🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_سوم
......
خانم جانم هم بیدار شده بود که بره سره کار گفت :
+فاطمه،مواظب خودت باش، اگر باهم بیرون رفتین،خُل بازی در نیاری همین اول کاری، سنگین باش😕
خندیدم گفتم:
+سلام خانم جون،صبح بخیر،چشم حواسم هست،خداحافظ....😊
درب رو بستم پشت سرم و رفتم....
داخل دانشگاه توی محوطه امیر رو ندیدیم،معمولاً صبح ها میدیدم که روی صندلی نشسته، فکر کردم نیامده،خبر توی دانشگاه هنوز نپیچیده بود،خداروشکر... 😊😕
دانشگاه خلوت بود،از درب ورودی وارد شدم و رفتم توی سالن، از پله ها بالا رفتم و نزدیک درب کلاس نشستم،چند نفر از آقایون اومده بودن ولی دوستای خودم هنوز نرسیده بودن مثله اینکه،،،،
خلاصه که استاد تشریف آوردن و کلاس با هر کیفیتی بود شروع شد... 😔
شاید اولین بار توی زندگیم بود،درگیر کسی شده بودم و منتظر...😢🙈
گوشیم رو از توی کیفم، از لابه لای خرت و پرت های داخلش پیدا کردم، همونجوری که استاد راجب تئوری شیمی و فرمولات مخصوص حرف میزدن،پیام نوشتم:
+سلام امیر، خوبی؟کجایی؟ توی محوطه ندیدمت.... 😕
دوباره سرگرم گوش کردن به استاد شدم، تقریبا ده دقیقه ای گذشت....
میز حالت لغزش پیدا کرد،متوجه شدم جواب پیامک اومده...
+سلام فاطمه،من خوبم،تو حالت چطوره؟من موتورم پنچر شد،رفتم درستش کنم،۱۰ دقیقه دیگر دانشگاهم، به کلاس نمیرسم ولی میام دنبالت😊
کلاس با هر کیفیتی که بود تـمام شد،کسل کننده و خشک، همه سریع راهی شدند و رفتن، من موندم وسایلم رو جمع کردم و اومدم داخل سالن، سرم رو اینور و اونور گردوندم ولی خبری از امیر نبود، از پله ها که پایین میرفتم تا وارده محوطه بشم،حدس زدم امیر اونجا منتظر باشه،دیدم با پیرهن راه راه آبی کم رنگ و یک کلاه ایمنی موتور سراسیمه میومد بالا.. 😊
وسط راه پله من رو دید نفس نفس زنان گفت:
+سلام فاطمه، ببخشید دیر کردم😕✋
منم لبخند زدم گفتم :
+سلام،اشکال نداره،اتفاق پیش میاد،اگر خسته ای من برم خونه، یک وقت دیگر باهم میریم....😊
🍃🌺
ابروهایش رو بالا انداخت و گفت:
+نه،نه،بریم که کلی میخوام باهات صحبت کنم...😊
گفتم: باشه، پس بریم.....😊😊
توی محوطه که باهم راه میرفتیم،متوجه نگاه بعضی هم کلاسی ها میشدم،خُب از جریان خبر نداشتن،باید براشون تعریف میکردم،درهرحال.....
دوش به دوش هم با اختلاف تقریبا ۸ سانتی که توی قد داشتیم،با هم راه میرفتیم....😊🙈
از داخل پارکینگ دانشگاه موتورش رو بیرون آورد و رو به من گفت:
+من تا حالا یک نفری سوار میشدم به خاطر همین یک کلاه هست ولی خیلی زود برات یکی میخرم،.... 😊
قبل از اینکه سواربشم گفتم:
+حالا،نمیشد پیاده بریم؟من تا حالا سوار موتور نشدم،... 😕😢
با خنده گفت:
سوارشو یاد میگیری،از ماشین سواری آسون تره....😂😂
خلاصه با هر مصیبتی بود سوار شدم،..
یواش یواش راه افتاد، همونجوری که به جلو نگاه میکرد میگفت :
خُب،حالا کجا برم؟
بلند گفتم:
نمیدونم، هرجا راحتی بریم....😊
گفت:
+پارک راحتی یا بریم امامزاده ای، جایی؟....
یهو ادامه داد:
+اصلا بریم حرم سیدالکریم،راحت بشینیم صحبت کنیم؟....
گفتم:
+پیشنهاد خوبیه،ولی تا برسیم و صحبت کنیم و زیارت کنیم،ظهره،من گشنه ام میشه که.... 😕😕😂😂
دیدم بلند بلند خندید و با همون خنده گفت:
ناهار، مهمون من نگران نباش شما😂😂
خلاصه، بعد از نیم ساعت رسیدیم حرم،موتورش رو نزدیک حرم داخل پارکینگ گذاشت و کنار هم راه افتادیم سمت صحن اصلی،اول درب ورودی تا کمر خم شد و گفت:
+السلام علیکم😊،دیدی با هم خدمت رسیدیم آقاجان....
رفتیم داخل و دمه درب ورودی ضریح همونجوری که به ساعتش نگاه میکرد،رو به من گفت:
+فاطمه،برو داخل زیارت کن، بیست دقیقه دیگر بیا اینجا تا باهم بریم...😊
همونجوری که به اطراف نگاه میکردم تا یک نشانه توی ذهنم داشته باشم گفتم:
+باشه،پس من بیست دقیقه دیگر میام همین جا، دیر نکنی من زیاد اینجارو بلد نیستم.....😕😕😕
خندید و گفت:
بابا بچه بالاشهر،،چشم زود میام....😂
رفتم و زیارت کردم، دستم رو به ضریح گرفتم و خداروشکر کردم که تا به اینجا همه چیز بر وفق مراد پیش رفته،دو رکعت نماز هم خواندم و برگشتم همون جایی که قرار گذاشتیم.....
بیست دقیقه نشده بود،از در که بیرون رفتم دیدم به ستون تکیه داده و منتظره....
رفتم جلو گفتم:
+زیارت قبول، چقدر زود اومدی پس،؟
سرش رو بالا گرفت گفت:
+گفتم یه وقت زود نیای بیرون معطل بشی،حالا بریم توی صحن کناری كه همه خانواده ها هستن،بشینیم و باهم صحبت کنیم...
گفتم: باشه بریم.... 😊
دستش رو دراز کرد که دستم رو بگیره، دستش رو گرفتم و باهم قدم زنان رفتیم یک جای خنک پیدا کردیم و همونجوری كه نگاه میکرد که جای بهتری پیدا کنه گفت:
+بیا همین جا بشینیم و صحبت کنیم....
من هم سر تکان دادم گفتم:
+آره،از همه جا خنک تره مثل اینکه، بشینیم همین جا......😊
#ادامه
👇👇👇👇👇
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_پنجم
..
دکتر همونجوری که قدم میزد گفت :
+راستش.،، چجور بگم،همسر شما طبق آزمایش ها، مبتلا به سرطان خون شده...
تمام اتاق دوره سرم چرخید با شنیدن این حرف، بغض گلوم رو بسته بود، هیچی نمیتونستم بگم.... بغضم رو فرو خوردم گفتم :
+آقای دکتر،به نظرتون حالش خوب میشه؟ پس چرا از ویلچر نمیتونه بلند بشه... 😔😔😢
روی صندلی پشت میز نشست، همونجوری که خودکار رو به صورتش میمالید گفت:
+به خاطره تاثیرات داروهاست تا نیم ساعت دیگه درست میشه،خوب شدن بستگی به خودتون داره،به نظره من هرچه زودتر باید شیمی درمانی شروع بشه، به امیده خدا مشکل بر طرف میشه....😔😔
هیچی نمیتونستم بگم، فقط تشکر کردم و قرار گذاشتم فردا صبح که شرایط روحی مناسب تری داشتم مراجعه کنم به دکتر و راجع به درمان صحبت کنم، از اتاق بیرون اومدم، راهرو بیمارستان جلوی چشم هام تاریک بود،فهیمه داخل سالن روی صندلی نشسته بود، من رو که دید بلند شد و گفت:
+فاطمه چی شد؟
اینقدر ضغیف شدم که حتی آب دهانم هم رو نمیتونستم جمع کنم،تنها کاری که کردم خودم رو بغله فهیمه انداختم، اشک میریختم توی همون حالت گفتم:
+فهیمه بدبخت شدم، امیر سرطان گرفته...😢😢
با عجله من رو از بغلش جدا کرد با تعجب گفت:
+فاطمه؟؟؟ چی میگی؟ سرطان چی گرفته؟ چی میگی خواهر؟😕
+فهیمه،دکتر گفت سرطان خون گرفته امیر، بی جون شدن و لاغر شدنش هم برای همینه،،باید شیمی درمانی کنه.. 😢
معلوم بود بغض کرده ولی آب دهان قورت داد گفت:
+خُب، فاطمه خیلیا سرطان گرفتن ولی با امید و توکل خوب شدن، به امیده خدا به خیر میگذره....
سرم رو روی سینه اش گذاشت و پشت سرم دست میکشید، با بغض گفتم :
+آبجی،امیر عاشق موی سر و صورتشِ
مکث کردم،....😔
+اگه موهاش بریزه خیلی داغون میشه😔
فهمیه امسال محرم میخواست بره روضه، امسال قرار بود اولین نذری مشترکمون رو بدیم.... چیکار کنم حالا😢
با جدیت زد پشتم و گفت:
+بس کن فاطمه،بلند شو خودتو جمع و جور کن بریم پیش امیر،نترس همه این کارهارو هم انجام میدین،مگه من و فائزه مردیم؟ کمکت میکنیم.... بلند شو ولی عادی باش...😢😔
به هر زوری بود بلند شدیم و رفتیم پیش امیر، جلو رفتم و روس دست های بی جونش دست کشیدم، گفتم:
ٰ+امیر جان خوبی؟میتونی بلند بشی از جات؟دکتر گفت،چیزیت نشده، اثره دارو رو بدنته،یکم ناز کنی برای خانمت درست میشه😊
لبخند مایوسانه ای زد،همونجوری که دستم رو فشار میداد توی دستش گفت:
+قربونت برم من،الهی تب کنم، شاید پرستارم تو باشی،اگر واقعا اینجوریه یه روز تو ناز کن من میخرم، یه روز من ناز میکنم تو خریدار باش،....😊
سرش رو جلو آورد و نزدیک صورتم گفت:
نامرد، ارزون نخری هااا، گرون بخر مشتری بشیم😊
تکیه داد به ویلچر و یک نفس عمیق کشید و گفت یا زهرا،دست هاش رو به دسته های ویلچر فشار داد و سعی کرد بلند بشه و خداروشکر بلند شد و سره پا، ولی راه رفتن یکم مشکل بود براش،آهسته آهسته قدم میزد، من جلو رفتم و دستش رو گرفتم، فهیمه هم جلو اومد و کیف و مدارک رو از دست من گرفت و راهی خونه شدیم، امیر توی یک سال با کمک پدرش ماشین خریده بود و اون ماشین رو داخل پارکینگ گذاشته بود،کلید ماشین رو از جیبش برداشتم و به فهیمه دادم که جلوتر بره و ماشین رو از پارکینگ در بیاره، تا برسیم پیشِ ماشین خداروشکر یواش یواش راه رفتنش عادی شد تا که دستم رو ول کرد و عادی راه میرفت،منم کنارش راه میرفتم و حواسم کامل جمع بود که مبادا پاهاش سست بشه بیوفته....
نزدیک ماشین سرش رو خم کرد و به فهیمه گفت:
+آبجی خودت رانندگی کن، من عقب میشنم پاهام رو دراز کنم، 😊
با دستش درب جلو رو باز کرد و گفت :
+فاطمه جان تو هم بشین پیش خواهرت،بفرمااا😊😊
سوار شدم و امیر هم از درب عقب سوار شد،پشتش رو به درب تکیه داد و پاهاش رو نصفه و نیمه دراز کرد...
توی مسیر تمام فکرم این بود که چجوری ماجرا رو به مادرش و خانواده خودم بگم... 😕
قرار بود شب همه خانه ما باشن که دورهم باشن خانواده ها....
رسیدیم خانه، ماشین پدره امیر دمه درب پارک بود، طرف دیگر خیابان هم ماشین جواد و افشین پارک بود، فهیمه گفت:
+شما برید بالا، من ماشین رو میزارم داخل پارکینگ و میام پیشتون😊
ما رفتیم بالا و همه نشسته بودن دوره هم،معلوم بود منتظر ما بودن، سلام کردیم و امیر رفت نشست پیشه خانواده من هم گفتم برم لباس عوض کنم الان خدمت میرسم،....
لباس هام رو عوض کردم و یک بار سوره کوثر رو خوندم و پشت درب اتاق یک نفس عمیق کشیدم و رفتم پیش خانواده..... 😊
همه خوش حال و خوب کنار هم نشسته بودن، نمیدونستم چجوری اعلام کنم،خوده امیر هم شک کرده بود انگار از رفتارم،مادرش رو به من پرسید:
+فاطمه جان؟ بیمارستان چی شد؟ تا الآن چیکارا کردید؟ فکر کنم ضعیف شده به خاطر فشار کار.....
خواهر و برادر امیر هم داشتن نگاه میکردن،همین طور خانم جان و آقاجان....
#ادامه 👇 👇 👇
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کـ
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_ششم
گفتم:
+امیر، راستش یه چیزی هست که داره میکشه من رو باید رو راست بهت بگم، دلیل اصرارمم همین بود..... راستش، امشب راجع به مریضیت دروغ گفتم😔
سرش پایین بود و با ناخن پشت لپ تاپ نقاشی میکشید، یک دست هم زیره چانه اش بود گفت:
+خب،راستش رو به خودم بگو حداقل،بدونم چی شده، موندگاریم یا که رفتنی...😊
بغضم شکست، اشک یواش یواش از رو گونه هام سر میخورد،گفتم:
+خیلی نامردی،این همه حرف زدم و این همه گفتی دوست دارم، الآن میگی شاید رفتنی شدی؟ تنها مگه من میزارم جایی بری.. 😔😢
معلوم بود بغض کرده،صداش رو صاف کرد گفت:
+منظورم موندگار پیش تو بود، رفتنی هم پیش دکتر، این اشکا هم فک کنم پیاز خورد کردی باز 😂😂
خندیدم و نگاهش میکردم، با دست روی صورتم کشید و اشک هام رو پاک کرد،ادامه داد:
+اینجوری یه بار دیگه ببینم اشک میریزی، میرم عضو داعش میشم😂😂
خندیدم گفتم :
+تورو منِ فقط تحویل میگیرم، داعش از جونش سیر نشده که تو سربازش بشی😂😂
+فاطمه، دیدی خندیدی؟ دیگه فیلم هندی بسه،بگو چی شد تو بیمارستان؟
خنده ام رو جمه کردم ادامه دادم:
+ببین، امیر، دکتر بهم گفت، تو مبتلا به یه بیماری شدی که باید درمان بشی،دارو بهت تزریق بشه...
مکث کردم و باز گفتم: بیماری دیگه 😔
ابرو هاش به هم گره خورد، گفت :
چه بیماری فاطمه جان، اسم بگو....
سرم رو پایین انداختم گفتم:
+چجوری بگم،از این مریضیا که آدما وقتی دارو میخورن کچل میشن...😔
حتی بردن اسم سرطان هم اذیتم میکرد،تپش قلبم تند شده بود، امیر چرخید رو به روی صورتم، گفت:
+اوه اوه،سرطان گرفتم؟ مریضمونم از این مریضیاس که همه میگیرن،چی میشد از این اسم با کلاسا میگرفتم...😂
شروع کرد به خندیدن، توی دلم میگفتم: این چرا اینجوری میکنه،خوش حال شده از سرطان؟؟ خدایا خودت به خیر کن😕
با اخم و جدیت گفتم:
+امیر،؟؟؟😡 به چی میخندی؟ میشه به منم بگی؟بیچاره کچل میشی،....
بازم بغض کردم و با بغض ادامه دادم:
+من امیره ورزشکارم رو میخوام،امیره خوشگلم رو، امیره لاغر رو دوس ندارم، بازوی لاغر رو چجوری بگیرم آخه؟...😔
دست هام رو گرفت و فشار میداد توی دستش گفت :
+فاطمه جونم، اولا که مو چاره داره، میرم کلاه گیس میزارم،ریش هم با ماژیکِ نازنین زهرا (دختر برادرش) میکشیم،بازو هم برات پنبه میزارم، تازه نرم تر هم هست😂
همین جوری با خنده بغضش ترکید ادامه داد:
+قسمت این بوده، بعدش هم دنیا به آخر نرسیده که، فردا باهم میریم پیش دکتر،ببینیم چیکار باید بکنیم،اگرهم قرار به شیمی درمانی باشه،خُب انجام میدم،
بعد با قشنگی و احساس گفت:
+توکل بهترین چیزه خانم جونم، میخواستی اشکال آقاتو ببینی،که دیدی،حالا هم خواب بهترین گزینه برای بنده هستش،مریضم مثلا😂
فقط نگاه میکردم و از این سرخوش بودن، مات و مبهوت شده بودم، هیچ حرفی به ذهنم نمیرسید،فقط گفتم:
+ببین امیر، من به هیچ کس چیزی نگفتم،جز فهیمه، خودمون میریم شیمی درمانی،به هیچ کس چیزی نمیگیم،باشه؟
یکم مکث کرد گفت :
+ببین چیزیه نیست که پنهان کنیم،شاید آقاجانت داماد سرطانی نخواد خب،😊
با دست به سینه اش زدم گفتم:
+حتی شوخیش هم قشنگ نیستا😕
خندید، ادامه داد:
+فاطمه،همه چیز درست میشه، حالا بزار فردا بریم دکتر ببینیم چی پیش میاد برامون.، حالا هم بنده میخوابم، شما مختاری 😊😊
بلند شد و تشکش رو روی زمین انداخت و پتو رو کشید روی سرش،😕 از زیره پتو صدا زد:
+فاطمه، دستت درد نکنه، هر کار میخوای انجام بدی توی تاریکی انجام بده،اتاق روشن آدم خوابش نمیبره،با تشکر شب بخیر 😊😊
خندیدم گفتم،میخواستم قرآن بخونم که نوره گوشیم هست،تو بخواب شبت آروم،صبح بیدارت میکنم بریم....😊
حدودا نیم ساعت بعد سکوت قشنگی توی فضای خانه حاکم بود، نور سفید گوشی موبایل روی صفحات قرآن جیبی کوچکم تماشایی بود، مطمئن بودم امیر از درون بهم ریخته،ولی برای اینکه من ناراحت نشم چیزی نمیگفت و ماجرا رو به شوخی رد میکرد، فکرم درگیره فردا هم بود، یک خط قرآن رو تلاوت میکردم چند دقیقه مکث و به صفحه قرآن خیره میشدم،
+يعنی فردا دکتر چی میگه؟
+امیر درمان میشه؟
+خانم زهرا کمکم میکنن باز؟
+وااای اکر مادرش بفهمه که خیلی ناراحتی میکنه...
+کاش همه چیز مثل فیلم باشه...
با هر کیفیتی بود پنج صفحه قرآن رو تلاوت کردم و بلند شدم، اتاقم جوری نبود که بشه کنار امیر بخوابم،روی تخت دراز کشیدم، همیشه هِدسِت رو زیره بالش میزاشتم،دست بردم و هِدسِت رو برداشتم، وصل کردم به گوشی موبایل و مداحی که امیر دوست داشت رو پخش کردم، مداحی بنی فاطمه که همیشه زمزمه ی روی لبش بود،
+(کشتی ِ به گل نشسته اومده.... باحال خسته اومده....)
دلم شکست،همون لحظه توی دلم ناخودآگاه گفتم:
+حسین جان، جانه مادرتون درست بشه همه چیز،مرسی😊
ساعت گوشی رو تنظیم کردم روی ساعت هشت صبح و یواش یواش خوابم برد،...
#ادامه 👇 👇 👇
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_هفتم
.....
امیر قبل از هر صحبتی گفت :
+آقای دکتر،من و همسرم هیچ واهمهای نداریم،سرطان هم یه نوع بیماریه،خداروشکر درمانش تا حدودی محیا شده، لطفا بدون اینکه بخواین رعایت حالم رو بکنید،بگین چیکار باید انجام بدم.... 😊
دکتر مات نگاه میکرد،خودم هم نمیدونستم چی باید بگم،اگر تایید میکردم حرف امیر رو دلم آشوب بود،اگر تایید نمیکردم،اون قدرتی که امیر از من توی ذهنش داشت بهم میریخت....😢
ترجیح دادم چیزی نگم،...😕
دکتر برگه های پرونده امیر رو بالا و پایین میکرد، از این برگه به اون برگه سر میزد، همونجوری که به برگه آخر نگاه میکرد گفت:
+شما،مبتلا به سرطان شدین،خوشبختانه سرطان شما از نوع خوش خیم هستش،باید تحت درمان قرار بگیرین،شیمی درمانی و پرتو درمانی....
به صورت امیر نگاه میکردم،هیچ علامتی از ضعف یا استرس داخل صورتش ندیدم،من هم وانمود میکردم عین خیالم نیست و خونسردم....😕
امیر چرخید و رو به دکتر گفت:
+خُب آقای دکتر برای شیمی درمانی از کی باید شروع کنیم؟😊
دکتر با تعجب پرسید:
+آقای احمدی، مطئنی آمادگی داری؟🤔
امیر با لبخند و نگاهی به من ادامه داد:
+بله آقای دکتر، انشاءالله که خیر باشه و بتونم از پسش بر بیام..😊
مطمئن بودم توی این راه،روی کمک من هم حساب کرده، خیلی از این موضوع خوش حال بودم که به عنوان تکیه گاه میتونم برای همسرم باشم😊
دکتر نفس عمیق کشید و خودکار توی دست گرفت و شروع به نوشتن کرد، در همان حال حرفم میزد؛
+آقای احمدی،داروها رو مینویسم،تهیه کن،اگر در طول شیمی درمانی اول بدنت مقاومت داشت، ادامه میدیم،اگر نه مجبوریم از روش دیگه استفاده کنیم،قرارمون هم برای فردا صبح ساعت هفت صبح باشه برای شروع 😊
با دستش دفترچه امیر رو بست و به سمتش دراز کرد ادامه داد :
+بیا جوون،انشاءالله زود خوب بشی و سلامت،این دارو هارو هم از داروخانه نزدیک تهیه کن....😊
امیر بلند شد و همونجوری که دفترچه رو از دکتر میگرفت میگفت :
+ممنون از همکاریتون آقای دکتر،انشاءالله 😊 پس تا فردا یاعلی 😊
روبه من ادامه داد:
بریم خانم😊
بلند شدم و از اتاق دکتر خارج شدیم، با پرستار بخش برای هماهنگی فردا صحبت کرد و از بیمارستان خارج شدیم.....
توی ماشین بهش گفتم :
+امیر امروز کار داری؟ برنامه ای؟🤔
یکم فکر کرد گفت :
+آره،ولی کار داری تو؟😊
+هیچی،فقط میخواستم تا شب بریم بیرون بچرخیم 😂
با خنده گفت:
+لابود حس ترحم و این داستانا دیگه،آره؟😂
با جدیت گفتم :
+نه به خداااا، عجب آدمی هستیا،خواستم کناره هم یکم بستنی بخوریم،حرف بزنیم و اینا ❤️😊
دنده ماشین رو عوض کرد و باز شروع به خندیدن کرد گفت :
+موارد شکم رو خوب بیان میکنی..😂 توی این یک سال اینقدری که این چیزارو خوردی پول جمع کرده بودیم، الآن توی فرمانیه همسایه بابات اینا بودیم😂
با دست به بازوش زدم و با قهر گفتم :
+اصلا نمیخوام، من رو بزار خونه، یک سالم هیچی نمیخورم ببینم میتونی خونه بخری یا نه،اصلا مثله این فیلما من رو این بغل پیاده کن...😊😂
با خنده و یکم لحن منت کشی گفت:
+حالا شما قهر نکن،میریم تا شب بیرون،فقط من زنگ بزنم اطلاع بدم که نمیام، بعدش به خورد و خوراک تو برسم😊
رفتیم سمت یک رستوران، ماشین رو نگه داشت گفت :
+اول بریم اینجا،یکم غذا بخوریم، بعدش بریم امامزاده علی اکبر چیذر؟
یکم فکر کردم جواب دادم:
ااووووممم،باشه ناهار و بخوریم اول،بعدش بریم،میخوای بری سره خاک شهدا؟
+ آره فاطمه،بریم اونجا،بعدشم که بریم بچرخیم به قوله شما😕
قبول کردم و رفتیم ناهار بخوریم، امیر معمولا سر میزد به شهدا و از اونا کمک میگرفت، خیلی خوب بود این کارش کت حتی روی من هم تاثیر داشت،... 😊
بعد از صرف ناهار نزدیک امام زاده که شدیم گفت:
+ماشین رو اینجا پارک کنیم، برم گلاب بگیرم دو تا شیشه، تو برو داخل تا زیارت کنی من هم اومدم،...😊
پیاده شدم و وارد امام زاده، سره ظهر، همیشه آرامش خاصی داشت امام زاده، حدودا پنج دقیقه بعد امیر هم اومد و باهم سره خاک شهدا نشستیم و قبرهای آشنا رو با گلاب میشست، همونجور که روی نیمکت سبز و کوتاه، زیره سایه درختِ بزرگ، گوشه امام زاده نشسته بودیم شروع به حرف زدن کرد، حرف هايی که تا حالا نگفته بود بهم....😢
+فاطمه،حرفایی که میزنم برات اتفاقاتی هست که قبل از محرم شدنم با تو افتاد، چیزی نگو، برات آبمیوه و کیک و
شکلات هم خریدم اگر احیاناً گشنه شدی میل کنی😊
+با دست به بازوش زدم و با اخم گفتم:
+نامرد خان،من شکمو ام؟حالا چون خریدی میل میکنیم، اصراف نشه😂
خندید و به قبر شهید خیره شد و شروع به صحبت کردن کرد:
+ببین،روزای اول که توی دانشگاه دیدمت،موضوع رو با سینا دوستم در میون گذاشتم،چون معمولا تمام مسائل ما باهم بود،اون بهم گفت:
+امیر غمت نباشه،راجع به این دختر که میگی، خیلی نرم برات تحقیق میکنم...
گفتم: .......
#ادامه 👇 👇
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت ک
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_هشتم
.....
با تسبیح بازی میکرد، یکم آبمیوه خورد و باز ادامه داد :
+راستش بعد از جوابی که دادی فاطمه، خیلی از خودم دلگیر شدم که چرا اینقدر،رُک صحبت کردم، بچه مذهبی با نامحرم اینقدر رُک حرف بزنه اصلا خوب نیست...😕
بعد از رفتنت، جریانه مکالمات رو به سینا گفتم، خندید گ دست گذاشت رو کتفم و با لحن شوخی گفت:
+گند زدی اخوی،کار از دست ما خارجه دیگه، باید وصل بشی فرماندهی بالا😂😂
نیم نگاهی بهش انداختم گفتم:
+پسر تو نمیتونی مثل آدم حرف بزنی توی این شرایط؟😕
خندید و باز گفت:
+امیر آقا، عاشقی دردی استخوان شکن است،دل شیر نداری نیا توی گود،بعدشم موضوع رو با سید رسول در میون بزار،ببین چی میگه... 😊
یکم فکرم درگیر شد فاطمه، هم به گندی که زدم،هم اینکه بی گدار به آب زدم😕
با موتور رفتم پیش سید رسول که عقلش توی این موارد بیشتر از من میرسید😔
موضوع رو مطرح کردم، بهم خندید و گفت :
+امیر جان اشتباه بزرگت هم کلام شدن بود😕 ولی دنیا که به آخر نرسیده، انسان هم ممکن الخطاست، چاره کارت و میدونم چیه.... 😊
با خوشحالی و یکم شوق پرسیدم:
+چاره چیه سید؟
با لبخند و همونجوری که با عمامه مشکی که روی زانوش بود و داشت درستش میکرد گفت :
+چاره کار با این گندی که زدی،توکل هستش،تا وقتی بهت بگم که بری و خدمت پدرشون برسی،ولی هیچ کاری نکن تا اون موقع امیر آقا.....😕😊
خلاصه فاطمه، جریان هايی گذشت بهم، یک روز اعصابم خیلی بهم ریخته بود، بی قرار بودم انگار،...😢 با ماشین بابام هی توی خیابون ها میچرخیدم ولی بی هدف😕 درست لحظه ای که کنار اتوبان وایساده بودم و به حرکت ماشین ها خیره بودم،گوشیم زنگ زد، سینا بود :
+سلام،امیر خوبی؟
+سلام داداش، خوبم.تو چطوری،؟
با استرس گفت :
+امیر احوال پرسی باشه برای بعد، بلند شو بیا خونه فلانی،...😢😢
از جا پریدم و با بغض گفتم:
+سینا چی میگی، حال حاج خانم بد شده؟😕
+نه امیر، فلانی شهید شد،بلند شو بیا اینجا غوغا شده، سریع خودت رو برسون،😢
بغضم ترکید فاطمه،فقط اشک میریختم تا برسم اونجا، وقتی رسیدم کربلا شده بود اونجا، مادرش خیلی بی تاب شده بود😔😔
خلاصه بگم برات، تا اینکه مراسم تشییع پیکرش رو خواستن انجام بدن،من هم درگیره مراسم بودم که تو و دختر خالت رو اونجا دیدیم،،،😢
با ذوق گفتم :
+خُب امیر، ادامه بده به قسمت های جذاب داره نزدیک میشه 😂😂
خندید و ادامه داد:
+پر رو خانم،صبر داشته باش،هول بشم نمیگماااا😂
صاف نشستم و با لحن بچه گانه گفتم:
+ببخشید، بچه خوبی میشم،ادامه بده شماااا😊
راستش اون حرف هارو تا حالا نشنیده بودم،قضیه سرطان و مریضی کلا از ذهنم رفته بود، نمیدونستم بعد از یک سال چه شده بود که داشت حرف های نگفته رو میگفت، خندید و ادامه داد :
+از دست تو فاطمه،😂 اون موقع که دیدمت توی دلم گفتم،امیر همین که اومده تشییع پیکر شهید خودش کلی ارزش داره، بعد از صحبتی که انجام شد و رفتی، فکرم بیشتر از قبل درگیر شده بود، بعضی از شب ها واقعا خوابت رو میدیدم، اما هیچی نمیگفتم،انگار بیخیال شده بودم، ولی یه شب که خیلی بی قرار شده بودم، بلند شدم و وضو گرفتم، دو رکعت نماز حاجت خوندم و از روی مفاتیح دعای قشنگ زیارت حضرت زهرا رو خوندم و خیلی آروم شده بودم، تا اینکه قصد کردم،با مادرم مسئله رو در میون بزارم،خُب، نمیدونستم چجوری باید بگم، ولی به ذهنم اومد که مادرم رو بیارم کهف الشهدا، هم پیش شهدا باشیم هم من یواش یواش موضوع رو مطرح کنم با مادرم، خجالت داشتم ولی میخواستم مردونه حرف بزنم،موقع رفتن چیزی نگفتم و قرار کذاشته بودم موقع برگشتن مسائل رو در میون بزارم که تو و مادرت رو دیدیم 😊😊
امیر پاهاش رو همونجوری که از نیمکت آویزون بود تاب میداد، به صورته من هم اصلا نگاه نمیکرد،فقط گاهی وقتا بر میگشت، یک بیسکوئیت بر میداشت و باز ادامه میداد به حرف زدن:
+فاطمه،دیدن شما توی محوطه کهف الشهدا، خیلی بهم جسارت و شهامت داد که مسئله رو با مادرم در میون بزارم،خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن موضوع رو با مادرم مطرح کردم، با خوش حالی از حرف من استقبال کرد و گفت:
+خُب امیر،این دختر که میگی آشنا هستش،؟ من دیدم؟ یا اینکه غریبه اس و باید تحقیق کنیم؟
سرم رو پایین انداختم گفتم :
+غریبه هستن مادر،ولی از هم کلاسی های دانشگاهه خودم هستش،راستش،همین دختر خانمی که دیدین با مادرشون....😔😱
خندید و گفت:
+پس هماهنگ کردین باهم؟ مادرا رو باهم روبرو کنین؟ امان از دست جوونای این دور و زمونه😂
قرمز شدم، سرم رو بلند کردم گفتم:
+به جونه خودت که کلی ارزش داره برام،من روحمم از این موضوع و از بودن هم کلاسیم و مادرش هم خبر نداشت,😕
بازم خندید و شروع به صحبت کردن کرد:
+باید مفصل باهام صحبت کنی، موضوع رو کامل بگی😊
خلاصه موضوع رو شرح دادم هرچی که بود، مادرم یکم فکر و گفت:
+خُب با این تفاسیر من فعلا موافقم،ولی
#ادامه
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــ
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_دوازدهم
آیفون رو برداشتم و گفتم :
+سلام امیر، بیا بالا، خانم جون فهمیده قضیه مریضی رو،میخواد باهات صحبت کنه... 😔
با نا امیدی جواب داد؛
+خیلی خُب، درب رو باز کن،بیام بالا
رو به خواهرها گفتم :
+امیر داره میاد بالا،چادر سر کنین
خواهرا رفتن داخل اتاق من تا چادر سر کنن و خانم جون هم داخل روی کاناپه نشسته بودن و مشغول بافتن شال گردن برای من بودن، امیر از در که اومد داخل به خانم جون سلام کرد و نزدیک خانم جون نشست، چند لحظه بعد خواهرا هم اومدن و باهم سلام و احوال پرسی کردن، من به دیوار تکیه دادم و منتظر واکنش خانم جون بودم که بک دفعه خانم جون دست امیر رو گرفت و گفت:
+امیر، مادر،بلند شو بریم توی اتاق من باهات خصوصی صحبت کنم،..🤔
امیر نگاهی به من انداخت و جواب داد:
+حاج خانم، فاطمه نذر داره، ما بریم حرم سیدالکریم، برگشتم باهاتون صحبت کنم.... 😕😕
خانم جون با جدیت و اخم گفت :
+بزرگتر یه چیز میگه، کوچیکتر میگه چشم، قدیما اینجوری بود،الآن رو نمیدونم،،،😒😒😠😠😠
امیر سرش رو پایین انداخت و جواب داد:
+چشم،بفرمایید😞
رفتن داخل اتاق و حدودا نیم ساعت باهم صحبت کردن، متوجه حرف ها نشده بودم، ولی انگار همه چیز در آرامش بود، امیر با چشم هايی که معلوم بوده اشک ریخته از اتاق بیرون اومد، رنگش هم پریده بود، خودش رو جمع و جور کرد و به من گفت :
+فاطمه جان آماده شو بریم، زود تر برگردیم،شام موندگار شدیم خونه بابات دیگه 😊
بلند شدم و رفتم توی اتاقم، سریع لباس پوشیدم و آماده شدم، از خانم جون و خواهرا خداحافظی کردیم و رفتیم سمت حرم سیدالکریم، 😊
داخل اتوبان که داشتیم میرفتم،امیر حواسش به رانندگی بود، ولی گاهی وقت ها فرمان موتور رو تکان میداد، که من محکم بگیرمش، من هم از پشت به کلاه ایمنی روی سرش میزدم که اذیتش کنم، از این خاطرات خوش هرچقدر هم که بیان بشه کمه، رسیدیم حرم و طبق معمول همیشه، موتورش رو نزدیک حرم پارک و رفتیم داخل، نزدیک درب اصلی به ساعتش نگاه کرد و گفت:
+فاطمه، نیم ساعت دیگه، همین جا باش، نذرت رو هم انجام بده، نگران نباش،
با دست به ستون نزدیک اشاره کرد و ادامه داد: اگرهم طول کشید، من زیره این ستون میشینم تا بیای😊
با خوشحالی جواب دادم :
+باشه، ولی امیر ماسکت رو بزار، تنفس زیاده اینجا، توهم دارو تزریق کردی یه وقت خطرناک نشه...😊
چند قدم رفتم، ولی سریع برگشتم عقب و با خنده بهش گفتم :
+بعده زیارت، بستنی مهمون شما میشمااا😊
سرش رو با خنده تکان داد و جواب داد:
+واسه شکمت هم نذر کن یکم جمع بشه،باشه مهمون من، نیم ساعت دیگه اینجام یا علی 😊
از هم جدا شدیم برای زیارت، راستش همش به ثذر فکر میکردم و اصلا حواسم به اطراف نبود، زیارت کردم و نزدیک ضریح بیشتر از ده دقیقه ایستادم، با خیال راحت حاجتم رو گفتم و عقب عقب، خارج شدم و داخل محیط کناره ضریح شروع به نماز خواندن کردم، اصلا حواسم به ساعت نبود،بعد از انجام اعمال زیارت به ساعت نگاه کردم متوجه شدم ده دقیقه از قرارمون گذشته، سریع و با عجله از جام بلند شدم، از درب خارج شدم، سراسیمه به اطراف نگاه کردم، دیدم همونجایی که گفته بود،زیره ستون نشسته بود، نزدیک رفتم،تا من رو دید بلند شد،با خنده گفت؛
+قبول باشه خانمی، نذر کردی خدا این امیره تحفه رو نگه داره؟ 😕😊
بهش چپ چپ نگاه کردم و با لحن تند گفتم :
+ببین پسرجون،حیف که محیط عمومی، وگرنه با دست باهات صحبت میکردم تا الکی دل من رو نلرزونی😒😒
خندید و راه افتاد جواب داد:
+تحفه شماییم دیگه، حالا عصبی نشو،بیا بریم بستنی بهت بدم آروم بشی،مامانت منتظره....😊
خلاصه، طبق معمول رفتیم و بستنی خوردیم اطراف حرم و راه افتادیم سمت خانه ما، همه دوره هم بودن،ماهم ملحق شدیم به جمع،فضای خانه سنگین شد با وروده ما،.. 😔
امیر بی پروا و با لبخند گفت:
+بابا من که نمردم شما ماتم گرفتین، مثله همیشه بخندین دیگه، سرطانم مثل سرماخوردگی، طول درمان داره،تموم میشه😊
از حرف های امیر خیلی خوشحال بودم، من هم ادامه حرف امیر شروع کردم صحبت کردن:
+آبجی های گلم، بیاین شیرینی شکلاتی خریدیم، بخندین راست میگه دیگه حاج آقامون😂
با این حرکات و حرف های من و امیر بهم نگاه کردن و شروع به خندیدن کردن، موضوع فراموش شده بود ولی خنده های خانم جون تلخ بود، اما به روی خودش نمی آورد😢
خلاصه که شب خوبی شد امیر هم نزدیک ساعت دو صبح رفت منزلشون، معمولاً دامادها که باهم میشستن، آقاجون هم کنارشون بود و مشغول صحبت کردن میشدن،خواهرا و مادرمم هم حرف های خودمون رو داشتیم😊
همه چیز خوب پیش میرفت و انگار مریضی از یاده امیر رفته بود، من هم با خوشحالی امیر خوش بودم تا اینکه نزدیک وقت تزریق چهارمین داروی شیمی درمانی بودیم، محرم تمام شده بود، اوایل ماه صفر بود، امیر برای آشناها و دوستانی که خیلی وقت بود مارو ندیدن،غریبه شده بود،..
#ادامه 👇
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــ
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_سیزدهم
دکتر با یک کم مکث بهم گفت:
+خانم احمدی، همسرتون کاره خیر انجام داده؟ 😕
با تعجب و جدیت پرسیدم :
+چطور مگه،؟ آقای دکتر لطفا اگر اتفاقی افتاده به من هم بگین 😔
با تعجب خیلی زیاد جواب داد:
+خانم به خدا اتفاقی نیافتاده،فقط، چحوری بگم؟ اتفاق عجیبی افتاده، نتایج آزمایش های امروز،نشون داده، رشد سلول های سرطانی کاملا متوقف شده، اما یک جلسه دیگر باید دارو تزریق بشه, توی این فاصله هم ما آزمایش های نهایی رو انجام میدیم،بعد من نظره قطعی خودم رو میگم😊
اصلا روی زمین بند نبودم، نمیدونستم چکار باید انجام بدم،تنها چیزی که فکرم رو مشغول کرده بود، کرمه امام حسین بود، چجوری بیماره سرطانی با چهار،پنج جلسه شیمی درمانی خوب میشد آخه😢😢😢
با استرس فراوان با دکتر صحبت کردم و نتایج رو از ایشون پرسیدم، حدودا یک ربع ساعت صحبت کردیم و به من گفتن چه کارهایی باید انجام بدم، بعد از اتمام صحبت ها،تشکر کردم و از اتاق خارج شدم،... 😊
خیلی خوشحال بودم، جوری که اصلا قدرت تکلم نداشتم، داخل راهروی بیمارستان به اطراف نگاه کردم و دیدم امیر نزدیک درب اتاق دکتر،روی صندلی نشسته، خوش حال به نظر میومد، با خوشحالی روی سرامیک های سفید بیمارستان راه میرفتم تا که بالاسره امیر رسیدم... 😊😊😢🙈
با خوشحالی گفتم:
+حاج آقا،دکتر میگن معجزه شده، شما حالت خوب شده....😐😐😊
دستش رو روی زانوهاش گذاشت و همونجوری که بلند میشد،جواب داد :
+حاج خانم،من که میدونستم چیزی نیست، شما الکی شلوغش میکردین😂
شروع کردیم به قدم زدن و همونجوری هم صحبت میکردیم، با طعنه جواب دادم:
+موهای سره من ریخت و شبیه اسکلت شدم دیگه😕😕 تو هم اصلا چیزیت نشد😕
خندید و به سرم نگاه کرد جواب داد:
+اِاِاِ،کچل شدی که فاطمه؟ لاغرم شدیااا😕 من زن کچل نمیخوام 😂😂😂😂
با آرنج به پهلوش ضربه زدم و با طعنه گفتم :
+بشکنه این دست که نمک نداره، هی آقا رو تر و خشک کن،هی بیارش بیمارستان، هی بهش غذا بده، آخرشم میگه من زن نمیخوام 😕 هی خدا جون امان از این زمونه😢😢😢
لبخند زد و دستم رو گرفت با جدیت جواب داد:
+من گفتم زن نمیخوام، نگفتم که فاطمه رو نمیخوام😊 جز تو دنبال کی برم آخه من حاج خانم😊 الآن بریم یه جا صبحونه بخوریم باهم،بعد بریم به بقیه خبر بدیم 😊
با لبخند جواب دادم:
+منت کشیت خوبه، حالا چون التماس میکنی صبحونه باهات میام بیرون،😂
یک کم مکث کرد و جواب داد :
+منت کشه شما نباشم پس منت کش کی باشم؟😊 حرف شکم که بشه همه رو میبخشی😂
سوار موتور شدیم، راه افتادیم سمت یه جایی که صبحونه بخوریم، دکتر رژیم غذایی رو برداشت، امیر با خیال راحت میتوانست هر غذایی بخوره، ولی هنوز حال و هوای دارو ها و قیافه جدیدش از سرش بیرون نرفته بود 😢
هرکاری میخواستم انجام بدم که حال و هوای این مدت و این سختی ها از سرش بیرون بره،پیشنهاد دادم برای شب همه جمع بشن منزل ما، تا هم خبر بدیم که امیر خوب شده هم دوره هم باشیم😊
امیر یک کم فکر کرد و جواب داد:
+نه فاطمه، ماه صفره، خوب نیست خنده و شادی باشه، من و افشین یه جا باشیم محاله جوک نگیم و نخندیم، فقط بعد از صبحونه میریم امامزاده صالح بعد از زیارت میرسونمت خونتون، به مادرت هم خبر میدم،.. 😊
با خوشحالی گفتم:
+پس،خودت میای خونه ما؟ واسه ناهار بمون دیگه؟ امروز خانم جون مدرسه نرفته، تعطیله مدرسشون😊
یک کم فکر کرد جواب داد:
+نه فاطمه خیلی وقته به کارام نرسیدم، عقب میافتم از همه چی، یه وقت دیگه ان شاءالله میام 😊
+باشه پس اصرار نمیکنم😊 بریم صبحونه بخوریم فعلا، که شکمم داره ضعف میره 😂
یک کافه سراغ داشتیم که اکثر اوقات به اونجا میرفتیم، صاحب اون کافه مرده پیری بود، ولی خیلی با سلیقه و خوش ذوق هم به نظر میرسید 😊 حدس میزدم که امیر به همین کافه بره، بعد از حدود بیست دقیقه رسیدیم و دیدم بله، همونجایی که مده نظرم بود اومدیم 😊😊
بعد از وارد شدن،دیدم کافه خلوته،خیلی خوب بود، امیر هم رو به من گفت:
+فاطی، چقدر خلوته.حداقل کسی به خاطر بی مویی و بی ابرویی روی ما زوم نمیکنه هی نگاه کنه😊
از این مدل حرف زدن امیر، به عمق فشاری که نگاه ها و رفتارهای دیگران بهش تحمیل میکرد پی بردم،😔
با خنده و انرژی جواب دادم :
+خوشگل ندیدن، واسه همین زوم میکنن،ولی بفهمم کیه خودم چشاش رو از کاسه در میارم که امیره خوشگل من رو نگاه نکنه😊😊
جفتمون باهم خندیدیم، نشستیم و صبحانه خوردیم، اوقات خوبی بود، ولی دلم هنوز قرص نبود از حرف دکتر، چون گفته بود با آزمایش آخر نتیجه قطعی مشخص میشه😔
بعد از صرف صبحونه، راه افتادیم سمت امامزاده صالح، قدم زدن و عبور کردن با موتور از خیابان ولیعصر همیشه برای من شیرین بود، درخت های اطراف،ترافیک همیشگی حتی سره صبح، مغازه ها و
خلاصه رسیدیم و امیر موتورش رو پارک کرد نزدیکه درب ورودی، باهم رفتیم داخل و بازهم
#ادامه
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــا
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_پانزدهم
.......
تا اینکه آقاجان با اخم و عصبانیت جواب داد :
+فاطمه،؟چرا اینقدر لفت میدی؟ مشکلی هست بابا؟ 😠
به صفحات پاسپورتم نگاه میکردم و با لحنی مردد جواب دادم:
+آقا جان، پاسپورتم رو برداشتم، اما..
اما امیر قبول نمیکنه بخوام پول رو بردارم 😕😞
با کنایه جوابم رو داد :
+از کی تاحالا حرف بابات از امیر برات بی ارزش تر شده؟😏 یه حرفی میزنم بگو چشم 😕😒
سرم رو بلند کردم با جدیت گفتم:
+هیچکس برای من، مثله آقاجانم نمیشه، حرفه آقاجانمم برای من حجته،ولی چون اخلاق امیر رو هم میدونم نمیتونم پول رو قبول کنم😊
آقاجان از صندلی بلند شد و به سمته من اومدن،از داخل گاوصندوق مقداری پول برداشتن و درب گاوصندوق رو بستن، برگشتن و سره جاشون نشستن،همونجوری که پول رو روی میز میزاشتن جواب دادن :
+اشکال نداره، تو نگیر، میدم به خوده امیر، اینجوری توی رو در بایستی میوفته و قبول میکنه، حالا هم کار دارم، به امیر زنگ بزن بگو برای شام بیاد اینجا، درب رو هم پشت سرت ببند😊
بلند شدم و پیشانی آقاجان رو بوسیدم، گفتم ؛
+چشم،مرسی که خودت صحبت میکنی راجع به پول😊
از اتاق خارج شدم و با خوشحالی به اتاق خودم برگشتم، روی میز تحریر،گوشی موبایلم رو دیدم که نوره صفحه اش روشنه،به طرف میز رفتم و گوشی رو نگاه کردم، چهار تماس بی پاسخ، همه تماس ها از طرف امیر بود، گوشی رو برداشتم و خواستم زنگ بزنم دوباره که خوده امیر زنگ زد....😊
سریع و با خوشحالی جواب دادم:
+سلام، جونم آقا😊
+سلام،فاطمه کجایی جواب نمیدی؟ خوبی؟
با ذوق گفتم :
+شرمنده آقا گلی، داشتم دنبال پاسپورت میگشتم، امیر پیدا کردم پاسپورت رو،تو خوبی؟ بهتری؟
+منم خوبم خداروشکر، فاطمه مدارکی که برات پیامک کردم رو آماده کن،بیام دنبالشون بگیرم بیارم بدم سینا که بره برای ویزا😊
همونجوری که لز کنار پنجره به خیابان نگاه میکردم جواب دادم:
+امیر،آقاجان گفته شب حتماً بیای اینجا، شام نخوریا، خانم جون درست میکنه،مدارک رو هم با هم آماده میکنیم 😊
یکم مکث کرد جواب داد :
+باشه،پس تا یک ساعت دیگه میام خونه شما...فعلا یا علی😊🌸
از امیر خداحافظی کردم و روی تخت نشستم،به مهر هايی که چند بار قبل به کربلا رفتم و روی صفحات پاسپورتم بود نگاه میکردم، خوش حال بودم خیلی، اذان رو گفته بودن،بلند شدم و وضو گرفتم، نمازم رو که خواندم، از امام حسین تشکر کردم، با اشک گفتم :
+واقعا راسته که میگن حسین مادریه😢
ته لوتی گَریِ.. 😢مرسی که زندگیم رو نجات دادین، سایه شما و مادرتون روی سرم باشه آقاجون 😔
حدودا یک ساعت بعد امیر رسید و بعد از احوال پرسی،مشغول صحبت شدن با آقاجان...😊
آقاجان بعد از اینکه راجع به حاله امیر صحبت کرد با لبخند پرسید:
+راستی امیرجان شنیدم، میخواین برین کربلا؟ به سلامتی😊
با خوشحالی جواب داد:
+بله حاجی، انشاءالله اربعین با فاطمه خانم راهی میشیم با اجازه شما😊
آقاجان با جدیت گفت؛
+فاطمه نمیاد کربلا، يعنی من اجازه نمیدم،..😐😐
تعجب کرده بودیم، من اصلا توقع همچین حرفی رو از آقا جان نداشتم، چیزی نگفتم، فقط نگاه میکردم،😳😳
امیر با تعجب پرسید :
+حاجی میشه بپرسم چرا؟ من که قبلا باهاتون صحبت کردم که😕😕
بابا جواب دادن:
+الآن هم میتونید برید،ولی اگر شرطه من رو قبول کنید😊
من و امیر به اتفاق پرسیدیم؛
+چه شرطی؟🤔🤔
آقا جان روبه امیر جواب داد:
به شرطی میتونی فاطمه رو همراه خودت ببری که هزینه هتل و سفر با من باشه، در غیراین صورت فاطمه بی فاطمه 😊
توی دلم گفتم:
+آها، آقاجان برای اینکه امیر پول رو قبول کنه، دارن این شرط رو میزارن😂
ولی اصلا قیافه آقاجان نشان نمیداد که دارن شوخی میکنن 😕
امیر جواب داد:
+حاجی، هزینه سفر رو خودم میدم، هتل هم نرفتیم اشکالی نداره، یه جا پیدا میشه برای ما دیگه، یکی از همکلاسی های دانشگاه و خانمش هم همراه ما هستن، پس نمیشه با هزینه شما بریم هتل😊 ممنون از لطفتون، پس فاطمه بیاد؟
آقاجان یکم مکث کردوجواب داد
+همین که گفتم، هزینه هتل دوستاتون هم با من، براتون دوتا اتاق میگیرم، نگران نباش😊 حالا تصمیم با خودت یا فاطمه یا تنها دیگه... 😕
معلوم بود امیر سردرگم شده، یکم فکر کرد و به من نگاه کرد، من حرفی نداشتم بزنم، با چشم اشاره کردم که پول رو قبول کنه و سر تکان دادم،😊
امیر بعداز چند لحظه مکث جواب داد:
+قبول، اما فقط هزینه هتل، بقیه هزینه ها با خودم 😊
آقاجان لبخند زد و پول رو به امیر داد،😊
چند دقیقه بعد، مشغول شام خوردن شدیم و بعد از شام امیر خداحافظی کرد و رفت✋
ماجراها گذشت تا اینکه زمان پرواز ما به نجف بود😊
قرار بود از نجف تا کربلا پیاده روی داشته باشیم تا برای اربعین کربلا باشیم
داخل فرودگاه هر چهار نفره ما یعنی، من و امیر، نرجس و سینا، خوش حال بودیم اولین سفره دو نفری برای سینا و امیر بود😊 سوار هواپیما شدیم و راهی نجف
#ادامه
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــ
💔تفاوت عشق با هوس💔
🚩قسمت اول
💚✨پسری جوان نزد شیخی چندین سال درس معرفت و عشق می آموخت. استاد نام او را "ابر نیمه تمام' گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد استادآمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟✨💝
💜استاد از "ابر نیمه تمام' پرسید:' چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟👌!'
❤️✨پسر گفت:' هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم😏!'
💚✨استاد گفت: ' اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند.✨😳'
#ادامه دارد
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
#خیانت_زن_با_دوست_صمیمی_همسر 😱
در اولين ديدار، متوجه نگاه زيرچشمي محمود شدم و به همسرم گفتم: «اين دوست تو آدم درستي به نظر نمي رسد» اما او از اين حرف ناراحت شد و با لحني جدي پاسخ داد: من ومحمود يک روح هستيم در ۲بدن و به هيچ کس اجازه نمي دهم که اين طوري در مورد دوست جون جوني ام صحبت کند.....
#ادامه زن جوان در دايره اجتماعي کلانتري نجفي مشهد افزود👇👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
#خیانت_زن_با_دوست_صمیمی_همسر 😱
در اولين ديدار، متوجه نگاه زيرچشمي محمود شدم و به همسرم گفتم: «اين دوست تو آدم درستي به نظر نمي رسد» اما او از اين حرف ناراحت شد و با لحني جدي پاسخ داد: من ومحمود يک روح هستيم در ۲بدن و به هيچ کس اجازه نمي دهم که اين طوري در مورد دوست جون جوني ام صحبت کند.....
#ادامه زن جوان در دايره اجتماعي کلانتري نجفي مشهد افزود👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
#قسمت اول
عروس سیاه بخت
چشم های گلی سبز بود، درست برعکس سه برادر بزرگترش که چشمان درشت و مشکی داشتند، گلی هم خیلی ریز جثه بود، هم بور،چشمهای سبز روشنش زیر چتری از مژگان طلایی، خیلی رویایی بود...
بعد از سه تا پسر آمده بود و حسابی سوگلی و عزیز کرده، همه دوستش داشتند
روزها از پی هم می گذشت و گلی مقابل چشم پدر و مادرش قد میکشید، علاقه برادر ها به خواهر کوچکتر هر روز بیشتر میشد و گلی هر روز بیشتر زیر چتر حمایت برادر ها میرفت، حتی با آمدن دختر دوم خانواده، شکوفه، گلی هنوز نور دیده پدر و مادر و برادر ها بود
خواستگار ها از پی هم جواب رد میشنیدند، چون دختر زیبا و مغرور روستا تن به ازدواج نمیداد وهر پسری را لایق همسری نمی دید
زندگی بر وفق مراد می گذشت و آنها خانواده ای 7 نفره، بی حاشیه، بسیار شاد و خرم بودند.
تا اینکه یک روز سرد زمستانی برادر بزرگتر از خانه بیرون رفت و دیگر هرگز بر نگشت! هیچکس نمیداست در آن سرمای استخوان سوز چه بلایی سر پسر ارشد خانواده آمد... بعضی ها می گفتند شاید طعمه گرگ شده بعضی هم می گفتند گرفتار بهمن شده... هرچه که بود او دیگر هرگز پیدایش نشد
با ناپدید شدن برادر، خانه رنگ ماتم به خود گرفت، دیگر هیچکس نمیخندید، هیچکس حال و حوصله نداشت، چشمهای سبز براق گلی دیگر نمیدرخشید
تحمل آن خانه بدون برادر، بدون روحیه ی شاد و سرزنده گذشته برای همه، بخصوص گلی خیلی سخت بود، شاید بخاطر همین هم به اولین خواستگارش جواب مثبت داد. برادر ها خیلی سعی کردند گلی را منصرف کنند، چون خواستگار متعلق به یک روستای خیلی دور تر بود و همه میدانستند ازدواج گلی یعنی خداحافظی با گلی... شاید بعد از وصلت با این طایفه ثروتمند گلی فقط سالی یکبار میتوانست مهمان خانه پدری شود، و همه اعضای خانه حتی مردم روستا، بخصوص دوست صمیمی گلی، افسانه، از فکر دوری گلی در عذاب بودند
اما انگار گلی تصمیمش را گرفته بود
شاید هم فقط بخاطر دور شدن از جو ماتم زده از فراق برادر میخواست به یک روستای بسیار دور بعنوان عروس برود...
#ادامه دارد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662