✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_یازدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : به ایران خوش آمدی
یه لبخندی زد ایستاد به نماز ... بدون توجه به من ... .
در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره ... اما پاهام به فرمان من نبود ... .
وضو گرفتم. ایستادم به نماز ... نماز که تموم شد. دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم ... غذاش رو گرفت و نصف کرد ... نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من ... منم تقریبا دو روزی می شد که هیچی نخورده بودم ... دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم ... غذای شیعه، غذای حضرت ... .
.
قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود ... بشقابش رو به من تعارف کرد و گفت: بسم الله ... فکر کردم منظورش اینه که بسم الله بگو و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم: بسم الله ... نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا ... ولی حاجی و اطرافیان با صدای بلند خنده شون گرفت ... مونده بودم باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم ... .
کم کم سر صحبت رو باز کرد ... منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش تعریف کردم و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم و اومدم ایران تا به خاطر اسلام مبارزه کنم و حالا هم هیچ جا پذیرشم نکردن و میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم ... .
وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های تسبیحش رو بالا و پایین می کرد ... حرف های من که تمام شد، از جا بلند شد و رفت سمت قرآن و قرآن باز کرد ... بعد اومد سمتم. دستش رو گذاشت روی شانه ام و گفت: به ایران خوش اومدی ... .
🔵پ.ن: از قول برادرمون: در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار، اونجا بود که با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی کردم ... بعدها حاجی به من گفت؛ جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا هجرت کنن
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿 |
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_دوازدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : مقر مخفی سپاه
اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش ... هم جایی برای رفتن نداشتم، هم جرات رفتن به خونه یه روحانی شیعه رو نداشتم ...
در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد ... از راهروی ورودی خانه رد شدیم و وارد حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد ... .
عکس نسبتا بزرگی از آقای خامنه ای با امام خمینی، روی دیوار بود ... فکر کردم گول خوردم و به جای خونه حاجی، منو آورده به مقر و مراکز مخفی سپاه یا روحانی ها و الانه که ... .
ناخودآگاه یه قدم چرخیدم سمت در که فرار کنم ... که محکم پای حاجی رو لگد کردم و از ضرب من، خورد توی دیوار ... .
بدون اینکه چیزی به من بگه یا سوالی بکنه، خانمش رو صدا زد و رفت، لباسش رو عوض کرد ... .
اون شب تا صبح، با هر صدای کوچکی از خواب می پریدم و می نشستم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم، فردا با چه چیزی مواجه میشم ... .
فردا صبح، حاجی من رو با خودش برد و با ضمانت و تعهد خودش، من رو ثبت نام کرد ... تنها فکری رو که نمی کردم این بود که من، شب رو توی خونه مدیر یکی از اون حوزه های علمیه ای خوابیده بودم که دیگه حتی خواب پذیرش در اونجا رو هم نمی دیدم ...
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_سیزدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : زندگی میان بهشت
بدون اینکه من کاری بکنم، حاجی خودش پیگیر کارهای من شد ... تاییده و مجوز تحصیل و اجازه اقامت از وزارت و ... .
روز موعود رسید ... توی خوابگاه بهم کمد و تخت دادن ... دلم می خواست از شدت خوشحالی گریه کنم ... مدام از خدا تشکر می کردم ... باور نمی کردم خدا چنین نصرت و پیروزی ای رو نصیب من کرده و کاری کرده که با دست خودشون، نابودشون کنم ... .
بیشتر از همه، زمانی شادی من چند برابر شد که فهمیدم وسط بهشت قرار گرفتم ... توی خوابگاه پر از شیعیان مختلف، از کشورهای مختلف بود ... امریکای شمالی و جنوبی، آفریقا، آسیا و اروپا ... مسلمان و تازه مسلمان، و همه شیعه ... هیچ چیز از این بهتر نمی شد ... .
بالافاصله یک برنامه هدف گذاری شده درست کردم ... مرحله اول، نفوذ بین اقوام مختلف ... مرحله دوم، شناسایی اخلاق، فرهنگ و تفکرات و نقاط قوت و ضعف تک تک شون بود ... نقش و جایگاه اسلام بین اونها ... میزان و درصد نفوذ شیعیان در بین حکومت و قدرت ... مرحله سوم، شناسایی علت شیعه شدن تازه مسلمان ها ... شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی مغزی داده بودن؟ ... و آخرین مرحله، پیدا کردن راهکارهای نابودی شیعه در هر فرهنگ و قوم و ملیت بود ... .
بالاخره ماموریت من شروع شد ... مرحله اول، نفوذ ... .
همزمان باید مطالعاتم رو هم شروع می کردم ... یک ماه دیرتر از بقیه اومده بودم ... زمانم رو تقسیم کردم ... سه ساعت می خوابیدم و بیست و یک ساعت، تلاش می کردم ... دیگه هیچ چیز جلودار من نبود ...
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_چهاردهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : درست وسط هدف
کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه می کردم ... .
بین بچه ها می چرخیدم و با اونها دوست می شدم ... هر کاری از دستم برمیومد براشون می کردم ... اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش مراقبت می کردم ...
سعی می کردم شاگرد اول باشم و توی درس ها به همه کمک کنم ... برای بچه ها هم کلاس عربی و مکالمه میزاشتم ... توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم ... چون هیچ کس از شستن توالت ها خوشش نمیومد، شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم ... .
از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم ... همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون توجه و محبوب خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم ... .
تمام ملیت ها حتی با وجود اختلافات عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود، بهم احترام میزاشتن ... و زمانی این نفوذ کامل شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید ... .
ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد ... هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان ... از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و ... توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم ... .
وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم ... کنترل کل بچه ها اومد دستم ... اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد ... حتی بین اساتیدی که باهاشون درس نداشتم هم مشهور شده بودم ... .
دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم ... توی یک ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید ...
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
🆔
💠 #قسمت_پانزدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : فاطمیه
دیگه هیچ چیز جلودارم نبود ... شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم بهشون می خندیدم ... به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با دستان خودش سر 346 شیعه رو می بره ... .
هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر کله پاچه عمر بیشتر جلوی چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد ... .
.
بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست ... خیلی خوشحال بودن ... وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع گرفتم که باید برم، هم از نزدیک بیینمش و به صحبت هاش گوش کنم ... و هم کامل بشناسمش ... .
با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول شدم ... .
سخنرانی شب اول شروع شد ... از سقیفه شروع کرد ... هر لحظه منتظر بودم به خلفا اهانت کنه اما بحث عمیق و منطقی بود ... حتی سر سوزن به کسی اهانت نکرد ... بر اساس کتب شیعه و سنت حرف می زد ... دقیقا خلاف حرف وهابی ها ... .
اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض شده بود ... تناقض ها و سوالاتی که ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت ... و این آغاز طوفان من بود ...
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند. ........
اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 59 نفس عمیقی کشید و به فرهود خیره شد.نگاه فاخته را نمی خواست.. دل
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 60
-حالم اینجوری خیلی خوبه
خندید و اورا فشرد.
-حاضر شیم بریم مهمونی
چشمانش را باز کرد و به سمتش چرخید
-مهمونی؟
اخم ظریفی کرد
-آره دیگه ...خونه خاله ...
آرام در گونه اش زد
-وای من اصلا کلا یادم رفته بود....وای چی بپوشم ...اصلا فکرشو نکردم
با خنده نگاهش کرد.می خندید اما چهره اش خسته بود.احتمالا کارهایش آنروز خیلی هم خوب پیش نرفته بود.جمع کردن سیصد میلیون آن هم در مدت کم سخت بود.. نیمایش را آزار میداد.لعنت به آن زن که نیمای او را اذیت می کرد .چشمش به دستهای نیما افتادکه جعبه کوچکی در دستش بود که داشت درش را باز می کرد.او هم چشمش را به جعبه دوخته بود.با دیدن انگشتر ظریفی که در دستان نیما می درخشید ناله اش بلند شد"آه نیما...سخت ترش نکن"داغی دستانش که انگشتان فاخته را گرفته بود و بالا می آورد پوستش را سوزاند.انگشتر که در انگشت دست چپش نشست دیگر نتوانست جلو فوران احساساتش را بگیرد.دستش را جلوی دهانش گذاشت
-وای نیما....این خیلی قشنگه....ولی ولی، تو این همه مشکل مالی اصلا لزومی نداشت
این نیما هم امشب در تمام جاهای تنش داغ می گذاشت.عشقش را داغ می کرد بر تنش.اینبار پیشانیش سوخت
-تو اصلا حلقه نداری عزیزم....من باید عذر خواهی کنم که این بی توجهی رو به روم نیاوردی. ..حالا اینو داشته باش، حلقه های جفت ،بمونه برای مراسم.... انقدر م گفتم فکر جیب منو نکن
او فقط فکر خودش را می کرد.فکر دل بیچاره بد شانس خودش را....حلقه دستانش دور کمر نیما نشست
-مرسی ممنونم بابت همه چیز....بخاطر این شش ماه ممنون
-برای یه عمرم که شده تو عزیز دل و تاج سر منی.همچین می گه شش ماه انگار قراره از فردا نباشیم با هم.
در گوشش پچ پچ کرد
-تو فقط مال منی... از دست من خلاصی نداری
کاش نمی گفت.اسیرش می کرد. ...اویی را که می خواست پرواز کند را اسیر می کرد.
-برم دست و صورت مو بشورم حاضر بشیم.
حلقه دستانش را باز کرد.نیما از اتاق بیرون رفت و او فقط محو ان انگشترش بود.دوباره در آینه نگاه کرد.شانه ای برداشت.هی شانه زد برموهایش ......نیما برای او هم نباشد اصلا بجهنم. ..اشکش ریخت.. نه برای او باشد..برای او باشد.....اصلا جز فاخته چه کسی به نیما می آمد. ..خودش گفته بود زیباست.....زیبا بود دیگر. ....ففط خودش ...فقط خودش. با خودش زمزمه نی کرد و محکم شانه را بر موهای بلندش نی کشید.دست از شانه کشیدن محکم موهایش کشید.سراغ چشمهایش رفت......خط چشم ...کلی تمرین کرده بود تا بتواند بکشد اما هی دستش لرزید....می لرزید و اشک می ریخت.....با این اشک ،خط چشم را چطور باید می کشید. .....اشکهایش را محکم پاک کرد.انقدر محکم باآستین لباسش روی صورتش کشید که پوستش سوخت...دوباره خط چشم کشید و باز هم خراب شد.....لعنتی .. لعنتی...پس امشب چطور به چشم بیاید....خار بشود در چشمان سارا.....بیخیال خط چشم کشیدن شد....عرضه اش را نداشت، کمی کرم مالید و ریمل زد.همانجور با شدت تند و تند روی مژه هایش می کشید. نیما داخل شد. به سمت کمد رفت تا لباسی بردارد.باز هم زل زده بود به خودش
داشت لباسهایش را وارسی می کرد تا یکی را انتخاب کند.صدایش زد
-خوشگل شدم
-اوهوم
حرصش در آمد
-تو که نگاه نکردی
از پشت کمد صدایش می آمد
-من چشم بسته هم می بینم شما خوشگلی
بی حوصله تر از قبل به سمت آینه برگشت.زل زده بود به خودش که ریمل چشمانش را درشت تر از قبل کرده بود،پس چرا اینقدر زشت به نظر می آمد
-نیما
-جان نیما
باز هم اشکش ریخت.جان او بود.. آه خدایا
-به نظرت سارا زن خوبی میشه
در کمد را بست و با چشمانی باریک شده نگاهش کرد
-منظورت چیه از این حرف
شانه اش را بالا انداخت.
ادامه دارد...
@dastanvpand
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 61
-فقط خواستم بدونم نظرت چیه. به نظرت زن خوبی برات میشه
اخم کرد و ناراحت نگاهش کرد
-این حرفای مسخره چیه که می زنی
اصلا انگار نه انگار که با اوست
-ولی من خوشگلترم مگه نه
عصبانی شد.این دختر چه مرگش بود
بلند نامش را صدا زد
-فاخته
اشکش را پاک کرد
-ولی هیچ کس تو رو اندازه من دوست نداره. ....هیچ کس... . هیچ کس
عصبانی اش کرده بود.چشمان خسته اش حالا از عصبانیت قرمز بود
-اگه می خوای نریم بگو نریم. .اما وای نستا اراجیف بگو....معلوم نیست چته. ...من خرم آدم حساب نمی کنی بگی چته. ....اه
از کنار فاخته گریان رد شد و بلند بلند غر زد
-خیر سرم اومدم خونه ذهنم آروم شه.....همچین گند می زنی به اعصاب آدم که...
صدای شماره گرفتن آمد .بعد هم صدای ناراحت نیما
-الو...سلام مامان خوبی...اونم خوبه....منتظر ما نباش. ...نمی یایم. .خیلی خسته ام....سلام برسون....خداحافظ
در نیمه باز اتاق را چنان باشدت کوبید که برخوردش با دیوار صدای بلندی ایجاد کرد.با اخم و ناراحتی به سمت فاخته آمد.فاخته ای که فقط اشک می ریخت.انگشت تهدیدش را به سمتش گرفت ،داد زد
-فقط یه روز دیگه بهت مهلت می دم با زبون خوش،خودت بیای بگی چته .....والا....والا فاخته....یه جور دیگه می پرسم.....اون روی سگ منو بالا نیار...
دوباره در را محکم بهم کوبید و رفت
گریان همانجا روی تخت نشست .دستانش را جلوی صورتش گرفت و گریست.ناراحتش کرده بود اما دست خودش نبود.....به نیمای بعد از خودش زیادی فکر می کرد
بس بود دیگر گریه.گاهی اوقات فقط تسلیم شدن چار ساز بود.بلند شد و در اتاق را باز کرد.نیما روی مبل دراز کشیده بود.ساعدش را روی چشمهایش گذاشته بود.ناراحت بود پس چرا داد و بیداد نمی کرد.وقتی اینقدر ساکت میشد بیشتر می فهمید که دوستش دارد.مرد این مدلی ندیده بود.تا قبل از این بی دلیل هم کتک می خورد اما حالا عشقش را ناراحت کرده بود و سکوت از در و دیوار خانه می بارید.رفت و کنار پایش روی زمین نشست.
-نیما
حرفی نزد ...تکانی نخورد....حتی نفس بلند هم نکشید .. نگفت بلند شو برو حوصلتو ندارم..... فقط سکوت کرد
-ببخشید
اینبار نفس عمیق کشید.لبخند زد....حوصله اش را داشت
-نمی خوای بگی چته
دستش را لای موهایش کرد.سکوت کرد.اصلا نمی توانست ...نه نمی شد....تصمیمش برای رفتن جدی تر بود.اصلا دیگر توان چنگ و دندان کشیدن برای این زندگی را نداشت.دوباره به صفر کیلومتری آرزوهایش رسیده بود......بی هیچ حرفی بلند شد که برود.در همان حالت صدایش را شنید
-دیگه اصرار نمی کنم برای دونستنش. ارزش من برات معلومه دیگه......وقتی نمی تونی حرف دلت رو باهام بزنی
آرام اشک ریخت.حرف دلش سخت بود.ریشه خودش را سوزانده بود دیگر دل نیما را سوزاندن آخر نامردی بود.دوباره به اتاقش پناه برد.این آخرین آرامش را هم با ولع بلعید.دیگر قرار نبود دائم عاشقانه ای ببارد...دستش را روی جای خالی نیما در کنارش گذاشت.فردا ها ......امان از این فردا .....کاش لا اقل اینبار دیر بیاید.
صبح بیدار شد.به قیافه در هم در خوابش نگاه کرد.به پشت خوابید و به سقف زل زد.چطور باید سر از کارش در می آورد. هیچ چیز به ذهنش نمی رسید.نفس عمیقی کشید و بلند شد.باید به بنگاه می رفت.صاحبخانه خبر داده بود پولش را تا آخر برج یعنی هفت روز دیگر جور می کند.باید تخلیه کند. دوندگیهای این روزهایش یک طرف ،حال عجیب و غریب عشق کوچکش هم از طرف دیگر بر مغزش فشار می آورد.بلند شد.چند وقت دیگر عید هم بود.کلی هم اینجوری خرج داشت.بعد از تعطیلات عید مراسم داشتند.یک جشن کوچک. مادرش از ذوق برگشت پسرش ،رنگ کردن واحد نیما را شروع کرده بود و تقریبا رو به پایان بود.دوندگی برای تزئین خانه جدیدش با فاخته کلی برایش خوشایند بود از طرفی جمع کردن شرکتش در این زمان برایش شکست محسوب می شد.باز هم باید تا مدتی پیش پدرش می رفت.افکار مزاحم را پس زد و تکانی به خودش داد. به حمام رفت.سریع لباسهایش را پوشید.باز هم میز صبحانه اش آماده بود.کنارش نشست و کمی رویش دولا شد.
-تو که اینهمه زحمت چیدن میز صبحونه رو می کشی،نخواب بعدش عشق من،
بدنش را جمع کرد
-خوابم می یاد خب
بوسه ای روی گونه اش زد
-اگر بتونم عصری می یام دنبالتوو بریم یه جای خوب.یه کم خوش بگذرونیم، شاید اخم وتخمت باز بشه...باشه
صدایی نیامد
-خوابی فاخته
دوباره گونه اش را بوسید و رفت.کاش کمی به دلش می افتاد امروز با تمام روزها فرق دارد.
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌿
شبتون پر معجـ🌙ـزه
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 62
خانه را مثل همیشه مرتب کرد.همه جا را با وسواس عجیبی گردگیری کرد.سنگها را چند بار تی کشید .انگار که چند باز تمیز کند دیگر کثیف نخواهد شد.با جرم گیر حمام را تمیز کرد و برق انداخت.احتمالا بعد از او نیما حوصله تمیز کردن نداشت.لباسهای شسته اش را اتو کشید.عطر لباسهایش که بلند میشد مست و دلتنگ دوباره اشک میریخت.بعد از او دستهای دیگری تمام اینها را لمس میکرد آه نیما. ....خدا کند او هم ،هیچ کس را مثل فاخته نخواهد.همه را مرتب آویزان کرد.رو تختی را یک بار دیگر مرتب کرد.عکس روی میز توالت را از قاب در آورد.این هم سهم او از این زندگی.....ساک کوچکی آورد چند دست لباس درون آن ریخت بقیه هم در همینجا کنار لباسهای نیما باشد.کوله مدرسه هم دیگر به دردش نمی خورد.باید در خیابان کنار آشغالها می گذاشت.آرزوهایش را هم در سطل زباله می ریخت.دفتر سیاهش را در آورد تا پاره کند اما در هر سطرش اسم نیما بود.دلش نیامد .. لااقل در این دفتر سیاه نیمایش و آرزوهایش زنده باشد.آهی کشید جگرش سوخت.مانتو اش را پوشید ساک کوچکش را برداشت و به سمت در رفت.اما سخت بود دل کندن ... خیلی سخت ......در را باز کرد تا برود پاکتی جلوی در افتاده بود.ساکش را زمین گذاشت و پاکت را برداشت و دوباره داخل آمد.روی مبل نشست و پاکت را باز کرد.برگه های سو نو گرافی و کلی برگه دیگر بود .هیچکدام را نخواند.حوصله نداشت.پاکت را روی میز پرت کرد و بلند شد.از میان پاکتها نظرش به گوشه عکسی جلب شد.باز هم عکس آن زن بود.پوزخند زد.اینبار اصلا حسودی اش نشد.اصلا خوشگل باشد که باشد.....دیگر فرقی نداشت.اما شکش برای برگه ها دو برابر شد .یکی از بر گه ها را برداشت.سونوی جنین بود.برگه را به پشت کرد تا ببیند چیزی در ان نوشته شده یا نه.نوشته ای با خودکار نظرش را جلب کرد
"این جواب سونوی پسر ته......به فکر حق و حقوقش باش"
بیشتر از بیست بار نوشته را خواند.پسرش....پسر نیما.....نیما پدر میشد و او.. .. در میان بهت و ناباوری،خنده عصبی اش سکوت را از در و دیوار خانه برداشت.انگار در و دیوار هم دولا شده بودند و با همهمه کلمه "پسر نیما "را تکرار می کردند.آه خدایا....جنگت زیادی نا برابر است ....حریف قدر می خواهد! نه فاخته ای که در کار خودش هم مانده است.اشکهایش را پاک کرد.با خودش تکرار کرد"خب بهتر....اصلا دیگه یاد منم نمی افته.. ..سرش به بچه گرم میشه"
اما خودش را گول می زد.مگرنه؟؟دلش آتش بود و خودش روی آتش دلش آب می ریخت.بی خیال اشک ریختن برای از دست رفته ها .....باید رفت...و قت تنگ است!!!!به کنار در رفت ....ساکش را هم برداشت.در را بست و ارام از خانه یارش همانطور که یکباره آمده بود...یکباره هم رفت
نگاهش به ماشین جلویی بود در حالیکه خم شده بود و در داشبورد ماشین دنبال چیزی می گشت.از کنار همان پارک رد شد.چند متری که جلوتر رفت محکم روی ترمز زد و به عقب برگشت.خودش بود. ..فاخته بود بایک ساک کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود.دنده عقب گرفت و دوباره جلوی پای او ترمز کرد.به خیال اینکه مزاحم است کمی آنطرف تر رفت.شیشه طرف شاگرد را پایین داد و صدایش کرد
-فاخته خانوم
برگشت .با دیدن چشمان متورم بارانی اش دستپاچه از ماشین پایین رفت.کنارش ایستاد.
-حالتون خوبه....این چه حالیه.. اینجا چی کار می کنین
بغضش ترکید.هول از اوضاع وخیم فاخته، در سمت فاخته را باز کرد.
-بشینین تو ماشین ...
فقط گریه می کرد.حاج و واج مانده بود چه کار کند.
-فاخته خانوم.. خواهش می کنم
آرام ساک را از دستش گرفت و توی ماشین گذاشت
-بفرمایین بشینین
فقط ایستاده بود و با چشمان رویایی اش مثل ابر بهار گریه میکرد.اینبار بلند تر صدایش زد
-فاخته خانوم...الان فکر می کنن مزاحمتون شدم ...صورت خوشی نداره ..بفرمایین
اشکش را پاک کرد.تازه انگار فهمیده بود در چه موقعیتی است .نگاهش روی فرهود ثابت ماند
-من ...من . می خوام برم
دهانش باز مانده بود
-برین؟! کجا می خواین برین.....این چه حالیه...با نیما دعواتون شده
گریه ممتدش اعصابش را بهم ریخت
-ای بابا!حرف بزنین
دستانش را روی صورتش گذاشت .صدای گریه بلندش ناراحتش می کرد
-کجا می خواین برین.....نیما می دونه
-.....
-بشینین لطفا!
فقط گریه می کرد.بلند داد زد
-فاخته بشین میگم.
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌸🌿🌿
شبتون نیکـ🌙ـو
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 63
دستانش را برداشت و دوباره به فرهود خیره شد
-بشین
صندلی عقب نشست و سرش را به شیشه چسباند.آرام شروع به حرکت کرد
-یه حرفی بزنین ببینم چی شده
-می خوام برم یه جایی تنها باشم...جایی رو سراغ دارین؟!
از حرفهایش سر در نمی آورد
-کجا آخه می خواین برین. .
-فقط اگر یه جایی سراغ دارین. .اگرم نه نگه دارین پیاده بشم
-منکه سر در نمی یارم کجا.....
با صدای دادش حرفش نیمه کاره ماند
-نگه دارین می خوام پیاده بشم....
-باشه !!باشه!!
دیگر حرفی نزد.فقط صدای گریه فاخته می آمد.همینطور بی هدف رانندگی می کرد.باید چه کار می کرد
-من چه کار کنم.....ببرمتون خونه
در اینه نگاهش می کرد
-می خوام از زندگی نیما برم.....یه چند روز یه جا باشم یه کم به اعصابم مسلط بشم خودم می رم
کلافه دستی به موهایش کشید
-آخه چرا. ..چی شد یه دفعه.....به خدا نمی دونم الان باید چی کار کنم
صدای فین فین اش می آمد
—نمی خوام زندگی کنم.....به نیما هم نگین منو دیدین....مدیونین
پفی کشید
-لا اله الا الله. ....
سرش را خاراند... ..
-می برمتون یه جائی. ...چند روزی فکر کنین در مورد زندگیتون. ....خواهشا اینکارو با نیما نکنین. ..نیما ایندفعه از بین می ره
فقط گریه کرد.جواب تمام نصیحتهای فرهود فقط گریه فاخته بود.!!!!
*
باعجله از نمایشگاه بیرون رفت.نگاهی به ساعتش انداخت.برای دنبال فاخته رفتن خیلی دیر شده بود.آنقدر با مشتری برای ماشینش چک و چانه زده بود سرش درد میکرد.آخر سر هم معامله شان نشد.درست بود پول لازم بود اما چوب حراج که به اموالش نزده بود.سریع به سمت خانه راند تا با هم بیرون بروند.بالاخره راههای مختلف را امتحان می کرد تا سر از حرف دل فاخته در بیاورد.شاید فاخته باورش نشود...شاید برای باور کردن عمق دوست داشتن نیما مدت کمی باشد، اما برای نیما،فاخته چیز دیگری بود....با او واقعا نفس می کشید.....دل باختن همین اینست دیگر......در هوای کس دیگری نفس کشیدن.....بدون او نفس گیر شدن و مردن.....هر طور بود باید حال دل فاخته را می فهمید.عزیز کرده دلش بود، راحت از او نمی گذشت.دلش برایش بیتاب بود.دیشب تا خود صبح آرام آرام اشک میریخت....بارها خواست بلند شود و در آغوشش بگیرد اما باز هم پشیمان شد.کنار یک گل فروشی ایستاد و شاخه گل رز قرمزی انتخاب کرد.گل هم مانند فاخته او جوان و فریبنده بود.با این تشبیه لبخندی روی لبانش نقش بست.دوباره در ماشین نشست و به سمت خانه راه افتاد.پشت در رسید و زنگ زد.چند بار پشت سر هم اما خبری از باز شدن در نبود.کلید انداخت و وارد خانه شد.آنقدر سوت و کور بود انگار دیوارها هم هشدار می دادند"هیس.،کسی خونه نیست"برق راهرو را زد
-فاخته
کفشهایش را در آورد و وارد هال شد برق هال را هم زد.به طرف آشپزخانه خالی از زندگی نگاه کرد.نه قل قل سماوری، نه اجاق گاز روشنی،نه میز چیده شده ای
-فاخته خانوم
به سمت اتاق خواب راه افتاد .در را باز کرد ...برق را زد .....آنقدر مرتب بود که معلوم بود حتی پشه ای روی تخت ننشسته....
-فاخته.....فاخته ....
به سمت اتاق دیگر رفت.در را باز و کلید برق را زد
-فاخته
آنجا هم همانطور مرتب بود.پاهایش کمی سست شد. به سمت دستشویی رفت و سریع در را باز کرد.... آنجا هم نبود.دوباره به هال برگشت.تا حالا باید بر می گشت .نگران شماره اش را گرفت......امروز وقت نکرده بود به او زنگ بزند.صدای موبایل از اتاق خواب بلند شد.داشت زنگ می خورد و صاحبش نبود تا جوابش دهد.دلشوره اش گرفت....این دختر آخر سر او را می کشت.. .همین الان و نبودنش....این خانه عجیب سوت و کور.... .وهم نبودنش را روشن می کرد.تمام چراغهای خانه روشن بود اما خانه بی حضور فاخته قبرستانی متروک با مرده ای به نام نیما بود.همانطور مستأصل ایستاده بود و نمی دانست باید چه کار کند. شماره خانه مادر را گرفت
-الو
-سلام نیما مادر ..خوبی، فاخته خوبه.....فدات شم بیاین اینجا دلم براتون تنگ شده
وا رفت.آنجا هم نبود.سرسری کمی حرف زد و خداحافظی کرد.یعنی کجا رفته بود.چشمش به پاکتی که روی میز بود افتاد.برگه هایی که روی میز پرت شده بودند.برداشت و یکی از برگه ها را خواند.روح از بدنش رفت.برگه های سو نو به اسم مهتاب بود.دستانش می لرزید .....همین دروغ محض را کم داشت....فاخته اش رفته بود.....حتی منتظر توضیح نمانده بود.....آه فاخته.....این چه کاری بود کردی.....سرش را بین دستانش گرفت .... ..اورا ترک کرده بود.....نفس و جان زندگی اش او را ترک کرده بود.
@dastanvpand
ادامه دارد...
#داستانی_واقعی_و_تکان_دهنده ⛔️
درمدینه #زنی_زیبارو بود که به خاطر زیبایی اش مردان زیادی رو به #گناه آلوده کرد😱 پس به همین خاطر اورا از شهر بیرون کردند!❌
آن #زن به شهر کوفه روی آورد،زمانی که وارد شهر شد تمام مردان انگشت به دهان ماندند ،زن به خاطر اینکه پولی نداشت دنبال کار بود.
رفت و اولین مغازه که دید و وارد اونجا شدو پرسید که به نیروی کار نیاز دارید یا نه و مدیر با دیدن جمال زن گفت بله بله میخواهیم !😱
غافل از اینکه مدیر مردی بی حیاست و چشم چران و تازه بدبختیهای آن زن شروع میشوند و هر شب مجبور میشود که 😒
ادامه داستان در 👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2