🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پنجاه_یک
من که نفهمیدم امیر الان به آوا دلداری داد یا بازم تخریبش کرد!!!!
آوا: باشه ممنون
آوا پیاده شد و رفت. داشتیم خیابونو دور میزدیم که فرزاد از روبرومون اومد، ماشین همراهش نبود چون پیاده بود کامل همدیگرو دیدیم، به ناچار پیاده شدیمو باهاش سلام علیک کردیم، خیلی تعجب کرده بود، گفت: شما خونه ی ما بودین؟؟؟!!!
امیر: نه آقا فرزاد ما یه زوج فهمیدهایم که بی دعوت جایی نمیریم
با حرفش 3 تامون یه لبخند مصنوعی و صد البته زورکی زدیم.
فرزاد: آخه شما اینجا!!
امیر: مارو سازمان سنجش فرستاده، برا تقدیر از آوا خانوم
من: اومدیم آوا رو بردیم بیرون یکم حالش بهتر شه
فرزاد: آره میدونم چیشده خودم باش حرف میزدم شما تو زحمت افتادین
امیر: نه بابا چه زحمتی؟
فرزاد: بفرمایید بریم داخل
امیر: ممنون هنوز برا پاگشا زوده ایشالا بعداً خدمت میرسیم
فرزاد: هر طور مایلید
امیر: با اجازتون ما دیگه بریم خدافظ
منو امیر رفتیم سوارشیم امیر سوار شد که فرزاد منو صدا کرد یه نگاه به اون کردمو بعد برگشتم امیرو دیدم که یه اخم رو پیشونیش نشسته بود، اعتنایی نکردمو رفتم ببینم فرزاد چی میگه، پیشش که رسیدم با حرص گفت: شیده هنوز نه به باره نه به داره نه بزرگتری در جریانه، درست نیست انقد با این،پسره اینور اونور بری
من: این پسره اسم داره اگه یادت رفته یادآوری میکنم اسمش امیره
فرزاد: باشه با این آقا امیرتون انقد نچرخ تو خیابونای تهران، مارم مضحکه دستش نکن که فک کنه کلاً غیرت نداریم.
من: بابام از وجود امیر و خواستگاریش از من با خبره، در ضمن ما نه جای زیادی رفتیم نه خیابون گردی کردیم، بعدشم من خودم بزرگتر دارم لازم نیست شما نگرانو غیرتی بشی
فرزاد: من فقط میترسم با بچه بازیات کار دست خودت بدی
من: مرسی که یادم انداختی بچم
امیر از ماشین پیاده شد و گفت: عزیزم داره دیرمون میشه
منم بدون اینکه دیگه چیزی به فرزاد بگم رفتم سوار شدمو امیرم راه افتاد، خیلی عصبانی بود اونقد که صورتش سرخ شده بود، چند،دقیقه اول هیچکدوم حرف نزدیم ولی بالاخره گفت: چیکارت داشت؟
من: هیچی
امیر: شیده چیکارت داشت؟
من: گفتم که هیچی، چیز خاصی نگفت
امیر: میخوای بیشتر عذاب بکشم؟
من: چه عذابی؟ چقد جدی گرفتی خودتو؟
امیر: من نه جدیام نه آدمم اصن هیچی نیستم، فقطبگو چی داشت بهت میگفت؟
من: گفت انقد با تو اینور اونور نرم
امیر با صدای بلند گفت: غلط کرد گفت، به اون چه ربطی داره؟
من: سر من داد نکش خودم جوابشو دادم
امیر صداشو آورد پایین و گفت: سر تو داد نکشیدم از این پسره فضول حرصم میگیره
من: خب هرچی باشه پسر عمومه
اینو که گفتم با چنان اخمی بهم زل زد که واقعاً یه لحظه ازش حساب بردمو سرمو انداختم پایین، دیگه هیچ حرفی نزدیم، منو رسوند، پیاده شدمو گفتم: خدافظ
تا خواستم برگردم برم گفت: شیده؟
من: بله
امیر: ببخش سرت داد کشیدم
من: مهم نیست
امیر: اینجوری نگو، دقیقاً وقتی میگی مهم نیست یعنی خیلی دلخوری
من: نیستم
امیر: هستی ولی جون امیر نباش، یکم عصبانی بودم نباید صدامو بالا میبردم
بهش نگاه میکردم که سرشو انداخت پایین و گفت: بابا خب آخه بقیه چیکارن؟ پسر عمه و عمو خاله چیکارن وقتی این منم که دوست دارم
نمیدونستم چی باید بهش بگم، شاید بخاطر همین سکوتم تو لحظههای حساس بود که خیلی وقتا بیشتر حرفام تو دلم میموند، من خوب حرف میزدم
اما فقط وقتایی که فرصت داشتم قبل حرف زدنم فکر کنم، درواقع اصلاً بداهه گوی خوبی نبودم، بازم سکوت کردمو رفتم، وقتی رسیدم خونه از کار امروزم پشیمون بودم، کاش اصلاً به آوا نمیگفتم بریم بیرون، کاش قبول نمیکردم امیرم باهامون بیاد، کاش لحظه آخر فرزاد نمیرسید، بازم حسابی کلافه شده بودم، بازم سردرد و حرص خوردنو هزار تا فکرو خیال، تهشم رسیدم به چنتا قرص آرام بخش و یه خواب مصنوعی.....
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_پنجاه_یک من که نفهمیدم امیر الان به آوا دلداری داد یا بازم تخری
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پنجاه_دو
(شیده)
ساعت 11 ونیم بود که از خواب بیدارشدم، بخاطر قرصایی که شبا قبل خواب میخورم صبحا دیرتر بیدار میشم یه آبی به دستو صورتم زدمو یه چایی برا خودم ریختم، نشستم که زنگ دروزدن از آیفون سامانو دیدم چقدر دیدنش خوشحالم کرد، خیلی دلم براش تنگ شده بود، با ذوق گوشیو برداشتمو،
گفتم: چه عجب سامان خان
سامان: سلام
من: سلام بفرمایید
درو باز کردمو رفتم تو اتاقم یه کش سر برداشتمو موهاموکه خیلی شلخته بود پشت سرم جمع کردم بعدم رفتم در ورودیو باز کردم، سامان که اومد بالا همونجا توی در با هم روبوسی کردیم، رفتیم داخل سامان نشست منم یه چایی دیگه ریختمورفتم روبروش نشستم.
من: بی عهد و عیال تشیف آوردین!!
سامان: عهد و عیال خونه باباشونن
من: ع پس فرنوشم تهرانه، خب چرا نیاوردیش اینجا؟
سامان: صبح اومدیم رفتیم خونه مامانش اینا، الان من گفتم برم یسر به شیده بزنم، اتفاقاً میخواست بیاد گفتم حالا بزار یه روز دیگه با هم میریم توبمون من خودم میرم میام
من: خب چرا میخواستی همین امروز بیاریش دیگه
سامان: دیگه گفتم جمع مجردی باشه خلوت کنیم
منم خندیدموگفتم: من چه خلوتی دارم با شما؟ هم قدتم؟ هم سنتم؟ هم جنستم آخه؟!!
سامانم خندیدو گفت: حالا دیگه اینجوریه؟
من: بله
سامان: از بابای بی معرفتت چه خبر؟
من: والا منم مثل شما زیاد نمیبینمش همش درگیره کاره
سامان: فقط کار؟
من: چی بگم؟ شایدم یه جایی تو این شهر با یه خانومی یه زندگی جدید تشکیل داده که من بی خبرم
سامان خندید و گفت: فکر کن واقعاً اینطور باشه.
من: خب باشه بابام گناه داره میدونی چند ساله تنهاس واقعنم حق داره اگه بخواد به فکر خودش باشه
سامان: چه دختر فهمیدهای!
منم به شوخی دستامو جلو صورتم گرفتموگفتم: دیگه خجالتم نده
بعدم هر دو خندیدیم، سامان چاییشو برداشت یکم خورد بعدم نگاشو به من دوخت، شک کرده بودم اما حالا دیگه مطمئن شدم اومده یچیزی به من بگه
من: عمو؟
سامان: جانم؟
من: بگو دیگه
سامان: چیو؟
من: نمیدونم چیه ولی معلومه میخوای یچیزی بگی بگو دیگه
سامان: نه چیزی نیست
من: مثل اینکه یادت رفته که نه من میتونم به شما دروغ بگم نه شما به من
سامان: آخه چیزی نیست یعنی چیز مهمی نیست
من: خب همون چیزی که مهم نیستو بگو
@dastanvpand
ادامه دارد.......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
، 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پنجاه وسه
(امیر)
دیشب حالم بد شد، بردنم بیمارستان چند ساعتی اونجا نگهم داشتن، بازآنزیمای قلبم بهم ریخته بود، همه نگران شده بودن حتی سارا با اون حالش اومده
بود، فقط یحیی یکم آرومتر از بقیه بود و سعی میکرد آرومشون کنه، تا دمدمای صبح مهمون اورژانس بودم، میخواستن برا اطمینان و مراقبت بیشترمنتقلم کنن داخل بخش اما من قبول نکردمو با رضایت خودم مرخص شدم، البته بماند که تو راه کلی بد وبیراه از جانب خانواده محترم بابت این کارم شنیدم، وقتی رسیدیم یکم خوابیدم، بیدارکه شدم به کسری زنگ زدم گفتم خونه بمونه که یسر برم پیشش، اونجا که رسیدم یکم حرف زدیمو دو دستم تخته بازی کردیم منم.
که مثل همیشه مارسش کرده بودمو کیفم حسابی کوک بود، کسری هرچقد تو وزنه برداریو ورزشای سنگین قوی بود از اینور تو شطرنجو تخته و بازیای فکری دو زار هوش نداشت و همیشه ضعیف بود، کسری به خدمتکارشون زنگ زد گفت برا ناهار ماهی درست کنن آخه من ماهی خیلی دوست دارم، خدمتکار داشتنو خونه به این بزرگی چیزی بود که تا قبل از دوست شدن با کسری فقط تو فیلما دیده بودم،بابای کسری از اون بازاریای گردن کلفت بود که بقول معروف پولش از پارو بالا میرفت. بعد از اینکه تلفنشو قطع کرد راجع به دختری که دفعه قبل شنیدم آشنا شدن پرسیدم
من: کسری چه خبر از اون خانومه؟ کی بود اسمش؟
کسری: سحرو میگی؟
من: آهان آره سحر، چه خبر؟
کسری: چند روزه بی خبرم
من: چرا؟
کسری: خیلی شیک و مجلسی بهم زدیم
من: مگه شما کلاً چقد با هم بودین که انقد سریع بهمم زدین؟!!!
کسری: یکی دو هفته
من: خب پس چیشد؟ تو که خوشت اومده بود ازش!
کسری: خوشم که اومده بود ولی بعدش یچیزایی، شد که نشد دیگه
من: یعنی چی؟
کسری: سحر از یه خونواده ی متوسط روبه پایین بود
یه لحظه از این حرف کسری تعجب کردم، درسته خیلی پولدار بود اما تو رفاقت کردن پول داشتن یا نداشتن طرف اصلااا براش مهم نبود، با تعجب پرسیدم: یعنی بخاطر این باهاش بهم زدی؟!
کسری: دمت گرم دیگه من همچین آدمیام؟
من: پس چی؟ درست تعریق کن خب
کسری: من از همون روز اول که سحرو اونجوری دیدم فهمیدم سطح خونوادش درچه حدیه برامم، اهمیتی نداشت چون از خودش خوشم اومده بود ولی بعدش دیدم برا روزایی که میخواد منو ببینه میره از همسایهها و فامیل و دوست مانتو قرض میگیره عطر قرض میگیره، یجورایی میخواست، پیش من کم نیاره و پا به پای من تیپ عوض کنه
من: حالا تو مطمئنی قرض میگرفت؟؟
کسری: آره قشنگ مشخص بود من اینجور چیزارو سریع میفهمم مث اینکه یادت رفته من باهوشم
من: تو با هوشی؟؟؟؟!
کسری: جون کسری نیستم؟؟
من: چرا چرا هستی، بخاطر همین جدا شدین؟
کسری: چیز کمی نبود، داشت خودشو اذیت میکرد، بخاطر این اختلاف طبقاتیمون همه چیو برا خودش سخت کرده بود هر سری میومد منو ببینه خدا میدونه قبلش برا جور کردن تیپش چقداذیت شده ورو انداخته، من دوس نداشتم بخاطر من جلو بقیه کوچیک شه
من: نمیفهمم
کسری: من از خودش همونجوری که بود خوشم اومده بود، با همون ظاهر ساده، ولی وقتی دیدم،چند باره مدام داره این کارو میکنه گفتم با هم نباشیم بهتره، نه اون عذاب میکشه نه من عذاب وجدان
من: خب یه کلمه بهش میگفتی از این کارا نکنه
کسری: یعنی غرورشو میشکستم؟ من نمیخواستم بروش بیارم که میدونم این سرو وضع برا خودش نیست، بهترین کاری که میتونستم در حقش بکنم این بود که تمومش کنم تا اونم راحت شه
من: آخه انقد ساده تمومش کردی؟
کسری: بابا عاااااشق، ما که خیلی وقت نبود با هم بودیم عشق آنچنانی ام در کار نبود یه،خوش اومدن ساده بود که اونم مطمئن بودم با این وضع آخر عاقبت درستی نداشت، شاید حق با بابامه که میگه کبوتر با کبوتر باز با باز
@dastanvpand
ادامه دارد.......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌼🌼ا
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پنجاه وچهار
من: نه این حرف قشنگی نیست من قبول ندارم
کسری: ولی واقعیت همینه من تجربه کردم که میگم
من: تجربه!!!! جمع کن بابا حالا همش تو یه مورد اینجوری شده دلیل نمیشه که همیشه اینجوری باشه من جای تو بودم مشکلموبا سحر یجوری حلش میکردم
کسری: من نمیدونم والا فک کردم نزدیکترین راه حل به مخم بهترین راه حله
من: آخه رو چه حسابی با مخ خودت پیش میری؟ یه مشورت میکردی
کسری: شک ندارم کارم درست بوده پس همون بهتر تا علاقه جدی بوجود نیومده بود تمومش کردیم
من: ولی من شک دارم
کسری: طرزفکر همه که مثل هم نیست هر کسی از نظر خودش داره بهترینو درستترین کارو انجام میده
همین موقع تلفن من زنگ خورد تا اسم شیده رو رو صفحش دیدم نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم:شیدس
کسری: بپا ذوق مرگ نشی نیشو ببند
من: برو بیرون من جواب بدم
کسری: تو چیکار به من داری جواب بده
من: مسخره بازی در میاری وسط حرفامون خندم میگیره
کسری: مگه من دلقکم؟!
من: کم نه، پاشو برودیگه
کسری: عمراً..
من: کسری جون امیر، الان قطع میشه برو دیگه
کسری: آدم فروشه بدبخت، باشه رفتم ولی بدون دلم اینجاس
بعدم رفت، دروبست، منم جواب دادم
من: جانم؟
شیده: سلام، حالت خوبه؟
من: فک کن تو زنگ بزنیو خوب نباشم!!
شیده: فقط بلدی زبون بریزی
من: توام فقط بزن تو ذوق من
شیده: کاریه که از دستم برمیاد
من: راضی به این همه زحمت نیستم آخه، حالا آفتاب از کدوم طرف درومده به من زنگ زدی؟
شیده: از همون جای همیشگیش، یه خبر دارم برات!!
من: خوش خبر باشی!!
شیده: دیگه اونش به خودت بستگی داره.
من: چطور؟
شیده: تو هنوزم دوسم داری؟؟
من: نه راستش صبح از خواب بیدار شدم دیدم دیگه بهت علاقهای ندارم و از دختر همسایه خوشم اومده
شیده: باشه بدم نیست برو با همون دختر همسایتون، خدافظ
من: ع شیده قطع نکن، شیده؟
شیده: بله؟
من: بابا من غلط بکنم، معلومه که دوست دارم، این چه سوالیه آخه؟
شیده: هنوزم سر خواستگاریت هستی؟
من: با جونو دل.
شیده: باشه پس تو همین هفته اگ خواستی میتونی بیای خواستگاریم..
شوکه شدم، نمیدونم شیده حرفشو اشتباه گفت یا من اشتباهی شنیدم!!
من: چی گفتی؟ یبار دیگه میگی؟
شیده: همون که شنیدی.
من: من بیام خواستگاریت؟
شیده: اگه هنوزم سر پیشنهادت هستی آره
هیجان از هر نوعش برا قلبم اصلاً خوب نبود، چنان پشت سر هم تیر میکشید که داشتم بزور حرف میزدم
من: نکنه اینم یه لجبازیه دیگس با فرزاد؟
شیده: نخیر ربطی به اون نداره، ربط داره ها ولی اونجوری که تو فکر میکنی نیست
من: چجوریه؟
شیده: من دیگه به فرزاد فکر نمیکنم، دوس دارم زودتر ازدواج کنم که دیگه کلاً از حال و هوای بچگی دربیام دیدم چه بهتر با کسی ازدواج کنم که 3 ساله تو گوشم میخونه دوسم داره
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_پنجاه وچهار من: نه این حرف قشنگی نیست من قبول ندارم کسری: ولی و
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پنجاه_پنج
من: نه این حرف قشنگی نیست من قبول ندارم
کسری: ولی واقعیت همینه من تجربه کردم که میگم
من: تجربه!!!! جمع کن بابا حالا همش تو یه مورد اینجوری شده دلیل نمیشه که همیشه اینجوری باشه من جای تو بودم مشکلموبا سحر یجوری حلش میکردم
کسری: من نمیدونم والا فک کردم نزدیکترین راه حل به مخم بهترین راه حله
من: آخه رو چه حسابی با مخ خودت پیش میری؟ یه مشورت میکردی
کسری: شک ندارم کارم درست بوده پس همون بهتر تا علاقه جدی بوجود نیومده بود تمومش کردیم
من: ولی من شک دارم
کسری: طرزفکر همه که مثل هم نیست هر کسی از نظر خودش داره بهترینو درستترین کارو انجام میده
همین موقع تلفن من زنگ خورد تا اسم شیده رو رو صفحش دیدم نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم:شیدس
کسری: بپا ذوق مرگ نشی نیشو ببند
من: برو بیرون من جواب بدم
کسری: تو چیکار به من داری جواب بده
من: مسخره بازی در میاری وسط حرفامون خندم میگیره
کسری: مگه من دلقکم؟!
من: کم نه، پاشو برودیگه
کسری: عمراً..
من: کسری جون امیر، الان قطع میشه برو دیگه
کسری: آدم فروشه بدبخت، باشه رفتم ولی بدون دلم اینجاس
بعدم رفت، دروبست، منم جواب دادم
من: جانم؟
شیده: سلام، حالت خوبه؟
من: فک کن تو زنگ بزنیو خوب نباشم!!
شیده: فقط بلدی زبون بریزی
من: توام فقط بزن تو ذوق من
شیده: کاریه که از دستم برمیاد
من: راضی به این همه زحمت نیستم آخه، حالا آفتاب از کدوم طرف درومده به من زنگ زدی؟
شیده: از همون جای همیشگیش، یه خبر دارم برات!!
من: خوش خبر باشی!!
شیده: دیگه اونش به خودت بستگی داره.
من: چطور؟
شیده: تو هنوزم دوسم داری؟؟
من: نه راستش صبح از خواب بیدار شدم دیدم دیگه بهت علاقهای ندارم و از دختر همسایه خوشم اومده
شیده: باشه بدم نیست برو با همون دختر همسایتون، خدافظ
من: ع شیده قطع نکن، شیده؟
شیده: بله؟
من: بابا من غلط بکنم، معلومه که دوست دارم، این چه سوالیه آخه؟
شیده: هنوزم سر خواستگاریت هستی؟
من: با جونو دل.
شیده: باشه پس تو همین هفته اگ خواستی میتونی بیای خواستگاریم..
شوکه شدم، نمیدونم شیده حرفشو اشتباه گفت یا من اشتباهی شنیدم!!
من: چی گفتی؟ یبار دیگه میگی؟
شیده: همون که شنیدی.
من: من بیام خواستگاریت؟
شیده: اگه هنوزم سر پیشنهادت هستی آره
هیجان از هر نوعش برا قلبم اصلاً خوب نبود، چنان پشت سر هم تیر میکشید که داشتم بزور حرف میزدم
من: نکنه اینم یه لجبازیه دیگس با فرزاد؟
شیده: نخیر ربطی به اون نداره، ربط داره ها ولی اونجوری که تو فکر میکنی نیست
من: چجوریه؟
شیده: من دیگه به فرزاد فکر نمیکنم، دوس دارم زودتر ازدواج کنم که دیگه کلاً از حال و هوای بچگی دربیام دیدم چه بهتر با کسی ازدواج کنم که 3 ساله تو گوشم میخونه دوسم داره
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پنجاه_شش
من: شیده خوب فکراتو کردی؟ مطمئنی؟
شیده: من که آره ولی فک کنم تو پشیمون شدی
من: این چه حرفیه؟ من فقط یکم غافلگیر شدم آخه بزرگترین آرزوم انگار داره برآورده میشه اونم انقد یهویی و بی مقدمه
شیده: دیگه ببخشید من مقدمه چینی بلد نیستم
من: ای جونم، شیده خیلی خوشحالم، همین امشب به بابام میگم با آقا کامران تماس بگیره
شیده: حالا خیلیام عجله نکن میخوای بزار چند روز دیگه،
من: نه اصلاً، میترسم پشیمون شی، همین امشب خوبه
شیده: باشه خب قبوله
من: ولی خانوم در جریان باش که قلب من ضعیفه دیگه اینجوری بم خبر نده
شیده هم خندید و گفت: باشه
دلم میخواست داد بزنمو بگم دیوونه من"واقعاً"قلبم ضعیفه انقد منو به شوخی نگیر.
شیده: فعلاً کاری نداری؟
من: نه فقط مواظب عشق من باش، این یکی دو روزم هواشو داشته باش بعدش خودم یه عمر در خدمتشم.
شیده: دیگه انقد خودتو لوس نکن خدافظ
من: خدافظ عزیزم.
تا گوشیو قطع کردم کسری اومد تو و شروع کرد به دست زدنو مبارکه مبارکه گفتن،،
من: گوش وایساده بودی؟
کسری: نه من فقط به در تکیه داده بودم یچیزایی اتفاقی شنیدم
من: بله تو که راست میگی، پس جنابعالی گوشت اینجا مونده بود نه دلت
کسری: اینارو ول کن خره مبارکا باشه
من: هنوزم باورم نشده، میترسم سر کارم گذاشته باشه، میترسم الان زنگ بزنه بگه شوخی کردم
کسری: آخه اشتر اون چه شوخی داره با تو؟
من: نمیدونم، من باید زودتر برم خونه و به مامانمو سارا خبر بدم، بعدم رفتم دم در اتاق که کسری گفت: پس من گفتم،برا کی ماهی بزارن؟ صب کن بعده ناهار برو
من: الان قفله قفلم هیچی نمیتونم بخورم، تو همشو بخور نوش جونت
کسری: کلاً آدم فروشی تو ذاتته.
من: فعلاً خدافظ
کسری: خدافظ مارم بی خبر نزار
با سرعت نور خودمو رسوندم خونه، تو راه زنگ زدم به سارام گفتم بیاد اونجا، برا سارا و مامان تعریف کردم که از یکی از بچههای دانشگاه خوشم میاد و دوس دارم بریم خواستگاری، تا اونروز چیزی از شیده بهشون نگفته بودم، این همه رازداری سخت بود ولی ترجیح میدادم اول از شیده مطمئنشم بعد به خونوادم بگم این بود که فقط و فقط کسری بود که مو به مو در جریان همه چی قرار میگرفت، خلاصه مامانمو سارا خیلی خوشحال شدن، مامانم خودش شب واسه بابام تعریف کرد بابامم بدون هیچ سؤال جوابی به آقا کامران زنگ زد و در واقع مثل همیشه به انتخاب من اطمینان کردن، خدایی آقا کامران خیلی مرد خوبیه که از خواستگاری یه نفره ی سری پیش من چیزی به بابام نگفت، مطمئناً اگه میشنید دفعهی پیش تنها رفتم ناراحت میشد. بابای شیده قبل از اینکه برای فرداشب،موافقت کنه اجازه خواست نظر شیده رو بپرسه بعد خودش زنگ بزنه، نیم ساعت بعدش زنگ زد و قرار فرداشب گذاشته شد.
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پنجاه_هفت
(شیده)
امشب شب خواستگاریمه ولی نه مثل دخترای دیگه هول شدم نه ذوق دارم، بارها این شبو تو ذهنم مرور کرده بودم و هربار قرار بود فرزاد داماد باشه و من دسته گلو از دست اون بگیرم ولی امشب همه چیز یه شکل دیگست، قراره بله رو به امیر بگم، کسی که 3 سال چپ و راست هی بهش گفتم: نه نه
تا قبل از این اتفاقاً خیلی به بازی زندگی اعتقاد نداشتم فکر میکردم آدم هرچی که بخواد همون میشه اما حالا دارم میبینم که زندگی چقدر باهامون بازی،
میکنه فقط کاش گاهی نظر ما همبازیاشم بپرسه، خدایا من دارم چیکار میکنم؟
امشب قراره چه اتفاقی بیفته؟!
بابا صابرو مامانیام اینجان، دیشب بابا زنگ زد و دعوتشون کرد من خیلی دلم میخواست سامانم باشه اما بابا گفت اگه به سامان بگیم عمو جهانو عمه ناهید دلخور میشن منم دیدم حق با باباست و دیگه اصرار نکردم. سامان همون دیشب که خبرو از مامانی شنیده بود بهم زنگ زد، خیلی عصبانی بود، بهم گفت: میدونم داری با فرزاد لجبازی میکنی، داری بخاطر اون ازدواج میکنی اما بدون ازدواج تو هیچ تاثیری به حال اون
نداره پس بهتره زندگیتوبه بازی نگیری، منم برا آروم کردنش گفتم: امیر پسر خیلی خوبیه، یادته برات تعریف میکردم چیکارا میکنه تو کلاس حالا واقعاً گذشته از شوخیوشیطنتاش تا حالا چندین بار بهم ثابت کرده که دوسم داره الانم که من دیگه منتظر کسی نیستم پس حق دارم خیلی جدیتر به خواستگارم فکر کنمو بخوام به زندگیم برسم، خلاصه با هزار تا
حرفو حدیث سامانوقانع کردم.
خانوادهی آقای اصلانی اومدن، امیر به همراه پدرو مادرش و خواهرشو شوهر خواهرش.
مراسم خیلی صمیمی وخودمونی برگزار شد بخاطر آشنایی منوامیر تو دانشگاه خونواده ها خیلی سخت نگرفتنومعتقد بودن همه چی زودتر انجام بشه بهتره چون ما به اندازه کافی از هم شناخت داشتیم، به خواست بابابزرگم و بابای امیر منو امیر صیغهی محرمیت خوندیم تا تو دوران نامزدی ارتباطمون مشکلی نداشته باشه، وقتی رفتم کنار امیر نشستم،یه لحظه از ته دلم ازش خوشم اومده بود، اولین بار بود امیرو با تیپ رسمی میدیدم واقعاً جذاب شده بود توی اون کت و شلوار نوک مدادی با پیراهن طوسی. حالا دیگه من نامزدش شده بودم، نامزد پسری که مطمئن بودم دوسم داره اما من به اون شکل حسی بهش نداشتم، درسته گاهی اوقات بخاطر خوشتیپ شدنش، نگاهای شیطونش، حرفای،بامزش ازش خوشم میومد ولی اینا چیزی نبود که بشه اسمشو دوست داشتنو عشق گذاشت.
وقتی امیر اینا رفتن به بهونه ی خوابیدن رفتم تو اتاقموکلی گریه کردم، گریه بخاطر تموم رویاهایی که خراب شده بود، بخاطر تقدیری که خودم داشتم به خودم تحمیل میکردم بخاطرلجبازی، حتی بخاطر امیرم گریه میکردم، چون پسر خیلی خوبی بود و من داشتم اونم بازی میدادم. نیم ساعت بعد از رفتنشون امیر یه پیام فرستاد: عزیزم مامان اینا خیلی از تو و خونوادت خوششون اومده بود، کلی تشویق شدم برا انتخابم
جوابشو ندادم چند دقیقه بعد باز پیام داد: فک کنم خوابی خوب بخابی عشق من.
گوشیو با حرص انداختم گوشهی تختو انقد هق هق کردم که نمیدونم کی خوابم برد، صبح که بیدار شدم تنها بودم، بابا که مثل همیشه سرکار بود، مامانی و بابایی هم حتماً برگشته بودن کرج،صبحونمو که خوردم رفتم سراغ گوشیم یه پیام تبریک از آوا داشتم یه تماس از دست رفته از عمه ناهید، حدس میزدم که همه باخبر شده باشن، جواب پیام آوا رو دادمو به عمه زنگ زدم، از لحنش فهمیدم که خیلی خوشحال نبود، دلیلشو خوب میدونستم، اون دوست داشت من با هومن ازدواج کنم هیچوقت به زبون نمیگفت ولی از رفتارش میشد فهمید، با همون لحن دلخورش بهم تبریک گفتو برام آرزوی خوشبختی کرد. من عمه ناهیدو واقعاً مثل مامانم دوست دارم، تا وقتی،از آب و گل دربیام همیشه ترو خشکم میکردو هوامو داشت. گاهی وقتا که خوب فکر میکنم میبینم من به تک تک آدمای دوروبرم مدیونم. خلاصه اونقد صمیمی با عمه حرف زدم که موقع خداحافظی لحنش به سردی اون اول نبود، میدونستم مهربونه و خیلی زود یادش میره وسط حرفام گفتم ایشالا عروسی هومن بالاخره یه داداش که بیشتر نداریم اینجوری میخواستم یادآوری کنم که منوهومن
مثل خواهر برادریم، هرچند از وقتی که خودم این جمله رو از فرزاد شنیده بودم از همه رابطههایی که شبیه خواهر برادریه بدم اومده بود.
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 #رمان_فصل_آخر #قسمت_پنجاه_هفت (شیده) امشب شب خواستگاریمه ولی نه مثل دخترای دیگه هو
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پنجاه_هشت
(امیر)
دیشب اینموقع منوشیده کنار هم نشستیم و رسماً باهم نامزد شدیم. اون که کلاً اهل احوال پرسی از من نیست، منم از صبح درگیره سور دادن به کسری و چنتا دیگه از بچهها بودم فرصت نشد حالی ازش بپرسم. با فکر کردن به دیشب قندی تو دلم آب میشد که دیابت نوع بی از عوارضش بود، همش صورت شیده موقع خوندن اون آیه که مارو به هم محرم کرد جلوی چشمامه، گوشیو برداشتمو شمارشو گرفتم، دیگه بوقای آخر بود که گوشیو برداشت
شیده: بله
من:سلام عزیزم
شیده: سلام خوبی؟
من: معلومه که خوبم، تو چطوری؟
شیده: منم خوبم
من: شما که بایدم خوب باشی
شیده: چطور؟
من: چشاتو بستی باز کردی یه شوهر خوش تیپ نصیبت شد
شیده: چقدم که من حسرت شوهر داشتم
من: دیگه الله واعلم من که از دلت خبر نداشتم ولی معمولاً تا چیزی از خدا نخوای بهت نمیده، حالا بشین فکر کن ببین سر کدوم نمازت منو با گریه از خدا خواستی
شیده: با گریه؟؟! اونم تورو؟؟!
شاید شیده از این حرفش منظوری نداشت ولی منویاد فرزاد انداخت، دلم گرفتو پیش خودم گفتم اونی که با گریه سر نماز خواسته تو نبودی، لعنت به این حس حسادت که گاهی تموم تنمو به مور مور مینداخت.
خواستم بحثو عوض کنم گفتم: آقای راد منش خوبن؟
شیده: آره ممنون مامان بابای تو چطورن؟
من: به خوشی تک پسرشون اونام خوشن
شیده: راستی امیر یچیزی میخواستم ازت بپرسم
من: جانم بپرس
شیده: خواهرت حاملس؟
من: پس دیگه حسابی تابلو شده، آره عزیزم 4 پنج ماهشه
شیده: آخی بسلامتی، خیلیام خوشگله.
من: ایشالا بچه خودمون، بچش خوشگله؟؟؟
شیده: بچه چیه خودشو میگم
من: میییییگم، آخه بچش خیلیام کریه المنظره.
شیده: بچش چیه؟
من: کریه المنظر
شیده: آهان اونوقت تو بچشو دیدی؟
من: آره بابا یه عکس تمام رنگیه 3 بعدی دیدم ازش
شیده: سونوگرافیو میگی؟
من: آره بابا ولی اینجوری رک نگو خجالت میکشم
شیده: چرا؟!!!
من: یاد بچه خودم میفتم
شیده: تو اصلاً میفهمی چی میگی؟ خدا شفات بده
من: دعا نکن، من تا دیوونم به درد تو میخورم عاقلشم میزارم میرما، میرم با یکی دیگه عروسی میکنم
شیده: بگو با هم بریم خواستگاری
من: ع ع تو چقد بی غیرتی
شیده خندید و گفت: بی غیرت نیستم بهت اطمینان دارم که از این کارا نمیکنی عزیزم.
یه لحظه از لحن حرف زدنش گیجو منگ شدم، اصلاااا عادت نداشتم شیده باهام مهربون حرف بزنه و بهم بگه عزیزم!!!!!!!!!!!!!!
من: عشقم خودتی؟
شیده: چطور؟
من: هیچی، بابا میگم تو که میتونی انقد جیگر باشی چرا همیشه خودتو سیرابی میکنی؟؟
شیده: خیلی بی جنبهای باز بروت خندیدم؟ سیرابی چیه؟
من: هیچی بخدا خودمم نفهمیدم چی گفتم
شیده: بس که دیوونه ای
من: کی بیام ببینمت؟
شیده: به چه مناسبت؟
من: خانوم شما الان دیگه عیال بندهای دیدنت مناسبت نمیخواد یه دل تنگ میخواد که من همیشه دارم.
شیده: علاوه بر این دل تنگ یه زبون درازم داری که من خیلی دوس دارم کوتاش کنم
من: ای جونم دلت میاد؟
شیده: راستش نه چون این زبونو ازت بگیرن دیگه چیزی برات نمیمونه
من: ای بابا منمو قلب پاکم همین برام بسه
بعدم هر دو خندیدیم، البته من بیشتر به صدای خندهی شیده گوش کردم، این صدا واسه چند ثانیه هم که شده میتونست دنیای منو زیرو رو کنه
من: خب نگفتی کی بیام؟؟
شیده: فردا که میخوام یسر برم خونه فلور اینا، تو پس فردا بیا
من: عزیزم دیدن اون فلوره عجوبه از من واجبتره؟!!
شیده: چند وقته خیلی بام سرسنگین شده میخوام برم ببینم چشه، خبرای جدیدم بهش بدم
من: ای جونم به این خبرای جدید، ولی بنظرم نروآدم مضخرفیه.
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پنجاه_نه
من: ای جونم به این خبرای جدید، ولی بنظرم نرو آدم مضخرفیه
شیده: دوس ندارم راجبه دوستام اینجوری حرف بزنی
من: دوستات رو سر ما ولی این یکی یجوریه خیلیام به تو حسادت میکنه
شیده: فلور به من حسودی کنه؟؟؟ اینم ازاون حرفا بود
من: نمیدونم شایدم من اشتباه میکنم، بیخیال من یه پیشنهادی دارم
شیده: چی؟
من: میگم من فردا میام دنبالت میریم یکی دو ساعت میچرخیم بعدم میرسونمت خونه فلور بعدشم که کارت تموم شد آژانس میگیری میری،خونه
شیده: نمیشه با تاکسی برم؟؟
من: نه
شیده: با شخصی؟؟
من: الان داری غیرت منو قلقلک میدی؟
شیده خندید و گفت: نه
منم خندیدمو گفتم: انقد دلبری نکن من طاقت ندارما الان پا میشم میام اونجا
شیده: همین الان؟؟!! هتله؟؟
من: هتل نیست خونه پدر خانوممه هروقت دلم بخواد میام
شیده: بس که پررویی
من: من فقط عاشقم همین، شیده؟
شیده: بله
من: فردا با آژانس برگرد
شیده: باشه.
من: آفرین، بعدشم باشه نه، بگو چشم عشقم
شیده: امیییییییر؟؟؟؟
من: حالا نگفتیام نگو ما که این، حرفارو با هم نداریم
شیده: واقعاً خدا شفات بده
من: تو دعا کنی خدا شفامم میده، راستی شیده فردا یادم بنداز یچیزی راجبه قلبم بهت بگم
شیده: نگو که متن عاشقانست!!!
من: نه عشقم این بار استثناعا متنش کاملاً فیزیولوژیکه
شیده: چیزی شده؟؟
من: نه ولی قول بده فردا که شنیدی نامزدیمونو بهم نزنی، یعنی حق نداری بهم بزنی، گفته باشم
شیده: ببین حالا چه جوسازی میکنه، باشه فردا بگو ببینم چیشده
من: باشه عزیزم.
شید: فعلاً کاری نداری؟
من: نه دیگه برو به کارات برس فردا میبینمت
شیده: فردا ساعت چند میای؟
منم خندیدموگفتم: ای جونم عشقم زشته انقد هولی، حداقل یجور رفتار کن من نفهمم
شیده: من هولم؟؟؟؟؟؟ اصلاً نمیخواد فردا بیای
من: شیده؟؟
شیده: چیه؟؟ من اگه پرسیدم برا این بود که قبلش آماده شم تو معطل نشی، حالام نمیخواد بیای
دوباره صداش زدم، شیده؟؟
با ناز و قهر گفت: بله
من: نیام که دیوونه میشم از دلتنگی
بعدم چند ثانیه صبر کردم تا جملم اثر خودشو بزاره و گفتم: فردا ساعت 3 اونجام.
شیده: باشه.
من: مواظب خودت باش، انقدم از شوخیای من ناراحت نشو خانوم.
شیده: نشدم.
من: شدی ولی جون امیر دیگه نشو
شیده: برو دیگه خدافظ
من: چشم رفتم، خدافظ
ادامه دارد.....
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت
(شیده)
درست سر ساعت 3 رفتم پایین، امیر روبروی در مجتمع تو ماشینش نشسته بود، فک کنم چند دقبقه ای بود که رسیده بود، تا منو دید با لبخند پیاده شد و سلام کرد بعدم دستشو سمت من دراز کرد، حقم داشت چون حالا دیگه ما هم نامزد بودیم هم محرم، باهاش دست دادمو بعدم سوار شدیمو راه افتاد، یه سلام احوال پرسی کوتاه کردیموبعدش من گفتم: خیلی وقت بود اومده بودی؟
امیر: نه یه یربعی میشد.
من: چرا انقد زود؟ خب زنگ میزدی منم زودتربیام پایین
امیر: نه دیگه گفتم خانومم هول هولکی حاضر نشه.
بعدم یه نگاه به من انداخت و گفت: امروزم که حسابی خوشگل شدی
من: مگه روزای قبل نبودم؟
امیر: چرا ولی امروز خوشگلتر شدی..
من: نخیر من همیشه خوشگلم..
امیر: اونکه بله اصلاً با همین خوشگلیت منو دیوونه کردی وگرنه اخلاق که نداری
یکم چپ چپ بهش نگاه کردم، خندید و گفت: ای جونم اینجوری نگام نکن
من: من اخلاق ندارم؟
امیر: حالا اخلاق چیز مهمی نیست مثلاً من که دارم کجارو گرفتم؟؟
من: واقعاً که.
رومو برگردوندمو به بیرون خیره شدم، وقتی فهمید ناراحت شدم شروع کرد به صدا زدن
امیر: شیده؟ شیده جونم؟ بابا عشقم بخداشوخی کردم، معلومه که اخلاق داری، اصن من هرجا حرف اخلاق میشه یاد تو میفتم، بجون کسری اگه دروغ بگم
از حرفاش کم کم خندم گرفتو خندیدم اونم که خندهی منو دید دیگه دست از چرتوپرت گفتن برداشتو گفت: خب حالا که آشتی کردی بگو ببینم کجا بریم؟؟؟
من: نمیدونم.
امیر: من بگم؟؟؟ من میدونم..
من: آره بگو.
امیر: دوس دارم بریم همون پارک پایینتر از دانشگاهمون،
من: اونجا چرا؟
امیر: به یاد خاطراتمون، یادته چقد باهم اونجا میرفتیم؟؟
من: والا من فقط یادمه همیشه منوفلور میرفتیم بعد یهو مثل جن بو داده سروکلهی تو هم پیدا میشدو چترتو پهن میکردی
امیر یه اخم مردونه کرد و گفت: خب پارکش مناسبه اینکه دوتا دختر تنها برن بشینن نیست، مزاحم زیاد داره باید یه مرد همراتون میومد
من: والا ما که مزاحمی تو اون پارک ندیدیم
امیر: همین دیگه ندیدین چون من باهاتون بودم، اگه یبار تنها میرفتین میدیدین که...
بعد منو نگاه کرد و حرفشو قطع کرد، منم شیطنتم گل کردو گفتم: خب اونوقت،میدیدیم که چی؟
امیر: هیچی ولش کن
من: بگو دیگه
امیر: گفتم هیچی
من: مثلاً اگه یروز میومدی میدیدی با یکی از اون مزاحما داریم میگیم میخندیم چیکار میکردی؟
یکم با اخم بهم زل زدو گفت: اونوقت
خودت خون خودتو حلال کرده بودی
من: چه خشن
امیر: بله خانوم ما رو ناموسمون غیرت داریم
من: والا اونموقع منو فلور ناموس جنابعالی نبودیم فقط همکلاست بودیم
امیر: فلور شاید ولی تو همونموقع هم بحثت جدا بود
من: راستی تو هیچوقت از فلور خوشت نمیومد؟
امیر: از چه لحاظ؟
من: مثلاً هیچوقت عاشقش نبودی؟
امیرخندید و گفت: عاشق فلور؟؟؟ دیگه چی؟
من: جدی پرسیدم
امیربهم زل زدو گفت: این چه حرفیه آخه؟ من نه فقط فلور که عاشق هیشکی جز تو نبودم
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت_یک
من: آخه من اون اولاً فکر میکردم بخاطر فلور میای دوروبر ما
امیر: ع پس همین بود، یادمه سری اول که بهت گفتم دوست دارم تعجب کردیو گفتی من یا فلور؟؟ منم گفتم خوده تو
من: آره
امیر: نه عشقم هیچوقت از این خبرا نبوده من از همون اولشم عاشق تو بودم
رسیدیم پارک، رفتیم روی یه نیمکت با فاصلهی کمی از هم نشستیم، بعده چند ثانیه سکوت امیر خندید و گفت: شیده فالگیررو یادته؟
منم خندیدموگفتم: وای آره چه سیریشی ام بود ول.نمیکرد
امیر: برگشته میگه تو چشماتون میبینم که چقد عاشق همین حالا خبر نداشت شیده خانوم سایهی مارو با تیر میکوبید
هر دو خندیدیمو من گفتم: کلاً مضخرف میگفت.
امیر: انصافاً حالا همه حرفاشم بد نبود، مخصوصاً وقتی به فلور گفت اصلاً از تو خوشم نمیاد ازت انرژی منفی میگیرم
بعدم بلند بلند خندید منم خندیدمو گفتم: بیچاره فلور چشاش دایره شده بود از عصبانیت
امیر: ولی دمش گرم که هی به منو تو میگفت چقد به هم میاین
من: اینو میگفت که ازت پول بگیره
امیر: نوش جونش هرچی پول واسه این جمله گرفت.
من: خیلیام کوفتش شه.
امیر: عشقم؟!! تو که خسیس نبودی.
من: آخه دروغ میگن پولم میگیرن
امیر: فداسرت
من: تو از اون حرفش ناراحت نشدی؟
امیر: کدوم؟
من: همون که گفت تو...
امیر حرفمو قطع کرد و گفت: آهان یادم اومد نه بابا چرا ناراحت بشم مگه به حرفه اونه؟
اینو گفت و دستشو دراز کرد سمت منو دستمو گرفت، یه لحظه جا خوردم اما دستمو نکشیدم، یه فشار کوچیک به دستم داد و گفت: دیروز بهت گفتم که میخوام راجبه قلبم یچیزی بهت بگم
من: آره مثلاً قرار بود من یادت بندازم به کل یادم رفته بود، بگو ببینم چیشده؟
امیر: شیده من قلبم یکم مریضه، از بچگیم همینجوری بوده دکترا میگن مادرزادیه، گاهی اذیتم میکنه حتی بعضی وقتا راهی بیمارستانمم میکنه اما خیلی زود باز خوب میشه در کل چیز خاصی نیست اما حالا که تصمیم گرفتی باهام ازدواج کنی پس حقته که بدونی تا بتونی بهتر تصمیم بگیری
نمیدونستم چی بهش بگم؟ من تو چه فکری بودمو اون تو چه فکری؟ من داشتم اونو بازی میدادم بعداون تا این حد با من صادق بود، گاهی واقعاً از خودم بدم میاد. خیلی افسوس خوردم بخاطر امیر، هیچوقت حتی فکرشم نمیکردم پسری مثل امیر که مدام میگه میخنده، بمب انرژی بین دوستاش مریض باشه اونم انقد شدید که راهی بیمارستان بشه، چیزی نمیگفتمونگاهش میکردم که گفت: نکنه پشیمون شدی شیده؟
من: نه پشیمون که نشدم فقط میخوام بدونم خیلی دردت میگیره؟؟
امیر: نه فقط بعضی وقتا شیطنت میکنه یکم اذیت میشم، بعدشم من بهت قول میدم هروقتم درد داشتم نزارم تو اذیتشی اصلاً اگه بخوای حتی بهت نمیگم که ناراحتم نشی، شیده من نمیزارم مریضیم وبال گردن تو بشه، خودم باهاش میسازم، فقط اگه میشه تو تنهام نزار، قلب من تا وقتی تورو داشته باشه خوب میزنه، تنهام نمیزاری؟؟
احساساتی شده بودم دیگه همه چی تو اون لحظه، یادم رفته بود، یادم رفته بود که دارم بهش دروغ میگم، فقط به خوشحال کردنش فکر میکردم شاید دلم براش سوخته بود، دستشو محکمتر گرفتموگفتم: من پیشت میمونم امیر توام قول بده زود خوبشی
امیر: ای به چشم، شما جون بخواه خانوم
هر دو خندیدیمو به پیشنهاد امیر رفتیم بوفه یکم هله هوله خریدیمو خوردیم، کلیام خاطره از دانشگاه تعریف کردیمو خندیدیم. جالب اینجا بود که دیگه نه تو ذوقش میزدم نه ازش حرصم میگرفت، مثل یه دوست کنار خودم.پذیرفته بودمش، داشت به هر دومون خوش میگذشت، نزدیک ساعت 5 منو رسوند جلو خونه ی فلور، قبل از اینکه پیاده شم گفت: بمونم برت گردونم؟؟
من: نه خودم میرم
امیر: من که کاری ندارم منتظر میشم تا بیای.
من: نه اینجوری من معذبم ولی تو که بری با خیال راحت تا هروقت دلم بخواد میشینم
امیر: نه دیگه نشد، منم برم شما تا هروقت دلت بخواد نمیمونی، یجوری بر میگردی که تا قبل از تاریکی خونه باشی
خندیدموگفتم: نشنیده میگیرم
امیر: یه دختر خوب حرف شوهرشونشنیده نمیگیره
من: بعضی وقتا لازمه
امیر خندید و گفت: جدی یجوری برو به تاریکی نخوری، با آژانسم برو تا من نگران نشم
خندیدموگفتم: باشه ولی شوهرداریام سخته ها
امیر: ای جونم
خدافظی کردیمو پیاده شدم قبل از اینکه درو ببندم بدون اینکه حواسم به چیزی باشه گفتم: مواظب خودت باش
امیرکه انگار چیز عجیبی شنیده باشه فقط نگام میکرد منم لبخند زدمو گفتم: چیه؟ حرف بدی زدم؟
امیر: نه عشقم
من: پس برو دیگه خدافظ
امیر: خدافظ خانومم
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت_دو
من رفتم زنگو زدم بعد وارد حیاط شدم درو که بستم تازه اونموقع صدای ماشین امیر بلند شد و فهمیدم که رفت. پله هارو با خنده بالا رفتم فلور در ورودیو برام باز کرد روبوسی کردیمو رفتیم داخل، با مادرشو فلورا خواهر 16 سالش هم سلام علیک کردم بعدم با فلورو فلورا رفتیم تو اتاقشون، یکم حرف زدیمو با فلور سربه سرفلورا گذاشتیم، بعدم فلورا رفتو منو فلور تنها شدیم. روی تختش روبروی هم نشسته بودیم بهش گفتم: اومدم یه خبریو حضوری بهت،بگم
فلور: پس خبر مهمیه که اومدی شخصاً ابلاغ کنی
من: بگم باورت نمیشه
فلور: حالا بگو من یجوری باورش میکنم
من: اصلاً وایسا ببینم، اول بگو این چنوقته چرا با من بد شدی؟؟
فلور: چه بدی؟ چرت نگو
من: تو چرت نگو من که خر نیستم کلاً رفتارت با من عوض شده
فلور: من اگه ناراحتم بخاطر خودته، معلوم نیست داری چیکار میکنی!
من: مگه چیکار کردم؟ تو باید جای من باشی تا بتونی درکم کنی، چرا هیشکی منو نمیفهمه؟ نه تو نه سامان نه امیر، همتون از بیرون به قضیه نگاه میکنین، بابا من جلو،فرزاد خورد شدم حالام میخوام جلوش یکم خودمو جموجور کنموغرور از دست رفتمو برگردونم، این حق منه.
فلور: طرز فکرت درست نیست
من: من مگه وقت فکر کردنم دارم؟؟ هفتهی دیگه عروسیشه، جلو چشم من قراره به سوین خانوم بله بگه، هیشکی ندونه تو که میدونی فرزاد برا من چی بود، حالام داره میره دنبال زندگی خودش، زندگی که من هیچ جایی توش ندارم.
با این حرفم اشکم درومد، فلور اومد کنارم نشستودستمو گرفتوگفت: میدونم چی میگی تا حدودیام بهت حق میدم اما...
نزاشتم حرفشو کامل کنه اشکمو پاک کردموگفتم: من نمیخوام شب عروسیش تنها پاشم برم یه گوشه بغ کنم
فلور: یعنی،عروسیش نمیری؟
من: چرا میرم، ولی نه تنها، با امیر میرم
فلور: دیگه رسماً خل شدی، با امیر بری بگی کیمه؟ بگی دوسپسرمه؟!!!
من: امیر دیگه دوسپسر من نیست، نامزدمه، پریشب اومد خواستگاریم منم قبول کردم، تازه صیغه هم، خوندیم پس اومدنش مشکلی نداره
اینو که گفتم فلور دستمو ول کرد بلند شد رفت جلوی پنجره پشت به من وایساد، دوسه بار صداش زدم جواب نداد وقتی بلند شدمورفتم بازوشوگرفتم برش گردوندم سمت خودم دیدم داره بی صدا اشک میریزه بهش گفتم: چیشده؟؟
فلور: خفه شو
من: فلور چت شده؟؟
فلور: خفه شو، از اینجا برو..
من: فلور خوبی؟
فلور با عصبانیت و صدای بلند گفت: آره خیلی، خوبم، خیلی خوبم دوست من، آخرش کار خودتو کردی؟ امیرو ازم گرفتی؟ برا همیشه گرفتیش؟ شیده ازت متنفرم، سه ساله که ازت بدم میاد، امیر عشق من بود، از همون اول من بودم که عاشقش شدم ولی تو با اون اداها و عشوه هات ازم گرفتیش
من: فلور من...
فلور: تو چی؟؟ بسه دیگه مظلوم نمایی از اونور میگفتی عاشق فرزادم از اینور برا امیر پشت چشم نازک میکردی
من: معلوم هست چی میگی؟؟
فلور: دیگه خسته شدم از بس هیچی نگفتم تا هر غلطی دلت میخواد بکنی، من هنوزم امیرو دوست داشتم، همه امیدم این بود وقتی از تو کامل نا امید شد بیاد سمت من ولی تو دوباره امیدوارش کردی، تا پای عقد و عروسی هم پیش رفتی
من: تو بخوای به همش میزنم
فلور: خفه شو الکی حرف نزن، تا امروز فقط از تو متنفر بودم حالا از امیرم بدم میاد، هردوتون لنگه همین، جفتتون بی لیاقتین، خلایق هرچه لایق، اون لیاقت منو نداره
من: تقصیره منه که امیر دوست نداشت؟؟
فلور: تو گذاشتی من دیده بشم؟؟ لابد الانم فکر میکنی خیلی از من سرتری!!
من: نخیر منظور من...
فلور: نمیخواد منظورتو بگی، بزار راحتت کنم تو یه دختر بدبخت افسردهای که جز فاز منفی هیچی برا دوروبریات نداری، دقیقاً حکمت حکم یه ضد حاله، نمیدونم اون بی لیاقت از چیه تو خوشش اومده ولی من دارم بهت میگم که بدونی تو خیلی گوشت تلخو نچسبی اگه منه خر شدم دوست صمیمیتو 3 ساله دارم تحملت میکنم فقطوفقط بخاطر عشقم به امیر بود میخواستم پیش تو باشم تا وقتی میاد سمتت منم ببینه به منم نگاه کنه از اونورم،همه سعیمو میکردم که تو بیشتر به فرزاد فکر کنی هروز از اون میپرسیدمو تورو یاد خاطرات اون مینداختم، همونی که پست زدو 5 سال سرکارت گذاشت، اره شیده تو نه سرتری نه تحفه فقط یه مارموزه آب زیرکاهی
حالا دیگه هردوتامون داشتیم گریه میکردیم، بهترین دوستم کسی که فکر میکردم برام خواهره داشت این حرفارو بهم میزد اونم بخاطر گناه نکرده، چقد از این دنیا و آدماش بدم میومد، از خودم از فلور
رفتم سمت در اتاقش به چارچوب در که رسیدم گفت: ببین دختره ی لوس دیگه اصلاً دوس ندارم تو یا اون امیره بی لیاقتو ببینم تا جایی که میشه تو دانشگام جلو چشمم نباشین واحدامو جوری تنظیم میکنم که کلاسام با شما نیفته، الانم پشت سرت یه حلوا میپزم فاتحشو برا جفتتون میفرستم، بریدبمیرید
برگشتم یه نگاه بهش کردمو از اتاقش رفتم بیرون، مامانشو فلورا پشت در اتاق بودن انگار صدای فلور اونقدی بلند بود که متوجه دعوامون شد
🌸🌼🌸
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت_سه
ه بودن هیچکدوم حرفی نزدن منم سریع از خونشون اومدم بیرون تو کوچه که رسیدم صدای گریم بلندتر شد گریه میکردمو راه میرفتم نمیدونستم باید چیکار کنم مثل همیشه تو اینجور مواقع نه فکر کردن بلد بودم نه تصمیم درست گرفتن، انقد ناراحت بودم که دوست داشتم ناراحتیمو با یکی تقسیم کنم، خواستم به سامان زنگ بزنم ولی زنگ میزدم چی میگفتم؟ اون که از داستان خبر نداشت یهومغزم رو اسم امیر متمرکز شد و بهش زنگ زدم
امیر: جانم؟
من: امیر میشه بیای دنبالم؟
امیر: چیشده؟ چرا گریه میکنی؟
من: بیا دنبالم
امیر: الان کجایی؟ خونه فلور؟
من: نه پیاده دارم مسیر سمت خونمونمومیرم بیای میبینی منو
امیر: شیده تورو خدا گریه نکن، من زیاد دور نشدم یکم دیگه پیشتم
من: باشه امیر زود بیا
گوشیو قطع کردم، گریه کردنم ادامه داشت، شانس آوردم محلهی خلوتی داشتن فقط گاهی ماشینی رد میشد که اونام توجه نمیکردن، بعده چند دقیقه
اشکام بند اومد دیگه فقط به زمین نگاه میکردمو راه میرفتم که ماشین امیرکنارم ترمز کرد و سریع پیاده شد وقتی امیرو روبروم دیدم بضغم دوباره ترکیدو زدم زیر گریه
امیر: چیشده عشقم؟ فلور طوری شده؟
نمیدونم کارم درست بود یا نه ولی بقول فلورمن یه دختر لوس بودم، اونقد لوس بودم که از بچگی عادت کرده بودم وقتی ناراحتم فقط زار بزنم. امیر مدام حرف میزد که منوآروم کنه، سرمو بلند کردم به صورتش نگاه کنم چند ثانیه بهش نگاه کردمو،
گفتم: من تورو از کسی گرفتم؟ من تورو دزدیدم؟ من گفتم عاشقم شی؟
امیر: چی داری میگی؟
رفتم تو ماشین نشستم اونم اومد نشست تا خواست حرف بزنه گفتم: از اینجا بریم
اونم راه افتادبعد گفت: شیده محض رضای خدا به منم بگو چه خبر شده؟
خیلی آروم همه چیو براش تعریف کردم از همون سه سال پیش که فلور عاشقش شده بود تا همین امروز که فهمیدم هنوزم دوسش داره، حرفایی که شنیدمو همه بهش گفتم، باید سبک میشدم، امیر خیلی عصبانی شده بود با صدای بلند به فلور بد و بیراه میگفت، ازکارم پشیمون شده بودم شایداگه اون لحظه به امیر زنگ نمیزدمو میرفتم خونه بیشتر فکر میکردم هیچوقت ماجرای فلورو به امیر نمیگفتم و درستشم همین بود اما متاسفانه بازم تو عصبانیت عقلم کار نکرده بود اونموقع دلم فقط یکیو میخواست که حقو به من بده و آرومم کنه،این بدترین خصوصیتم بود که باید یروزی واقعاً ترکش میکردم، یروزی که بزرگ شده باشم.
امیر میخواست دور بزنه و بره خونه فلور ولی من نزاشتم، خواست زنگ بزنه بازم نزاشتم، آخرم به جون مامانش قسمش دادم که هیچوقت نه زنگ بزنه نه بره دم خونشون، بهش گفتم فراموش کنه و ازش قولم گرفتم. دیدن این صورت مردونه اونم با این جذبه و عصبانیت اونم عصبانیتی که بخاطر منو علاقه به من بود باعث میشد برا چند لحظه همه چیو از یاد ببرم، تا حالا هیچ،غریبهای انقد رو من حساس نبوده این حساسیتش باعث میشد اونو یه غریبهی نزدیک به خودم ببینم.
وقتی رسیدیم جلوی خونه ی ما دیگه هردوتامون آروم شده بودیم.
امیر: عشقم جون امیر دیگه به چیزی فکر نکن دیگه گریه نکن قربون چشات بشم، پلک زدن چشمات یعنی ضربان قلب من حالا فکر کن توگریه کنی یعنی چی؟
یه لبخند زدمو گفتم: یعنی چی؟
امیر: خودمم دقیق نمیدونم ولی فکر کنم گریهی تو یعنی خون ریزی قلب من
خندیدموگفتم: چه ربطی داره؟
اونم خندیدوگفت: فدای خنده هات
من: من برم دیگه، مرسی که اومدی
امیر: وظیفم بود توالان دیگه عیالمی
من: خدافظ
امیر: قبل اینکه بابا این صورتو ببینه یه آب بهش بزن
من: باشه خدافظ
امیر: خدافظ عزیزم
پله هارو غرق تو فکر بالا میرفتم، فکر میکردم به خودم به حرفای فلور و بیشتر از همه به کارای امیربه رفتار منو امیر باهم، به پارک که دستمو گرفت، به حرفاش در مورد قلبش، اینکه بی اختیار گفتم مواظب خودت باش، زنگی که بش زدم، گریه ایی که کنار اون بند اومد. برا همهی این کارا دنبال جواب بودم، جوابی برا همهی چراهای مغزم، بیشتر از همه تغییر رفتارم با امیر برام سؤال شده بود، چرا با امیر تا این حد صمیمی شده بودم؟؟ برای هیچکدومشون جواب نداشتم نمیدونم شایدم جراتو جسارتشو نداشتم که جواب بدم.
ادامه دارد....
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت_چهار
(امیر)
امشب شب جالبیه، شب عروسی فرزاده و من برای همیشه خیالم راحت میشه که رقیبم از میدون بدر میشه، چند روز پیش آقا کامران تماس گرفتن منو به همراه خانواده دعوت کردن، اما چون پدرجان اصولاً حوصلهی جاهای شلوغ رو نداره ترجیح داد به همراه عیال مربوطه یعنی مادر بنده خونه بمونن.
دیروز با شیده رفتم لباس خرید، یه لباس بلند مشکی با یه گل نقرهای نگین کوب شده روی سینه سمت چپش، یه کفش نقرهای هم گرفت که ستش کامل شه، قرار شد منم کت شلوار مشکی با پیرهن طوسی بپوشم که با اون هماهنگ باشم. خداروشکر اون شب صیغه خوندیموامشب آقا کامران با خیال راحت شیده رو سپرده دست من، خودشون زودتر رفتن و قرار شد منم اول شیده رو ببرم آرایشگاه بعدم با هم بریم خونه ی بابابزرگش آخه قرار بود عروسی تو حیاط بزرگ اونجا باشه،
خیلی خوشحالم هم برا اینکه مصیبت فرزاد داره از زندگیم کم میشه هم برا اینکه امشب دست تو دست شیده میرموبعنوان همسر آیندش به همه معرفی میشم، به شیده هم اصرار کردم انگشتری که براش برده بودیمو دستش کنه آخه هیچوقت اونو تو دستش ندیده بودم، اما خداروشکر برا امشب انداخته بود و این یعنی اینکه تعهدش به منو قبول داره، بالاخره تو شلوغی امشب باید هواسم به عشقم باشه.
الان یه نیم ساعتی میشه تو ماشین جلوی آرایشگاه منتظرم، قبل از اینکه بره داخل یکم صدامو دورگه کردمو یه ابرومم دادم بالاو گفتم: نبینم آرایشت غلیظ باشه ها نمیخوام تو چشم همه باشی
اونم یه اخم کردو یکم چپ چپ نگام کردو بعدم بدون اینکه چیزی بگه رفت، چپ چپ نگاه کردنش یکم منو ترسوند، میترسم بره از لج سوین با آرایش عروس بیاد!
یه ربع دیگم گذشت، بالاخره شیده خانم تشریف فرما شدن وقتی اومد انصافاً کپ کردم خیلی جذاب شده بود، یه شال مشکیام رو سرش انداخته بود وقتی نشسته بود پیشم میدونستم حالش اصلاً خوب نیست و حوصلهی هیچیام نداره اما واقعاً نمیتونستم چشم ازش بردارم، آرایشش خیلی کمرنگو ملایم بود موهاشم خیلی ساده و جموجور جمع کرده بود از جلوام همه رو داده بود سمت چپ، فوق العاده زیبا شده بود. همینجوری تو صورتش خیره بودم که دستشو تو هوا جلوی چشمام تکون دادو گفت: معلومه کجایی؟ راه بیفت دیگه
من: چی؟
شیده: میگم کجایی؟
منم با شیطنت خندیدمو گفتم: راستش تو شب عروسی خودمون، میدونی من مطمئنم اونشب کل دخترای مجلس به خوشگلی تو حسودیشون میشه
سرشو بلند کرد و گفت: راه بیفت دیگه
حرکت کردم همهی حواسم به شیده بود، کاملاً مشخص بود ناراحته و این چیزی بود که منو عذاب میداد، تنها چیزی که یکم دلمو خوش میکرد این بود که امشب مراسمو از نزدیک ببینه و باورش بشه دیگه فرزادی در کار نیست. یه آهنگ شاد پلی کردموخودمم با انگشتام رو فرمون ضرب گرفتموبا خواننده همصدایی میکردم، صدام بد نبود گاهی اوقات بین جمع خونواده و دوستام میخونم، همه هم،تعریف میکنن بجز کسری که اونم طفلکی گناهی نداره کلاً شعورش به این چیزا نمیرسه، خلاصه من میخوندمو شیده هم به بیرون نگاه میکرد، حالا بماند که خواننده بعضی جاهاشو اشتباه میخوندو من ضایع میشدم، یه ساعت بعد به خونه ی حاج صابر رسیدیم، پیاده شدیمو دست تو دست شونه به شونه راه افتادیم، همینطور که از وسط راه میرفتیم و میخواستیم به میزای جلو که خونواده ی شیده بودن برسیم تو طول مسیربا همه سلام علیک میکردیمو شیده منو نامزدش
معرفی میکرد، با هر بار معرفی کلی قند خالص تو دل و روده من آب میشد، بالاخره به اصل کاریا رسیدیم آقا کامران و حاج صابرو خانومشونو از قبل میشناختم، با آقا جهانو همسرش، عمه ناهیدو شوهرش آقا نادرو دوقلوهاشون و همینطور آقا سامانو فرنوش خانوم آشنا شدم، هومنو آوارو هم شیده از دور بهم نشون داد، آخه اونا اون وسط در حال گرم کردن مجلس بودن، انصافاً زحمتی هم میکشیدنااا، عروسو دامادم، سرشون شلوغ بود شیده ازم خواست مزاحمشون نشیم منم که میدونستم مزاحمت بهونس گفتم باشه عزیزم. بین همشون عمو سامان با من رفتار صمیمیتری داشتو خیلی دوستانه برخورد کرد، منو شیده هم با اونو خانومشو دختربچهی شیرینش روی یه میز نشستیم. کلی حرف زدیمو خندیدیم، اما با وجود همهی اینا شیده نمیتونست غمو از تو صورتش پنهون کنه، دلم آتیش میگرفت وقتی اینجوری غمگین میدیدمش، همهی حسادتمو کنار گذاشتموتمام تلاشمو میکردم که عشقم آروم،بگیره، همش قربون صدقش میرفتم، براش میوه پوست میگرفتم، عین یه بچهی لوس بهونه گیر شده بود منم عین یه بابای دختر دوست نازشو میکشیدم. ساما ن و فرنوش گاهی به میزای دیگم میرفتن و یه کم اونجا مینشستن
ادامه دارد...
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت_پنج
دو سه ساعت که گذشت حالش واقعاً بد شده بود سرش به شدت درد داشت من بهش پیشنهاد کردم بره تو اتاق سامان استراحت کنه اونم قبول کرد بدون اینکه از مهمونا خدافظی کنه رفت داخل، ساختمون سامان اومد ازم پرسید شیده کجا رفت منم گفتم بخاطر شلوغی سر درد داشت رفت بخابه اونم پشت سرش رفت تو ساختمون همش منتظر بودم که برگرده تا حال شیده رو ازش بپرسم اما وقتی نیومدنش طولانی شد خودم رفتم تو خونه خیلی بزرگ بود اما از رو صدای بلند شیده فهمیدم تو کدوم اتاقن نزدیکتر که شدم همونجا وایسادم و به حرفاشون گوش کردم قصدم فضولی نبود اما صدای بلند شیده همراه گریه هاش وادارم کرد که وایسمو گوش کنم
شیده داشت با گریه به سامان میگفت این حق من نبود حق من نبود که انقد همه بهم بدی کنن
صدای سامانو شنیدم که میگفت: تو دیگه نباید به این چیزا فکر کنی تو الان امیر رو داری ببین چقد دوست داره
شیده: نمیخوام دوس داشتن هیشکیو دیگه نمیخوام.
با این جملش دلم خیلی شکست برگشتم بیام بیرون که سامان صدام کرد مثل اینکه همزمان با برگشتن من اونم از اتاق اومده بودبیرون، چرخیدمو گفتم: بله عمو جان
سامان: حرفاشو نشنیده بگیر الان عصابش به هم ریختس
من: دیگه عادت کردم
سامان: این چه حرفیه نباید عادت کنی مگه دوسش نداری؟ مگه نمیخوای زنت بشه؟
من: چرا ولی میبینی که (بعدم سرمو انداختم پایین)
سامان: برو مردونه باهاش حرف بزن بهش بگو حق نداره جز تو اسم هیچ مردی رو به زبون،بیاره
من: اگه گوش نکرد چی؟
سامان: گوش نکرد یه سیلی بزن تو گوشش چون براش لازمه، باید بیدار شه، بسه هرچی بچه بازی کرد.
بعدم رفت تو حیاط.
منم ر فتم تو اتاق شیده تا منو دید گفت تو اینجا چیکار میکنی؟
من: نگرانت شدم
شیده: من خوبم
من: بایدم باشی، اصلاً حقی نداری که امشب بد باشی
شیده: برو سربه سرم نزار
من: شیده امشب دفعه آخری بود که اسم فرزاد و از زبونت شنیدم، فهمیدی؟
شیده: برو بیرون امیر
من: جوابمو نشنیدم
شیده: جوابشو میدونی
من: آره میدونم، جوابش آینه که چشم امیر جان دفعه آخر بود اما باید از زبون خودت بشنوم
شیده: هیچوقت نمیشنوی چون دفعه آخر نبود
رفتم جلوتر خواستم به توصیه سامان بزنم تو گوشش اما دلم نیومد، آدم این کار نبودم با اینکه میدونستم تو این موقعیت حقشه
یکم بهش خیره شدمو گفتم: من برات چی ام؟
همون جور با گریه و حال خرابش گفت: فقط یه همکلاسی
احساس خاری و ذلت قلبموبه درد آورد اشکی که خیلی وقت بود کنترل کرده بودم بالاخره از چشمم چکید
برگشتم که برم چنبار صدام زد اما جواب ندادمو رفتم تو حیاط با سامانو بابا کامرانو بقیه خدافظی کردمو رفتم خونه تو کل مسیر از قلب درد به خودم میپیچیدم اما هرجور..که بود خودمو به خونه رسوندمو قرصامو خوردم یکم که بهتر شدم تازه بیخوابی و فکر و خیالم شروع شد، فکر و خیالایی که تا دمدمای صبح بیدار نگهم داشت.
@dastanvpand
ادامه دارد......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_شصت_پنج دو سه ساعت که گذشت حالش واقعاً بد شده بود سرش به شدت درد د
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت_شش
(شیده)
ازصبح که بیدار شدم دارم گریه میکنم، بخاطرآبروریزی دیشب جلوی سامان و امیر و از همه بیشتر بخاطر عذاب وجدان، عذاب وجدان بخاطر اون اشکی که از چشم امیر ریخت از خودم بدم میومد آخه بخاطر کی من اشک اونو درآوردم؟ بخاطر کسی که دیشب رفت دنبال زندگیش؟؟ باید هرجوری بود از دل امیر در میآوردم باید میفهمید حرفای دیشبم از رو بچگی و عصبانیت بود باید میفهمید که انقدم نمک نشناس نیستم که با وجود همه کارایی که برام کرده هنوزم فقط یه همکلاسی باشه روی دیدنشو که ندارم خواستم زنگ بزنم اما از حرف زدنم حتی خجالت میکشیدم تلفنمو برداشتمو یه پیام براش نوشتم: سلام امیر بابت دیشب منوببخش، باور کن من منظوری نداشتم، در واقع تو خیلی وقته برام فقط یه همکلاسی نیستی عزیزم
پیامو که فرستادم با استرس منتظر جواب، شدم 5 دقیقه 10 دقیقه 15 دقیقه نیم ساعت گذشت جواب نیومد، عصبانی و کلافه شده بودم، از امیر لجم گرفت نمیدونم پیش خودش چه فکری کرده بودکه اینجوری برا من قیافه گرفته بودو جواب نمیداد، شایدم چون گفتم خیلی وقته که فقط یه همکلاسی نیستو یه عزیزمم تنگ جملم گذاشتم برا خودش توهم زده!!!
یه پیام دیگه براش نوشتم: نمیدونم پیش خودت چجوری دو دو تا چار تا کردی که الان جوابمم نمیدی اما بدون دیشب من تو حال خودم نبودم الانم فقط خواستم..
همینو بگم
فرستادمو طبق عادتم چندباری دوتا پیامی که فرستاده بودموخوندم همینجوری که پیامارو میخوندمو 5 دقیقهای گذشته بود یکدفعه اسم امیر افتاد رو صفحه گوشی و دیدم که داره زنگ میزنه، اولش خواستم جواب ندم ولی بعدش پشیمون شدم گفتم چرا جواب ندم مگه چیکار کردم که قایمشم
.این پرویی و حق به جانبی از بچگی تو ذاتم بود، جواب دادم.
من: بله
امیر با صدای خواب آلودگفت: سلام بانو
چقد صداش از حالت عادی قشنگتر شده بود کاش همیشه خواب آلود بود، تا صداشو شنیدم فهمیدم بیچاره خواب بوده، ای خدا بازم زود قضاوت کردم
من: خواب بودی؟
امیر: آره عزیزم با ویبره پیام دومت از خواب بیدار شدمو دیدم شیده خانوم ازم عصبانیه
من: چرا با ویبره پیام اولم بیدار نشدی؟
امیر: دیگه ببخشید گاهی اوقات ری اکشن بدنم...ضعیفه بعد یهو قوی میشه
من: فکر کردم بیداری و جواب پیاممو ندادی
امیر: این چه حرفیه آخه؟ میشه من بیدار باشمو جواب عشقمو ندم؟!
من: چی بگم والا؟ آخه الان چه وقته خوابه؟ ساعتو دیدی؟
امیر: آره عزیزم، ولی دیشب تا دم دمای صبح نتونستم بخوابم
من: چرا؟؟
امیر: همینجوری
من: بخدا من دیشب...
وسط حرفم پرید و گفت: میدونم عشقم تو دیشب حالت خوب نبود ولی دفعه آخرت باشه
من: باشه حتماً (عاشق این اخلاقش بودم که همیشه زود خطاهای منو زود از یاد میبرد)
امیر: شیده
من: بله؟
امیر: میشه امشب برا شام با بابا کامران بیاین خونمون؟
من: چرا؟
امیر: چرا نداره، دوس دارم امشب در خدمت خانومموپدرخانومم باشم، میگم بابا خودش با آقا کامران تماس بگیره
من: بنظرت بابا میاد؟
امیر: آره چرا نیاد؟ خب ما باید قبل عروسی یکم رفت و آمد کنیم، خونواده ها یکم بیشتر آشنا بشن، بعدشم؟
من: بعدش چی؟
امیر: منو تو هم باید بیشتر با هم معاشرت داشته باشیم، شناخت دانشگاهی که کافی نیست، اومدیمو من پشیمون شدم
من: نه بابا!! تو پشیمون بشی؟!! میخوای پشیمون شدنو بهت نشون بدم؟
امیر: نه نه دستت درد نکنه نمیخوام نشون بدی
من: خیلی پرو شدی
امیر: اونو که بودم از صفات جدیدم بگو
من: جدیدترینش همین لوسو بی مزه شدنته
امیر: بی مزگی من به خوشمزگی تو در، بالاخره زنو شوهر مکمل همدیگن
من: اصلاً کم نیاری ها من هرچی میگم تو یچی بگو
امیر: آره خب مررررررد جماعت که جلو ضعیفه کم نمیاره
من: ع بازم گفت ضعیفه، امیر یچی بهت میگما
امیر: ای بابا لابد الان دوباره میخوای ابراز علاقه کنی، باشه شیده جون میدونم عاشقمی
من: امییییییییییر؟؟
امیر: جان امیر؟
من: هیچی کاری نداری؟
امیر: ای جونم باز ناراحت شد، خب بابا باهات شوخی میکنم، اصن با عیالم شوخی نکنم با کی شوخی کنم؟ دختر همسایه؟
من: نه مثل اینکه همچین بدت نمیاد از این دختر همسایه؟
امیر: من غلط بکنم، همون که از تو خوشم اومده برا هفت پشتم بسه
من: واقعاً که
امیرخندید و گفت: فدای عصبانی شدنت، شب منتظرتونم مطمئنم بابا میاد توام از الان برو خوشگل موشگل کن، زن زندگی اونه که تا میتونه جلو شوهرش دلبری کنه
من: اونوقت کی همچین حرفی زده؟
امیر: هیشکی خودم از رو شعورم گفتم
خندیدمو گفتم: خدا این شعورو از تو نگیره
امیر: خدا همین که تورو ازم نگیره.برام بسه
از حرفش لبخند به لبم نشستو گفتم: خب من برم بکارام برسم شب میبینمت
امیر: باشه عشقم برو، منم برم به بابا زنگ..بزنم بگم با بابا کامران تماس بگیره
من: خدافظ
امیر: خدافظ عزیزم
@dastanvpand
ادامه دارد.......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
، 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت_هفت
غروب با بابا رفتیم اونجا، سارا و یحیی هم بودن جمعشون خیلی دوستانه بود با ماهم خیلی مهربون برخورد میکردن، منو سارا و سیما خانم مادر امیرکنار هم نشسته بودیمو، بابامو بابای امیر آقا سلیمان و یحیی و امیر هم کنارهم نشسته بودنو داشتن حرف میزدن، امیر یه پیرهن مشکی با یه شلوار جین سورمهای پوشیده بود، موهاشو مرتب داده بود بالا ته ریششم آنکارد کرده بود، خیلی به چشمم جذاب و خوشگل شده بود هر چند ثانیه یکبار بهش نگاه میکردم،ولی اون اصلاً حواسش به من نبود گرم حرف زدن بود، وسط بحثای مردونه جوری جدی حرف میزد و میمیک صورتشو تغییر میداد که دلم یجوری میشد، احساس قشنگی داشتم. منو سارا بلند شدیم یسر به آشپزخونه زدیم که نگاهی به غذاها بندازیم، از اینکه انقد راحت و خودمونی باهام برخورد میکردن خوشحال بودم، یه دقیقه بعد از ما امیر اومد تو آشپزخونه و به سارا گفت: هنوز هیچی نشده خواهر شوهر بازیت گل کرده شیده رو آوردی ازش کار بکشی؟
سارا خندید و گفت: ای نامرد چه زود منو فروختی
همه خندیدیمو امیر اومد سمت من گفت: بریم بالا اتاق عشقتو ببینی؟؟
من: حالا وقت زیاده بعداً میبینم
سارا:خب برو، برو ببین آقاتون چقد شلختس ما که نتونستیم درستش کنیم ایشالا تو درستش کنی
امیر: مگه من چمه سارا؟؟
بعدم مثل بچهها لباشو آویزون کرد
سارا: هیچی داداشی برین
امیر: بریم شیده؟
من: آخه
سارا: برو عزیزم غریبی میکنی چرا؟
بلند شدم با امیر رفتیم تو اتاقش، داخل که شدیم درو بست من رفتم رو صندلی میز کامپیوترش نشستم اما اومد دستمو گرفتو برد رو تخت کنار خودش نشوند
من: همونجا راحت بودم
امیر: اونجا که 2 تایی جا نمیشیم
من: خب نشیم
امیر: خب من میخوام کنار خانومم بشینم
به صورت هم زل زدیم نمیدونم چرا نمیتونستم یا بهتره بگم نمیخواستم چشم ازش بردارم، همینطور که نگاه میکردیم گفت: شیده خیلی دوست دارم
تو اون لحظه قلبم داشت میومد تو دهنم، نفسم بزور در میومد این حالو دوست داشتم، این اولین باری بود که جز بابامو سامان یه مرد دیگه تونسته بود با یه جمله وجود ناآرومموآروم کنه، تجربش برا
من که همهی عمر یه دختر لوس بودم خیلی قشنگ و دلچسب بود سرمو گذاشتم رو شونش صدای تند تند زدن قلبشو شنیدم سرمو بلند کردمو گفتم: خوبی؟؟ قلبت چقد تند میزنه!!
امیر: خوبم عشقم، تند زدنش از خوشحالیه
یه لبخند بهش زدمو نگاهمو ازش گرفتمو آروم بلند شدم، به بهونه دید زدن اتاقش یه چرخی زدم، اتاق قشنگی داشتو برخلاف حرف سارا خیلی هم مرتب بود احتمالاً بخاطر امشب مرتبش کرده تنبل خان، یه گیتار گوشهی اتاقش توجهموجلب کرد آخه من.دبیرستانی که بودم تقریباً یه سالی کلاس گیتار میرفتم، یچیزایی ام بلد بودم، گیتار و برداشتمو یه دستی رو سیماش کشیدم
امیر: دوس داری؟
من: آره خیلی
امیر: اگه بخوای بهت یاد میدم
یه لبخند ملیح زدمو گفتم: خودم بلدم آقا
امیر: جدی؟ چه خوب
من: آره یسال کلاس میرفتم
امیر: آفرین ولی من کلاس نرفتم یعنی کلاس بیرون نرفتم یکی از دوستامون به منو کسری یاد داد البته فقط من یادم گرفتم، کسری بعد از اون همه آموزش در این حد یاد گرفت که گیتارو برعکس کنه با پشتش صدای تبل دراره، حالا هرقت هوس میکنم بخونم یه صداهاییام از این در میارم..
من: تو میخونی؟؟
امیر: گاهی اوقات
من: میشه الانم بخونی؟
امیر: میشه ولی شرط داره
من: بدجنس، چه شرطی؟
امیر: گیتارشو تو باید بزنی؟
من: اگه آهنگشو بلد باشم باشه میزنم.
امیر: حالا که میخوای برات بخونم اون آهنگی که دوس دارمو میخونم، جدید نیست ولی من همیشه به یاد تو گوشش دادمو خوندمش آهنگشم سخت نیست شبیهشم بزنی قبوله..
من: چی هست حالا؟
امیر: گل هیاهو، خیلیها مث من گیتارو با این آهنگ یاد گرفتن.
من: آهان آره منم تقریباً بلدم اینو بزنم.
امیر: پس حله بانو شما بفرما اینجا بشین (بعدم منو رو تخت نشوند) خودشم صندلی رو آورد روبروم نشست، من شروع کردم به زدنو اونم شروع کرد به خوندن، همش به هم خیره بودیمومنم بعضی جاهارو با صدای آروم باهاش زمزمه میکردم، واقعاً صداش فوق العاده بود و زیباتر از صداش اون نگاه نافذش بود که از من بر نمیداشت...
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت_هشت
آهای خوشگل عاشق
آهای عمر دقایق
آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق
آهای ای گل شب بو
آهای گل هیاهو
آهای طعنه زده چشم تو به چشمای آهو
دلم لالهی عاشق آهای بنفشهی تر نکن غنچهی نشکفتهی قلبم رو تو پرپر
منکه دل به تو دادم چرا بردی ز یادم بگو با منه عاشق چرا برات زیادم
آهای صدای گیتار
آهای قلب رو دیوار
اگه دست توی دستام نزاری خدانگهدار خدانگهدار
دلت یاسه پر احساسه آهای شیده ی نازم
تا اون روزی که نبضم بزنه ترانه سازم
برات ترانه سازم تا آهنگیو سازم بیا برات میخوام از این صدا قفس بسازم
آهای خوشگل عاشق
آهای عمر دقایق
آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق
آهای ای گل شب بو
آهای گل هیاهو
آهای طعنه زده چشم تو به چشمای آهو
دلم لالهی عاشق آهای بنفشهی ترنکن غنچهی نشکفتهی قلبم رو تو پرپر
منکه دل به تو دادم چرا بردی ز یادم بگو با منه عاشق چرا برات زیادم
آهای صدای گیتار آهای قلب رو دیوار
اکه دست توی دستام نزاری خدانگهدار خدانگهدار
تموم که شد خیلی احساساتی شده بودم، آهنگی که بهم تقدیم کرده بودو دوست داشتم اصلاً احساس میکردم خودشم دوس دارم، بهش زل زدمو گفتم: مرسی خیلی قشنگ خوندی
امیر: من باید تشکر کنم
من: برا چی؟
امیر: برا اینکه الان اینجایی، برا اینکه اجازه دادی آهنگی که هزار بار تو خلوت برا تو خوندم اینبار در حضورت بخونم
سرمو پایین انداختم نمیدونم چرا بغضم گرفته بود حتماً تحت تأثیر این فضای رمانتیک بعده آهنگ بودم، فکر کنم امیر متوجه عوض شدن حالم شد و خواست بحثو عوض کنه که گفت: راستی عمو سامانت دیگه چیزی نگفت؟ آخه دیشب دیدم داشت باهات حرف میزد
بغض بی دلیلمو قورت دادمو گفتم: نه خدارو شکردیگه چیزی به روم نیاورد
امیر: خب خداروشکر، من همش نگران بودم اوضاع برا تو بد نشه کسی متوجه حالت نشه
من: نه بابا انقدی همه درگیر سورو سات بودن که کسی منو یادش نبود، امیر پاشو بریم پایین غیبتمون طولانی شده
امیر: باشه عزیزم بریم که دیر برسیم یحیی هیچی از شام برامون نزاشته هرچند مامانم بدون عروس گلش شامو نمیاره
هردو خندیدیمو رفتیم پایین، شام خوردیمو یه ساعت بعدشم برگشتیم خونه، وقتی رو تختم دراز کشیدم همش به امیر فکر میکردم، به شعر قشنگی که با اون همه احساس برام خوند، به حرفاش، به نگاهش، به لحظهای که سرمو رو شونه های مردونش گذاشتم، به دوست دارمی که گفت، به قلبی که اونجوری بیقرار میتپید، من تا امشب هیچکدوم از این،احساسارو نداشتمو تجربه نکرده بودم، درسته مدتها عاشق فرزاد بودم اما هیچوقت نه آهنگی رو بهم تقدیم کرده بود نه سرمو رو شونش گذاشته بودم نه حتی حرفای قشنگ بهم گفته بود، حس امشبم جدید بود حسی بود که تو همهی این سالها عشق فرزاد بهم نداده بود، نمیدونم تصمیمی که الان گرفتم از رو احساساتی شدنمه یا از صمیم قلبم، نمیدونم، نمیدونمو مثل
همیشه با دلم جلو میرم. تصمیم گرفتم با امیر بمونم، باهاش میمونم چون مطمئنم دیگه هیچکس تو این دنیا پیدا نمیشه که قده اون دوسم داشته باشه، امیر خوبه انقد خوب که دیگه نمیتونم چشممو رو این همه خوبی ببندم، من با امیر میمونم.
@dastanvpand
ادامه دارد...
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_شصت_هشت آهای خوشگل عاشق آهای عمر دقایق آهای وصله به موهای تو سن
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت_نه
روزها گذشت و تابستان زرد وزرد تر شد، پاییز آمد پاییزی که به سرعت به نیمه رسیده بود و عجیب با پاییزهای گذشته تفاوت داشت، این تفاوت بر زندگی خیلیها سایه انداخته بود، سامان در این پاییز دیگر اعتیاد نداشت، دیگرمجرد نبود، دیگرحاج صابربا او سرسنگین نبود. فرزاد هم دیگر در غربت نبود و همینجا با عشقش زندگی میکرد، سارا مادر شده بود و کنار یحیی و پسرشان زندگی آرامی داشت، کسری برای خودش در بازار تهران یک فروشگاه باز کرد و ازلحاظ اقتصادی و کسب و کار از پدرش جدا شد، آوا برخلاف تصورش این پاییزدانشجو نشد اما تصمیمش برای درس خواندن، جدیتر شده بود و شیطنتهای کودکانهاش کمتر، برخی دیگر هم همان ماندند که بودندجهان هنوز یکدنده و کتایون هنوز به دنبال سوژه برای تمسخر، ناهید همان مهربان همیشگی و نادر همان معلم وظیفه شناس، هومن باز هم به دنبال پیدا کردن شریک زندگی آن هم به سبک خودش، حاج صابرو عزیز خانمم تغییر زیادی نکردند تنها چندتار موی سفید به سر پدربزرگ و چند چین و چروک بیشتر به دستهای مادربزرگ افتاده بود و چهرهای مهربانشان را دلنشین تر کرده بود.و اما شیده و امیر، بیشتر از همه زندگی برای این دو متفاوت شده بود، امیر دیگر مزاحم شیده نبود نامزدی بود که هر روز او را میدید، شیده آن دختر کور شده از عشق فرزاد نبود که هیچ چیز را نبیند اینبار میدید، امیر را، مهربانیهایش را، عاشقانههایش را، همه و همه را میدید و دیدن اینها هرروز عاشقترش میکرد
شیده چیزهایی که با فرزاد آرزو داشت و در خیالش مرور کرده بود الان در واقعیت با امیر آنها را لمس، میکندوعشق و احساسشان دو طرفه شده بود. شیده دیگر در مقابل امیرکوهی از یخ نبود، چشمهی زلالی شده بود که تمام مسیر زندگی را با او همراهی میکرد، حالا دیگر تمام عملهای عاشقانهی امیرعکس المل دلبرانه ی از شیده را به دنبال داشت.
بنا را بر این گذاشتند که تعطیلات عید عقد کنند و تابستان که هردو فارق التحصیل شدند جشن عروسی بگیرند و راهی زندگی مشترک شوند. تنها چیزی که این روزها آرامش همه را به ناآرامی تبدیل کرده بود دردهای.گاه به گاه امیر بود، این روزها قلب درد عذابش میداد قلبی که از کودکی با درد به دنیا آمد و عجین بود دیگر تحملش به انتها رسیده بود و زود از پا در میامد. با هربار دردش شیده اذیت میشد و امیر اذیت تر از اینکه باعث ناراحتی شیده شده، با تمام این روزهای تلخ و شیرین پاییز را به زمستان زمستان را به بهار رساندند و عقد کردند.
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
@dastanvpand
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_هفتاد
(امیر)
امروز قراره عقد کنیم و سند بزرگترین و ارزشمندترین چیزی که حدود 4 سال چشمم به دنبالش بوده رو به نام خودم بزنم امروز شیده رو صاحب میشم هرچند که من 4 ساله که این حس مالکیتو دارم اما چه خوب که امروز قراره حکم خدا اجرا بشه و به حس من جنبهی شرعی و قانونی داده بشه، مراسم عقد به درخواست شیده توی محظر انجام شد، من خواستم تالار بگیرم قبول نکرد، بابا کامران خواست تو حیاط بزرگ خونه ی حاج صابرمراسم بگیریم اما بازم قبول
نکرد، به یه عقد ساده با فامیلای درجه یک تو محضر و بعدشم یه شام تو رستوران بدون بزن بکوب راضیتر بود، با کل مهمونا سی نفر میشدیم منم یه رستوران رو برا یه ساعت رزرو کردمو خواستم میزاشو کنار هم بچینن و سی صندلی هم اطرافش که همه کنار هم بشینیم.
،از صبح سارا و آوا خونه ی شیده بودن برا آماده کردن لبا سو بقیه کارا کمکش میکردن
منم به دنبال بقیه کارای مردونه، ظهر رفتم دنبال شیده که ببرمش آرایشگاه آوا و سارا هم همرامون اومدن، ساق دوش بودن عروس بهونه بود در واقع میخواستن اوناهم بی بهره از هنر آرایشگرنموننو دستی به روی خودشون بکشن، فقط شانس آوردم سارا بچشو سپرده بود دست مامانو ماشین یحیی رو هم آورده بود و با آوا جدا اومدن و من شانس اینو داشتم که روز عقدم حداقل
تو مسیر با عشقم تنها باشم.
میرفتیم آرایشگاه، تو ماشین وقتی لبخند رو رو لبای شیده میدیدم و میفهمیدم اونم مثل من خوشحاله همه غمای دنیا یادم میرفت، نگاش کردمو گفتم: خوشحالیا بانو
شیده: چرا نباشم؟؟
من: والا حقم داری،یه نگاه به این مرد خوشتیپ کنارت بنداز خیلیا آرزشون بود الان جای تو بودن
یه اخم با نمک کرد و گفت: خودشیفته دوباره شروع نکنا
بعدم هردو خندیدیم
من: شیده؟
شیده: جانم؟
من: میگم آرایشگاه رفتی...
نزاشت حرفمو کامل کنم یهو با یه عصبانیت ساختگی گفت: چیه نکنه میخوای بگی کم آرایش کنم ملایم آرایش کنم که تو چشم نباشم ها؟ نخیر امیر خان روز عقدمه تازه آتلیه هم میخوایم بریم در حد آرایش عروس میخوام آرایش کنم شما هم امروز هیچی.نمیگی
من که یکم جا خوردم از اینکه دقیقاً میدونست چی میخوام بگم خودمو مظلوم کردمو گفتم: نه عزیزم این حرفا چیه فقط خواستم بگم سفارش کن، حسابی خوشگلت کنه همین
شیده که انگار میدونست چی میخواستم بگمو حالا چی گفتم خندید و گفت: باشه امیرخان حواسم به غیرت آقامون هست نمیزارم عجق وجق آرایشم کنه
منم که روی خوش دیدموباز بی جنبگیم گل کرد یه اخم کردم و گفتم: بله خانوم حواست باشه درسته روز عقدمونه اما بخاطر یه روز نمیتونم چشامو ببندمو بی غیرتشم
شیده: الان باز من خندیدم؟؟
بهش نگاه کردمو هر دو زدیم زیر خنده
رفتیم آرایشگاه بعدم آتلیه، آوا و سارا هم که پایه ثابت همه چی بودنوتو آتلیه بیشتر از منوشیده از خودشون عکس تکی گرفتن یجاهایی منو شیده عقب وای میستادیم که یوقت تو کادر نباشیموخدایی نکرده عکسای هنری سارا خانومو آواخانوم خراب نشه، بعد از آتلیه رفتیم محضروقتی ما رسیدیم بقیه مهمونا اونجا بودن حاج صابرو عزیزخانم، عموجهان و کتایون، عموسامانوفرنوشوتینا، عمه ناهید و آقا نادرو هومن و دوقلوها، بابا کامران، از طرف منم بابا بودو مامانویحیی با عمه و عمو خالهها که گفتم کلاً سی نفر شدیم. تو محضر همه میومدنو تبریک میگفتن تبریک همه به کنار تبریک فرزاد و سوین یچیز دیگه بود، شیده دیگه کلاً علاقش به فرزادو فراموش کرده بود و خیلی بی تفاوتوعادی باهاش برخورد میکرد وقتی اومدن جلو تبریک گفتن موقع روبوسی فرزاد تو گوشم گفت: خوشحالم که مرد بودیو رو حرفت موندی
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_هفتاد_یک
خیلی جملهها داشتم که تو جواب بهش بگم اما تو روز به این قشنگی اصلاً دلم نمیخواست با کسی کل کل کنم گفتم خوشحال باش داداش مام به خوشی تو خوشیم
خودش بیچاره کپ کرده بود از این جواب بی ربط من!!
از همه حاشیهها گذشتیمو خطبه خونده شد، موقع خوندن خطبه قلبم از هیجان داشت دیوارهی سینمومیشکافت اما من محلش نمیزاشتم. بعد از عقد به رستوران رفتیم با آهنگهای شاد و یه جو دوست داشتنی شامو خوردیم و هرکی راهی خونه خودش شد منم به رسم ادب از بابا کامران اجازه گرفتموشیده روخودم تا جلوی خونشون رسوندم حالا بماند که تو مسیرچقد خندیدیمو چرت و پرت گفتیم. خیلی دوس داشتم هرچی زودتر این سه ماهم بگذره و بریم سر خونه،زندگی خودمون، جلو خونشون که رسیدیم بهش گفتم: خیلی خوشحالم
شیده: منم همینطور
من: شیده یه قولی میدی؟
شیده: چه قولی؟
من: این که همیشه مال من بمونی
شیده: مگه قراره نمونم؟
من: عزیزم بیخود میکنی نمونی
شیده: پس چی میگی دیوونه؟
من: نمیدونم، ترس اینکه یه روز نباشی دیوونم میکنه
شیده: امیر من همیشه پیشتم
من: مرسی عشقم خیالتم راحت نگران نباش منم همیشه پیشتم
من این جمله آخرو با شوخی و خنده گفتم اما شیده با یه لحن خیلی جدی گفت: تو که باشی نگران هیچی نیستم
بعد از این حرفش یکم به هم زل زدیمومنم از تاریکی خیابون استفاده کردموپیشونی همسرموبوسیدم، بعدم خدافظی کرد و رفت وقتی داخل خونشون شد منم رفتم. اونشب جاذبهی زمین نیروشو در برابر من از دست داده بود و من روی آسمون سیر میکردم، تا رسیدم خونه صدبار خداروبخاطر این لطفش شکر کردم.
ادامه دارد..
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
@dastanvpand
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_هفتاد_دو
شیده)
دو سالوچند ماه از ازدواجم با امیر گذشته با جرات میتونم بگم تو این دو سال اخیر بهترین روزهای عمرم رو داشتم، انقد عاشقانه زندگی کردم که مفهوم دنیا به چشمم عوض شده. دنیای من شده بود یه زندگی مشترک تو یه خونه ی 80 متری با مردی که مردونه بهم عشق میورزید. بعد از تموم شدن درسمون هردو تو شرکت بابا استخدام شدیم، یه پارتی بازی حسابی، البته من چند ماهی هست که تومرخصی ام و توخونه میمونموفقط به امور زنونه ی خونه میرسم.آخه قراره تا یه ماه دیگه دخترم به دنیا بیاد وخونوادمونوبا اومدنش کامل کنه، این روزها خیلی دلم برا مامانم تنگ میشه و مثل خیلی از روزهایی که نبود دلم بودنشو میخواست،مثل روزایی که عاشق امیر شدم روزعقدم روز عروسیم روزی که جواب آزمایشمو گرفتم تو خیلی از روزا دلم هوای مامانمو داشت اما جز یه سنگ سیاه و چند قطره اشک هیچی ازین دلتنگی نصیبم نمیشد.
بخاطر این بارداری قربون صدقههای امیر چندبرابر شده البته بیشترش شامل دخترمون میشه وهمین منو یذره حسود کرده امیرم تا میفهمه حسودی میکنم سریع از دلم درمیاره اما باید اعتراف کنم این حسادتو دوس دارم چون درواقع حسادت نیست یه کشمکش شیرینه بین
منو دختر کوچولوی نازم سر تصاحب باباش ولی من به امیرم گفتم ده تا بچم بیاریم باید منو ازهمشون بیشتر دوس داشته باشه، من کی میخوام بزرگشم خودمم نمیدونم. تو همین فکرا بودم که امیر کلید و انداخت تو در، عادت داشتم برم جلوشو خسته نباشید بگم، هیکل چاق شده و سنگینموتکون دادموبلند شدم انقدحرکتم کند شده بود که تا من بخوام برسم جلوی درامیر اومد روبروی من
امیر: سلام بانوی تپل
من: سلام عزیزم خسته نباشی
مثل همیشه پیشونیمو بوس کرد و گفت: بشین گلم خسته میشی
منم نشستم رنگ و روی امیر یکم پریده بود با نگرانی گفتم: باز قلبت درد گرفته؟
کنارم نشستو گفت: نه قربونت برم چه دردی؟!
من: آخه رنگ و روت
من: از ندیدن تو زرد روی شدم (بعدم خندید)
من خیلی جدی گفتم: راستشو بگو جون شیده، درد داشتی؟
امیر: چندبار بگم منو قسم نده، آره ولی یه کوچولو
یه چند وقتی میشه که زیادی دل نازک شدم اشک تو چشام جمع شد که امیر لبخند زد و گفت: اصن میدونی چیه از وقتی جنابعالی نی نی دار شدی همه
فقط به تو توجه میکننو لوست میکنن خب منم باید گاهی با قلبم هماهنگ کنم که بگیره تا به منم توجه شه
ولی این حرفا فایده نداشت خیلی ناراحت بودم، از روی مبل رفت پایین روی زمین روبروم نشستو دستاشو به هم قلاب کرد روی زانوم گذاشت بعدم خیلی جدی گفت: اگه اینجوری میکنی که امشبم غذای سوختتو ندید بگیرموکمربندمو در نیارم در اشتباهی بانو
با این حرفش بو کشیدمو دیدم بله بازم سوخته البته همیشه نمیسوختا فقط بعضی وقتا، گفتم ای وای تاخواستم بلندشم امیر خندیدو گفت: بشین من خاموشش میکنم بعدم رفت گاز و خاموش کرد اومد کنارم نشست، با ناراحتی گفتم: ببخشید
امیر: فداسر خودتو دخملم که قراره از مامانشم خوشگلتر شه
یه اخم الکی کردمو گفتم: امیر؟؟
امیر: ای جونم خب غلط کرده از تو خشگل تر بشه، اصن خوشگلتر شد اسید میپاشیم صورتش
من: خدانکنه دیوونه این چه حرفیه
امیر: بابا ما به چه ساز تو برقصیم تکلیف دخترمو روشن کن الان دیگه در حال شکل گیریه ها چیکار کنه از مامان خوشگلتر بشه یا نشه؟
خندیدمو به چشماش نگاه کردم گفتم: شبیه تو بشه
امیر چشاشو گرد کرد و گفت: وای نه عشقم، امیر پسرش قشنگه، همین قیافه دخترش افتضاح میشه، بعد تا آخرعمربیخ ریشمون میمونه ها
من: عیب نداره میندازیمش به پسر سارا، بالاخره فامیله رومونو زمین نمیندازه، هردو خندیدیم
بعد از خنده امیرگفت: عزیزم من خیلی گشنمه پاشو بریم آشپزخونه ببینیم چیزی از غذات مونده بخوریم؟
منم با ناراحتی گفتم: اگه نمونده باشه چی؟
امیر: فداسرت پنگوئن من یه نون پنیر با عشق میخوریم
این روزا هروقت میخواست اذیتم کنه چاقیمو مسخره میکرد و میگفت پنگوئن. منم به ظاهر یه اخم میکردموخودمو لوس میکردم که امیر سریع نازم میکرد واز دلم در میآورد.
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_هفتاد_سه
من: امیر؟
امیر: ای جونم ولی عشقم امشب اصلاً وقت ناز کردنت نیست غذارو که سوزوندی گشنمم هست پس تا کمربند و در نیاوردم پاشو بریم آشپزخونه
خب بعضی وقتام عادت داشت با رفتارای اینجوری سوپرایزم کنه همیشه هم که نباید نازم کنه که!!!!
رفتیم آشپزخونه و منو نشوند و خودش میزو چید همه این کارارو میکرد تا درد قلبشو یادم بره اما یادم نمیرفتو نگرانش بودم، وقتی خم شد که بشقابو بزاره جلوم تو گوشش گفتم: مرسی مرد خوب من
امیر: ای جونم قربونت برم که انقد دلبری میکنی، با کلی شوخیو خنده شاممونو خوردیمورفتیم یکم پیاده روی چون دکترم گفته بود شبا یکم راه برم واسه خودموبچم بهتره، جوری موقع پیاده روی زبون میریخت انگار هنوز دوران دانشجوئیمون بود و میخواست مخمو بزنه، شاید هنوز خبر نداشت که حالا من انقد بیشتر دوسش دارم که من باید زبون بریزمو دلشو ببرم.
(شیده)
امروز اول پاییزه اول مهرماه، شیدا میره کلاس اول، دیشب همش میگفت یادت نره ساعتو کوک کنیها من خواب نمونم!! قربونش برم همش استرس داره روز اولی به مدرسش نرسه، منم صبح بیدار شدمو صبحونشوآماده کردم الانم خودشو بیدار کنم بعد صبحونش برسونمش مدرسه و بعدم یسر برم پیش امیر. رفتم تو اتاقشو کنار تختش نشستم، چندبار صداش زدم: شیدا، شیدای من
بچم همونجور خواب آلود تا صدای منو شنید پا شد نشست تو جاشو گفت: مدرسم دیر شده؟؟
من: نه قربونت برم پاشو برو صورتتو بشور بیا صبحونتو بخور بعدش میریم مدرسه هنوز کلی وقت داری
صبحونشو که خورد حاضرش کردم چندتا عکس یادگاریام با روپوش مدرسش ازش گرفتمو راه افتادیم سمت مدرسه، تو حیاطشون برا کلاس اولیا جشن گرفته بودن بهشون گل میدادنو از زیر قرآن ردشون میکردن منم مثل بقیه مامانا وایسادم تامراسمشون تموم بشه و برن سرکلاس بعدم رفتم. تخته گاز کوبیدم رفتم پیش امیر بدجور تو همچین روزی دلم هواشو کرده بود، وقتی رسیدم پیشش حسابی گرد و غبار روشو گرفته بود با اینکه هر هفتم میومدم بهش سر میزدم اما بازم گرد و غبارو آلودگی تهران سیاهی سنگشو میپوشوند، بعد از اینکه سنگ قبرشو شستمو یکم گلاب دوروبرش ریختم شروع کردم به حرف زدن باهاش:
سلام عزیزم، میدونی امروز چه روزی بود؟ روز اول مدرسهی شیدا، خودم بردمش مدرسه، نبودی ببینی دخترمون چه ذوقی داشت، اون ذوق داشت ولی من بغض، بغض اینکه امروزم یکی از اون روزایی بود که تو باید میبودی و نبودی، نبودی ببینی شیدا تو لباس فرمش چقد کوچولو و با مزه شده بود، امیر خیلی دلم برا بودنت تنگ شده، براصدات، خنده هات، حرفات، شوخیات، حتی خودشیفتگیات، برا تک تک لحظههای حضورت، خیلی زود تنهام گذاشتی، بی انصاف شیدا همش دوسالش بود، پیش خودت چه فکری کردی؟ فکر کردی تنهایی از پس همه چی برمیام؟ فکر نکردی شاید کم بیارم؟ ببرم؟
از تو همش برا شیدا حرف میزنم، اونقد حرف میزنم که تورو بهتر از من میشناسه، حست میکنه، مثل من باهات زندگی میکنه، مثل منم دوست داره،
یکم گریه کردمو پاشدم راه افتادم به سمت شرکت، تو راه تموم خاطرات اون شب تلخ تو ذهنم مرور شد
@dastanvpand
ادامه دارد......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_هفتاد_سه من: امیر؟ امیر: ای جونم ولی عشقم امشب اصلاً وقت ناز ک
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_هفتاد_چهار
شیدا دو سالش بود شب خوابیده بودیم با صدای نفس نفس امیر بیدار شدم چراغو که روشن کردم دیدم عرق کرده، پیشونیش مثل یخ سرد بودو داشت آروموبی جون قلبشو ماساژ میداد، فهمیدم بازم دردش شروع شده نزدیک به یه هفته میشد که تقریباً هر شب درد داشت قلبش زیادی ضعیف شده بود دکترا گفته بودن حتماً باید پیوند شه اسمشو تو لیست نوبت برا پیوند نوشته بودیم اما مگه قلب پیدا میشد. اونشب وقتی دیدم حالش بدتر از همیشس به سارا زنگ زدم خودشوبرسونه اونم یربع بعد با یحیی و پسرشون اومدن بچهها رو گذاشتیم پیش سارا و منو یحیی امیرو رسوندیم بیمارستان، سارام خیلی بیقراری میکرد و میخواست بیاد اما بخاطر بچهها مجبور شد بمونه، تو راه من سرامیرو بغل گرفته بودمو با گریه باهاش، حرف میزدم اما نای جواب دادنمو نداشت، یحیی با سرعت نور رانندگی میکرد وقتی رسیدیم بیمارستان سریع با برانکارد بردیمش قسمت اورژانس وقتی دیدن حالش خیلی بده چنتا دکتر بالا سرش جمع شدن و چنتا دستگاه بهش وصل کردن هرلحظه نفس امیر سختتر در میومد و من گریم بیشتر میشد یه لحظه ضربان قلبش کلاً رفت دکترا شروع کردن به شوک زدن من اونقد جیغ کشیدمو بلند بلند گریه کردم که چنتا پرستار با یحیی منو از اورژانس بردن بیرون یحیی منو گذاشت.تو حیاطو خوش برگشت تو سالن رو زمین نشسته بودمو داد میزدم گریه میکردم به خدا التماس میکردم که امیرمو بهم برگردونه چنتا زن دورو برم جمع شده بودنو باهام حرف میزدن اما من صدای هیچکدومشونو نمیشنیدم فقط ضجههای خودم تو گوشم میپیچید چند دقیقه بعد یحیی با گریه اومد بیرون گوشیش دستش بودو داشت شماره میگرفت تموم تنم داشت میلرزید
..بلند شدم رفتم تو سالن اورژانس اینبار هیشکی مانعم نشد حتی یحیی مستقیم رفتم سر تخت امیر روسرش ملافه کشیده بودن فهمیدم بلایی که نباید سرم میومد اومده اما نمیخواستم باور کنم ملافه رو با شدت زدم کنار دیدم امیرم چشاشو بسته نفس نمیکشه سرمو گذاشتم رو سینش دیدم قلبش کم آورده و دیگه نمیزنه نیم تنشو از رو تخت بلند کردمو بغلش کردم سرشو به سینم چسبوندم موهاشو از تو پیشونیش کنار زدمو پیشونیشو بوس کردم اما تن بی جونش سرده سرد بود، و لبای بستش هیچی نمیگفت فقط من بودم که حرف میزدمو التماسش میکردم که پاشه دیوونه شده بودم میگفتم خوشگل عاشق من پاشو عمر دقایقم پاشو نفسم پاشو امیرم زندگیم پاشو اما فایده نداشت عشقم از این دنیا رفته بود، یحیی و چنتا پرستار تنمونو از هم جدا کردنو امیرو تو کاور گذاشتن و بردن من گفتم کجا میبرینش صدای یه آقایی اومد که گفت سردخونه جیغ کشیدمو گفتم نبرینش تورونبرینش سردش میشه نبرینش همینجوری میگفتم و میگفتم که یحیی دستمو گرفتو بردم تو حیاط و بعدشم که خونواده امیر اومدن وبعدم یه دنیا عزاداری...
تا مدتها عین دیوونه ها بودم نه به خودم میرسیدم نه به شیدا، شیدا اسمی بود که امیر برا دخترمون انتخاب کرد میگفت چون دختره اسمش باید شبیه مامانش باشه هر وقتم پسر دار شدیم یه اسم میزاریم شبیه امیر. بعد از مرگ امیر و یه مدت جنون وقتی بهتر شدم بابام خواست که برم خونه ی اونو باهاش زندگی کنم تا نه اون تنها باشه نه منو شیدا اما من نمیتونستم از خونه ی که گوشه گوشش خاطرهی امیر بود دل بکنم بخاطر همین با شیدا تو همون خونه،موندیمو به زندگیمون ادامه دادیم. قبل از امیر بچه بودم با امیر بزرگ شدم با رفتنش بزرگتر دیگه اثری از اون شیده ی لوس توی من باقی نمونده بود پخته شده بودم یه زن،پخته شدهای که حالا باید اونقدر قدرت میداشت که بچشو تنهایی بزرگ کنه. بچم دختر بود اما من دوس داشتم بیشتر از خودم شبیه امیر باشه همون قدر شاد همونقدر قوی و همونقدر امیدوار. تو این سالها منوشیدا تنها نبودیم همه کنار ما بودن خونواده ی من خونواده ی امیر، شیدا باباش نیست اما این خونواده ی بزرگ کنارش هست باباش نیست اما مامانی که دیگه بزرگ شده هست باباش نیست اما یادشو خاطره هاش هست.
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_هفتاد_پنج
پخش ماشینم و روشن کردم و آهنگی رو که این روزا منو عجیب یاد امیر مینداخت آوردمو پلی کردم آهنگی که اون هیچ وقت نشنیدتش اما من همیشه به یاد اون گوش میدمش...
یه پاییز زردوزمستونه سردو
یه زندونه تنگویه زخم قشنگو
غم جمعه عصروغریبی حصرو
یه دنیا سوالو تو سینم گذاشتی
جهانی دروغو یه دنیا غروبو
یه درد عمیقو یه تیزی تیغو
یه قلب مریضو یه آه غلیظو
یه دنیا محالو توسینم گذاشتی
رفیقم کجایی دقیقاً کجایی
کجایی تو بی من توبی من کجایی
آه خدا، ای حبیبم
یه دنیا غریبم کجایی عزیزم
بیا تا چشامو تو چشمات بریزم
نگو دل بریدی خدایی نکرده
ببین خواب چشمات با چشمام چی کرده
همه جارو گشتم کجایی عزیزم
بیا تا رگامو تو خونت بریزم
بیا روتو رو کن منو زیرو رو کن
بیا زخمامو یه جوری رفو کن
عزیزم کجایی دقیقاً کجایی
کجایی تو بی من تو بی من کجایی
عزیزم کجایی دقیقاً کجایی
کجایی تو بی من تو بی من کجایی
امیرم و تو پاییز از دست دادم، پاییزی که دیگه خیلی ساله نه از هوای خنکش لذت میبرم نه از خش خش برگاش زیر پام، پاییزی که امروز شروع مدرسه برای شیدا بود پاییزی که برای خیلیها شروع خیلی چیزاس اما راستش خیلی وقته برای من پاییز شروعی نداره و شروع چیزی هم نیست، از اون سال به بعد پاییز برای من یعنی فصل آخر......
@dastanvpand
پايان
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸