eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺 ۲ ...... دکتر هم چند دقیقه دیگه میان توضیحات تکمیلی رو میده....😊 با این حرف ها دلم بیشتر از قبل آروم می شد، امیر با خنده بهم گفت: +فاطمه، این اتاقه داره روی سرم میچرخه...😂 کیسه تهوع نداره مثل هواپیما،کاره دیگه یهو ممکنه لازم بشه..😂 خندیدم و جواب دادم: +مسخره، اینجاهم دست از مسخره بازی برنمیداری؟😂 راستش خیلی حالم خوب بودم که امیر شوخی میکرد، قرار داشتیم بعد از ماه صفر عقد کنیم، برای کادو عروسی هم بریم پابوس امام حسین، ولی شرط داشتم که لباس عروس باید بپوشم هرجا که عروسی گرفته میشه 😊 با این فکرها امید دوباره توی وجودم زنده شده بود، بعد از چند دقیقه دکتر اومدن و امیر رو معاینه کردن، یکم فکر کردن و رو به من گفتن: +خداروشکر بدن جواب داده،فقط باید هفته ای یک بار بیاین تا دارو تزریق بشه تا اینکه شانزده هفته طول درمان انجام بشه...الان هم کوتاه استراحت کنه، بعد ترخیص کنید تا هفته بعد...😊 از دکتر تشکر کردم و بعد از حدوداً بیست دقیقه از اتاق خارج شدیم و با فهیمه راه افتادیم سمت خونه امیر ایناا،موتورش دست سینا بود، امیر رو که رسوندیم خانه، مادرش خیلی تشکر کرد از من، آخه قرار داشتیم که مشکلات رو خودمون حل کنیم و اصلا از خانواده ها کمک نگیریم، مطم که شدم حاله امیر خوبه باهاش خداحافظی کردم و قول دادم زود به زود بهش سر بزنم، با فهیمه رفتیم سمت خانه پدری، کسی خانه نبود، خانم جون و آقاجان طبق معمول سره کار بودن، فهیمه گفت : +فاطمه تو برو لباس عوض کم تا من یه قهوه خوشمزه درست کنم با کیک بخوریم،خانم جون تازه خرید کرده معلومه😂😂 با خنده جواب دادم: +نه، من شیر کاکائو میخورم،میتونی شیر داغ کنی? 😕 ابرو بالا انداخت جواب داد: +پس چی، الآن درست میکنم، 😊 من هم رفتم توی اتاقم، لباسم رو عوض کردم، انگار کوله باری از خستگی از روی دوشم برداشته شده، جلوی آینه وایسادم به خودم گفتم: + فاطمه، همه چیز درست میشه، حالا ببین، با کریمان کارها دشوار نیست...😊 با خوشحالی دستم رو به زنجیر و پلاک عقیقی که حاج حسن بهم داده بود دست کشیدم و ادامه دادم: +حضرت زهرا خودش هوای دلِ ما بیچاره هارو داره 😊 همونجوری که زود بهم رسیدیم، نمیزارن زود هم از هم جدا بشیم، 😊 مرسی خانم😊 پدر امیر قرار بود، منزل پدریشون رو به من و امیر بدن که زندگی مشترک رو شروع کنیم، رویا پردازی توی ذهنم شروع شده بود دوباره😂 اما بیخیال شدم و از اتاق بیرون اومدم، 😕😕 رفتم داخل آشپزخانه و روبه روی فهیمه روی میز کنار آشپزخانه نشستم ، رو به فهیمه گفتم : +خانم جون چی خریده؟ کیک هم خریده؟😊😊 راستی فهیمه الهی دورت بگردم، این چند روزی تنها نزاشتی من رو😢 جبران کنم برات😘 دستش رو دراز کرد و روی دستم گذاشت جواب داد : +خدانکنه، وظیفه بود، یه خواهر کوچیک که بیشتر ندارم، خانم کوچولو مخلصیم😊😂 جبران شده😊 با هم مشغول صحبت کردن و شیرکاکائو خوردن شدیم، تقریبا یک ساعت بعد، خانم جون زود تر از همیشه اومدن خونه، بلند شدیم و رفتیم پیش خانم جون، سلام و احوال پرسی کردیم، خانم جون جواب سلام مارو داد ولی چهره خسته داشت، از ما عذرخواهی کرد و رفت داخل اتاق و به ما هم هیچی نگفت..😕 فهیمه با تعجب پرسید : ....... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 فهیمه با تعجب پرسید : +فاطی، مامان حالش خوب بود؟ شانه هام رو بالا انداختم جواب دادم: +نمیدونم، بریم پیشش ببینیم چی شده پشت درب اتاق خانم جون،وایسادیم، چند بار درب زدیم خانم جون جواب داد: +یکم استراحت کنم میام پیشتون،الآن تنهام بزارید،،،🙄 به فهیمه نگاه کردم، گفتم: +بریم خواهر، تعریف میکنه خوده خانم جون دیگه، 😕 فهیمه هم با اخم جواب داد: +نمیدونم، فاطمه بیا زنگ بزنیم فائزه هم بیاد، ناهار هم با تو😊 خندیدم و گفتم : +باشه بابا، بالاخره این چند روزی زحمت کشیدی یه ناهار هم مهمون من😊 فهیمه رفت تا زنگ بزنه فائزه هم بیاد خونه خانم جون،...😊 مشغول ناهار پختن بودم، گوشی موبایلم هم دمه دستم بود، به امیر پیامک دادم: +سلام آقا، خوبی؟ حالت چطوره؟ درد که نداری؟ 😊😕 چند دقیقه بعد، صدای گوشیم اومد، دیلینگ...😊 جواب اومد: +سلام فاطمه گلی،بهترم خداروشکر،تو خوبی؟ خسته شدی واقعاً توی این چند روز، بهتر بشم جبران کنم برات اساسی😊 لبخند اومد روی صورتم، خوشحال بودم که حال امیر بهتر شده، اما فکرهای این که توی آینده قراره چه اتفاقی بیوفته آزارم میداد و شیرینی لبخند رو از روی لبم میگرفت، فکری به ذهنم رسید،به امیر پیام دادم، دوباره : +امیرجان،من یک پیشنهاد دارم،میگم، بیا نذر کنیم، یه نذر قشنگ که اگر حاجت روا شدیم تا آخر عمر،نذر رو ادا کنیم😊 جواب داد : +نذر چیزه قشنگیه، ولی نذری کن که بتونیم ادا کنیم،ش من موافقم، ولی به خدا فاطمه،اگر توکل کنیم بهترین نتیجه رقم میخوره.. 😊 دلم با این حرف های امیر آرامش میگرفت، اعتقادش به توکل خیلی خوب بود، دلیل موفقیتش رو هم همین توکل میدونست، یک کم فکر کردم راجع به نذر و به این نتیجه رسیدم که اگر امیر خوب بشه به امید خدا، هرسال ولادت حضرت زهرا، سفره ی نذری پهن کنم، یا اینکه ایام فاطمیه، یک شب بانی هیئت بشم برای اطعام دادن،،🤔 سریع گوشی رو گرفتم و به امیر پیام دادم: +امیر،میگم برای نذری یا ولادت حضرت زهرا باشه یا ایام فاطمیه، نظرت چیه؟ 😊 جواب داد: +برای ولادت خانم خوبه، شادی هم هست بهتره، کجا میخوای نذر کنی؟ یک کم فکر کردم، جواب دادم : +غروب اگر حال داشتی بیا منو ببر حرم سیدالکریم، اونجا راحت نذر میکنم و حاجت میخوام 😊 جواب اومد : +باشه،یکم استراحت کنم ساعت پنج میام دنبالت،من فعلا بخوابم که دست هام داره بی جون میشه، مواظب خودت باش، فعلا یاعلی 🌸 همونجوری که داشتم سیب زمینی هارو پوست میکندم جواب دادم : +باشه آقایی عالیه، منتظرتم پس،خوب استراحت کن،یاعلی😍 گوشی رو کنار میز گذاشتم و مشغول ادامه آشپزی شدم و فهیمه هم اومد و از داخل یخچال گوجه و خیار برداشت تا سالاد شیرازی درست کنه، روی صندلی روبه روی من نشست و از زنذگی و خاطرات صحبت میکرد،😊 سرگرم بودیم، اما فکره من پیش امیر بود و فقط سرر سری جواب میدادم که فهیمه ناراحت نشه😢 ساعت حدودا یک بعد از ظهر بود که صدای زنگ اومد، من رفتم درب رو باز کنم، از داخل آیفون مشخص بود کیه،درب رو باز کردم، رو به آشپزخونه بلند گفتم : +فائزه اومده😊 دم درب وایسادم و سلام کردم،اما فائزه سنگین جواب داد بهم، تعجب کردم، پرسیدم : +فائزه خوبی خواهر؟ 😕 با طعنه جواب داد : +به خوبیه تو نمیرسم، نامرد حالا به فهیمه میگی چی شده ولی به من نمیگی؟ من باید از زبون فهیمه بشنوم،😒 جلو رفتم و بغلش کردم جواب دادم: +الهی قربونت برم من آبجی گلی، ببخشید، نمیخواستم ناراحتتون کنم خُب، فهیمه هم چون اونجا بود میدونست، به خدا هیچ کس نمیدونه، حتی خانم جون، 😔 صورتم رو بوسید گفت : حالا این دفعه میبخشمت،دفعه دیگه اتفاقی بیوفته بهم چیزی نگی، حسابی باهات قهر میکنم 😊 +مرسی خواهری،😊😊🌸 فائزه رفت سمت آشپزخانه،من هم رفتم سمت اتاق خانم جون، تا مسئله مریضی رو مطرح کنم، چند بار درب زدم، آهسته گفتم: +خانم جون فاطمه ام، تنهام لطفا درب رو باز کن،کار دارم 😔 صدای چرخاندن کلید اومد، خانم جون درب رو باز کرد، اما چشم های خانم جون ورم کرده بود، بدون معطلی پرسیدم : +الهی دورت بگردم، چرا اینقدر ورم کرده چشمات،؟ گریه کردی خانم جون؟ با نگاه بهم اشاره کرد که بیا داخل و پشت سرم درب رو بست، روی صندلی چوبی که جلوی آینه بود نشست و من هم روی تخت کنارش نشستم، آه بلندی کشید و شروع کرد به صحبت کردن : +فاطمه یاده دایی محمودت افتادم،امروز دلم خیلی گرفت، از مدرسه زودتر اومدم خونه، راستی کارم داشتی؟ بگو😢 بعضی روز ها مادرم یاده دایی بزرگم که داخل جنگ،توی فکه شهید شده بود می افتاد و گریه میکرد تا دلش آروم شه، بعضی اوقات هم که وقت آزاد داشت با من میرفتیم سمت فکه تا دلش آروم بشه، خادمین اونجا دیگر مارو میشناختند، مادرم ساعت ها روی خاک مینشست و درد و دل میکرد، دایی محمود مفقود الاثر بود، مادر هم خیلی وابسته به دایی😢 بغضم رو فرو خوردم گفتم : 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #
🍃🌺 ۲ ...... خانم جون، چیزی هست که میخوام بهت بگم، راستش، باید زودتر میگفتم ولی نشد 😢 با جدیت پرسید : +اتفاقی افتاده، مشکلی پیش اومده،؟ 😕 ابرو بالا انداختم جواب دادم: +نه خانم جون اتفاقی نیافتاده، ولی یک مشکل پیش اومده که میخوام در میون بزارم باهات😕 چرخید به سمتم و گفت : +تو که من رو جون به لب کردی، خُب بگو چی شده... با ناراحتی جواب دادم : +خانم جون شبی که از بیمارستان برگشتیم یادته؟ همه دوره هم بودیم؟ +آره، یادمه که گفتی امیر مریض شده +خُب خانم جون همین مریضی رو دروغ گفتم،فقط به خاطر اینکه مهمونی خراب نشه... 😢 راستش، راستش چجوری بگم، امیر بیماری که گرفته ویروسی نیست، سرطان خون گرفته 😔😔 با دست روی گونه اش زد وگفت: +خاک بر سرم😔 چی میگی فاطمه؟ باز داری از اون شوخیای مسخره میکنی؟ 😒 طبق معمول اشکم راه افتاد و با بغض گفتم: +خانم جون به خدا راست میگم، دیشب هم که موندم خونه امیر اینا، برای این بود که امروز صبح بریم برای شیمی درمانی...😢 ببخشید که نگفتم بهت😢 خانم جون فشارش جا به جا شد فکر کنم،حالش اصلا خوب نبود، سریع خواهرارو صدا زدم که بیان،ترسیده بودم... 😢 فهیمه بالا سره خانم جون پرسید: +فاطی چی گفتی؟ قضیه امیر رو گفتی؟😢 با اضطراب جواب دادم: +آره، فهیمه به خدا نمیدونم چی شد همونجوری که خانم جون رو باد میزد گفت ؛ +چیزی نیست، شوک شده، فائزه پاشو آب قند درست کن بیار..😕 خلاصه تمام وجودم استرس گرفته بود، باز مشکل پیش اومده بود ولی ایندفه من خودم رو مقصر میدانستم😔 اما خداروشکر خانم جون حالشون بهتر شد و سراغ امیر رو گرفتن، من هم گفتم: +ساعت پنج میاد دنبالم، میگم بیاد بالا تا ببینی چیزی نشده به خدا😊 خانم جون با این حرف آروم شد و رفتیم مشغول ناهار خوردن شدیم و صحبت کردن، چند ساعتی سرگرم شدیم،خانم جون هم رفته رفته بهتر شدن😊 ساعت حدودا چهار و نیم بود که صدای زنگ اومد، تصویره امیر داخل آیفون افتاده بود.... آیفون رو برداشتم و گفتم: ......... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ۲ ...... موها قشنگ روی سرش ریخته بود کاملاً ، به قول خودش: +خانم سرمون تاس شده برق میزنه...😢 بدنه قشنگش هم تقریبا بی جون و لاغر شده بود، دائما ماسک به صورتش بود، یک روز قبل از تزریق که باهم رفته بودیم بیرون برای خرید بهم گفت: +فاطمه، به نظرت امسال کربلایی میشیم باهم؟ 🤔 آه بلندی کشید و ادامه داد : +یعنی میشه خوده آقا یه کار بکنه به حق شش ماهه کوچیکش،تزریق داروی منم شمشمین جلسه تموم بشه؟😢 میرسیم بریم زیارت، حتی بعده اربعین هم بریم قشنگه😊😊 دستم رو گذاشتم روی دست بی جونش، با بغض جواب دادم: +الهی من دورت بگردم، آقا هرچی بخواد، همون میشه،به بعده ماه صفر فکر کن که خوب بشی،باهم بریم خیابون ایران،خونه پدربزرگت رو تر و تمیز کنیم،وسیله بچینیم و زندگی شروع کنیم😊 با خنده ادامه دادم،: +خودمون هنوز بچه ایم،میخوام زندگی مشترک شروع کنیم😂😂 روحیه امیر عوض شده بود،ولی خیلی بی قرار کربلا بود، دلم میخواست هرجور شده بریم کربلا تا دلش آروم بشه،ولی خب هنوز عقد نکرده بودیم،امیر هم اصلا شرایط سفر رو نداشت،...😢😢 صبح روزه بعد طبق معمول همیشه رفته بودیم بیمارستان برای تزریق دارو، من روی صندلی میشستم و بعد از تزریق میرفتم بالاسرش و باهم برمیگشتیم😊 اما ایندفعه بعداز تزریق اتفاق غیر منتظره ای افتاد که پرستار ها دائم به تکاپو بودن،دکتر با عجله داخل اتاق تزریق شد،بلند شدم و سراسیمه خودم رو به اتاق رساندم، قصده ورود داشتم، ولی اصلا نمیزاشتن، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید 😔😔😔 داخل سالن هی چند قدم میرفتم و برمیگشتم، استرس داشتم، تا اینکه دکتر از اتاق بیرون اومد و خواست که با من صحبت کنه، از من خواست که آرامش خودم رو حفظ کنم و اطمینان دادن به من که امیر زنده اس و حالش نرماله.... داخل اتاق،دکتر با عجله به پرونده ها و نتایج آخرین آزمایش ها نگاه میکرد، با یکم مکث بهم گفتن: ........ ... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 آیفون رو برداشتم و گفتم : +سلام امیر، بیا بالا، خانم جون فهمیده قضیه مریضی رو،میخواد باهات صحبت کنه... 😔 با نا امیدی جواب داد؛ +خیلی خُب، درب رو باز کن،بیام بالا رو به خواهرها گفتم : +امیر داره میاد بالا،چادر سر کنین خواهرا رفتن داخل اتاق من تا چادر سر کنن و خانم جون هم داخل روی کاناپه نشسته بودن و مشغول بافتن شال گردن برای من بودن، امیر از در که اومد داخل به خانم جون سلام کرد و نزدیک خانم جون نشست، چند لحظه بعد خواهرا هم اومدن و باهم سلام و احوال پرسی کردن، من به دیوار تکیه دادم و منتظر واکنش خانم جون بودم که بک دفعه خانم جون دست امیر رو گرفت و گفت: +امیر، مادر،بلند شو بریم توی اتاق من باهات خصوصی صحبت کنم،..🤔 امیر نگاهی به من انداخت و جواب داد: +حاج خانم، فاطمه نذر داره، ما بریم حرم سیدالکریم، برگشتم باهاتون صحبت کنم.... 😕😕 خانم جون با جدیت و اخم گفت : +بزرگتر یه چیز میگه، کوچیکتر میگه چشم، قدیما اینجوری بود،الآن رو نمیدونم،،،😒😒😠😠😠 امیر سرش رو پایین انداخت و جواب داد: +چشم،بفرمایید😞 رفتن داخل اتاق و حدودا نیم ساعت باهم صحبت کردن، متوجه حرف ها نشده بودم، ولی انگار همه چیز در آرامش بود، امیر با چشم هايی که معلوم بوده اشک ریخته از اتاق بیرون اومد، رنگش هم پریده بود، خودش رو جمع و جور کرد و به من گفت : +فاطمه جان آماده شو بریم، زود تر برگردیم،شام موندگار شدیم خونه بابات دیگه 😊 بلند شدم و رفتم توی اتاقم، سریع لباس پوشیدم و آماده شدم، از خانم جون و خواهرا خداحافظی کردیم و رفتیم سمت حرم سیدالکریم، 😊 داخل اتوبان که داشتیم میرفتم،امیر حواسش به رانندگی بود، ولی گاهی وقت ها فرمان موتور رو تکان میداد، که من محکم بگیرمش، من هم از پشت به کلاه ایمنی روی سرش میزدم که اذیتش کنم، از این خاطرات خوش هرچقدر هم که بیان بشه کمه، رسیدیم حرم و طبق معمول همیشه، موتورش رو نزدیک حرم پارک و رفتیم داخل، نزدیک درب اصلی به ساعتش نگاه کرد و گفت: +فاطمه، نیم ساعت دیگه، همین جا باش، نذرت رو هم انجام بده، نگران نباش، با دست به ستون نزدیک اشاره کرد و ادامه داد: اگرهم طول کشید، من زیره این ستون میشینم تا بیای😊 با خوشحالی جواب دادم : +باشه، ولی امیر ماسکت رو بزار، تنفس زیاده اینجا، توهم دارو تزریق کردی یه وقت خطرناک نشه...😊 چند قدم رفتم، ولی سریع برگشتم عقب و با خنده بهش گفتم : +بعده زیارت، بستنی مهمون شما میشمااا😊 سرش رو با خنده تکان داد و جواب داد: +واسه شکمت هم نذر کن یکم جمع بشه،باشه مهمون من، نیم ساعت دیگه اینجام یا علی 😊 از هم جدا شدیم برای زیارت، راستش همش به ثذر فکر میکردم و اصلا حواسم به اطراف نبود، زیارت کردم و نزدیک ضریح بیشتر از ده دقیقه ایستادم، با خیال راحت حاجتم رو گفتم و عقب عقب، خارج شدم و داخل محیط کناره ضریح شروع به نماز خواندن کردم، اصلا حواسم به ساعت نبود،بعد از انجام اعمال زیارت به ساعت نگاه کردم متوجه شدم ده دقیقه از قرارمون گذشته، سریع و با عجله از جام بلند شدم، از درب خارج شدم، سراسیمه به اطراف نگاه کردم، دیدم همونجایی که گفته بود،زیره ستون نشسته بود، نزدیک رفتم،تا من رو دید بلند شد،با خنده گفت؛ +قبول باشه خانمی، نذر کردی خدا این امیره تحفه رو نگه داره؟ 😕😊 بهش چپ چپ نگاه کردم و با لحن تند گفتم : +ببین پسرجون،حیف که محیط عمومی، وگرنه با دست باهات صحبت میکردم تا الکی دل من رو نلرزونی😒😒 خندید و راه افتاد جواب داد: +تحفه شماییم دیگه، حالا عصبی نشو،بیا بریم بستنی بهت بدم آروم بشی،مامانت منتظره....😊 خلاصه، طبق معمول رفتیم و بستنی خوردیم اطراف حرم و راه افتادیم سمت خانه ما، همه دوره هم بودن،ماهم ملحق شدیم به جمع،فضای خانه سنگین شد با وروده ما،.. 😔 امیر بی پروا و با لبخند گفت: +بابا من که نمردم شما ماتم گرفتین، مثله همیشه بخندین دیگه، سرطانم مثل سرماخوردگی، طول درمان داره،تموم میشه😊 از حرف های امیر خیلی خوشحال بودم، من هم ادامه حرف امیر شروع کردم صحبت کردن: +آبجی های گلم، بیاین شیرینی شکلاتی خریدیم، بخندین راست میگه دیگه حاج آقامون😂 با این حرکات و حرف های من و امیر بهم نگاه کردن و شروع به خندیدن کردن، موضوع فراموش شده بود ولی خنده های خانم جون تلخ بود، اما به روی خودش نمی آورد😢 خلاصه که شب خوبی شد امیر هم نزدیک ساعت دو صبح رفت منزلشون، معمولاً دامادها که باهم میشستن، آقاجون هم کنارشون بود و مشغول صحبت کردن میشدن،خواهرا و مادرمم هم حرف های خودمون رو داشتیم😊 همه چیز خوب پیش میرفت و انگار مریضی از یاده امیر رفته بود، من هم با خوشحالی امیر خوش بودم تا اینکه نزدیک وقت تزریق چهارمین داروی شیمی درمانی بودیم، محرم تمام شده بود، اوایل ماه صفر بود، امیر برای آشناها و دوستانی که خیلی وقت بود مارو ندیدن،غریبه شده بود،.. 👇 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــ
🍃🌺 دکتر با یک کم مکث بهم گفت: +خانم احمدی، همسرتون کاره خیر انجام داده؟ 😕 با تعجب و جدیت پرسیدم : +چطور مگه،؟ آقای دکتر لطفا اگر اتفاقی افتاده به من هم بگین 😔 با تعجب خیلی زیاد جواب داد: +خانم به خدا اتفاقی نیافتاده،فقط، چحوری بگم؟ اتفاق عجیبی افتاده، نتایج آزمایش های امروز،نشون داده، رشد سلول های سرطانی کاملا متوقف شده، اما یک جلسه دیگر باید دارو تزریق بشه, توی این فاصله هم ما آزمایش های نهایی رو انجام میدیم،بعد من نظره قطعی خودم رو میگم😊 اصلا روی زمین بند نبودم، نمیدونستم چکار باید انجام بدم،تنها چیزی که فکرم رو مشغول کرده بود، کرمه امام حسین بود، چجوری بیماره سرطانی با چهار،پنج جلسه شیمی درمانی خوب میشد آخه😢😢😢 با استرس فراوان با دکتر صحبت کردم و نتایج رو از ایشون پرسیدم، حدودا یک ربع ساعت صحبت کردیم و به من گفتن چه کارهایی باید انجام بدم، بعد از اتمام صحبت ها،تشکر کردم و از اتاق خارج شدم،... 😊 خیلی خوشحال بودم، جوری که اصلا قدرت تکلم نداشتم، داخل راهروی بیمارستان به اطراف نگاه کردم و دیدم امیر نزدیک درب اتاق دکتر،روی صندلی نشسته، خوش حال به نظر میومد، با خوشحالی روی سرامیک های سفید بیمارستان راه میرفتم تا که بالاسره امیر رسیدم... 😊😊😢🙈 با خوشحالی گفتم: +حاج آقا،دکتر میگن معجزه شده، شما حالت خوب شده....😐😐😊 دستش رو روی زانوهاش گذاشت و همونجوری که بلند میشد،جواب داد : +حاج خانم،من که میدونستم چیزی نیست، شما الکی شلوغش میکردین😂 شروع کردیم به قدم زدن و همونجوری هم صحبت میکردیم، با طعنه جواب دادم: +موهای سره من ریخت و شبیه اسکلت شدم دیگه😕😕 تو هم اصلا چیزیت نشد😕 خندید و به سرم نگاه کرد جواب داد: +اِاِاِ،کچل شدی که فاطمه؟ لاغرم شدیااا😕 من زن کچل نمیخوام 😂😂😂😂 با آرنج به پهلوش ضربه زدم و با طعنه گفتم : +بشکنه این دست که نمک نداره، هی آقا رو تر و خشک کن،هی بیارش بیمارستان، هی بهش غذا بده، آخرشم میگه من زن نمیخوام 😕 هی خدا جون امان از این زمونه😢😢😢 لبخند زد و دستم رو گرفت با جدیت جواب داد: +من گفتم زن نمیخوام، نگفتم که فاطمه رو نمیخوام😊 جز تو دنبال کی برم آخه من حاج خانم😊 الآن بریم یه جا صبحونه بخوریم باهم،بعد بریم به بقیه خبر بدیم 😊 با لبخند جواب دادم: +منت کشیت خوبه، حالا چون التماس میکنی صبحونه باهات میام بیرون،😂 یک کم مکث کرد و جواب داد : +منت کشه شما نباشم پس منت کش کی باشم؟😊 حرف شکم که بشه همه رو میبخشی😂 سوار موتور شدیم، راه افتادیم سمت یه جایی که صبحونه بخوریم، دکتر رژیم غذایی رو برداشت، امیر با خیال راحت میتوانست هر غذایی بخوره، ولی هنوز حال و هوای دارو ها و قیافه جدیدش از سرش بیرون نرفته بود 😢 هرکاری میخواستم انجام بدم که حال و هوای این مدت و این سختی ها از سرش بیرون بره،پیشنهاد دادم برای شب همه جمع بشن منزل ما، تا هم خبر بدیم که امیر خوب شده هم دوره هم باشیم😊 امیر یک کم فکر کرد و جواب داد: +نه فاطمه، ماه صفره، خوب نیست خنده و شادی باشه، من و افشین یه جا باشیم محاله جوک نگیم و نخندیم، فقط بعد از صبحونه میریم امامزاده صالح بعد از زیارت میرسونمت خونتون، به مادرت هم خبر میدم،.. 😊 با خوشحالی گفتم: +پس،خودت میای خونه ما؟ واسه ناهار بمون دیگه؟ امروز خانم جون مدرسه نرفته، تعطیله مدرسشون😊 یک کم فکر کرد جواب داد: +نه فاطمه خیلی وقته به کارام نرسیدم، عقب میافتم از همه چی، یه وقت دیگه ان شاءالله میام 😊 +باشه پس اصرار نمیکنم😊 بریم صبحونه بخوریم فعلا، که شکمم داره ضعف میره 😂 یک کافه سراغ داشتیم که اکثر اوقات به اونجا میرفتیم، صاحب اون کافه مرده پیری بود، ولی خیلی با سلیقه و خوش ذوق هم به نظر میرسید 😊 حدس میزدم که امیر به همین کافه بره، بعد از حدود بیست دقیقه رسیدیم و دیدم بله، همونجایی که مده نظرم بود اومدیم 😊😊 بعد از وارد شدن،دیدم کافه خلوته،خیلی خوب بود، امیر هم رو به من گفت: +فاطی، چقدر خلوته.حداقل کسی به خاطر بی مویی و بی ابرویی روی ما زوم نمیکنه هی نگاه کنه😊 از این مدل حرف زدن امیر، به عمق فشاری که نگاه ها و رفتارهای دیگران بهش تحمیل میکرد پی بردم،😔 با خنده و انرژی جواب دادم : +خوشگل ندیدن، واسه همین زوم میکنن،ولی بفهمم کیه خودم چشاش رو از کاسه در میارم که امیره خوشگل من رو نگاه نکنه😊😊 جفتمون باهم خندیدیم، نشستیم و صبحانه خوردیم، اوقات خوبی بود، ولی دلم هنوز قرص نبود از حرف دکتر، چون گفته بود با آزمایش آخر نتیجه قطعی مشخص میشه😔 بعد از صرف صبحونه، راه افتادیم سمت امامزاده صالح، قدم زدن و عبور کردن با موتور از خیابان ولیعصر همیشه برای من شیرین بود، درخت های اطراف،ترافیک همیشگی حتی سره صبح، مغازه ها و خلاصه رسیدیم و امیر موتورش رو پارک کرد نزدیکه درب ورودی، باهم رفتیم داخل و بازهم 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــا
🍃🌺 ۲ .... بازهم قرار گذاشت که فاطمه بیست دقیقه بعد اینجا نزدیک قبر شهیدهای گمنام منتظرت میمونم...😊 با خوش حالی قدم برمیداشتم، بعد از زیارت و دست کشیدن به ضریح، قصت کردم دو رکعت نماز شکرگذاری هم بخوانم به خاطره اتفاقی که افتاده، سریع بلند شدم و با عجله رفتم وضو گرفتم، دوباره برگشتم داخل، نماز خواندم و برای همه گرفتارهای به این مریضی دعا کردم 😊 بیست دقیقه رو به اتمام بود، اما به خاطر اوضاع امیر بعد از تزریق و شرایط جسمی که داشت،نمیخواستم معطل بشه، زود تر بلند شدم و خارج شدم، داخل حیاط کنار قبر شهیدان گمنام منتظره امیر ایستادم😊 چند دقیقه بیشتر طول نکشید که امیر هم آهسته و قدم زنان داشت سمت قبرها میومد، سرش پایین بود، معلوم بود نگاه های ترحم آمیز مردم اذیتش میکرد، آخر چند بارهم بهم گفته بود که از این قضیه رنج میبره، نزدیک که شد متوجه حضور من شد،با لبخند گفت : +خیلی وقته اینجا منتظری؟ این دفعه زود اومدی😊 جواب دادم: +زیارت قبول😂 نه منم تازه رسیدم 😊 بریم خونه ما؟ جواب داد: +بریم، راستی فاطمه، منم نذر قول داده بودم به امام حسین که اگر تا اربعین خوب بشم، هر ماه، یک مبلغ بریزم به حساب خیریه محک😊 حالا هم که زودتر خوب شدم، پس از ماهِ بعد،این رو هم بزاریم داخل خرج زندگی 😊😊 با خوشحالی و غرور جواب دادم: +حتماً، ولی به من نگفته بودیااا، منم نذرم رو ادا میکنم به زودی 😊 حالا بریم دیگه....😊 من رو رسوند خانه، پیش مادرم رفت، خبر خوب شدنش رو داد و مادرمم پیشانی امیر رو بوسید و گفت؛ +ان شاءالله که همیشه سلامت باشی مادر، 😊😊 با لبخند جواب مادرم رو داد و به خاطره اینکه عجله داشت، سریع خداحافظی کرد و رفت😊 من به اتاقم رفتم، پنجره رو باز کردم، هوا مثل همیشه دل نشین بود، روی تخت دراز کشیدم و باز ذهن فعال بنده شروع به صحبت کرد: +یعنی باز امیر مثله قبل میشه؟ +خونه رو کی تمیز کنیم؟ +امسال اربعین باهم میریم کربلا؟ هزار جور سوال مختلف توی ذهنم، رفت و آمد میکرد، خوش حال بودم، تلفنم رو گرفتم و پیامک زدم: +امیر، حالا که خوب شدی، امسال اربعین، من دلم کربلا میخواد، خودت دنبال کار رو بگیر، بلیت هواپیما با آقاجون😊😊😊😊 چند دقیقه گذشت، حدودا نیم ساعت، مایوس شدم از اینکه بهم جواب بده، که دیدم گوشیم لرزید😊 پیامک داشتم : +فاطمه، امروز هم اومدم دنبال کاره کربلا، پیش دوستمم که اگر بشه برای ما جا پیدا کنه که باهم بریم 😊😊 پیام میدم، فعلا یا علی🌸 با دیدن این پیامک از جا پریدم و فقط گفتم: +حسین جون عاشقتم آقاجان😊 بخواه که بیایم پابوست....😊 جواب دادم: +نعم الامیر،😂😂 میکشی که مرا حاج آقا، مواظب خودت باش، یا علی🌸 خانم جون،درب اتاق رو زد و اومد داخل روی صندلی نشست و گفت: .......... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ... روی صندلی نشست و گفت : +مزاحم نباشم؟؟😊 با لبخند جواب دادم: +نه قربونت برم من خانم جون😊 جونه دلم...😊 با خوشحالی و بغضی که از شادی منشاء میگرفت، جواب داد: +خیلی خوشحالم حاله امیر بهتر شده، همه چیزهایی که باید برای جهیزیه تهیه میکردیم رو هم تهیه کردم...😊 سریع پریدم وسط صحبت خانم جون و گفتم: +خانم جون حالا زوده واسه ی این حرفا، الان قصد کردیم بریم کربلا،😊😊 با جدیت و اخم جواب داد : +وسطه حرف پریدن رو بهت یاد ندادما😕 بزار صحبتم تموم بشه، بعد نظرت رو اعلام بفرما خانم مهندس😊😊😊 اصول تربیتی خانم جون عالی بود، دوست داشتم این لحن برخوردش رو، با لحن ندامت گفتم؛ +چشم خانم جون، بفرمایید 😊😘 خانم جان ادامه داد و راجع به آینده، کاره امیر، چیدمان خانه و خیلی چیزهایی که باید به عنوان یک زن برای زندگی مشترک میدانستم رو بهم گوش زد کرد و سعی کرد مطالبش رو به ذهن بسپارم،😊 بعد از حدوداً یک ساعتی که صحبت کردیم، خانم جان از من سوال پرسید: +کربلا میخوای بری، پاسپورتت رو بگرد پیدا کن پس، از پارسال یادم نیست کجا گذاشتمش...😕 با تعجب جواب دادم: +یعنی پاسپورت خونس؟یا اینکه اصلا نمیدونی کجا هست؟😕😕😕 یکم فکر کرد و جواب داد: +فکر میکنم، لابه لای وسایل خودت باشه، ولی بزار آقاجونت بیاد، داخل گاوصندوق رو هم ببین،احتمالا همونجا باشه😕😕 از اتاق خارج شد، روی تخت نشستم، فکرم باز درگیر شد، : +حالا،پاسپورت رو کجای دلم بزارم؟ +سرگذشت داریم ماهاا😕 +حسین جان، جانه مادرتون یه کاری واسه ما بکنید آقا 😔 خیلی خسته بودم، به خواب احتیاج داشتم واقعا، سرم رو آروم روی بالشت گذاشتم، طبق عادت این شب ها، هِدسِت رو گذاشتم روی گوشم و مداحی حاج حسین سیب سرخی رو پخش کردم، (قدم قدم با یه علم، ان شاءالله اربعین میام سمت حرم)، بغضم گلوم رو فشار میداد، اصلا توی حال و هوای خودم نبودم، مدارک معمولا جای مشخصی بودن، اما نبودن پاسپورت روحیه ام رو به هم میریخت، آروم آروم خوابم برد و اصلا توی حال خودم نبودم انگار....😢 *ساعت حدودا هفت غروب شده بود: صدای زنگ موبایل به گوشم میرسید، با چشم های نیمه باز به صفحه موبایل نگاه کردم،اسم امیر افتاده بود، چشم هام رو بهم فشردم، و همونجوری که از جا بلند میشدم، جواب تلفن رو دادم: +جانم امیر؟ خوبی؟ با صدای خوشحال بهم گفت: +سلام فاطمه، به امیده خدا،دوتا جا پیدا کردم که بریم زیارت😊 خواب بودی؟ در حال خمیازه کردن و با صدای بم جواب دادم: +آره خواب بودم ولی خوب شد زنگ زدی،حالم خیلی خوب شد بهم خبر دادی😊 یکم مکث کردم و با بغض گفتم : +امیر؟ پاسپورتم معلوم نیست کجاست، باید بگردم پیدا کنم، دعا کن پیدا بشه فقط 😔😔 با انرژی خاصی بهم جواب داد: +قربونت برم که از من بی تاب تر شدی😊 حسین اربابه نگران نباش، پیدا میشه😊😊 بگرد بهم خبر بده که فردا بیام و مدارک رو ازت بگیرم😊مواظب خانمم باش، فعلا یا علی 😘🌸 حرف های امیر ایندفعه انرژی مضاعف داد بهم، جواب دادم: تو هم مواظب خودت باش، انشاءالله که پیدا میشه😊 علی یارت حاج آقا🌸😍 بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم، تمام جاهایی که فکر میکردم پاسپورت باشه رو گشتم، اما نتیجه ای نگرفتم 😕 خیلی بهم ریخته بودم، به اتاق آقاجان رفتم، آقاجون روی صندلی چوبی خودش با میز تحریر کوچک کنار اتاق، مشغول رسیدگی به کارها و پرونده ها بود، اجازه خواستم و کناره میز نشستم، با ناراحتی پرسیدم : +آقاجون، پاسپورت من، داخل گاو صندق شما نیست، تمام خونه رو گشتم ولی پیدا نکردم 😢 عینکش رو، از چشمش درآورد و روی میز گذاشت، با لبخند بهم جواب داد : +توی گاوصندوقه دیگه بابا،خودت پارسال بعد از اربعین گذاشتی که گم نشه،حواست پرت شده هاا😊😊😂 از جا پریدم و آقاجان رو بوسیدم، گفتم : +الهی قربونت بشه دخترت که خوشحالم کردی😊 با لبخند روی سرم دست کشید و سرم رو بوسید، گفت: +خدانکنه،عروس خانم 😊آقاتون هم خوب شدن مبارک باشه، همیشه لب هاتون خندون باشه😊😊 از داخل کشوی سمت راست، کلید گاوصندوق رو بهم داد و ادامه داد : +برو از توی گاوصندوق پاسپورتت رو بردار، هزینه سفرتون هم گذاشتم، بردار و هرچقدر دوس داشتین خوش بگذرونین😊 با خوشحالی بلند شدم و پاسپورتم رو برداشتم، اما اصلا نمیتونستم پولی که آقاجان گفته رو بردارم، مطمئن بودم که امیر قبول نمیکنه....😕 تا اینکه آقا جان با اخم و عصبانیت جواب داد : ..... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ....... تا اینکه آقاجان با اخم و عصبانیت جواب داد : +فاطمه،؟چرا اینقدر لفت میدی؟ مشکلی هست بابا؟ 😠 به صفحات پاسپورتم نگاه میکردم و با لحنی مردد جواب دادم: +آقا جان، پاسپورتم رو برداشتم، اما.. اما امیر قبول نمیکنه بخوام پول رو بردارم 😕😞 با کنایه جوابم رو داد : +از کی تاحالا حرف بابات از امیر برات بی ارزش تر شده؟😏 یه حرفی میزنم بگو چشم 😕😒 سرم رو بلند کردم با جدیت گفتم: +هیچکس برای من، مثله آقاجانم نمیشه، حرفه آقاجانمم برای من حجته،ولی چون اخلاق امیر رو هم میدونم نمیتونم پول رو قبول کنم😊 آقاجان از صندلی بلند شد و به سمته من اومدن،از داخل گاوصندوق مقداری پول برداشتن و درب گاوصندوق رو بستن، برگشتن و سره جاشون نشستن،همونجوری که پول رو روی میز میزاشتن جواب دادن : +اشکال نداره، تو نگیر، میدم به خوده امیر، اینجوری توی رو در بایستی میوفته و قبول میکنه، حالا هم کار دارم، به امیر زنگ بزن بگو برای شام بیاد اینجا، درب رو هم پشت سرت ببند😊 بلند شدم و پیشانی آقاجان رو بوسیدم، گفتم ؛ +چشم،مرسی که خودت صحبت میکنی راجع به پول😊 از اتاق خارج شدم و با خوشحالی به اتاق خودم برگشتم، روی میز تحریر،گوشی موبایلم رو دیدم که نوره صفحه اش روشنه،به طرف میز رفتم و گوشی رو نگاه کردم، چهار تماس بی پاسخ، همه تماس ها از طرف امیر بود، گوشی رو برداشتم و خواستم زنگ بزنم دوباره که خوده امیر زنگ زد....😊 سریع و با خوشحالی جواب دادم: +سلام، جونم آقا😊 +سلام،فاطمه کجایی جواب نمیدی؟ خوبی؟ با ذوق گفتم : +شرمنده آقا گلی، داشتم دنبال پاسپورت میگشتم، امیر پیدا کردم پاسپورت رو،تو خوبی؟ بهتری؟ +منم خوبم خداروشکر، فاطمه مدارکی که برات پیامک کردم رو آماده کن،بیام دنبالشون بگیرم بیارم بدم سینا که بره برای ویزا😊 همونجوری که لز کنار پنجره به خیابان نگاه میکردم جواب دادم: +امیر،آقاجان گفته شب حتماً بیای اینجا، شام نخوریا، خانم جون درست میکنه،مدارک رو هم با هم آماده میکنیم 😊 یکم مکث کرد جواب داد : +باشه،پس تا یک ساعت دیگه میام خونه شما...فعلا یا علی😊🌸 از امیر خداحافظی کردم و روی تخت نشستم،به مهر هايی که چند بار قبل به کربلا رفتم و روی صفحات پاسپورتم بود نگاه میکردم، خوش حال بودم خیلی، اذان رو گفته بودن،بلند شدم و وضو گرفتم، نمازم رو که خواندم، از امام حسین تشکر کردم، با اشک گفتم : +واقعا راسته که میگن حسین مادریه😢 ته لوتی گَریِ.. 😢مرسی که زندگیم رو نجات دادین، سایه شما و مادرتون روی سرم باشه آقاجون 😔 حدودا یک ساعت بعد امیر رسید و بعد از احوال پرسی،مشغول صحبت شدن با آقاجان...😊 آقاجان بعد از اینکه راجع به حاله امیر صحبت کرد با لبخند پرسید: +راستی امیرجان شنیدم، میخواین برین کربلا؟ به سلامتی😊 با خوشحالی جواب داد: +بله حاجی، انشاءالله اربعین با فاطمه خانم راهی میشیم با اجازه شما😊 آقاجان با جدیت گفت؛ +فاطمه نمیاد کربلا، يعنی من اجازه نمیدم،..😐😐 تعجب کرده بودیم، من اصلا توقع همچین حرفی رو از آقا جان نداشتم، چیزی نگفتم، فقط نگاه میکردم،😳😳 امیر با تعجب پرسید : +حاجی میشه بپرسم چرا؟ من که قبلا باهاتون صحبت کردم که😕😕 بابا جواب دادن: +الآن هم میتونید برید،ولی اگر شرطه من رو قبول کنید😊 من و امیر به اتفاق پرسیدیم؛ +چه شرطی؟🤔🤔 آقا جان روبه امیر جواب داد: به شرطی میتونی فاطمه رو همراه خودت ببری که هزینه هتل و سفر با من باشه، در غیراین صورت فاطمه بی فاطمه 😊 توی دلم گفتم: +آها، آقاجان برای اینکه امیر پول رو قبول کنه، دارن این شرط رو میزارن😂 ولی اصلا قیافه آقاجان نشان نمیداد که دارن شوخی میکنن 😕 امیر جواب داد: +حاجی، هزینه سفر رو خودم میدم، هتل هم نرفتیم اشکالی نداره، یه جا پیدا میشه برای ما دیگه، یکی از همکلاسی های دانشگاه و خانمش هم همراه ما هستن، پس نمیشه با هزینه شما بریم هتل😊 ممنون از لطفتون، پس فاطمه بیاد؟ آقاجان یکم مکث کردوجواب داد +همین که گفتم، هزینه هتل دوستاتون هم با من، براتون دوتا اتاق میگیرم، نگران نباش😊 حالا تصمیم با خودت یا فاطمه یا تنها دیگه... 😕 معلوم بود امیر سردرگم شده، یکم فکر کرد و به من نگاه کرد، من حرفی نداشتم بزنم، با چشم اشاره کردم که پول رو قبول کنه و سر تکان دادم،😊 امیر بعداز چند لحظه مکث جواب داد: +قبول، اما فقط هزینه هتل، بقیه هزینه ها با خودم 😊 آقاجان لبخند زد و پول رو به امیر داد،😊 چند دقیقه بعد، مشغول شام خوردن شدیم و بعد از شام امیر خداحافظی کرد و رفت✋ ماجراها گذشت تا اینکه زمان پرواز ما به نجف بود😊 قرار بود از نجف تا کربلا پیاده روی داشته باشیم تا برای اربعین کربلا باشیم داخل فرودگاه هر چهار نفره ما یعنی، من و امیر، نرجس و سینا، خوش حال بودیم اولین سفره دو نفری برای سینا و امیر بود😊 سوار هواپیما شدیم و راهی نجف 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــ
🍃🌺 ۲ ...... خوش حالی وصف ناپذیری بود، بعد از حدودا دو ساعت و ده دقیقه رسیدیم نجف، سر از پا نمیشناختم، نرجس خیلی خوش حال بود، گوشی موبایلش رو سمت من گرفت و گفت: +فاطی،این عکسه یادته؟ توی اینستاگرام باهم لایک کردیم، منم گفتم،کاش ماهم از این عکسا بگیریم؟😊 با خوشحالی جواب دادم: +وااااای نرجس، این عکسه، آره، چه دوره ای بودااا😂 یادت باشه ماهم بگیریم از این عکسا 😊😊 امیر مجبور بود هر چند ساعت دارو مصرف کنه که حالش بد نشه، آخر دکتر با شرط و اصراره ما اجازه دادن که سفر بره امیر 😊😊 خاطرات خوشی بود، زیارت، سفره دو تایی، نجف،😊 از زیارت امام علی که برگشتیم، داخل هتل که آقاجان از قبل رزو کرده بودن، قرار شد که شب ها من و نرجس داخل یه اتاق باشیم، ولی بقیه روز کنار همسرها داخل اتاق های خودمون باشیم، معمولاً دو روزی که نجف بودیم، بیشتر زیارت بودیم و چهارتایی کنار هم😊 *روزه دوم زیارت: دم دمای غروب بود که از حرم به سمت هتل اومدیم،من و امیر داخل اتاق خودمون، مشغول صحبت بودیم و بعد از حرف زدن،امیر به خاطر خستگی خواست که یک ساعتی بخوابه...😊 من هم روی تخت کناری دراز کشیده بودم، داشتم بعضی عکس های سفر رو برای خانم جون و مادره امیر میفرستادم و بگم که نایب الزیاره هستم و حالِ امیر خوبه 😊😊 همه چیز عالی بود تا اینکه متوجه اتفاق غیر منتظره ای شدم، احساس دلواپسی همراه با نگرانی تمام وجودم رو گرفته بود... 😢😢 فورا از جا بلند شدم و روی نشستم، سرم رو امیر گردوندم، ضربان قلبم تند شد،امیر رو میدیم که.... ....... .... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 امیر رو میدیدم که صورتش خیس شده از عرق و رنگِ صورتش پریده، ترسیدم 😔😔 بت خودم گفتم: +یا خدا، اینجا حاله امیر بد بشه چه خاکی بر سرم کنم؟😢😢 سریع کنار تختش نشستم، با دست شروع کردم به تکان دادنه امیر و صدا میزدم،: +امیر،؟ امیر جان؟ آقایی؟😢 استرس جواب ندادن امیر هم به وجودم اضافه شد که ناگهان، امیر چشم باز کرد، نفس نفس زنان به اطراف نگاه کرد، من که رو که کنارش دید، دستم رو گرفت و روی سینه اش گذاشت و گفت؛ +فاطمه داشتم خواب میدیدم آره؟ با دست دیگرم روی پیشانیش دست کشیدم و جواب دادم : +آره قربونت برم، خواب میدیدی، الآن بیدار شدی 😊😊 نفسش کم کم داشت برمیگشت سره جاش، از گوشه چشمش اشک سرازیر میشد، همونجور که به سقف نگاه میکرد و دستم و می‌فشرد گفت: +فاطمه، خواب دیدم توی حرم امام حسین نشستم، فلانی و فلانی هم اومدن کناره من نشستن، ولی خوشگل تر از وقتی که شهید شدن، یکیشون بهم گفت: +امیر خیلی خوب موقعه ای اومدیا، چند دقیقه دیگه خانم میان حرم😢😢 آب دهانش رو قورت داد و به چشمان من خیره شد ادامه داد: +فاطمه، تو خواب تمام وجودم استرس بود، فاطمه باورت میشه، دیدم چند دقیقه بعد، همه دست به سینه ایستادن و سرهاشون پایین بود. از دور یک خانم با قده خمیده سمت حرم میومدن، از کنار هرکس رد میشدن، نوره قشنگی پخش می شد، من همونجوری مبهوت نشسته بودم، خانم از کنارم رد شد،چادرشون رو روی سرم کشیدن، یه صدایی پیچید توی گوشم، الحمدالله خوب شدی، داشتم ادامه خوابم رو میدیدم که بیدارم کردی 😢😢😢😢 راستش من اصلا زبانم بند آمده بود، نمیدانستم چی باید بگم، حرف غیره منتظره ای بود، امیر چیزی نمیگفت، فقط آروم اشک میریخت، دست من هم که توی دستاش بود آرامش داشت برای حالش، سرم رو پایین بردم و پیشانیش رو بوسیدم جواب دادم : +فدای شوهر خفنم بشم که خواب حضرت زهرا دیده، برای کسی تعریف نکن. خانم به ما روی کرم نشون دادن😢 پاشو اگر حال داری بریم حرم اونجا تشکر کن😊 با سینا و نرجس راهی حرم شدیم، امیر تو حال خودش نبود، ولی برای اینکه فضای جمع خراب نشه، حرف میزد و شوخی میکرد، داخل حرم شدیم و امیر دله سیری گریه کرد، حالش آروم شد کم‌کم، من هم خیلی خوشحال بودم و بیشتر از قبل به خانم فاطمه زهرا(س) و اصل توکل ایمان پیدا کردم، از حرم که برگشتیم و وداع کردیم، کم کم آماده میشدیم که فردا صبح زود به مسیر پیاده روی بریم،...😊😊 *صبح روزه بعد: داخل مسیر خیلی خوش میگذشت، موکب های مختلف، آدم های مختلف، هرکس با هر سنی که داشت به عشق امام حسین (ع) خودش رو قاطی زوار میکرد و پیاده به سمت کربلا راه افتاده بود، خاطرات خیلی شیرینی بود، از تذکر دادن به امیر که غیراز آب بسته بندی شده ومعدنی از آب دیگر استفاده نکنه بگیر تا گم شدنِ سینا داخل موکب ها برای خوردن میوه و چای در برو.. 😂😂 من و نرجس هم بیشتر اوقات یا ذکر میگفتیم یا با دوربین مشغول عکاسی از زوار و بجه های کوچیک بودیم، بعد از تقریباً دو روز و نصفی که توی راه بودیم، به شهر کربلا رسیدیم، خیابان های اطراف حرم پر از زائر بود، این همه عاشق اومده بودن ارض ارادت به آقا...😊 امیر بعد از رسیدن به کربلا، انرژی مضاعفی داشت، جنب و جوش بیشتری، انگار هر ستون که قدم زده بود تا برسه به کربلا، خداروشکر میکرد که پنجاه متر نزدیک تر شده به عشقش😊 سینا از من آدرس هتل رو خواست،تا به راننده تاکسی بده تا مارو به سمت هتل ببره، از داخل کوله پشتی که روی دوش امیر بود آدرس و کاغذ پرینت رزو هتل رو در آوردم و به سینا دادم، سینا عربی خوب صحبت میکرد، بعد از چند دقیقه تاکسی گرفت و ما هم به سمت هتل رفتیم، بعد از استراحت توی هتلی که خیلی نزدیکه حرم بود، برای زیارت راهی شدیم، بیشتر مسیر باهم بودیم، ولی نزدیکیای حرم، از هم جدا شدیم و من و نرجس باهم رفتیم، قرارمون هم این بود که بعذاز زیارت برگردیم هتل😊 خلاصه چند روزی که کربلا بودیم، حاله همه خوب بود و حاله امیر مضاعف تر از همه بود، 😊 تاریخ برگشت رسیده بود، باید برمیگشتیم تهران، خیلی وداع سخت بود، ولی امیر خیلی خوش حال بود، معلوم بود چیزی که میخواسته رو از آقا کرفته, به فرودگاه رفتیم و بعد از سوار شدن من و سینا جاهای خودمون رو عوض کردیم، من پ نرجس میخواستیم به عکس هايی که گرفتیم نگاه کنیم، امیر و سینا هم مشغول حرفای خودشون شدن،😊😊 به تهران رسیدیم، همه چیز سریع اتفاق افتاد، به خانه ها برگشتیم، با قراره اینکه فردا دوباره همدیگر رو ببینیم، خانواده‌ها هم استقبال قشنگی از ما کردن😊 اتفاقات پشت سره هم افتادن و کارها خود به خود جور میشدن، اصلا نمیشه خاطرات اون روزها رو وصف کرد، اینقدر سریع اتفاق افتاد همه چیز که، خاطره ای به ذهن نمیرسید😊😊😊😊 ولی شیرینیِ خاصی داشت،...😊 *دو ماه بعد: خانواده ها تصمیم گرفتن که...... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال
🍃🌺 ۲ ..... خانواده‌ها تصمیم گرفتن که عروسی بگیریم و بنده لباس عروس بپوشم، من و امیر، دوست نداشتیم که خرج بندازیم روی دوش خانواده‌ها، ولی قرار شده بود با دعوت اقوام نزدیک و مولودی خوانی عروسی برگزار بشه 😊😊 ما هم حرفی نداشتیم، تمام چیزهایی که یک دختر توقع داشت توی عروسیش باشه رو امیر فراهم کرده بود، موهای کوتاه روی سرش بود، ولی بهش میومد، ته ریش مردونه قشنگش دوباره روی صورتش بود😊 خیلی خوشحال بودم از این همه اتفاق خوب، یکی از مادحین معروف تهران برای مولودی خوانی دعوت شده بودن، قبل از ورود به سالن تالار. داخل اتاق عقد، امیر انگشتر، عقیقه طلایی رو برای من خریداری کرده بود که یا فاطمه الزهرا قشنگی روی سنگش حک شده بود به دستم کرد و حلقه رو هم داخل انگشت من گذاشت😊😊 من هم به رسم، حلقه ازدواج رو دستش کردم بعد از جاری شدن خطبه عقد😊 مراسم عالی برگزار شد، همه شاد و خوشحال و بیشتر از همه امیر، که بعد از این همه مریضی و مشقت، به وصال یارش رسیده بود😊😊 سینا و نرجس هم دو ماه بعداز ما عقد کردن، ولی تصمیم گرفتن برای عروسی به مشهدالرضا برن، اما به اصراره سینا تصمیم گرفتیم که ماهم همراه اونا بریم و زندگی مشترک آغاز شده بود برای هر چهار نفره ما😊😊 من فقط حیرت داشتم از این همه اتفاق خوب، تنها نتیجه ای که توانستم بگیرم این بود که اصل توکل، بهترین چیز توی زندگیه یک بچه شیعه میتونه باشه😊 زنذگی به کامتان، سایه لطف حضرت زهرا(س) روی سرتان🌸 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓