلی سرد
تو ماشین نشسته بودیم شیشه ها بخار گرفته بود
یادم نمیاد چرا غصه دار بود..
در سکوت به بیرون نگاه میکرد
آروم دستمو بردم سمت سرشو موهاشو نوازش کردم
سرشو گذاشت رو شونم
دستمو کشیدم رو صورتش و خیلی ملایم سرشو گذاشتم روی پاهام...
دستم لابلای موهاش میرقصد که نوک انگشتم گوشه چشمشو لمس کرد
نگاش کردم چشاش خیس بود
در سکوت اشکاشو پاک کردم
موهام ریخته بود رو صورتش...
دستشو آورد بالا و موهامو ناز کرد
باهمون بغض گلوش گفت چه موهای خیلی قشنگی داری
و بعد از اون صدام میزد مو قشنگ...
لبخند زدمو چشمام تو چشماش خیره موند
نفهمیدم کی سرم اومد پایین
کی لبام طعم لباشو چشید
کی تنم آتیش گرفت
فقط میدونم اون شب دیگه سرد نبود
و دیگه تا آخرش سرد نشد
زیباترین زمستان زندگی من...
تا قبل از اون خیلی گوشت تلخ بودم به هیچ پسری پا نمیدادم
خیلی مهربون بودم
برای دوستای معمولی پسرم هرکاری میکردم
از پول قرض دادن تا پا به پا کل شهرو واسه کاراشون گشتن
درد دل شنیدن و هزار رسم رفاقت ادا کردن..
اما ارتباطم فقط همین حد بود
نمیدونم چرا با دیدن علی همون روز اول پام شل شد
قبل از عقدمون کلی باهم میخندیدیم همه جا با هم بودیم
هنوزنفس نکشیده بودم مثل غول چراغ حاضر بود
منم جونمو میخواست میدادم
کلی غیرت کلی مهربونی
کلی عاشقانه..
هرچی میخواستم و هرچی میخواست همیشه فراهم بود
همیشه قرار میذاشتیم اگه یه روزی مثل تو فیلما مجبورمون کنن از هم جدا شیم
همدیگرو کجاها ببینیم
کلی جای مخفی تو این شهر واسه خودمون پیدا کرده بودیم
دنیامون شاد بود و زیبا...
اما اینا همه مال همون اوج بود
بعدش کم کم نسبت به من سرد شد
یادم نمیاد چرا و کی بینمون فاصله افتاد
نمیدونم اولین دلخوری کی بود
من مقصر بودم یا اون؟
اماهمیشه من خودمو مقصر میدونستم و فکر میکردم حتما من کاری کردم که ایده ال اون نبوده
توی هر دعوا وبحث و جدلی خودمو سرزنش میکردم که چرا مطابق میلش رفتار نکردم و اونجوری که اون میخواد نبودم
بخاطر همین اجازه میدادم هرجوری دلش میخواد
منو تحقیر و بهم توهین کنه
چون دیگه منی وجود نداشت همه چی اون بود
بدجوری بهش وابسته شده بودمو یه روز نبودنش دیوونه م میکرد
اصلا خودمو فراموش کرده بودم
اینکه منم آدمم احساس دارم باید واسه خودم ارزش قایل باشم
و غرور داشته باشم
بخاطرش حاضر بودم هرکاری بکنم حتی کارایی که ازش متنفر بودم
اما خیلی وقتها هم طاقتم طاق میشد و باهاش قهر میکردم
ولی در تمام مدت کارم فقط اشک ریختن بود
چون تحمل یه ساعت دوریشو نداشتم
همه میگفتن این آدم خودشیفته اس ازش جدا شو
داره رنجت میده آخر این رابطه تباهیه
ولی کو گوش شنوا
من نمیتونستم
اما اگه میخواستمم خودش نمیذاشت که رابطمون تموم بشه
کل قهرمون یه روز بیشتر طول نمیکشید
همیشه خودش پیشقدم واسه آشتی بود
وقتیم آشتی میکردیم
منو سرشار از عشق و محبت میکرد
اما دوباره خودشیفتگیش عودت میکرد و میشد همون آدم قبلی....
خلاصه با این وضعیت و با وجود مخالفت خانواده م باهم عقد کردیم
چون حتی تحمل یه روز ندیدنش دیوونه م میکرد
اما وضعیت فرق چندانی که نکرد هیچ
بدترم شد
نمیخوام خودمو توجیه کنم یا گول بزنم
اما وقتی با خیلی از مردای شل وارفته دوروبرم مقایسه ش میکردم
حتی تو اوج قهر ودعوا هم یه لحظه پشتمو خالی نکرد
عقدمون زیاد طول نکشید حالا زیر سقف خونش بودم.
اما دوباره همه چیز خوب بود....
وقتی منو می نشوند رو پاشو
کانالای تلویزیون عوض میکرد
انگار که قله های اورست رو فتح کرده بودم
هرچند هر سریالی رو که دوست داشتم اینقدر غر میزد تا بزنم فیلم مورد علاقه اون...
اما مهم نبود مهم این بود که عشقم کنارم بود
یه وقتایی هوس آشپزی به سرش میزد.
و خوشمزه ترین غذاها رو میپخت
و من انگار که تو بهترین رستورانها غذا میخوردم...
وقتی باهاش دردل میکردمو از خانوادم محل کارم همکارام حرف میزدم
کاملا گوش میکرد...
اون بهترین شنونده و پناه زندگیم بود
وقتی سرمو میذاشت رو پاهاشو نوازشم میکرد
احساس میکردم خوشبخت ترین آدم دنیام اما غافل از طوفانی بودم که منتظرم نشسته
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد ک
#داستان_طلاق
#قسمت_دوم
همه چیز دوباره شیرین شده بود
و من میتونستم به همه بگم این چیزا عادیو و دونفر که همدیگر رو دوست دارن از این مسائل زیاد بینشون پیش میاد...
حالا دیگه گردنمو بالا میگرفتمو میگفتم دیدین اشتباه کردین مرد من آخر مرداست
هیچوقت منو تنها نمیذاره
اما...
اما یادم نمیاد کی صدامون خیلی بالا رفت
کی اولین خشم از هم دورمون کرد
کی آرزو کردم برای همیشه از قلبم بره
کی فکر طلاق به سرم زد
یادم نمیاد...
خیلی چیزا رو فراموش کردم
اما یادمه
اولین صدای زنانه رو کی شنیدم
اولین دیراومدنا
اولین گوشی جواب ندادنها
اولین به تو ربطی نداره که چکار میکنم ها
اولین فاصله ها اولین دره های شک و بی اعتمادی....
هنوزم یادمه چه موقع،
اولین سیلی رو خوردم
کی کبودیهای عاشقانمون
جاشو به کبودیهای خشم و نفرت داد
کی دلم خیلی شکست کی پا پس کشیدم
کی دیگه برام مهم نبود شب کجاست و با کیه؟
کی خواستم دیگه برا همیشه از زندگیش برم
و وقتی دلم مرد همه چی رفت
آتش عشق
بیقراری
حتی حسادتهای زنانه و..
نه دیگه دلخوربودم نه دلشکسته
همش رفت
فقط موند این دلتنگی لعنتی
چرا هنوزم دلتنگش بودم؟
کاش یادم میرفت
اون زنیکه عفریته کی اومد تو زندگیمو..
فکر خارج رفتنو انداخت تو سر علی..
کاش همه چی یادم میرفت تا حالا اینقدر دلتنگش نبودم...
اون روز،روز دادگاهمون بود
ساعت ده وقت داشتیم
اما من خیلی زودتر رسیدم
رفتم و برگه ها رو نشون دادم
گفتن برو فتوکپی بگیر بیار
برگه ها رو که بردم فتوکپی کنم
مردک چشماشو تنگ کردو
صدای دلسوزانه ای به لحنش داد و گفت حیف شما خانومی به این وجاهت که میخوای طلاق بگیری
مهریه تو گرفتی
جوابشو ندادم گفتم چقدر میشه
بالحن شل و حال بهم زنی گفت واسه شما هیچی
یه هزاری گذاشتم رو میزش و نشستم رو صندلیها تا نوبتم بشه
دختری با عشوه برگه هایی رو آورد تا کپی کنه
یارو با تملق چشمکی بهش زد و گفت بشین اینجا تا خودم ببرم کارتو زودتر راه بندازم
بعد نگاه پیروزمندانه ای به من کرد که اینقدر اینجا بشین تا زیر پات علف سبز شه
دو دقیقه بعد برگشت برگه ها رو داد به دختره
و یه شماره هم گذاشت روش و گفت هر وقت کار داشتی به خودم زنگ بزن هر وقت باشه سه سوت میام..
غمگین به علی فکر میکردم هنوز نیومده بود
مردی کت و شلواری...
شسته روفته کنارم نشست
گفت برای طلاق اومدین
سرمو آوردم بالا
گفت من وکیلم
گفتم بله
- وکیل گرفتین
-نه
- پس چی؟
گفتم همه رو بخشیدم تفاهمیه
گفت خانوم تفاهمی چیه
کسی که از خانومی مثل شما دست بکشه
باید پوستش کنده بشه مهریه تو از حلقومش بکش بیرون
قاضی که هنوز حکم نداده؟
گفتم امروز قراره بده
گفت ببین تا دیر نشده و حکم طلاق نیومده مهریه تو بگیر
من برات درستش میکنم درصدم نمیخوام
گفتم یعنی چی
گفت هیچی دیگه امروز بعد ظهر بیا دفتر باهم صحبت کنیم
اگه به توافق برسیم همه مهریتو میگیری .
فهمیدم منظورش چیه گفتم مرسی آقا من وکیل نمیخوام
گفت مهریه ات
گفتم من با همسرم به توافق رسیدم
گفت خانوم کدوم همسر این آقا فوقش تا دوروز دیگه اسمش تو شناسنامته بعدش دیگه تو خیابونم نمیشناستت
موقعیتهای خوبو از دست نده
مردک آشغال نشسته بود کنارمنو
غیر مستقیم داشت بهم پیشنهاد میداد .
داشتم خفه میشدم چرا علی نمیومد
کاش زودتر میومد و صورتشو با دیوار یکی میکرد
از پله ها رفتم پایین
چشمم به همون دختره افتاد سینه به سینه وکیلش ایستاده بود وبلند بلند میخندید
کنارشون ایستادم
وکیله دستشو گذاشت رو شونه دختره.. و گفت خیالت راحت باشه تا ته اموالشو در آوردم دیگه حله
شنبه برگردیم حکم کل مهریه کف دستته...
بعدم تو گوشش یه چیزی گفت که
دختره ریسه رفت از خنده...
داشتم بالا میآوردم
اونور سالن چشمم به زن محجبه ای افتاد که آروم گریه میکرد
رفتم سمتش از شدت گریه به سرفه افتاده بود
سریع رفتم سمت آبسردکن
یه لیوان آب واسش آوردم
پرسیدم خانم حالتون خوبه؟ نگام کرد
ته چشمای درشت و سیاهش تلخی موج میزد
چقدر خوشگل بود
گفتم بیایین بشینین رو صندلی
چادرشو کشید تو صورتش، شونه هاش تکون میخورد
گفتم خانوووم....
سرشو بالا آورد وگفت حق من این بود....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دراین شب زیبا
واین سکوت
که خدارا به دلها دعوت میکند
برایتان
یک دل بی کینه
یک دوستی دیرینه
یک قلب آرام،
وفردایی پراز خیرو برکت
⭐️شب_خوش دوستان🌙
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
animation.gif
14.64M
🌷جمعه تون شاد و زیبا
🌸امـروز برای
🌷تک تکون از خدا میخوام
🌸در کنار خانواده و
🌷عزیزانتان بهتـرین
🌸آدینه را سپری کنید
🌷لحظه هایی شیرین
🌸دنیایی آرام و
🌷یه زندگی صمیمی
🌸آرزوی من برای شماست
🌷جمعه تون زیبا و در پناه خدا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
animation.gif
7.46M
🌸آدینه تون سرشار
💕 از عشق و محبت
🌸در کنارعزیزانتون
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌟حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
مجری یک برنامهی تلوزیونی که مهمان او
فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهمترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟
فرد ثروتمند چنین پاسخ داد:
چهار مرحله را طی کردم تا طعم
حقیقی خوشبختی را چشیدم.
در مرحلهی اول گمان میکردم
خوشبختی در جمعآوری ثروت
و کالاست، اما این چنین نبود.
در مرحلهی دوم چنین به گمانم
میرسید که خوشبختی در جمعآوری
چیزهای کمیاب و ارزشمند است،
ولی تاثیرش موقت بود.
در مرحلهی سوم با خود فکر کردم که
خوشبختی در به دست آوردن پروژههای
بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی
و غیره است، اما باز هم آنطور که
فکر میکردم نبود.
در مرحلهی چهارم اما یکی از دوستانم
پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود
که برای جمعی از کودکان معلول
صندلیهای مخصوص خریده شود،
و من هم بیدرنگ این پیشنهاد را قبول کردم.
اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان
رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم.
وقتی به جمعشان رفتم و هدیهها را به
آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت
آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان .نشسته بر صندلی خود به شادی
و بازی پرداخته و خنده بر لبهایشان
نقش بسته بود.
اما آن چیزی که طعم حقیقی
خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!
هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن
کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم
پای خود را با مهربانی از دستانش جدا
کنم اما او درحالی که با چشمانش به
صورتم خیره شده بود این اجازه را به
من نمیداد!
خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم:
آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟
این جوابش همان چیزی بود که
معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم...
او گفت: میخواهم چهرهات را دقیق به
یاد داشته باشم تا در لحظهی ملاقات
در بهشت، شما را بشناسم.
در آن هنگام جلوی پروردگار
جهانیان دوباره از شما تشکر کنم!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌟حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
روزی مبلغی جوان، هیزم شکنی را در
حال کار در جنگل می بیند و با فهمیدن
اینکه هیزم شکن در تمام عمر خود
حتی اسمی از عیسی نشنیده است،
با خود می گوید:
«عجب فرصتی است برای به
دین آوردن این مرد!»
در اثنایی که هیزم شکن تمام روز به
طور یکنواخت مشغول تکه کردن
هیزم و حمل آنها با گاری بود، مبلغ
جوان یک ریز صحبت می کرد، عاقبت
از صحبت کردن باز می ایستد و
می پرسد: «خب، حالا حاضری دین
عیسی مسیح را بپذیری؟»
هیزم شکن پاسخ می دهد: «نمی دانم
شما تمام روز درباره عیسی مسیح و
اینکه وی در همه مشکلات زندگی به
یاری ما خواهد شتافت، حرف زدید،
اما خود شما هیچ کمکی به من نکردید.»
حکایت خیلی از آدماست که
فقط بلدند خوب حرف بزنند!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662