#داستان_طلاق
#قسمت_سوم
لینک قسمت دوم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11129
همینطور که با چادرش اشکاشو پاک میکرد
گفت
پونزده سالم بود رفتم تو خونش
مث کلفت شستم پختم بچه ها رو بزرگ کردم
پامو کج نذاشتم حالا میخواد سرم هوو بیاره
میگه تو زشتی پیری
خانوم من فقط چهل و پنج سالمه
با شصت سال سن میخواد بره یه دختر بیست ساله رو بگیره
گفتم اون دختره میدونه شما زنشی...
گفت معلومه که میدونه کیه که تو بازار حاج آقا فرشچیانو نشناسه
اما من دیگه نمیخوامش من نمیتونم با هووو زندگی کنم
من دختر حاج صالح خدا بیامرزم
کلی مال و اموال از پدرم مونده
محتاج این نیستم
میخوام طلاق بگیرم اما اینجا... و دوباره زد زیر گریه
قاضی میگه دلایلت برا طلاق کافی نیست
اما یکی اینجا گفت اگه شرطشو قبول کنم کاری میکنه قاضی حکمو به نفع من صادر میکنه
با تعجب گفتم شرطشو؟
چه شرطی؟
با گریه گفت میگه بعد عده صیغه ش شم
و بازم شونه هاش لرزید و چادرو کشید تو صورتش ...
لعنت به....
با خشم بلند شدم که علی رو دیدم که زل زده به من
رفتم جلو سلام کردم
از پله بالا رفت منم پشتش رفتم
صدامون کردن
رفتیم تو هیچ صدایی نمیشنیدم
حکم صادر شد و اومدیم بیرون
نقشه کشیده بودم محکم باشم
یه جوری رفتار کنم
انگار که عین خیالم نیست
ولی چشمم که به چشش افتاد
غرورم رفت و اشک مهمون خونم شد
اخلاقشو میدونستم الان ول میکرد میرفت
داشتم میلرزیدم
دلم میخواست بغلم کنه دلم آغوششو میخواست
برای آخرین بار...
اما از نظر اون این کارا لوس بازی بود
حتی یه لحظه هم نایستاد و با سرعت رفت
بدون اینکه پشت سرشو نگاه کنه
و اشکام شد بدرقه راهش....
علی رفت...
رفت....
اینقدر میشناختمش که میدونستم حالش بدتر از منه..
میدونستم الان دلش میخواد تنها باشه
شایدم یکم دیگه زنگ میزد به اون دختره
اونم شروع میکرد به قربون صدقه رفتنش
و سعی میکرد حالشو بهتر کنه
ولی فایده نداشت حالش به این سادگیا خوب نمیشد...
چند روز کلافه بود و عصبی..
سردرد میگرفت و بعد بالا میاورد تمام غصه ها و با هم بودنهامونو.
چند روز دیگم به ماجرامون فکر میکرد و بعد تصمیم میگرفت فراموش کنه
به هر حال دیگه من نبودم که با حرفام با کارام با غر زدنام یا به قول خودش با تهمتهام برم رو مخ و اعصابش
حالا دیگه با خیال راحت میتونست جمع کنه و با اونی که بهش وعده داده بره خارج.
خارج یه جایی خیلی دور از من.
هنوز اون جا وسط سالن دادگاه ایستاده بودم
اه لعنت به این دلتنگی یعنی اونم دلش واسه من تنگ میشه
چهار سال باهاش بودم اما یه بار بهم نگفت دلم واست تنگ شده
هزار بار با رفتاراش دوست داشتنشو ثابت کرد
اما یه بار نگفت دوستت دارم.
نشستم رو یکی از نیمکتها،
چرا مث بدبختا گریه میکنی پاشو برو خونه
پاهام اما تاب ایستادن نداشت
اومدم بیرون یعنی میشه تو ماشین منتظرم باشه
امیدوارانه دورو برمو نگاه کردم نبود
ندای درونم منو به رگبار بسته بود
احمق احمق احمق از خودم متنفر بودم از اینکه هنوز هم بودنش را میخواستم
تاکسی در بست گرفتم
جلوی گریمو نمتونستم بگیرم
یارو آینه رو گردوند سمت من
خودش میدونست چمه و کجا سوارم کرده
کارتشو گرفت سمت منو گفت
خانوم هرجا خواستی بری زنگ بزن ما در خدمتیم
گفتم مرسی من همینجا پیاده میشم
گفت هنوز که نرسیدیم
کرایه رو انداختم رو صندلی و پیاده شدم
اونشب تا صبح گریه کردم
بالشی که دیگه بوی علی رو نداشتو بغل کردمو هزار بار از خودم پرسیدم
چی شد که کارمون به اینجا کشید
چند روز بعد وقتی
هنوز تو تب میسوختم حاج آقای محضر خانه سند طلاق رو داد دستم.
حالا من یک زن مطلقه بودم و بره ای لذید برای چشمهای حریص گرگهای اطرافم
پدر و مادرمو تو این سالا از دست داده بودم علی همه کسم بود
اما حالا دیگه اونو هم نداشتم
از قراداد خونمون شیش ماه مونده بود
علی با وجودی که داشت میرفت و منو برای همیشه ترک میکرد
اما بازم نگرانم بود
بهش گفتم میرم خونه عمم
اما عمم هم تو این سالها ازدواج کرده بود و
من تمایلی برای بودن تو خونش با اون شوهر... نداشتم
بخاطر همین قرار شد علی بره خونه پدرش و من تا اتمام قرارداد تو خونه مشترکمون بمونم
اما بعدا..بعدا فکر میکردم که باید چیکار کنم
الان مثل کسی بودم که رودی لطیف و بی آزار
سیل شده بود و تمام زندگیشو برده بود...
یک ماه بعد علی برای همیشه از ایران رفت!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_طلاق
#قسمت_چهارم
حالم بد بود هرشب گریه میکردم
زنای همسایه مثل مجرمها نگام میکردن
روشونو ازم برمیگردوندند
مرداشون هم که تا تو کوچه منو میدیدن تا کمر خم میشدن
همه به یه چشم دیگه بهم نگاه میکردن
از تعمیرکار کولر گرفته تا سوپری محله
یعنی چی؟
یعنی همه شرافت و احترام یه زن فقط با بودن با یه مرد به عنوان همسر معنی داشت
یعنی اگه اون مرد نباشه هرجا که بره باید مثل... ها باهاش برخورد بشه
کجا داشتم زندگی میکردم تا حالا؟
تو مملکتی که مرداش ادعای غیرت میکردن
ولی فقط واسه خواهر و مادر و زن خودشون مرد بودن
کجا زندگی میکردم که از دیروز تا امروزش انگار یه قرن گذشته...
خسته شده بودم این همه تنهایی حق من نبود
کسایی که تا دیروز تحریکم میکردن طلاق بگیرم
امروز جواب سلامم نمیدادن
داشتم دیوونه میشدم
دیگه نمیتونستم تو اون خونه و تو اون محله بمونم
باید میرفتم دنبال خونه
اما تازه دردسرام شروع شد
هر جا میرفتم و میگفتم یه زن تنهام یا بهم خونه نمیدادن
یا بهم پیشنهاد صیغه میشد
خدایا چیکار کنم
دیگه حتی دوستی هم نداشتم
همه از ترس اینکه شوهرشون چشش دنبال من نباشه باهام قطع رابطه کرده بودن
حق هم داشتن هیچوقت اونارو سرزنش نمیکنم
یه روز که مستاصل و خسته بر میگشتم خونه بایه دختری آشنا شدم
نشسته بودم روصندلیهای مترو و منتظر قطار بودم
اومد نشست کنارم عصبی بود و هی پاشو میکوبید به زمین..
یهو برگشت سمت منو گفت همه پسرا نامردن؟
چرا اولش واست بال بال میزنن بعدش نمیخوانت
لبخندی زدم
چی باید میگفتم
اشک تو چشاش جمع شد
دستاشو مشت کرد خیلی عصبی بود
بهش گفتم چی شده عزیزم
گفت خانوم عجله نداری؟
چه عجله ای داشتم نه عشقم بود که منتظر شام باشه نه کسی منتظر من....
گفتم نه
و شروع کرد به حرف زدن
اینقدر داغون بود که براش مهم نبود من یه غریبم
گفت
تو اینستا باهاش آشنا شدم
زیر پستامو لایک میکرد گاهی هم یه کامنتی چیزی میذاشت
بعد اومد تو دایرکتو
کم کم باهم حرف زدیم
عکاساشو فرستاد قیافه خوبی داشت
یکم دیگه گفت که عاشقم شده
شهرستان زندگی میکردم
گفت بیا تهران ببینمت
با هزار بدبختی و دوز وکلک اومدم تهران
اون روز خیلی خوش گذشت منو همه جا برد خیلی مهربونو گرم بود
عصر سوار اتوبوسم کردو برگشتم
هر روز باهم حرف میزدیم
و من بیشتر عاشقش میشدم
دیگه تحمل دوریشو نداشتم
بابام فهمید کتکم زد
بهش گفتم بیاد خواستگاری
گفت فعلا امکانشو نداره
نمیدونم چی شد اما یه روز نگاه کردم و دیدم تو ترمینالم از خونه فرار کرده بودم
دختره همینطور که گریه میکرد ادامه داد
یه مدت خونه دوستش بودیم
همه کار براش کردم همه کار...
هرچی خواست بهش دادم وقتی دید
دیگه جذابیتی براش ندارم
شروع کرد به بهانه گیری
و بعد مثه یه تیکه آشغال انداختم جلوی دوستشو ول کرد و رفت
دوستش نامردی نکرد
گذاشت خونش بمونم
باهامم کاری نداشت اما یکم بعدش گفت باید برم
گفت کرایه نداره و میخواد همخونه بیاره نمیتونه مدام مواظب من باشه
منم که پولی نداشتم
بهم پیشنهاد داد برم بهزیستی
اما اونا منو برمیگردوندند خونه
نمیدونم کاش رفته بودم
دارم دیوونه میشم
جایی برا رفتن نداشتم
دیگه نمیتونستم برگردم خونه
بابام منو میکشت
کاش کشته بود و خبر مرگشو بهم نمیدادن
تا آخرین لحظه چشم به در بوده تا من برگردم
وقتی فهمیدم بابام مرده برگشتم خونه اما زن بابام پرتم کرد بیرونو گفت برو همون قبرستونی که تا حالا بودی..
دوباره زد زیر گریه
گفتم پس چیکار کردی
گفت دوباره برگشتم پیش اون پسره
گفت یه آشنای پیر داشتن که دنبال پرستار بود
منو برد خونه اونا و ضمانتمو کرد چاره ای نداشتم
شروع به کار کردم و
بخاطر آبرو و مهربونی اونم که بود مجبور شدم زیر پیرزنه رو تمیز کنم
همیشه ناله میکرد
حتی شبا نمیتونستم بخوابم اما دلم خوش بود که یه جای خواب ویه حقوق خوب دارم
داشتم پولامو جمع میکردم که پسر پیرزنه با زنش از خارج اومدن
حالا بشور بپز اونام افتاده بود گردنم
ولی خدایی حقوق خوبی بهم میدادن
شیش ماه گذشت زنه هرشب با شوهرش دعوا میکرد و صداش تا صدتا خونه میرفت
پیرزنه بیشتر ناله میکرد نمیتونست حرف بزنه ولی میدیدم داره عذاب میکشه
اشکاش که از گوشه چشمش رو بالش میریخت دلم ریش میشد ولی کاری نمیتونستم بکنم
یه روز زنه یه دعوای شدید کرد و ول کرد رفت
مرده تو حیاط بزرگ ویلاییشون زیر آلاچیق نشسته بود و وبا ناراحتی به یه جا خیره شده بود
رفتم تو آشپزخونه که واسش آب بیارم
که دیدم پشت سرم ایستاده خیلی ترسیدم
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
animation.gif
2.07M
✨خدا روزی رسانِ توست
🌙دیروز، امروز، فردا و همیشه
✨اوتو را دوست دارد
🌙همه دلواپسی هایت را
✨به او بسپار و
🌙ایمان داشته باش درپناه
✨او که باشی،
🌙آرامش سهم قلب توست
شبتون آرام 🌙✨
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
animation.gif
6.68M
☕️يک فنجانِ
🌺چاىِ شادى بخش
☕️ مهمانِ من باش
🌺در اين صبح زیبا
☕️بهترينها را
🌺از درگاه ایزد منان
☕️ برايتان
صميمانه طلب ميكنم🌺
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗يک سبـد عشـق
🌸يک دنيـا زیبـایی
💗يک آسمان لطف خداوند
🌸یک لب خنـدان
💗یک دل شـاد
🌸یه خونه ی دل پر از صفا
💗آرزوی قلبی من برای شما
🌸اول هفته تون شـاد شـاد
در پنـاه خداونـد باشیـد 💐💐
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
animation.gif
884.8K
پیش بسوی
شروع یه هفته شاد
و پر از انرژی➕
و کلی خبرای خوب در راه !!!!
"لبخند مهمان
همیشگے لبهایتان باشد" 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💝 #داستان
روزی دم یک روباه در حادثه ای قطع شد،روباه های گروه پرسیدند دم ات را چی شد ؟
چون روباه هانسلی مکار میباشند ، گفت خودم قطع اش کردم
گفتند چرا ؟ این که بسیار بد می شود.
روباه گفت نخیر ، حالا خوب آزاد و سبک احساس راحتی می کنم وقتی راه میروم فکر می کنم که دارم پرواز می کنم
یک روباه دیگر که بسیار ساده بود رفت دم خود را قطع کرد و درد شدیدی داشت و نمی توانست تحمل کند
رفت نزد روباه اولی و گفت برادر تو که گفته بودی که سبک شده ام و احساس راحتی میکنم من که بسیار درد دارم
گفت صدایش را درنیاور اگر نه تمام روز روباه های دیگر به ما میخندند
هر لحظه خوشی کن و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود وگر نه تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرارخواهیم گرفت.
همان بود که تعداد دم بریده ها آنقدر زیاد شد که بعدا به روباه های دم دار می خندیدند
وقتی در یک جامعه افراد مفسد زیاد میشود
آنگاه به افراد باشرف و باعزت میخندند.
و گاهی هم آن ها را دیوانه میگویند....🍀
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌺🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_پنجم
آقام بلند خندید و گفت :خوب حالا میخواهی چکار کنی؟
دوباره به طرف آقام برگشتم و گفتم :نمیدونم آقا جون ،اگه جایی رو پیدا نکنم این ترم مشروط میشم .
دوباره بلند خندید و گفت:این رو نمیگم که .پسر حاج خانوم رو میگم .
لبهام رو مثل بچه لوس ها غنچه کردم وگفتم :آقا جون ،شما هم .
هستی که تا اون موقع ساکت بود گفت:آقا جون ،این اصلا قرار نیست حالا حالا ها شوهر کنه فقط گفته باشم من رو پاسوز این نکنید .
مادرم چشم غره ای بهش رفت و گفت :
این حرفا به تو نیومده پاشو برو بالا تو اتاقت.
آقام در حال خندیدن گفت:ولش کن خانوم چه کارش داری.
مادرم عصبانی به طرف آشپز خونه رفت و گفت:ببینید کی گفتم این دخترهات با این تربیت شما رو دستتون میمونن.
همونطور که پیش دستی ها رو جمع میکردم رو به آقام گفتم :آقا جون حالا نمی شه شما یه فکری برام بکنید .شاید بین دوستاتون کسی باشه که جایی رو سراغ داشته باشه .
-والابعیدمیدونم .اخه همه دوست وآشناهای من یک جوری همکار خودم هستن وهمشون بازاری هستن.
اما فردا تو بازار یه پرس و جو میکنم ببینم چی میشه ؟.
فردا صبح حسابی کسل بودم .دیروز چون تا ساعت ۷ خوابیده بودم شبش تا نیمه شب اصلآ خوابم نبرد .شیرین قبل از من رسیده بود .به محض این که من رودید جلو اومد و گفت :
سلام ،چیه سر حال نیستی؟
در حالی که خمیازه میکشیدم گفتم:موضوع این ترم زده تو پرم .
-از بس خلی .ول کن بابا .
-بله اگه من هم جای تو بودم همین رو میگفتم .یک شوهر عاشق ،پولدار کردی که نمیزاره آب تو دلت تکون بخوره .
- دیدی حق با من بود .من که میدونستم سنگ این لیسانس رو به سینه میزنی محض خاطر شوهر .....بعد هم به طرف دیگه ای نگاه کرد و گفت : چه حلال زاده هم هاست.
با تعجب پرسیدم :کی ؟
-آقا داماد دیگه .
نگاهم رو به طرفی که شیرین نگاه میکرد کردم .اه باز این رحیمی کنه بود .داشت میومد به سمت ما.نیشش و نگاه تا بنا گوشش بازه .
رو به شیرین گفتم:بهتره تحویلش نگیری .حوصله این یکی رو ندارم اول صبحی .
رحیمی خودش رو به ما رسوند و با لبخند سلام کرد .بی اعتنا سلام کردم .اما شیرین ماشاله روی من رو زمین نگذاشت و حسابی ی احوال پرسی گرم باهاش کرد .خودم رو مشغول بازرسی کیفم کردم .اما دیدم صدایی نمی یاد .سرم رو بلند کردم دیدم هر دوشون زل زدن به من .
رحیمی دوباره سر تکون داد .بابا این دیگه کی بود .اینطوری نمیشد باید امروز تکلیفش رو با خودم روشن میکردم . هر چی ما خودمون رو میزنیم به اون راه، این حالیش نیست .
گفتم:کاری داشتید آقای رحیمی ؟
لبخند زد و گفت :این ترم آخر هم شروع شد و شما آرزوی اینکه یبار من رو به اسم کوچیک صدا کنید بدلم موند مستانه خانوم ؟
این و باش ما کجا و این کجا .....!
با جدیت گفتم :من دلیلی برای این کار نمیبینم .در ضمن اصلا دوست ندارم کسی من رو به اسم کوچیک صدا کنه .
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
.#تمنای_وجودم
#قسمت_ششم
از قیافش معلوم بود حسابی جا خورده گفت:معذرت میخوام اصلا قصد جسارت نداشتم .
رویم رو برگردوندم و گفتم مهم نیست .بلکه روش کم شه بره .اما دیدم هنوز وایساده .سیریش .دوباره گفتم:اگه امری هست بفرمائد .
مثل اینکه تازه یادش اومده باشه گفت .خواهش میکنم . عرضم به حضورتون که میخواستم بدونم شما جایی رو پیدا کردین؟
شیرین جای من جواب داد:شما چطور ؟
-راستش من قرار پیش داییم مشغول بشم .داییم مهندسه و یه شرکت خصوصی داره .
شیرین :خب پس بسلامتی .
رحیمی رو به من گفت:اگر شما جائی رو پیدا نکردین میتونید بیاید اونجا ،همینطور خانوم شجاعی(شیرین) .
_نه خیلی ممنون ما خودمون چند جا رو دیدیم .شما هم میتونید این لطف رو در حق دیگران بکنید .
رحیمی قیافش در هم رفت و گفت :اما اگر بیاید اونجا مشکلی از لحاظ کار کردن ندارید .در ضمن داییم رضایت کامل خودش رو به استاد اعلام میکنه .هر چند شما از هر نظر نمونه اید ...
من که حسابی کلافه شده بودم گفتم:میشه ی خواهشی بکنم ؟
-تمنا میکنم شما امر بفرمایید...
میخواستم بگم شرت رو کم کن .اما خب گفتم :لطف کنید و از این به بعد کمتر با کارهاتون توجه دیگران رو جلب کنید.دلم نمیخواد انگشت نما بشم.
رحیمی با تعجب نگاهم کرد و گفت :من واقعا متاسفم .هرگز فکر نمیکردم که موجب آزارشما بشم.
البته که شما همیشه به بنده کم لطفی داشتید .اما این رفتار من فقط بخاطر علاقه هست و بس .
-امیدوار بودم با رفتارم متوجه میشدید که نظرم چیه .
-خواهش میکنم دلسردم نکنید
-متاسفم ،اما شما باید خوب بدونید ما اصلا به درد هم نمیخوریم .
-آخه چرا ؟
میخواستم بگم اولین کسی که با تو بعد از من مخالف مادرم هستش .با اون قیافه ای که برای خودت درست کردی .
اماگفتم :عقاید من و خانوادم با شما زمین تا آسمون با هم فرق داره .این رو از ظاهر هم میشه تشخیص داد .
_شما دیگه چرا؟!این حرف از شما که تحصیل کرده هستید بعید هستش .این چیزا که ملاک زندگی نیست .
-اتفاقا این چیزی نیست که بشه براحتی ازش گذشت.الان اینطور میگید اما بعد از یک مدت متوجه این موضوع میشید .اون وقت هستش که اختلافها شروع میشه .ما ازنظرسطح فرهنگ خانواده هامون با هم فرق داریم .
-خواهش میکنه مستا .... خانوم صداقت .لطفا این قدر سریع تصمیم نگیرید.-
واقعا داشتم عصبانی میشدم .اینقدر آدم سمج !
سعی کردم صدام بالا نره :آقای رحیمی با عرض معذرت باید بگم جواب من منفی هستش .امیدوارم این اولین و آخرین بار درخواست شما باشه .
بعد هم رحیمی رو با اون قیافه دمق ،و شیرین رو با دهان باز ترک کردم و به طرف کلاس رفتم و رو یک صندلی نشستم .لحظه ی بعد شیرین اومد کنار دستم نشست و گفت : تو که ازدیروز از نگرانی این ترم قیافه ت اینطوری شده میمردی برای ظاهر هم که شده مثل آدم رفتار کنی بلکه اگر جائی رو پیدا نکردی بری تو شرکت داییش مشغول شی.هان میمردی ؟
-شیرین من اگه ۲ تا ترم دیگه هم بخاطر این موضوع مشروط بشم محاله برم با رحیمی تو شرکت داییش مشغول شم.
-دیوانه ای دیگه ،دیوانه .دیوانه که شاخ و دم نداره .حداقل کاری میکردی من این ترم رو پاس کنم .
-خیلی رو داری بخدا...تازه حالام دیر نشده .میتونی به رحیمی بگی تو حاضری اونجا مشغول بشی .
-اره ،چون میدونی این کار رو نمیکنم میگی .
با اومدن استاد ساکت شدیم .اما از رحیمی خبری نشد.آخی یک ذره دلم به حالش سوخت ....
کلاس که تموم شد دوباره بدنبال چند شرکت رفتیم .اما باز هم بی نتیجه بود.تازه داشتم به این نتیجه میرسیدم که شاید نباید با رحیمی این طور حرف میزدم ...
تو اتاقم نشسته بودم و به صفحه مانیتورم خیره شده بودم .همین که صدای آقام رو شنیدم مثل فشنگ پایین رفتم .
-سلام آقا جون ؟چی شد ؟تونستید به نتیجه ای برسید؟
-سلام بابا جان .بگذار ی نفسی تازه کنم چشم به اون هم میرسیم.
با خجالت به طرف آشپزخونه رفتم .هستی در حال چایی ریختن بود .وقتی کارش تموم شد گفتم تو برو من میارم...
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
💪برای مشکلات چه چیزی آماده کرده ای؟؟
@Dastanvpand
1- برای هر چیز شرعی ( بسم الله ) :
به نام خداوند متعال
۲- برای نعمتهای پروردگار (الحمدُلله ): خدایا شکرت .
۳- برای مصیبتها ( انّا للِّه ):
بازگشت همه بسوی پروردگار است.
۴- برای فرمانبرداری ( ومَا کنّا لنَهتدی لَولاأن هَدانا اللّه ):
اگر فضل خدا ی نبود نزدیک بود که هدایت پیدا نکنیم.
۵- برای تمام گناهان ( أستغفرُالله ): پشیمانم خدایا.
۶- برای خطرات احتمالی ( توکلّتُ عَلی اللّه ):
خدایا توکل برتو کردم .
۷- برای بدکاران ( حَسبیَ اللّه ):
تنها خدا مرا کافی است .
۸- برای مقابله با دشمنان ( ومَاالنصرُ إلا مِن عِنداللّه ):
پیروزی تنها از طرف پروردگار است .
۹- برای مشکلات ( إستعنتُ بِاللّه): ازخداوند یاری می جویم.
۱۰- برای سرکشان و طاغیان ( ربّی اللّه): تنها پروردگارم الله است.
۱۱- برای شیطان ( اَعوذُ باللّه ):
پناه میبرم به خداوند .
۱۲- برای قضا و قدر ( رضَینا باللّه ) : خداوندا ما راضی هستیم.
۱۳- برای تمام ناراحتیها (لااله الاالله): هیچ معبودی نیست جز پروردگار متعال.
۱۴- برای بلاو مصیبت (وماصَبرنا إلاباللّه): شکیباییمان تنها برای خداست .
۱۵- برای غم و غصه ها ( ٕانّما اَشکُوبثّی و حُزنی الی الله ):
شکوه از غمهایم را پیش پروردگار خواهم برد.
۱۶- برای پیروزیهایم ( ومَا تَوفیقی إلاّ باللّه):
موفقیتهایم بخاطر توفیق خداست.
۱۷- برای خدمت دین ( إن أجری إلّاعَلی اللّه ):
پاداشم را خداوند خواهد داد.
۱۸- برای مقابله کردن ( قُل هُواللّه احد): بگو پروردگار تنهاست .
۱۹- برای ایستادن در مقابل پروردگار( إنّ صَلاتی و نُسُکی ومَحیای و مَماتی للّه ربِّ العالمین ):
نماز و بندگی و زندگی و مردنم برای پروردگار است .
۲۰- برای نگرانیهایم (وافوضُّ اَمری إلی اللّه ):
تمام کارهایم را به خداوند متعال می سپارم.
✍دکتر یوسف قرضاوی،
ترجمه:ماموستا عبدالله احمدی، شنو
@Dastanvpand
#داستانک
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."
کرمک ریز در قعر دریا در دل سنگ از قلم نیفتاده و رزق خود را از خدا گرفته است!
آیا ممکن است انسانی در روی زمین از قلم بیفتد و از رزق مقدر خود محروم گردد؟
🌼«وَمَا مِن دَآبَّةٍ فِی الأَرْضِ إِلاَّ عَلَى اللّهِ رِزْقُهَا...» (هود/ ۶)
☘هیچ جنبنده ای در زمین نیست جز آن که روزی آن بدست خداست
┏┅❧"""✾""""✾"""❧┅┓
@dastanvpand
┗┅❧"""✾""""✾"""❧┅┛