💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_چـهاردهـم
✍قرآن رو برداشتم این بار نه مثل دفعات قبل با یه هدف و منظور دیگه چندین بار ترجمه فارسیش رو خوندم
دور آخر نشستم ... و تمام خصلت های مثبت و منفی توش رو جدا کردم و نوشتم ... خصلت مومنین ... خصلت و رفتارهای کفار و منافقین ...
قرآن که تموم شد نشستم سر احادیث با چهل حدیث های کوچیک شروع کردم تا اینکه اون روزتوی صف نماز جماعت مدرسه امام جماعت مون چند تا کلمه حرف زد...
- سیره اهل بیت یکی از بهترین چیزهاست برای اینکه با اخلاق و منش اسلامی آشنا بشیم ... برید داستان های کوتاه زندگی اهل بیت رو بخونید اونها الگوی ما برای رسیدن به خدا هستن
تا این جمله رو گفت به پهنای صورتم لبخند زدم ... بعد از نماز بلافاصه اومدم سر کلاس و نوشتمش همون روز که برگشتم ... تمام اسباب بازی هام روز از توی کمد جمع کردم ماشین ها کارت عکس فوتبالیست ها قطعات و مهره های کاوش الکترونیک که تقریبا همه اش رو مادربزرگم برام خریده بود
هر کی هم ... هر چی گفت محکم ایستادم و گفتم ...
- من دیگه بزرگ شدم ... دیگه بچه دبستانی نیستم که بخوام بازی کنم
پول تو جیبیم رو جمع می کردم به همه هم گفتم دیگه برای تولدم کادو نخرید حتی لباس عید
هر چقدر کم یا زیاد ... لطفا پولش رو بهم بدید یا بگم برام چه کتابی رو بخرید
خوراکی خریدن از بوفه مدرسه هم تعطیل شد ...
کمد و قفسه هام پر شده بود از کتاب کتاب هایی که هر بار، فروشنده ها از اینکه خریدارشون یکی توی سن من باشه... حسابی تعجب می کردن
و پدرم همچنان سرم غر می زد و از فرصتی برای تحقیر من استفاده می کرد ..
با خودم مسابقه گذاشته بودم
امام صادق (ع) فرموده بودند مسلمانی که 2 روزش عین هم باشه مسلمان نیست ...
چهل حدیث امام خمینی رو هم که خوندم تصمیمم رو گرفتم چله برمی داشتم چله های اخلاقی ... و هر شب خودم رو محاسبه می کردم
اوایل ... اشتباهاتم رو نمی دیدم یا کمتر متوجه شون می شدم اما به مرور همه چیز فرق کرد اونقدر دقیق که متوجه ریزترین چیزها می شدم حتی جایی رو که با اکراه به صورت پدرم نگاه می کردم
حالا چیزهایی رو می دیدم که قبلا متوجه شون هم نمی شدم
هر چه زمان به پیش می رفت زندگی برای شکستن کمر من اراده بیشتری به خرج می داد
چند وقت می شد که سعید رفتارش با من داشت تغییر می کرد باهام تند می شد ... از بالا به پایین برخورد می کرد دیگه اجازه نمی داد به کوچک ترین وسائلش دست بزنم ... در حالی که خودش به راحتی به همه وسائلم دست می زد و چنان بی توجه و بی پروا که گاهی هم خراب می شدن
با همه وجود تلاش می کردم ... بدون هیچ درگیری و دعوا ... رفتارش رو کنترل کنم ... اما فایده ای نداشت از طرفی اگر وسایل من خراب می شد پدرم پولی برای جایگزین کردن شون بهم نمی داد ...
وقتی با این صحنه ها رو به رو می شدم ... بدجور اعصابم بهم می ریخت و مادرم هر بار که می فهمید می گفت
- اشکال نداره مهران ... اون از تو کوچیک تره ... سعی کن درکش کنی و شرایط رو مدیریت کنی یه آدم موفق سعی می کنه شرایط رو مدیریت کنه نه شرایط، اون رو
منم تمام تلاشم رو می کردم و اصلا نمی فهمیدم چی شده؟ ... و چرا رفتارهای سعید تا این حد در حال تغییره؟ ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم ... تا اینکه اون روز ...
از مدرسه برگشتم ... خیلی خسته بودم بعد از نهاریه ساعتی دراز کشیدم وقتی بلند شدم ... مادرم و الهام خونه نبودن پدرم توی حال دست انداحته بود گردن سعید و قربان صدقه اش می شد
- تو تنها پسر منی ... برعکس مهران من، تو رو خیلی دوست دارم ... تو خیلی پسر خوبی هستی ... اصلا من پسری به اسم مهران ندارم ... مادرت هم همیشه طرف مهران رو می گیره هر چی دارم فقط مال توئه ... مهران 18 سالش که بشه ... از خونه پرتش می کنم بیرون
پاهام سست شد ... تمام بدنم می لرزید بی سر و صدا برگشتم توی اتاق درد عجیبی وجودم رو گرفته بود ... درد عمیق بی کسی ... بی پناهی ... یتیمی و بی پدری ... و وحشت از آینده زمان زیادی برای مرد شدن باقی نمونده بود فقط 5 سال تا 18 سالگی من ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤💢❤💢❤💢❤💢
*رمان شهدایی جذاب*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهاردهم
#شهدا_راه_نجات
تا ۹شب شروع رزمایش غرفه های ما خیلی شلوغ بودن
رزمایش شبیه سازی یه علمیات دغاع مقدس بود
توی این دوره از نمایشگاه
قراربراین شد علمیات کربلای ۵شبیه سازی بشه
ساعت پایان تمامی غرفه ها ۸:۳۰شب بود
با بچه ها به سمت محل اجرای رزمایش رفتیم
محمد دامادمون و علی پسرعموم هم جزوعوامل اجرایی رزمایش بودن
خلاصه اون شب تا ما برسیم خونه ۱نصف شب بود
صبح روز دوم خواهر فنقلی مدرسه نداشت با منو فاطمه اومد غرفه
تا عصر اتفاق خاصی نیفتاد
عصر تقریبا ساعت ۵-۶بود گفتم برم از غرفه پذیرایی برای بچه ها بستنی بگیرمو بیارم
این غرفه پذیرایی فقط مخصوص خود غرفه داران بود
تا برگردم حدود ۱۵دقیقه طول کشید
وقتی برگشتم دیدم فاطمه و محدثه خواهرام نیستن
از ساره پرسیدم پس فاطمه و محدثه کجا رفتن ؟
ساره:زهرا بیا اینجا
-مصطفی و خانمش اینجا بودن 😔
فاطمه گفت نمیتونم تحمل کنم دست محدثه گرفت با محمد آقا رفتن یه دوری بزنن
زهرا توروخدا اومدن اینجا حالت بد نشها
سراغت گرفت گفتم تا یه ربع دیگه میاد
از ساره فاصله گرفتم
تو دلم با خدا حرف میزدم
-خدایا خودت هوامو داشت باش
حدودای یه ربع بیست دقیقه
زینب صدام کرد :خانم صالحی یه لحظه تشریف بیارید
با قدمای استوار به سمت درب ورودی غرفه رفتم
بله حدسم درست بود مصطفی و خانمش بودن
-ببخشید بامن کار داشتید
مصطفی:سلام خانم صالحی اومدم ازتون حلالیت بگیرم
ان شالله خدا بطلبه راهی کربلا ایم
پیش خودم گفتم حتما خانمش قضیه نمیدونه برای همین با آرامش گفتم : حلال خوشتون آقای رجبی
یاعلی
اونا که رفتن ساره برای اینکه حالم خوب میدونست گفت :زهرا گلی میای بریم نماز خونه
با صدای خفه ای گفتم آره بریم
ساره دستمو تو دستش گرفتو گفت :زهرا حلالیت از اعماق وجود باشها
تو خیلی وقت فراموش کردی
-اوهوم 😔😔😔
رفتیم نمازخونه نشستیم
من که آروم شدم برگشتیم غرفه
دیگه تواون پنج روز باقی مانده اتفاقی نیفتاد
جز......
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی فقط به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
💢❤💢❤💢❤💢❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #مبارزه_با_دشمنان_خـدا #قسمت_سیـزدهـم ✍توی صحن، دو رکعت نماز شکر خو
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_چـــهاردهــم
✍دوباره لقمه هام رو می شمردم اما نه برای کشتن شیعیان این بار چون سر سفره امام زمان نشسته بودم چون بابت تک تک این لقمه ها مسئول بودم صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن اگر یک روز کوتاهی می کردم یک وعده از غذام رو نمی خوردم اون سفره، سفره امام زمان بود می ترسیدم با نشستن سر سفره، حق امامم رو زیر پا بزارم
غیر از درس، مدام این فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم از چه طریقی باید عمل کنم تا به بهترین نحو به اسلام و امامم خدمت کرده باشم؟ چطور می تونستم بهترین سرباز باشم؟ و تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم تا اینکه خبر رسید داعش تهدید کرده به حرم حضرت زینب حمله می کنه و داغون شدم از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید مدام این فکر توی سرم تکرار می شد محاله تا من زنده باشم اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه
صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و خیلی جدی و محکم گفتم: پاسپورتم رو بدید می خوام برم پرسید: اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم: من برای دفاع از اهل بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت: قانونه دست من نیست بدون اجازه خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم
من دو روز بیشتر صبر نمی کنم چه با اجازه، چه بی اجازه چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه از اینجا میرم دو روز بیشتر وقت نداری
اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون
دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد با خنده و حالت خاصی گفت: سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی
منم که حالم اصلا خوب نبود سلام کردم و گفتم: نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی حالمم افتضاحه. تو رو خدا سر به سرم نزار
دوباره خندید و گفت: پاشو بیا اینجا بهت بگم یعنی چی نیای اجازه خروج بی اجازه خروج
در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم: حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟
همون طور که سرش پایین بود پرسید: این داعشی ها از کجا اومدن؟ فکر کردم سر کارم گذاشته خیلی ناراحت شدم اومدم برم بیرون که ادامه داد
کانادا، آمریکا، آلمان، انگلیس و مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی که اگر ازشون بپرسی، همه شون شعار حقیقت خواهی سر میدن یا از بیخ دلشون سیاه بوده یا چنان گم شدن و اسیر شیطان شدن که الان مصداق آیه قرآن، کر و کور و سیاهن باور کردن این مسیر درسته مغزهاشون بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست این جایگاه یه مبلغه می تونه یه آدم رو ببره جهنم یا ببره بهشت منتظر جوابم نشد بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت: انتخاب با خودته پسرم ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
بسم رب العشاق
#قسمت_چهاردهم
#حق_الناس
ماموریت محمد۷روز طول کشید
وقتی دیدمش محبتم نمایان کردم
اما اون یخ بود
وقتی اومد نماز بخونه
داد زدم
محمد خیلی نامردی
خیلی
من عاشقتم
از ۷سالگی تا الان ک ۱۷سالمه
انقدر گریه کردم که از حال رفتم
وقتی چشمام باز کردم
دیدم سرم زدن به دستم
مادرم :محمد آقا خودش سرمت زد
رو ازش برگردوندم
مادرم اینا که بیرون رفتن محمدگفت: فکر نمیکردم خانمم انقدر خشمگین باشه
یسناجان تو از یه چیزای بیخبری
بعداز مرگم میفهمی
با این حرفش اشک توچشمام حلقه زد😢
_محمد بسه حرف مرگ نزن😔
ولی حواست هست بهم گفتی یسنا جون☺️
گونه هام سرخ شد محمد لبخندتلخی زد و از اتاق خارج شد ولی تو دل من به خاطر این کلمه جشن بود😍
نام نویسنده: بانو....ش
ادامه دارد🚶
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهاردهم
#سردار_دلها
صبح علی اومد خونه من گفتم بریم چادر بخریم
علی:من دوست ندارم زنم چادری بشه
-چرااااا
علی: نمیخام چادری بشی دلیلی هم نداره
-اما علی
علی:اما و اگر نداره
باهاش قهر کردم
بحثمون شد
حتی برای اولین بار زد تو گوشم 😭😭
اما کوتاه نیومدم بلاخره بعد ده روز
۲۵فروردین ماه چادری شدم 😊
یه چادرلبنانی خیلی خوشگل علی برام خرید
اما هنوزم میگفت من راضی نیستم تو چادری بشی
خودت سرخود شدی
امروز ۲۵فروردین ۱۳۹۵قراره برای اولین بار برم مزار شهدا
با حلما سادات و دوستاش
لباس پوشیدم چادر سرکردم
لباس خوشگل تن امیرعلی کردم
سوئیچ ماشین برداشتم به سمت مزار شهدا که آدرسشو از حلما سادات گرفته بودم به راه افتادم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Sarifi1372
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_آدم_عليه_السلام
✨#قسمت_چهاردهم
👈پايان عمر آدم عليه السلام و جانشين شدن شيث
🌴حضرت آدم عليه السلام در بستر رحلت قرار گرفت و در حالى كه بانش به يكتايى خدا و شكر و سپاس از الطاف الهى اشتغال داشت، از دنيا چشم پوشيد.
🌴جبرئيل همراه هفتاد هزار فرشته براى نماز بر جنازه آدم عليه السلام حاضر شد و همراه خود كفن و حنوط و بيل بهشتى آورد.
🌴شيث عليه السلام جسد حضرت آدم عليه السلام را غسل داد و كفن كرد، و به او نماز خواند، جبرئيل و فرشتگان هم به او اقتدا كردند.(اقتباس از تاريخ انبياء،ص 124 و 125)
🌴فرشتگان بسيارى براى عرض تسليت نزد شيث عليه السلام آمدند، در پيشاپيش آنها جبرئيل به شيث عليه السلام تسليت گفت و شيث به دستور جبرئيل، در نماز بر جنازه پدرش، سى بار تكبير گفت.
🌴از آن پس، شيث عليه السلام به جاى پدر نشست، و آيين پدرش آدم عليه السلام را به مردم مى آموخت و آنها را به دين خدا فرا مى خواند، و به آنها بشارت مى داد كه: پس از مدتى خداوند از ذريه من پيامبرى را به نام نوح عليه السلام مبعوث مى كند. او قوم خود را به سوى خدا دعوت مى نمايد، قومش او را تكذيب مى كنند و خداوند آنها را با غرق كردن در آب به هلاكت مى رساند.
🌴بين آدم تا نوح، ده يا هشت پدر به ترتيب ذيل، واسطه وجود داشته است.
1- شيث 2 - ريسان (انوش) 3 - قينان 4 - احليت 5 - غنميشا 6 - ادريس كه نام ديگرش، اخنوخ و هرمس است 7- برد 8 - اخنوخ 9 - متوشلخ 10 - لمك كه نام ديگرش از فخشد است.(بحار، ج 11،ص 228 و 229)
🌴جنازه حضرت آدم عليه السلام را در سرزمين مكه دفن كردند و پس از گذشت 1500 سال، حضرت نوح عليه السلام هنگام طوفان، جنازه آدم عليه السلام را از غار كوه ابوقبيس (كنار كعبه) بيرون آورد و به همراه خود با كشتى به سرزمين نجف اشرف برد و در آن جا به خاك سپرد.(تاريخ انبياء،ص 125)
🌴هم اكنون قبر آدم عليه السلام و قبر نوح عليه السلام در كنار حرم مطهر اميرمؤمنان على عليه السلام در نجف اشرف قرار دارند.
💥پايان داستان زندگى حضرت آدم عليه السلام
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_چـهـاردهـم
بچههای محله برایش نامه مینویسند
✍مجید رفته است و از او هیچچیز برنگشته است. چندماهه است ڪه کوچه قدمهایش را ڪم دارد. بچههای محله هنوز با دیدن ماشین مجید توی خیابان میریزند. مادرش شبها برایش نامه مینویسد. هنوز بیهوا هوس خریدن لباسهای پسرانه میڪند. هنوز آخرین لباسی که مجید از تنش درآورده است را نگهداشته و نشسته است. ڪتوشلوار مجید را بارها بیرون میآورد و حسرت دامادیاش را میخورد. یڪی از آشناها خوابدیده در بینالحرمین برای مجید و رفقایش مراسم عقد گرفتهاند. بچههای ڪوچه برای مجید نامه نوشتهاند و به خانوادهاش پیغام میرسانند. پدر مجید میگوید: «همسایه روبروی ما دختر خردسالی است ڪه مجید همیشه با او بازی میڪرد. یڪ روز ڪاغذی دست من داد و ڪه رویش خطخطی کرده بود. گفت بفرستید برای مجید، برایش نامه نوشتهام ڪه برگردد. یڪی دیگر از بچهها وقتی سیاهیهای ڪوچه را جمع ڪردیم بدو آمد جلو فڪر میڪرد عزایمان تمامشده و حالا مجید برمیگردد. میگفت مجید ڪه آمد در را رویش قفل ڪنید و دیگر نگذارید برود.
از وقتی مجید شهید شده است. بچههای محله زیرورو شدهاند. بیش ازهزاربار در ڪل یافت آباد به نام مجید قربان خانی قربانی ڪشتهاند.» حالا بچهمحلها و تعداد زیادی از دوستان مجید بعد از شهادتش برای رفتن به سوریه ثبتنام ڪردهاند. مجید گفته بود بعد ازشهادتش خیلی اتفاقات میافتد. گفته بود بگذارید بروم و میبینید خیلی چیزها عوض میشود.
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #پــــایـــان
🌿
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_چهاردهم
همزمان در طرف دیگه شهر سهیل بود که در آغوش حرام سوسن دنبال آرامش میگشت، بدون حرف، بدون حتی
لذت، فقط برای به دست آوردن یک آرامش واحی زن خرابی رو سخت در آغوش میکشید...
مادر فاطمه هر روز نگران تر میشد، وقتی به صورت دخترش نگاه میکرد غم عمیقی رو میدید اما نمی تونست ازش
چیزی بپرسه، دخترش رو خوب میشناخت و میدونست پرسیدن، در صورتی که خودش نخواد بگه فایده ای نداره، از
طرفی توی این مدتی که فاطمه و بچهاش اومده بودن به خونش سهیل هیچ زنگی نزده بود پس کاملا مطمئن بود که
میون این دو تا شکرآب شده، زن بی تجربه ای نبود که با این اتفاق فکرهای ناجور بکنه، اما هول و ولایی توی دلش
به پا شده بود، به عکس دخترش ساجده که با ربانی سیاه روی طاقچه اتاق خودنمایی میکرد نگاهی کرد، اون تجربه
تلخ گذشته رو به خاطر آورد، میترسید از تکرار اون حوادث، خیلی با خودش یکی به دو کرد تا با فاطمه حرف بزنه
اما فاطمه بدجور تو خودش بود، همیشه لبخند میزد اما از پس لبخندش میشد فهمید که فکرش درحال کنکاش و
کلنجاره، مادر طاقت نیاورد و یک روز صبح که علی و ریحانه توی حیاط پر درخت خونه مشغول بازی بودند، دو تا
چایی قند پهلو ریخت و اومد نشست کنار دخترش.
فاطمه که داشت کتاب می خوند با دیدن مادرش کتابش رو بست و لبخند مهربونی زد و گفت:
-دست شما درد نکنه مامان، من باید برای شما چایی بریزم، شما چرا زحمت کشیدی؟
-خواهش میکنم دختر گلم، این چایی رو ریختم که بشینیم یک کم با هم حرف بزنم
فاطمه لبخند زیبایی زد و گفت: اوهوم، عاشق حرف زدن با شمام
-پس چرا هیچی نمیگی؟
-چشم میگم، چه خبر؟ چیکارا میکنین؟
-منظورم این حرفها نبود، منظورم اون حرفهایی بود که توی دلت داری تلمبار میکنی.
فاطمه سکوتی کرد، استکان چایی رو برداشت و گفت: حقا که هیچ چیزو نمیشه از مادر جماعت پنهون کرد... درسته
من و سهیل یک کم با هم دعوامون شده، ان شاءالله رفع میشه شما نگران نباشید
-تا حالا سابقه نداشته که وقتی مشکل داشتید یا با هم دعواتون میشد، تو پاشی دست بچه هاتو بگیری و بیای اینجا
-میدونم، اما این دفعه شد دیگه، همه دعواها که نباید شبیه هم باشه
بعدم خیلی مصنوعی خندید که با صورت جدی مادرش رو به رو شد، خندش رو خورد و گفت:
-مادر جون، من از پس مشکلم بر میام، نگران نباشید
#ادامه دارد...
📝🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
❤️ #نسیم_هدایت #قسمت_سیزدهم ✍واسه عید دیدنی خیلی مهمون داشتیم و هم رفتیم مهمونی چقدر خوب ب
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_چهاردهم
✍باخودم میگفتم که چقدر الله تعالی منو دوست داره و به اینکه من چکار کردم که چنین #مرد_خوبی نصیبم شد آیا من لایقش هستم...
اکثر اوقات برام #گل میخرید و روبان قرمز بهش میزد همه رو لای دفترم میزاشتم دفتر #خاطراتی داشتم که پر شده بود از گلهایی که آقا مصطفی بهم داده بود...
📕یه روز یه دفتر کوچیک برام آورد گفت اینها همه اش برای تو نوشته شده الآن بازش نکن وقتی رفتم نگاش کن گفتم باشه ولی منکه نمیتونستم نبینم چون کلا #شخصیت عجول و هولی داشتم دفتر دستم بود و گاهی وقتا که مشغول حرف زدن میشد منم یکم بازش میکردم ببینم چیه، ولی هیچی دستگیرم نمیشد گفتم نمیخوای بری دیر میشه ها زود برو سر کار گفت الان که هنوز زوده 1ساعت وقت دارم منم داشتم میمردم که ببینم توی دفتر چیه آخرش طاقت نیاوردم جلوی خودش بازش کردم...
😍وای.....
کلا #شعر بود اونم با خط خیلی قشنگ منم چون خودم بعضی وقتا شعر میگفتم #عاشق شعر و #ادبیات بودم چقدر شعرهاش دلنواز بود....
💌تقدیم به ته نیا یاره کم(نقدیم به اولین یارم)
این همان فردایی است که
دیروز نگرانش بودی
😳چه خوش خطه اول فک کردم چاپش کرده بعد گفت که دست خطه خودمه...
گفت تو هم برای من بنویس نگفتم دست خطم بده خودم رو خورد نکردم گفتم حالا ببینم چی میشه... گفت نه ازت میخوام توی #دوران_نامزدی این دفتر رو هر دومون پر کنیم گفتم باشه
ظهرش کلاس داشتم و وقت نکردم بخونمش اما شب که بر گشتم بعد از شام رفتم سراغش...
😍وای چه شعرهایی نوشته بود از تکه تکه وجودم و شخصیتم تعریف کرده بود وای چقدر قشنگ منو #توصیف کرده بود خدایا یعنی این منم تا حالا نمیدونستم اینقد خوبم....
☺️نمردیم و یکی ازمون #تعریف کرد
خلاصه همه اش رو خوندم اما یکی از شعرهاش دلم رو لرزوند خیلی ناراحت شدم در مورد #مرگ خودش نوشته بود
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستاتی غبار آلود و دود
با خزانی خالی از فریاد شور
✍در آخرش نوشته بود
بعدها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام میماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
😭خیلی ناراحت شدم و #گریه کردم
فرداش که مثل همیشه میومد دو قدم جلو تر از #مدرسه دنبالم گفتم آخه این چه شعری بود گفت مگه چش بود
دسخط به این قشنگی...
😒گفتم یکی از شعرهاش #ناراحت کننده بود و در مورد #مرگ بود آخه آدم به نامزدش چنین شعرهایی میده چرا از مرگ حرف میزنی؟؟؟
😏خندید و گفت که منکه چیزی نگفتم این عاقبت همه انسانهاست فقط بعضی ها بیانش نمیکنن و بعضی ها خیلی یادش میوفتن و بیانش میکنن...
😡گفتم که دیگه باهات حرف نمیزنم... ناراحت شد گفت تو #قهر نکن باشه دیگه نمیگم ولی الکی الکی قهر کردم که یه #کادو بگیرم ازش...
😌ظهرش رفت یه دونه #کیف از این سنتیها که آینه کاری شده بود برام گرفته بود.
☺️عجب ها این سیاست زنانه چه کارها که نمیکنه...خیلی خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم و با دلخوری گفتم باشه...
☹️گفت هنوز قهری گفتم بله گفت چیکار کنم گفتم بریم بیرون رفتیم بیرون و کمی گشتیم الکی آشتی کردم برگشتیم خونه با حوصله باهاش حرف زدم و خوشحال شد و خداحافظی کرد
رفتم خونه و با خوشحالی گفتن چیه کبکت خروس میخونه منم گفتم هیچی کبک من همیشه خروس میخونه بعضی وقتا هم مرغ میخونه...
مادرم گفت این دختره کی درست میشه من خیالم راحت بشه این نیست که فقط واسه خودش بد باشه بعدا میره خونه #شوهر میگن کلا خانوادش #خلن میگن مقصر مادرشه که درست تربیتش نکرده...
☹️ای بابا مادرم هم همیشه از این حرفا میزد گفتم ول کن مامان اگه گفتن میگم تقصیر خودم بود باشه حالا یه چیزی بده بخورم گشنمه... گفت بیا بخور نشستم #نهار خوردم و سفره رو جمع کردم و رفتم #وضو گرفتم #نماز ظهر رو خوندم عجله ای خودم رو آماده کردم برم کلاس #قرآن که......😳
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_چهاردهم
-نخیر نفهمیدم من این بچه رو س.ق.طش ن می ک ن م،همه چیزمو ازم گرفتی دیگه نمیذارم بچم و ازم بگیری -هه هه تو چه طور میخوای بچه ای و که از باباش بدت میاد به دنیا میاد با تلخی گفتم -از باباش بدم میاد دلیل نمیشه از بچم بدم بیاد -ببین من حوصله ندارم یه توله سگ پس بندازی شب تا صبح واق واق کنه فهمیدی؟ -اقای کامران سپهری این ارزو وباخودت به گور ببری که من این بچه رو بندازم با عصبانیت ازجاش بلند شد و انگشتش و به حالت تهدید جلوم تکون دادو داد زد -یا این بچه رو سقطش میکنی یا اینقدر میزنمش تا سقط شه باهات اصلا شوخیم ندارم ازجام بلند شدم و دستم و تو هوا تکون دادم و گفتم بروبابا بعدم رفتم سمت پله ها -حالا میبینیم بهار خانوم.
—---------—
رفتم بالا و تا سرم به بالش رسید خوابم برد خیلی خسته بودم تا خود صبح راحت خوابیدم
صبح ساعت 10 از خواب بیدار شدم تصمیم داشتم خودم ناهار درست کنم
واسه ناهار ماکارونی درست کردم یه ماسک زده بودم جلو دهنم تا حالم بد نشه
ناهارم و خوردم رفتم حموم
میدونستم کامران به این زودیا نمیاد واسه همین تاپ دکلته سفیدم و با دامن کوتاه سفیدم که خیلی خوشمل بود وبالای زانوم بود وچین چینی بود پوشیدم
رفتم جلوی اینه بعد اتو کردن موهام یه کمیم به خودم رسیدم
کاملا سرحال شده بودم رفتم یواشکی لپتاب کامران و برداشتم
خدا رو شکر رمز نذاشته بود واسش رفتم تو عکساش با دیدن هرکذوم از عکسا دهنم صدمتر باز میشد
تو هرکدوم از عکسا کامران تو پارتی بود و دخترای مختلفی تو بغلش بودن
عجب ادم مزخرفی بود این کامران
اه اه حالم ازش بهم خورد خجالتم نمیکشه باهرکدومشونم عکس انداخته
رفتم تو music هاش و اهنگ شادمهر و گذاشتم
اسمم داره یادم میره
چون تو صدام نمیکنی
حالا که عاشقت شدم
تو اعتنا نمی کنی
دلتنگ تر میشم ولی
نشنیده میگیری من و
هنوز همه حال تورو
از من فقط می پرسن و
با این که با من نیستی
دیوونه میشم از غمت
اصلا نمیخوام بشنوم
که اشتباه گرفتمت
داشتن تو کوتاه بود
اما همونم کم نبود
گذشته بودم از همه
هیچکس به غیر تو نبود
( این اهنگ و دیروز گوش میدادم و گریه میکردم )
نه بابا سلیقش خوب بود یه چندتا اهنگ دیگم گوش دادم و رو تخت کامران دراز کشیدم
با صدای کامران که من و صدا میکردم چشام و باز کردم
-بهار پاشو ببینم چرا اینجا خوابیدی؟
رو تخت نشستم و گفتم
-هان؟
چشام هنوز بسته بود وقتی دیدم حرف نمیزنه یه چشم و باز کردم ببینم کجاییه
که دیدم زل زده بهم رد نگاشو که دنبال کردم دیدم تاپم اومده تا وسط سینه هام
سریع دستمو گذاشتم رو سینمو ،پامو بلند کردم و با پام زدم توشکم کامران و گفتم
-هویی کجارو نگاه میکنی؟
که با این کارم دامنم رفت کنار
دیگه داشتم از خجالت میمردم
سریع از تخت پریدم پایین و خواستم در برم که کامران دستمو کشیدو افتادم روش
خواستم از روش بلند شم ولی هرکاری میکردم نمیشد محکم گرفته بودم
-ولم کن
-اینقده وول نخور تا من نخوام نمیتونی بلند شی
-ولم کن کامران الان بالا میارم بو میدی
-هه هه این کلکا دیگه قدیمی شده
-به خدا دارم بالا میارم کامران تورو خدا
منو برم گردوند و گفت
-به یه شرط
-ولم کن نمیخوامممم
به لبام که سرخ بود نگاه کرد و گفت
-واسه کی این لبارو سرخ کردی؟هان؟
کم کم دستش داشت از زیر لباسم میرفت بالا
با ناله گفتم
کامران توروخدا ولم کن من حامله ام
-خوب من چیکار به حاملگی تو دارم؟
وقتی صورتشو اورد جلو از بوش حالم بد شد
تا اولین عق و زدم ولم کرد
سریع دستشو وکه زیر لباسم بود زدم کنار و دوییدم طرف دستشویی
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تا_خدا_فاصلهای_نیست....🍒
👈 #قسمت_چهاردهم
تا ساعت 11 صبر کردم یه موتور سیکلت که کلاه کاست سرش بود آمد درست جلوم ایستاد گفت...
خانم یه افتخار میدی به ما...؟ ازش دور شدم پیاده شد دنبالم اومد باز تیکه میانداخت پشتم بهش بود داشتم ازش دور میشدم با خودم گفتم خدایا الان برادرم برسه بخدا باهش دعوا میکنه ولکن نبود ، باز متلک زد... کیفم رو بلند کردم که بزنمش تا برگشتم خدایا این برادرمه...
ولی از اون همه هیکل یه استخوان که انگار یه پوست کشیده بودن روش مونده بود....
گریهم گرفت بغلش کردم گفت بسه همه دارن نگاهمون میکنن عیبه گفتم به من چه دارم برادرم رو بغل میکنم گفت اونا که نمیدونن که خواهرمی بسه دیگه... ولی ولش نمیکردم تا به زور گفت بسته دیگه همه داشتن نگاهمون میکردن...
گفت بیا بریم دوست ندارم اینجا باشیم سوار موتور شدیم رفتیم بیرون شهر از شدت سرما پوستم داشت کَنده میشد ولی درونم گرم گرم بود چون عزیزترین کسم رو از پشت بغل کرده بودم ، وقتی رسیدیم همش داشتم نگاهش میکردم به صورت زیبا ش از نگاه کردنش سیر نمیشدم که گفت چیه داری به چی نگاه میکنی...؟!؟
گفتم چرا اینطوری شدی چقدر لاغر شدی چرا سرت رو تراشیدی گفت چیزی نیست اینطوری دوست دارم ؛ از مادرم بگو چرا مریضه مریضیش چیه بردینش دکتر...؟
خواستم بهش بگم که اون شب حمله قلبی زده ولی نخواستم ناراحتش کنم گفتم چیزی نیست خوب میشه...
گفتم داداش برگرد بخدا همه پشیمونن ، گفت محاله دیگه بر گردم چرا اون شب پشتم در نیومد از عموهام میترسید باگر اشاره میکرد هر 4 تا رو میزدم دیگه برام مهم نیست نمیخوام هیچ وقت ببینمش گفتم کی؟! گفت پدرت (حتی نگفت پدرم)
گفتم اونم پشیمونه گفت دیگه فایده نداره اون شب پشتم رو خالی کرد پشیمانی چه فایده داره....؟دیگه حرفش رو نزن ازش ناراحتم خیلی ، دوست داشتم اون شب بجای عموم پدرت بود که منو بزنه برام خیلی آسون تر بود...
گفتم حالا چرا سرت رو تراشیدی سکوت کرد دانستم که یه چیزی شده بهش گیردادم که بهم بگه....
گفت باید بهم قول بدی که جایی به زبونت نیاری... گفتم قول میدم ؛ گفت شیون جان زیبایی نعمت خوبی هست از طرف خدا به بشر ولی جای خودش بد چیزیه....
گفت یه روز تو میدون کارگرا یه مرد اومد گفت دو نفر میخوام که آجر از راه پله با پُشتشون ببرن طبقه 3 منو یک مرد میان سال رفتیم ؛ تو راه بهم گفت چرا درس نمیخونی چرا کارگری میکنی؟ خیلی مرد خوبی بود انگار داشت با برادر خودش حرف میزد تا رسیدیم گفت باید امروز تموم بشه کار صبح استادکار میاد برای بنایی...
خودش رفت گفت که کار دارم تا عصر برنمیگردم اگر چیزی خواستید به زنم بگید اون خونهست... حدود 1 ساعت کار کردیم که اون مرد گفت نمیتونم پُشتم درد میکنه من میرم، بهش گفتم که بهش قول دادیم که امروز کار رو تموم کنیم گفت والله نمیتونم و رفت...
داشتم آجر میبردم بالا از راه پله یک دفعه تو حیاط سرم رو بالا کردم دیدم یه 'زن از پنجره داره بهم نگاه میکنه... سرم رو انداختم پایین به کارم مشغول شدم وقتی داشتم از راه پله بالا میرفتم در رو باز کرد گفت بفرما این چایی رو بخور رفتم بالا که اجراو بزارم آمدم پایین همانجا بود چایی رو گرفتم خوردم لباسش ناجور بود بهش توجه نکردم به کارم رسیدم وقتی از راه پله ها رفت آمد میکردم درست جلو در میایستاد...
با خودم گفتم اگر این دفعه باشه باهاش تند رفتار میکنم که بره تو وقتی رفتم نبود الحمدالله تا چند دفعه رفتم بعدش اومد در رو باز کرد گفت ببخشید بیزحمت میشه لامپ اون اتاق رو برام عوض کنید آخه سوخته گفتم چشم؛.....
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#تمنای_وجودم
#قسمت_چهاردهم
پس اونی که من بهش خوردم این بوده ...ای داد .یه دفه یادم اومد در موردش به شیرین جلو خودش چیا که نگفتم .
بد اخلاق گفتم ...نکنه گفتم گند دماغ .....یادم نیست
امیر :حالا بجا آوردین ؟
طبق عادتم که همیشه وقتی خیلی خجالت میکشیدم ،لب پایینم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین انداختم .
بلند شد و از رو میز نقشه کشی چندتا نقشه آورد جلو ما گذاشت
-این پروژه ای هست که باید به اتفاق چند مهندس طراحی بشه .شما هم میتونید در این پروژه همکاری کنید .....
نگاه گنگ من و شیرین رو که دیدرو به من گفت: امیدوارم از این دانشجوهای نباشید که شانسی تا اینجا اومده باشن .
چی؟! ....من که میدونستم این آدم نیست .....اصلا هرچی گفتم حقش بود .....این یه توهین بود ......
سعی کردم نشون ندم از حرفش عصبی شدم .گفتم:نه ،ما از اون بچه پولدارا نیستیم که بعدا بخاطر پول بابامون اسم مهندس رو یدک بکشیم.
امیدوارم فهمیده باشه منظورم خود بساز بفروششه ....اگر هم همین الان بگه از قبول ما صرف نظر کرده هم برام مهم نیست.....
اما گفت:خوبه .پس مشکلی نیست.
به شیرین نگاه کردم .نگاهش با سرزنش همراه بود .از رو مبل بلند شد و گفت:آقای راد منش این برگه ای هست که شما باید امضا کنید .ما باید اون رو به استادمون آقای مهندس صدیق نشون بدیم .
امیر:استادتون مهندس صدیق ؟مهندس شاکرصدیق؟
شیرین:بله.چه طور؟
-ایشون استاد من و نیما هم بودن ؟
شیرین نه برداشت نه گذاشت گفت :ا ا ا ...مگه شما هم دانشگاه رفتید ؟!
نگاه امیرمتعجب شد .
-بله .من و نیما در دانشگاه .....فارغ التحصل شدیم
نیما گفت:البته اون موقع به تشویق استاد قرار بود به کانادا هم بریم برای تکمیل مدرکمون،اما خب،من نتونستم برم .برای همین فقط امیر به مدت ۳ سال رفت اونجا و درسش رو تموم کرد .من فقط فارغ التحصل دانشگاه ......هستم.
خرابکاری پشت خرابکاری ....اصلا فکرش رو نمیکردم طرف مهندس واقعی باشه .اونهم چه مهندسی .....
حالا امیدوار بودم منظورم رو از اون حرفی که زدم رو ،نگرفته باشه
امیر رو به من گفت:شما نمیخواین برگه تون رو بدید تا امضا کنم.
از جام بلند شدم و بدون این که نگاهش کنم برگه رو به دستش دادم .شیرین گفت :واقعا نمیدونیم باچه زبونی ازشما تشکر کنیم .شما لطف بزرگی در حق ما کردید .
امیر:خواهش میکنم .امیدوارم در این مدتی که مهمان ما هستید تجربه های خوبی رو کسب کنید . بعد رو به نیما گفت:شما به خانوم سرحدی بگید.از حالا به بعد این خانوم ها هم با ما همکاری میکنن .
شیرین دوباره تشکر کرد .اما من که اصلا یادم نمی یاد خداحافظی هم کرده باشم.
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_چهاردهم
پس اونی که من بهش خوردم این بوده ...ای داد .یه دفه یادم اومد در موردش به شیرین جلو خودش چیا که نگفتم .
بد اخلاق گفتم ...نکنه گفتم گند دماغ .....یادم نیست
امیر :حالا بجا آوردین ؟
طبق عادتم که همیشه وقتی خیلی خجالت میکشیدم ،لب پایینم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین انداختم .
بلند شد و از رو میز نقشه کشی چندتا نقشه آورد جلو ما گذاشت
-این پروژه ای هست که باید به اتفاق چند مهندس طراحی بشه .شما هم میتونید در این پروژه همکاری کنید .....
نگاه گنگ من و شیرین رو که دیدرو به من گفت: امیدوارم از این دانشجوهای نباشید که شانسی تا اینجا اومده باشن .
چی؟! ....من که میدونستم این آدم نیست .....اصلا هرچی گفتم حقش بود .....این یه توهین بود ......
سعی کردم نشون ندم از حرفش عصبی شدم .گفتم:نه ،ما از اون بچه پولدارا نیستیم که بعدا بخاطر پول بابامون اسم مهندس رو یدک بکشیم.
امیدوارم فهمیده باشه منظورم خود بساز بفروششه ....اگر هم همین الان بگه از قبول ما صرف نظر کرده هم برام مهم نیست.....
اما گفت:خوبه .پس مشکلی نیست.
به شیرین نگاه کردم .نگاهش با سرزنش همراه بود .از رو مبل بلند شد و گفت:آقای راد منش این برگه ای هست که شما باید امضا کنید .ما باید اون رو به استادمون آقای مهندس صدیق نشون بدیم .
امیر:استادتون مهندس صدیق ؟مهندس شاکرصدیق؟
شیرین:بله.چه طور؟
-ایشون استاد من و نیما هم بودن ؟
شیرین نه برداشت نه گذاشت گفت :ا ا ا ...مگه شما هم دانشگاه رفتید ؟!
نگاه امیرمتعجب شد .
-بله .من و نیما در دانشگاه .....فارغ التحصل شدیم
نیما گفت:البته اون موقع به تشویق استاد قرار بود به کانادا هم بریم برای تکمیل مدرکمون،اما خب،من نتونستم برم .برای همین فقط امیر به مدت ۳ سال رفت اونجا و درسش رو تموم کرد .من فقط فارغ التحصل دانشگاه ......هستم.
خرابکاری پشت خرابکاری ....اصلا فکرش رو نمیکردم طرف مهندس واقعی باشه .اونهم چه مهندسی .....
حالا امیدوار بودم منظورم رو از اون حرفی که زدم رو ،نگرفته باشه
امیر رو به من گفت:شما نمیخواین برگه تون رو بدید تا امضا کنم.
از جام بلند شدم و بدون این که نگاهش کنم برگه رو به دستش دادم .شیرین گفت :واقعا نمیدونیم باچه زبونی ازشما تشکر کنیم .شما لطف بزرگی در حق ما کردید .
امیر:خواهش میکنم .امیدوارم در این مدتی که مهمان ما هستید تجربه های خوبی رو کسب کنید . بعد رو به نیما گفت:شما به خانوم سرحدی بگید.از حالا به بعد این خانوم ها هم با ما همکاری میکنن .
شیرین دوباره تشکر کرد .اما من که اصلا یادم نمی یاد خداحافظی هم کرده باشم.
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_چهاردهم
مجری:خوب دیگه بریم سراغ بازنده امروز چون منم دوست دارم زودتر برم پشت صحنه و از اون غذاها بچشم ..... دنیل خودت کارو تموم کن همه وایسادیم کنار هم دنیل :مهرسا تو که غذاهات عالی بود میتونی بیای جلو و با خیال راحت نفس عمیق بکشی تو میمونی رفتم جلو.... همه تشویقم کردن ولگا: تو هم غذاهات بد نبود هرچند یا شور بودن یا بی نمک ولی قابل تحملتر بود تو هم بیا جلو. ولگا اومد جلو و به من خیره شد ...... تهدید وار نگاهم کرد :اما مگی و الیشیا، الیشیا... تو غذات ...... تو غذات یه ناخن به چه بزرگی پیدا کردم واقعا بدم اومد... میدونی که من خیلی وسواسم .... تو حذفی.... از تو انتظار نمیرفت. الیشیا چشاش گرد شد :اما من ...... خیلی تمیز اون غذا رو درست .... کار، کار ولگا بود ..... دنیل :از نظر مزه هم ..... خوب نبود ..... خدافظ عزیزم. الیشیا با گریه از همه خدافظی کرد و رفت و به من اجازه نداد دلداریش بدم، داشتم دنبالش میدویدم که ولگا جلومو گرفت: بعدی تویی عزیزم....... خودت انصراف بده .... :اون عکسا کار توی عوضی بود آره؟ :اوهوم...... از اون اول زیر نظرت داشتم :من حالا با چه رویی برگردم پیش خانوادم؟ :مشکل خودته ...... هه این دخترهی پر رو که فکر میکنه از دماغ فیل افتاده میخواد روی منو کم کنه زهی خیال باطل سابقه نداشته کسی بتونه جلوی من در بیاد مخصوصا وقتی که واقعا بخوام یه چیزیو داشته باشم. هنوزم مطمئن نیستم اسم حسی که موقع دیدن دنیل بهم دست میده چیه اما دلم نمی خواد عاشقش بشم حداقل تا وقتی که مطمئن نیستم که اون عاشق منه نمیخوام جلوش کم بیارم. به نظرم اومد که ولگا ارزش جواب دادن رو نداره به خاطر همین هم با یه نگاه که عمق تنفر و حقارت رو میتونست توش ببینه بهش نگاه کردم جوری که خودش فهمید باید خفه شه به خاطر همین هم با یه عشوه خرکی روشو اونور کرد منم یه پوف بلند گفتم و به روبروم نگاه کردم. همون موقع صدای مجری گستاخ و پرروی برنامه اومد که میگفت : با اینکه همهی ما برندهی این مسابقه رو میشناسیم اما دنیل راد زیباترین مرد این مملکت دلش میخواد که مسابقه تا مرحلهی آخر پیش بره و اما اینجا یه سوال پیش میاد و اون اینه که آیا این مرد ایدهآل واقعا عاشق میشود؟! با شنیدن این سوال به چهرهی دنیل خیره شدم و برای چندمین بار به چشماش خیره شدم واقعا توی فرم مسابقهی اول درست نوشته بودم که جذاب ترین قسمت وجودش چشماشه. چشمایی که معلوم نیست چه رنگی هستن خاکستری طوسی یا مشکی براق؟! دنیل وقتی که این سوالو شنید بهم نگاه کرد و یه لبخند مرموز زد و چشماش شروع به خندیدن کردن. با دیدن چهرش مصمم شدم که ببرم مگه من چی از این ولگای خیابونی یا حتی مگی کم دارم؟ هه من چیزی که کم ندارم هیچ کلی هم اضافی دارم. بازم صدای مجری اومد که داشت دربارهی مسابقه حرف میزد: -همونجوری که میدونین این مسابقه دو مرحلهی دیگه داره مرحلهی بعد هم.... اصلا چرا من بگم الان از خود دنیل میپرسیم: دنیل جان مرحلهی بعد یا همون فینال چیه؟ - در مرحلهی بعد دو نفر باقی مونده باید هر کدوم به مدت یه هفته پیش من بمونن و مثل یه همسر واقعی در کنارم باشن همین موقع بود که یه چشمک جانانانه بهم زد و من منظورشو خیلی خوب فهمیدم. -مرحله ی بعد از کی شروع میشه؟ -خب فردا یه قرعه کشی داریم که ببینین افتخار بودن با من زودتر نصیب کدوم یک از خانوما میشه و از پس فردا شروع میشه تو همین موقع ولگا پشت چشمی نازک کرد و یه بوسه واسه دنیل فرستاد من می ترسم این با این همه اعتماد به نفسش به سقف برخورد کنه دنیل: خانوما ماشین منتظره با شنیدن این حرف من و مگی و ولگا به طرف ماشین لیموزینی که اختصاصی واسه ما بود رفتیم. توی ماشین داشتم فکر میکردم که من اینجا چیکار میکنم؟ اصلا واسه چی اومدم اینجا هه به خاطر مگی که حالا سایه منو هم با تیر میزنه یا نه خودم.... هنوز نمی دونم مگه من یه ایرانی نیستم خدا کنه این آدم مغرور از حد خودش تجاوز نکنه چون من یه ایرانی هستم و نجابتم از پول و همه چی برام با ارزشتره. وقتی که رسیدیم به حرمسرای جناب راد داشتم از خستگی بی هوش میشدم به خاطر همین هم فقط لباسامو عوض کرد و رفتم رو تختم. تازه یادم اومد که امروز قرار بوده به مامان و بابا زنگ بزنم اما اگه اونا عکسا رو دیده باشن چی؟ با فکر کردن به این موضوع از این کار منصرف شدم و همه چیزو به زمان سپرم. - ای وای خاک بر سرم مثال قرار بود برم اتاق دنیل که اون عکسا رو ببینم اما برم که چی؟ خودمو سبک کنم؟ یه چشمشو امروز تو برنامه مشاهده کردم به خاطر همین از این کار هم منصرف شدم و چشمامو گذاشتم رو هم تا خودمو به دست خواب بسپارم. صبح طرفای ساعت 5 بلند شدم و دیدم دو تا دختر دیگه مثل خرس خوابیدن تصمیم گرفتم برم تو حیاط یکم راه برم و از اضطرابم کم کنم....
ادامه دارد
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_چهاردهم
مریم به اتاق کوچک رفت و کیفش را خالی کرد. وسایل مورد نیاز را به آرامی توی کیف چپاند. به بالش تکیه زد. دستانش را روی صورتش گذاشت و چشمانش را بست. نفسی عمیق کشید و آرام گفت: «جاوید»!
جاوید چراغ اتاقک نگهبانی را خاموش کرده بود. هر دو چشم و چهرهی خود را به شیشه چسبانده بودند و در تیرگی شامگاهی کوچه، کودکان پر جنب و جوش و عملیهای سرافکنده و گَردیهای آشفته و بویناک را زیر نظر داشتند و هنگام آمد و شدشان نظر میدادند و در گلو میخندیدند تا توجه کسی را به خود جلب نکنند.
– چِت بود
– آبستن بود
– دوم راهنمایی بود
– کفترباز بود
– بِذار بود.
– حرف زشت نزن جاوید. داوود مرد خوبیه. براش حرف در آوردهن.
– پس چرا بهش میگن داوود خانم؟ نگاه کن، توی چهل سالگی با چه عشوهای راه میره.
مریم شانههایش را بالا انداخت و خندید.
– چه میدونم! اصلا مگه مرد هم بذار میشه؟
– مگه مرد دل نداره؟
– دیوانه!
– توی پادگان آموزشی، یه هم خدمتی داشتیم که خیلی ناز بود. برقِ لب میزد. لبهای سر گروهبان هم همیشه براق بود. بدبخت یه دستمال کاغذی توی جیبش نبود! یک ماه خدمت کرد و معاف شد. خانم بودن یک مزایایی هم داره!
– پس برای همینِ که همیشه یه دستمال توی جیبت داری؟!
– برق شما که با دستمال پاک نمیشه! برق فشار قوی و دستمال؟! حرفها میزنی.
مریم چهرهاش را از پنجرهی اتاقک جدا کرد.
– تو من رو دوست داری؟
– شک داری؟ آره خب! عشق منی تو. عمر منی تو…
– از این دوستیها نمیگم. دوستی واقعی رو میگم. بعد از این که سربازیت تمام بشه و از این جا بروی باز هم دوستم داری؟
– شک نکن
– پس چرا هیچ وقت این رو نمیگی؟
– چی رو؟
– دوستم داری رو. دوست دارم بگی «دوستت دارم». همیشه بگی.
گویا ابونواس اهوازی، شاعر بادهگسار و شعوبی ایرانی، شعری دارد که اصل آن را از بر نیستم اما برگردانش در این مایههاست: «ای ساقی، شرابی بریز و بگو که شراب است تا علاوه بر چشم، گوشم هم از شنیدن نامش مست شود»! زنها هم همین طورند. دوست داشتن برایشان کافی نیست. باید بشنوند. باید بر زبان بیاوری که دوستت دارم. گوششان را باید مست کنی! وانگهی، زنان آموختهاند که تکرار سخن گاهی به باور بدل میشود و این پذیرشها و اقرارها از سند منگوله دار چیزی کم ندارد.
گِزگِز دست چپ جاوید شروع شده بود. از پنجره فاصله گرفتند و مریم بازوی جاوید را میمالید و میگفت: «باز هم بگو دوستت دارم».
– دوستت دارم عزیزم. خیلی وحشتناکه! وقتی گزگزش شروع میشه انگار یکی داره با متّه مغزم رو سوراخ میکنه. نمیدونم چرا این جوری میشم. وای…!
– عشقم، نمیخوای یک سری به دکتر بزنی؟ به خاطر من!
مدتی بود که دست و پای جاوید به شکلی غیر عادی گزگز میکرد. گزگزهای مقطعی و ناگهانی. زمانی که گزگز آغاز میشد، همه جا را تار میدید و حس میکرد که یک روح اهریمنی دارد آرام آرام بدنش را تسخیر میکند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_چهاردهم
سرمو گذاشتم رو میز نمی خواستم گریه کنم یعنی خوب یاد گرفته بودم در برابر دیگران جلوی اشکامو بگیرم
دادگر- حالت خوبه دباغ؟
سرمو از روی میز برنداشتم
دادگر- با توام دباغ
– میشه درو ببندی همه دارن می بینن خواهش می کنم
صداشو نشنیدم ولی صدای بستن درو شنیدم
با ناراحتی سرمو از روی میز برداشتم می دونستم صورتم از شدت عصبانیت سرخ شده
به طرف میزم امد
دادگر- جایی درد نمی کنه
– نه
دادگر- دستتو ببینم داره ازش خون میره
به دستم نگاه کردم تکیه ای از شیشه لیوان تو دستم رفته بود ومن اصلا متوجه نشده بودم
از توی جیبش یه دستمال در اورد خواست شیشه رو از دستم در بیاره که دستمو از ش دور کردم و رومو کردم به طرف کمد زونکنا
دادگر- بذار درشبیارم
-تو هم می خوای مسخره ام کنی ؟
دادگر- نه
-چرا تو هم مسخرم کن…… چرا انقدر خودتو نگه می داری…… می خوای درستو حسابی مسخره ام کنی نه…. باشه من حاضرم …………مسخرم کن
– اره من یه دختر بی عرضه دستو پا چلفتیم ،یه دختر زشت که فقط به خاطر اصلاح نکردن صورتم همه بهم می گن گربه …………… بیا خودم همه چی رو بهت گفتم حالا راحت باش و منو مسخره کن
دادگر- دباغ؟
– چی هی دباغ دباغ می کنی…. تو هم می تونی بهم بگی هی……….. بگو… بگو دیگه دی یالا بگو .. من عادت دارم بگو
دادگر- انقدر حرف مفت نزن …. صبح بهت گفتم بند کفشتو ببند اگه گوش کرده بودی این چیزا پیش نمی یومد
بلاخره قطره ی اشکی از چشمم در امد
– خوب بلد بودم ببندمش که بسته بودمش ….. که هم صبح زمین نخورم هم حالا….. بیا اینم یه سوژه جدید برای مسخره کردنم
برو…. برو به همه بگو…….. به همه بگو دباغ با ۲۲ سال سنش هنوز بلد نیست بند کفش خودشم ببنده
دادگر- دباغغغغغغغغغغغ؟
– هان؟
نفسشو داد بیرون و سرشو تکونی داد دستتو بده ببینم
-نمی خوام
دادگر- انقدر لجباز نباش دستو بذار اینور ببینم
دستمو گذاشتم رو میز و اونم شروع کرد اروم به در اوردن تیکه شیشه
دادگر- من از روز اولم می دونستم بهت چی می گن ولی قرار نیست همه مثل هم باشن من به اونا کار ندارم
شیشه رو با یه حرکت از دستم کشید بیرون
-ایییییییی
بعد با همون دستمالش دستمو بست
دادگر- خداروشکر زیاد زخمی نشده که نیاز به بخیه باشه
وقتی دستمال بست دستمو گذاشتم رو صورتم و قطره اشکی که از چشمم در امده بود پا ک کردم
و رومو کردم به طرف دیوار
کنارم روز زمین زانو زد
دادگر- کفشتو بذار اینور
– نمی خوام
دادگر- می گم بذار اینور
پای راستمو جلوش گذاشتم
دادگر- حالا منو نگاه کن
بهش نگاه نکردم
دادگر- میگم نگام کن
برگشتم طرفش
دادگر- خوب ببین چیکار می کنم
کمی خم شدم به طرف پایین
دادگر- ببین اول اینطوری گره می زنی بعد اینطوری اینو از اینجا رد می کنی اونم از اونطرف
خوب دیدی چه اسون بود
– اره خیلی راحته ها
در حال لبخند زدن خوب اون یکی رو خودت ببیند
منم از ذوق شروع کردم به بستن بند کفشم
دادگر- افرین حالا شد….می گم دباغ
-هان؟
با خنده گفت خوبه اونطرف عینکت نشکست
-اره راست می گیا وگرنه نمی دونستم تا خونه چطور برم
دادگر- تو خونه یه عینک دیگه که داری
عینکو برداشتم و در حال برنداز کردنش
-نه ندارم
دادگر- پس چیکار می کنی
-هیچی تیکه های شکسته شو جم کردم باید برم با چسب چوب بچسبونمشون
دادگر- دباغ؟
-هان؟
دادگر- خوب ببر درستش کن برای چی اینکار می کنی اونطوری که چیزی نمی بینی
(خوب عقل کل اگه پول داشتم خودم عقلم می رسید دیگه اینکارو نمی کردم )
-نه نیازی به پول خرج کردن نیست طوری می زنم که چیزی معلوم نشه
با تعجب شونهاشو بالا انداخت و سر جاش نشست
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_چهاردهم
این مسیر به پندار دیدگان ظاهر بین غبار آلود ما خام اندیشان ناسوتی،جاده ای است مثل تمام جاده ها که شهری را به شهری دیگر متصل می سازد ، اما در نظر اهل بصیرت و ارباب معرفت این راه نه فقط جاده ای از نجف به کربلا که سلوکی است از غدیر تا عاشورا که تنها وفاداران به آن میثاق ازلی می توانند آن را به سرانجام رسانند و بهای سلوک عاشورایی خویش را به خون بپردازند.
ورنه شمر نیز روزگاری جانباز صفین بود...
برگرفته از کتاب سفر عشق))
دیگه آخر های راه بودیم.این راه هم داشت تموم می شد.مثل همه راه های دیگه.این همه راه رفتیم و به پایانش رسیدیم اما شیرین تر از این راه به والله پیدا نمیشه.فکر کردن به این که تا چندتا تیر دیگه میرسیم به ارباب....اما فکر به اینکه این چندوقت دیگه دوباره این راه رو میبینیم؟بگذریم.
حرف از راه اومد یاد یکی از متن هایی که نوشته بودم افتادم.
موضوع انشا این بود: اگر من جای راه بودم.
نوشتم:من اگر جای راه بودم هیچ گاه بسته نمی شدم.من اگر به جای راه بودم هیچ گاه جلوی انسانی را نمی گرفتم.هرچه با خود می اندیشم به این میرسم که چرا راه را می بندند؟هرکار و عملی هدفی دارد.ولی با خود تکرار می کنم:نه من بازهم اگر جای راه بودم بسته نمی شدم.
بسته بشوم که چه؟که زنی سیلی خورده و پهلو شکسته را به دام بیاندازم؟بسته بشوم که پسر کوه غیرت،فرزند غیرت الله کتک خوردن مادر باردارش را ببیند؟
بسته بشوم که چه؟مگر جای قاری قران زیر دست و پاست؟آن هم تشنه...آن هم حاجی...آن هن جوان...
نه!من جلوی کسی را نمی گیرم.هیچ گاه روبه روی هزاران حاجی خسته و تشنه بسته نمی شدم.بسته می شدم که خون بی رنگ ریخته شده شان را ببینم؟
من اگر جای راه بودم اسم آب و تشنگی که می آمد خود را به آتش می کشیدم.اگر جای راه بودم بسته نمی شدم رو به دخترک سه ساله تشنه و زخمی ابا عبدالله...
نه من اصلا دوست ندارم به جای راه باشم که مرا ببندند.
یک روز در کوچه های مدینه...یک روز در منا...اگر روزی در نینوا بسته شوم چه....
نه من دوست ندارم جای راه باشم..
🌸 پايان قسمت چهاردهم
#از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#قسمت_چهاردهم 🍃
....
منم برگشتم توی اتاقم تا مهمونا بیان،یه جورایی رفتم که توی جمع نباشم، حوصله نداشتم یکم...😔
اصلا اتفاقات این چند وقته دل و دماغم رو برده بود....😔
یکم که گذشت مادرم صدا زد:
+فاطمه،مادر بیا خالت اینا اومدن آقا میکائیل داره ماشین پارک میکنه...
من دوباره چادر سرم کردم و منتظر شدم بیان،چند دقیقه بعد اومدن بالا و همه مشغول احوال پرسی منم رفتم سلام کردم و خوش آمد گفتم، مهمونا و خانواده نشستن دوره هم و مشغول صحبت کردن، منم با دخترخالم الهام برگشتیم توی اتاق من...😕
دختر خالم،الهام از قضایای این چند وقتی خبر داشت،به محض اینکه من درب اتاق رو بستم گفت:
+فاطی چه خبر از همکلاسیت که با هم دیدمشون؟؟..🤔
یه مکثی کردم و همونجوری که داشتم چادرم رو آویزون میکردم گفتم:
+هیچی.... 😔
بعداز یکم مکث باز گفتم:
+الهام بیخیال شدم بره،،بزار ببینم قسمت چی میشه...😔
الهام یکم فکر کرد گفت:
+اوهوم راست میگی،فاطمه من میگم اصلا پیگیره این داستان هم نباش،به جونه خودم،شاید دارن امتحانت میکنن😕
با خنده گفتم:
+برو بابا،من کجا؟امتحان کجا؟
سر تکون داد خندید و ادامه داد:
+قراره از بندگان خاص خداوند بشی
این دفعه جفتمون از این شوخی خندمون گرفته بود و بعدش هم مشغول حرفای درس و دانشگاه شدیم....😊
ساعت حدودا ۹ بود....
مادرم بلند صدا زد:
+دخترا؟ بیاین سره میز شام، میخوایم شام بخوریم...
ماهم بلند شدیم و رفتیم،دیدم طبق معمول آقا میکائیل همه جمع رو گرفته به باده خنده،،، 😂
خلاصه شام رو دوره هم خوردیم و مهمونا هم رفتن...☺️
سریع بلند شدم و رفتم توی اتاقم(انگار اتاقم پناهگاه شده بود)
مثله شبای گذشته: من بودم و یک هِدسِت و یه مداحی سید مجید بنی فاطمه....😔😢
خوابم برد به هر زوری که بود....😢
فردا صبح، بعد از چند روز رفتم دانشگاه اما این دفعه پدر جان من رو رسوندن دانشگاه..... 😊
مثله تمام روزهای عادی و قبل از این اتفاقات رفتم سره کلاس ها و بدون توجه به چیزی و برگشتم خونه....😊
ساعت حدودا چهار بعدازظهر:
درب رو بازکردم، آقا جان نشسته بودن توی اتاق و تلویزیون تماشا میکردن...
تا دیدمشون گفتم:
+سلام آقاجان
+سلام،خوبی بابا؟خسته نباشی مهندس
+سلامت باشی آقاجان، خوبم،من برم یه سره آشپزخونه،
وارد که شدم دیدم خانم جان داره چایی دَم میکنه...
+سلام خانم جان..✋
+سلام مامان خوبی،خسته نباشی
لحنه جفتشون یه جوری بود برام....😕
احساس کردم یه اتفاقی افتاده و اولین جایی که ذهنم رفت،پیش حرفایی که باحاج حمید زدم...😔😢
شنیدم آقاجان صدا زد:
+فاطمه بابا لباست رو که عوض کردی و استراحت کردی بعدش بیا کارت دارم...
رفتم و دستُ صورتم و رو شستم، ولی استراحت نکردم... 🤔
برگشتم گفتم :
+جانم آقاجان؟
+فاطمه،جان بابا یه سوال دارم اگه برات خواستگار بیاد، میری یا میمونی پیش بابا؟..😱
قرمز شدم گفتم:
+این حرفا چیه آقاجان، نکنه از دستم خسته شدی؟..😡
یه اخمی کرد و گفت:
+بابا، کاملاً جدی باش
مکث کردم با بغض گفتم:
+چی بگم خُب آقاجان؟....
دست کشید رو موهاش و گفت:
+هیچی خودم فهمیدم
یکم از چای خورد ادامه داد:
+راستش، امروز توی دانشگاه که رسوندمت....
....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_چهاردهم
...
روی صندلی نشست و گفت :
+مزاحم نباشم؟؟😊
با لبخند جواب دادم:
+نه قربونت برم من خانم جون😊 جونه دلم...😊
با خوشحالی و بغضی که از شادی منشاء میگرفت، جواب داد:
+خیلی خوشحالم حاله امیر بهتر شده، همه چیزهایی که باید برای جهیزیه تهیه میکردیم رو هم تهیه کردم...😊
سریع پریدم وسط صحبت خانم جون و گفتم:
+خانم جون حالا زوده واسه ی این حرفا، الان قصد کردیم بریم کربلا،😊😊
با جدیت و اخم جواب داد :
+وسطه حرف پریدن رو بهت یاد ندادما😕 بزار صحبتم تموم بشه، بعد نظرت رو اعلام بفرما خانم مهندس😊😊😊
اصول تربیتی خانم جون عالی بود، دوست داشتم این لحن برخوردش رو، با لحن ندامت گفتم؛
+چشم خانم جون، بفرمایید 😊😘
خانم جان ادامه داد و راجع به آینده، کاره امیر، چیدمان خانه و خیلی چیزهایی که باید به عنوان یک زن برای زندگی مشترک میدانستم رو بهم گوش زد کرد و سعی کرد مطالبش رو به ذهن بسپارم،😊
بعد از حدوداً یک ساعتی که صحبت کردیم، خانم جان از من سوال پرسید:
+کربلا میخوای بری، پاسپورتت رو بگرد پیدا کن پس، از پارسال یادم نیست کجا گذاشتمش...😕
با تعجب جواب دادم:
+یعنی پاسپورت خونس؟یا اینکه اصلا نمیدونی کجا هست؟😕😕😕
یکم فکر کرد و جواب داد:
+فکر میکنم، لابه لای وسایل خودت باشه، ولی بزار آقاجونت بیاد، داخل گاوصندوق رو هم ببین،احتمالا همونجا باشه😕😕
از اتاق خارج شد، روی تخت نشستم، فکرم باز درگیر شد، :
+حالا،پاسپورت رو کجای دلم بزارم؟
+سرگذشت داریم ماهاا😕
+حسین جان، جانه مادرتون یه کاری واسه ما بکنید آقا 😔
خیلی خسته بودم، به خواب احتیاج داشتم واقعا، سرم رو آروم روی بالشت گذاشتم، طبق عادت این شب ها، هِدسِت رو گذاشتم روی گوشم و مداحی حاج حسین سیب سرخی رو پخش کردم، (قدم قدم با یه علم، ان شاءالله اربعین میام سمت حرم)، بغضم گلوم رو فشار میداد، اصلا توی حال و هوای خودم نبودم، مدارک معمولا جای مشخصی بودن، اما نبودن پاسپورت روحیه ام رو به هم میریخت، آروم آروم خوابم برد و اصلا توی حال خودم نبودم انگار....😢
*ساعت حدودا هفت غروب شده بود:
صدای زنگ موبایل به گوشم میرسید، با چشم های نیمه باز به صفحه موبایل نگاه کردم،اسم امیر افتاده بود، چشم هام رو بهم فشردم، و همونجوری که از جا بلند میشدم، جواب تلفن رو دادم:
+جانم امیر؟ خوبی؟
با صدای خوشحال بهم گفت:
+سلام فاطمه، به امیده خدا،دوتا جا پیدا کردم که بریم زیارت😊 خواب بودی؟
در حال خمیازه کردن و با صدای بم جواب دادم:
+آره خواب بودم ولی خوب شد زنگ زدی،حالم خیلی خوب شد بهم خبر دادی😊
یکم مکث کردم و با بغض گفتم :
+امیر؟ پاسپورتم معلوم نیست کجاست، باید بگردم پیدا کنم، دعا کن پیدا بشه فقط 😔😔
با انرژی خاصی بهم جواب داد:
+قربونت برم که از من بی تاب تر شدی😊 حسین اربابه نگران نباش، پیدا میشه😊😊 بگرد بهم خبر بده که فردا بیام و مدارک رو ازت بگیرم😊مواظب خانمم باش، فعلا یا علی 😘🌸
حرف های امیر ایندفعه انرژی مضاعف داد بهم، جواب دادم:
تو هم مواظب خودت باش، انشاءالله که پیدا میشه😊 علی یارت حاج آقا🌸😍
بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم، تمام جاهایی که فکر میکردم پاسپورت باشه رو گشتم، اما نتیجه ای نگرفتم 😕
خیلی بهم ریخته بودم، به اتاق آقاجان رفتم، آقاجون روی صندلی چوبی خودش با میز تحریر کوچک کنار اتاق، مشغول رسیدگی به کارها و پرونده ها بود، اجازه خواستم و کناره میز نشستم، با ناراحتی پرسیدم :
+آقاجون، پاسپورت من، داخل گاو صندق شما نیست، تمام خونه رو گشتم ولی پیدا نکردم 😢
عینکش رو، از چشمش درآورد و روی میز گذاشت، با لبخند بهم جواب داد :
+توی گاوصندوقه دیگه بابا،خودت پارسال بعد از اربعین گذاشتی که گم نشه،حواست پرت شده هاا😊😊😂
از جا پریدم و آقاجان رو بوسیدم،
گفتم :
+الهی قربونت بشه دخترت که خوشحالم کردی😊
با لبخند روی سرم دست کشید و سرم رو بوسید، گفت:
+خدانکنه،عروس خانم 😊آقاتون هم خوب شدن مبارک باشه، همیشه لب هاتون خندون باشه😊😊
از داخل کشوی سمت راست، کلید گاوصندوق رو بهم داد و ادامه داد :
+برو از توی گاوصندوق پاسپورتت رو بردار، هزینه سفرتون هم گذاشتم، بردار و هرچقدر دوس داشتین خوش بگذرونین😊
با خوشحالی بلند شدم و پاسپورتم رو برداشتم، اما اصلا نمیتونستم پولی که آقاجان گفته رو بردارم، مطمئن بودم که امیر قبول نمیکنه....😕
تا اینکه آقا جان با اخم و عصبانیت جواب داد :
.....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_چهاردهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : درست وسط هدف
کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه می کردم ... .
بین بچه ها می چرخیدم و با اونها دوست می شدم ... هر کاری از دستم برمیومد براشون می کردم ... اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش مراقبت می کردم ...
سعی می کردم شاگرد اول باشم و توی درس ها به همه کمک کنم ... برای بچه ها هم کلاس عربی و مکالمه میزاشتم ... توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم ... چون هیچ کس از شستن توالت ها خوشش نمیومد، شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم ... .
از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم ... همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون توجه و محبوب خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم ... .
تمام ملیت ها حتی با وجود اختلافات عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود، بهم احترام میزاشتن ... و زمانی این نفوذ کامل شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید ... .
ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد ... هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان ... از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و ... توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم ... .
وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم ... کنترل کل بچه ها اومد دستم ... اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد ... حتی بین اساتیدی که باهاشون درس نداشتم هم مشهور شده بودم ... .
دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم ... توی یک ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید ...
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩#رکسانا
#قسمت_چهاردهم
لینک قسمت ۱۳
https://eitaa.com/Dastanvpand/14816
خبر داشتم که دو تا پسر دائی هم دارم! البته انتظارشو نداشتم !! اونم همچین پسردائی هایی!!مانی - شما ترمه هستی؟ترمه -اره خودمم!!مانی - بی چونه متری چند؟!(( ترمه یه نگاه به مانی کرد و بعد زد زیر خنده و به یه نفر که اونجا بود گفت که برامون چایی بیاره و بعد برگشت طرف ما و گفت ))- چی شده یاد من کردین پسر دایی ا؟!مانی - من یکی که خیلی ارزو داشتم شما رو از نزدیک ببینم و بهتون بگن که تو اون فیلم اولی که بازی کردین بازیتون بسیار بسیار چی بگم؟(( ترمه داشت میخندید و سرش رو تکون میداد که مانی گفت ))- بسیار بسیار مزخرف بود! امیدوار بودم که این شغل ور ول کنین و...ترمه - برو گمشو عجب پسر دایی ایی!مانی - حتما با اون بازی انتظار اسکار داشتی؟!ترمه - تو دیوونه ای یا خودتو به دیوونگی میزنی؟!مانی - نه واقعا دیوونه ام . هیچ تظاهری هم در کار نیست! فیلم اول تم دو بار رفتم دیدم!ترمه - اگه بد بازی کردم چرا دو بار رفتی دیدی؟!مانی - از بس خوشگلی!(( ترمه یه لبخند زد و بهش گفت ))ترمه - حالا شدی یه پسر دایی خوب و با نمک و خوش تیپ!(( ئبعد برگشت طرف منو به بهم اشاره کرد و به مانی گفت ))- هنوز نگفتین اسمتون چیه؟!مانی - یعنی میخوای بگی اسم ماها رو نمیدونی؟!ترمه - هامون و مانی! اون هامونه تو هم مانی . اما نگفتین چی شد که یاد من کردین؟!مانی - اولا تا امروز عصر اصلا خبر نداشتیم که عمه داریم چه برسه به دختر عمه! در ثانی اومدم باهات عروسی کنم دختر عمه جون! (( ترمه زد زیر خنده و گفت ))- اگه نامزد داشته باشم چی؟!مانی - همچین میزنم تو سرت که نامزدی از یادت بره!(( ترمه که میخندید گفت )) - از تو بعید نیست! راستی این چه کاری بود که کردی؟! فکر نکردی ممکنه ازت شکایت کنن و بندازنت زندان؟!مانی - ادم وقتی دختر عمه ای به خوشگلی تو داشته باشه دیگه فکر این حرفا نیس!ترمه - داری جدی حرف میزنی یا مثه اون حرفاته؟!(( مانی فقط خندید که ترمه گفت ))- حال شما چطوره هامون خان؟- مرسیترمه - شنیده بودم که شما دو تا اخلاقتون درست بر عکس همدیگست . اما فکر نمیکردم راست باشه. (( سرم رو تکون دادم که مانی گفت ))- هاپو عصبانی
(( بهش یه چشم غره رفتم كه یه نفر برامون چایی آورد و تعارف كرد. هر سه تایی برداشتیم و تشكر كردیم كه مانی گفت ))
- زود شماره تلفن ت رو بده تا یادم نرفته!
ترمه - مگه می خواین برین ؟!
مانی - نه !
ترمه - خب بعداً بهت می دم.
- مزاحمتون شدیم ! بهتره شما برگردین سرِ فیلمبرداری! بعداً با هم صحبت می كنیم.
ترمه - پس شما همینجاها باشین تا كارم تموم بشه.
(( بعد یه نگاه به مانی كرد و خندید و رفت برای بازی. من و مانیم همونجا واستادیم.
نیم ساعت بعد فیلمبرداری شروع شد. داستانم اینطوری بود كه مثلاً ترمه عصبانی، به حالت قهر از یه خونه می آد بیرون و میره كه سوار ماشینش بشه! اون هنرپیشه هم كه معروف بودف باید میاومد دنبالش و جلوش رو می گرفت كه قهر نكنه و بره!
چهار پنج بار فیلمبرداری كردن و كارگردان (( كات )) داد! پسره خوب بازی نمی كرد! یعنی یه خرده شُل بازی میكرد! یه بار دیر اومد بیرون! یه بار زود می اومد! یه بار تُپق میزد! دفعه انگار شیشم بود كه ترمه با حالت عصبانی از خونه اومد بیرون و رفت طرف ماشین. اسم ترمه تو این فیلم صحرا بود! هنرپیشه ی مَرد دنبالش دوئید بیرون و از همونجا با یه صدای نیمه بلند گفت ))
- صحرا! صحرا! نرو! صبر كن!
(( اینو كه گفت كارگردان دوباره (( كات )) داد كه هنرپیشههه این دفعه عصبانی شد و گفت ))
- دیگه چرا؟! این دفعه كه، هم تند اومدم بیرون و هم زود و هم تُپُق نزدم!
كات برای چی؟!
(( تا كارگردان اومد حرف بزنه كه مانی گفت ))
- برادرِ من خب آقای كارگردان حق داره! آدم وقتی یه همچین دختر خوشگلی ازش قهر كرده و داره این وقت شب، عصبانی میره تو خیابون كه اینجوری با این صدا اسمش رو صدا نمیكنه! این طالبی فروشه تو محل ما وقتی عصری میشه و طالبیهاش رو دستش باد می كنه از شما محكمتر و بلندتر و با سوز دلتر و با احساستر داد می زنه آی طالبی! طالبی شیرین دارم!
(( یه مرتبه مَردمی كه اونجا جمع بودن زدن زیر خنده كه مانی گفت ))
- شما همچین این خانمرو صدا میكنین كه انگار تازه اوّل صبحه و تا عصری وقت دارین طالبیآرو بفروشین!
(( این دفعه كارگردان و بقیه ی عواملم زدن زیر خنده! ترمه كه همونجا بغل ماشین نشسته بود رو زمین و می خندید!
پسره هنرپیشه ه فقط همینجوری داشت بهمانی نگاه می كرد! آروم با آرنج زدم تو پهلوی مانی كه زود بهش گفت ))
- معذرت میخوام آقای...! من از اونجا كه بازیتون رو دوست دارم و از سر دلسوزی این حرف زدم! ترو خدا بهتون برنخورهها!
(( پسره یه نگاهی بهمانی كرد و گفت ))
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهاردهم
#بخش_اول
❀✿
پاڪت چیپس را باز و بہ مادرم تعارف میڪنم. دهنش را ڪج و ڪولہ میڪند و میگوید: اینا همش سرطانہ! بازبان نمڪ دورلبم را پاڪ میڪنم
_ اوممم! یہ سرطان خوشمزه!
_ اگہ جواب ندے نمیگن لالے مادر!
میخندم و به درون پاکت نگاه میڪنم. نصفش فقط با هوا پر بود! ڪلاهبردارا! مادرم عینڪش را روے بینے جا بہ جا میڪند و ڪتاب آشپزے مقابلش را ورق مے زند، حوصلہ اش ڪہ سرمے رود ڪتاب مے خواند! باهر موضوعي! اما پدرم بیشتر بہ اخبار دیدن و جدول حل ڪردن، علاقہ دارد... ومن عنصر مشترڪ میان این دو نازنین خداروشڪر فقط بہ خوردن و خوابیدن انس دارم! نمیدانم شاید سر راهے بودم! عینڪش را روے ڪتاب میگذارد و بے هوا مے پرسد: محیا؟!
_ بعلہ!؟
_ این پسرخالت بود...
چیپسے ڪہ بہ طرف دهانم برده بودم، دوباره داخل پاڪت میندازم...
من_ ڪدوم پسرخالہ؟!
_ همین پسر خالہ فریبا ...
_ خو؟
_ پسره خوبیہ نہ؟
_ بسم الله! چطو؟
_ هیچے هیچے!
دوباره عینڪش را مے زند و سرش داخل ڪتاب مے رود! براے فرار از سوالات بودارش بہ طرف اتاقم مے روم.
"مامان هم دلش خوشہ ها! معلوم نیست چے تو سرش! پوف...!!"
روے تخت ولو مے شوم و پاڪت را روے سینہ ام میگذارم. فڪرم حسابے مشغول حرفهاے میتراست! " اون عقب مونده هم خوب حرفے زدا! اگر...اگر بتونم خوب درس بخونم... خوب ڪنڪور بدم!.... اگر...اگر ...واے ینے میشہ؟!" غلت مے زنم و مشغول بازے با پرزهاے پتوے گلبافت روے تختم مے شوم. پاڪت چپہ مے شود و محتویاتش روے پتو مے ریزد. اهمیتے نمیدم و سعے میڪنم تمرڪز ڪنم! مشڪل اساسے من حاج رضاست! " عمرا بزاره برے محیا! زهے خیال باطل خنگول! امم..شایدم اگر رتبه ے خوبے بیارم، دیگہ نتونہ چیزے بگہ! چراباید مانع موفقیتاے من بشه؟!" این انصافہ؟!" پلڪ هایم راروے هم فشار میدهم و اخم غلیظے بین ابروهایم گره مے زنم. " پس محمد مهدے چے؟! من بهش عادت ڪردم!" روے تخت مینشینم و بہ موهاے بلندم چنگ میزنم و سرم را بین دستانم میگیرم." اون سن باباتو داره! میفهمی؟! درضمن! این تویے ڪہ دارے بهش فڪر میڪنے وگرنہ براے اون یہ جوجہ تخس لجبازے! " ازتخت پایین مے آیم و مقابل آینہ روے در ڪمدم مے ایستم. انگشت اشاره ام را براے تصویرم بالا مے آورم و محڪم میگویم: ڪلہ پوڪ! خوب مختو ڪار بنداز! یامحمدمهدے یا آزادے! فهمیدے؟!" بہ چشمان ڪشیده و مردمڪ براقم خیره مے شوم! شاید هم نہ! چرا یا...شاید هردو باهم بشود! پوزخندے مے زنم و جواب خودم رامیدهم: خل شدے؟! یعنے توقع دارے باهاش ازدواج کنے؟! خداشفات بده!"
انگشتم را پایین مے آورم: خب چیه مگہ! تحصیل ڪرده نیست ڪہ هست! خوش تیپ نیست ڪہ هست! خوش اخلاق و مذهبے ام هست! حالا یڪوچولو زیادے بزرگ تر ازمنہ!" و...و..." زنم داشتہ!" " شاید بتونم باازدواج بااون هم بہ مرد مورد علاقم برسم هم بہ آزادے...بہ درس و دانشگاه و هرچے دلم میخواد!" پشتم رابہ آینہ میڪنم" این چہ فڪریه!؟ خدایاڪمڪ! اون بیچاره فقط بہ دید یہ شاگرد بهم نگاه میڪنہ، اون وقت من!"...خیلے پررو شدے دختر! " گیج و گنگ بہ طرف ڪیفم مے روم و تلفن همراهم رااز داخلش بیرون مے آورم. شاید یڪم صحبت ڪردن بامیتراحالم رابهتر ڪند.
❀✿
با اشتها چنگالم را در ظرف سالاد فرو میبرم و مقدار زیادے ڪاهو وسس داخل دهانم میچپانم. پدرم زیرچشمے نگاهم میڪند و خنده اش میگیرد. مادرم هم هرزگاهے لبخند معنادار تقدیمم میڪند. بے تفاوت تڪہ ے آخرمرغم را دردهانم میگذارم و میگویم: عالے بود شام! بازم هست؟!
حاج رضا_ بسہ دختر میترڪے!
_ یڪوچولو! قد نخود! خواهش!
مامان ظرفم را میگیرد و جلوے خودش میگذارد. بااعتراض میگویم: خب چرا گذاشتے جلوت؟!
پدرم باخونسردے لبخند میزند و جواب میدهد: باباجون دودیقہ بادقت بہ حرفاے مادرت گوش ڪن!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهاردهم
#بخش_دوم
❀✿
دودستم رازیر چانہ ام میگذارم و میگویم: بعلہ! بفرما!
مادرم دور لبش را بادستمال تمیز میڪند و بے مقدمہ میگوید: حسام باخالہ فریبا حرف زده گفتہ بریم خواستگارے محیا!
دهانم باز مے شود.
_ چیڪا ڪرده؟!
_ هیچے! سرش خورده بہ یجا گفتہ میخوام بریم خواستگارے!
بہ پشتیےصندلے تڪیہ میدهم
_ اون وقت خالہ فریبام خوشال شده زنگ زده بہ شما؛ آره؟
_ باهوش شدے دخترم!
_ بعد ببخشید شما چے گفتید؟!
_ گفتم با باباش حرف میزنم!
نگاهم سریع روے چهره ے شڪفتہ از لبخند ڪج پدرم مے چرخد...
_ بابا شما چے گفتید؟؟؟!
پدرم یڪ لیوان دوغ براے خودش میریزد و شمرده شمرده جواب میدهد:
_ حسام جوون بدے نیس! پسرخالتہ! ازبچگے میشناسیمش...لیسانس گرفتہ و سرڪار مشغولہ! سربہ زیره...بہ مام میخوره! چے باید میگفتم بنظرت دختر؟!
حرصم میگیرد.دندانهایم راروے هم فشار میدهم و ازجا بلند مے شوم.
_ یعنے این وسط نظر من مهم نیست؟!
چشمان گیرا و جذاب پدرم میخندد
_ چرا عزیزم هست! براے همین داریم برات میگیم...ما موافقت ڪردیم توچرا میگے نہ؟!
محڪم و بلند میگویم: نہ نہ نہ نہ! همین!
مادرم باتعجب مے پرسد: وا خب یبار بگے ام میفهمیم! بعدم این پسره چشہ؟!
_ چش نے دماغہ! خوشم نمیاد ازش!
مامان_ خوشت نمیاد؟! چطو تا دیروز داداش حسامت بود!!!
فڪرے بہ دهنم مے زند! خودش جواب دستم داد! قیافہ اے حق بہ جانب بہ خودم میگیرم و آرام میگویم: بلہ! ...هنوزم میگم! چطورے بہ ڪسے ڪہ بهش میگفتم داداش و هم بازیم بوده، الان بہ دید خواستگار نگاه ڪنم؟!
مادرم خودش را لوس میڪند و چندبار پشت هم پلڪ میزند و میگوید: اینجورے نگاش ڪن!
واقعا خانواده ے سرخوشے دارم ها! صندلے ام را سر جایش هل میدهم و دوباره تاڪید میڪنم: نہ نہ نہ! همین ڪہ گفتم! بگید محیا رد ڪرد!
❀✿
دراتاق را پشت سرم مے بندم و ڪولہ پشتے ام راروے تختش میگذارم. بوے ادڪلن تلخ درڪل فضا پیچیده. یڪ عڪس بزرگ سیاه و سفید بالاے تختش دیوار ڪوب شده! ازداخل ڪولہ پشتے ام یڪ تونیڪ با روسرے بیرون مے آورم .تونیڪ را تن و روسرے را با سلیقہ سرم میڪنم. مقدارے از موهاے عسلے ام را هم یڪ طرف روے یڪے از چشمانم مے ریزم.
ڪمے بہ لبهایم ماتیڪ مے زنم و از اتاق بیرون مے روم. پشت درمنتظر ایستاده. بادیدنش میترسم و دستم راروے قلبم مے گذارم. با خنده میگوید: دختر اینقد لفتش دادے ڪم مونده بود بیام تو! حالت خوبہ؟!
_ بلہ ببخشید!
پشتش رابہ من میڪند و بہ سمت اتاق مطالعہ مے رود.
امروز دل را بہ دریا زده ام! میخواهم از همسر سابقش بپرسم. فوقش عصبے مے شود و یڪ چیز سنگین بارم میڪند... لبهایم راروے هم فشار میدهم و وارد اتاق مے شوم. اما خبرے از او نیست. گنگ وسط اتاق مے ایستم ڪہ یڪ دفعہ پرده ے بلند و شیرے رنگ پنجره ے سرتاسرے اتاق تڪانے مے خورد و صداے محمدمهدے شنیده مے شود: بیا تو ایوون! پس ایوان هم دارد! لبخند مے زنم و بہ ایوان مے روم. میز ڪوچڪ و دوصندلے و دوفنجان قهوه! تشڪر میڪنم و ڪنارش مینشینم." اوایل مقابلش مے نشستم ولے الان..." فنجان را ڪنار دستم میگذارد و میگوید: بخور سرد نشہ!
لبخند مے زنم و ڪمے قهوه را مزه مزه مے ڪنم. شاید الان بهترین فرصت است تا گپ بزنیم! مستقیم و خیره نگاهش میڪنم. متوجه مے شد و میپرسد: جان؟ چے شده؟
_ یہ سوال بپرسم؟!
_ دوتا بپرس!
_ محمدمهدے توخیلے راجب خانواده ے من پرسیدے ولے خودت...
بین حرفم میپرد: وایسا وایسا...فهمیدم میخواے چے بگے...راجب زنمہ؟
چشمانم را مظلوم میڪنم
_ اوهوم!
صاف مینشیند و بہ روبہ رو خیره مے شود
_ خب راستش...راستش شیدا خیلے شڪاڪ بود!...خیلے اذیتم میڪرد.... زندگے ما فقط سہ سال دووم اورد!...بہ رفت و آمدهام....شاگردام...بہ همہ چیز گیر میداد! حتے یمدت نمیذاشت ادڪلن بزنم! میگفت ڪجا میخواے برے ڪہ دارے عطر مے زنے!
شاخ درمے آورم! زن دیوانہ! مرد بہ این خوبے! باچشمهاے گرد بہ لبهایش چشم مےدوزم ڪہ حرفش راقطع میڪند.
_ شاید بعدا بیشتر راجبش صحبت ڪنم! حق بده ڪہ اذیت شم بایاد آوریش!
بہ خوبے بہ او حق مے دهم و دیگر اصرارے نمے ڪنم.
❀✿
ازتاڪسے پیاده مے شوم و سمت ڪوچہ مان مے روم ڪہ همان موقع پدرم سرمے رسد و موهاے آشفتہ و آرایش نہ چندان زیادم را مے بیند.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهاردهم
فرزاد که میدونست من چقد رو سامان حساسم گفت: بابا بیخیال حرفای کتایون، کتی جون یکم حساسه الکی ازکاه کوه میسازه. وضع سامان اونقدام فاجعه نیست که اگه خودش بخواد ویه انگیزم داشته باشه مطمئناً میتونه بزاره کنار ماهم این انگیزه رو بهش میدیم اونم با کسی که عاشقش بوده این رابطه سودش یه طرفه هم نیست هم سامانو نجات میده هم افسردگی فرنوشو خوب میکنه
آوا: یعنی بابابزرگم راضی میشه؟؟
فرزاد: آره، بابای کتایون تا حالا فهمیده نمیشه بزور کسیو از کسی گرفتو به یکی دیگه داد، اون همین الانشم با وضعی که برا دخترش پیش اومده فهمیده چه اشتباهی کرده بعدشم اون موقع که بزرگترا جای فرنوشو سامان تصمیم گرفتن اونا 2 تا بچه بودن حالا هرکدوم سیو خوردهای سالشونه کی میخواد جاشون حرف بزنه؟!
من: نمیدونم چی بگم
فرزاد: همینه که من میگم الان مهم اون دوتان و البته شما دو تا
آوا: ما؟!!
فرزاد: آره باید برا ملاقاتشون پادرمیونی کنید تو خاله فرنوشتو راضی کن شیدم در عمو سامانو.
من: خب همین امشب فرنوشم دعوت میکردی تا خیلی راحت همو ببینن
فرزاد: نه اینجوری قشنگ نیست بعد از این همه مدت که نباید جلو بقیه باهم روبرو شن، یه موقعیت 2 نفره لازم دارن
آوا: اگه خودشون نخواستن چی؟ حیلی سال گذشته شاید دیگه حسی بهم نداشته باشن
فرزاد: ما سعی مونو میکنیم اگ شد که خداروشکر اگرم نشد خودم سامانومیبرم بازپروی میخوابونم ترکش میدم کاملاً غیر احساسیو بی انگیزه، والا.
با حرفش هرسه خندیدیموآوا گفت: باشه قبوله من هستم، من عاشق اینجور بازیام
فرزاد: ببین کارو سپردیم به کی؟؟ سرنوشت 2 تا آدمه بعد خانوم میخواد،بازی کنه!
اون شب خیلی بهم خوش گذشت دیدن فرزاد از یه طرف خوشحالیم برا سامانم یه طرف، با اینکه هنوز در حد حرف بود ولی ته دلم امیدوار شده بودم، واقعاً حق داشتم فرزادو دوس داشته باشم هنوز نیومده داشت همه چیزو درست میکرد،
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌺
🌿🌺🍃
🌿🍃
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_چهاردهم
ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻐـلم ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
_ ﺍﺯ ﻣﺸﻬﺪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮﺩﯼ زینب . ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺗﺖ ﭘﺎﯾﺪﺍﺭ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺍﺭﻭﻡ ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﺑﻐـلش ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮﺷﻮ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺗﮑﯿﻪ ﺩﺍﺩ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﺎﺩ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻧﻪ ﺍﻭﻧﺎ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻣﺎﺭﻭ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻥ ﻭ ﻧﻪ ﻣﺎ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ .
_ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ
ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺟﻮﻧﻢ؟
_ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ , ﻣﺸﻬﺪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﺩﺭﮔﯿﺮﻡ . ﺑﺎ ﺣﺲ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ . ﺑﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﻥ ﻭ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﮐﻼ ﻫﻤﮑﻼﺳﯿﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯿﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺗﻮ . ﻭ ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﮐﯽ ﺑﺸﻪ .
_ ﺍﺑﺠﯽ ﺟﻮﻧﻢ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺸﻠﺐ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﺎ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺑﺎﻧﻮﯾﯽ ﺑﺸﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺮ ﻭ ﺷﻬﺎﻣﺖ ﻭ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﮔﯿﺸﻮﻥ ﺯﺑﻮﻥ ﺯﺩ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻤﻪ . ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﺁﺩﻡ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﺍﯾﻢ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﺩﺍﺭﻥ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺗﺨﺮﯾﺐ ﺣﺮﻡ ﺑﯽ ﺑﯽ ﺯﯾﻨﺐ ﻣﯿﺮﻥ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺟﻮﻭﻧﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ، ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ، ﺍﻓﻐﺎﻧﯽ ﻭ … ﻣﯿﺮﻥ ﺗﺎ ﺩﻓﺎﻉ ﮐﻨﻦ .
_ ﺍﺭﻩ ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﯽ ﺑﯽ ﺳﯽ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﯾﻪ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺯﻭﺩ ﺟﻤﻌﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ :
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﻌﺪﺷﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺍﻭﻥ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭ ﺍﻭﻥ ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﺭﻭ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﺻﻼ؟
_ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﻣﻦ ۱۰ . ۱۱ ﺳﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯﯼ ۶٫۷ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻣﯿﺬﺍﺷﺘﻦ …… ﺗﻮﺟﻪ : ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺭﻭ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﻨﯿﺪ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🌿🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓