داستان و پند. ........
اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_هفتاد_سه من: امیر؟ امیر: ای جونم ولی عشقم امشب اصلاً وقت ناز ک
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_هفتاد_چهار
شیدا دو سالش بود شب خوابیده بودیم با صدای نفس نفس امیر بیدار شدم چراغو که روشن کردم دیدم عرق کرده، پیشونیش مثل یخ سرد بودو داشت آروموبی جون قلبشو ماساژ میداد، فهمیدم بازم دردش شروع شده نزدیک به یه هفته میشد که تقریباً هر شب درد داشت قلبش زیادی ضعیف شده بود دکترا گفته بودن حتماً باید پیوند شه اسمشو تو لیست نوبت برا پیوند نوشته بودیم اما مگه قلب پیدا میشد. اونشب وقتی دیدم حالش بدتر از همیشس به سارا زنگ زدم خودشوبرسونه اونم یربع بعد با یحیی و پسرشون اومدن بچهها رو گذاشتیم پیش سارا و منو یحیی امیرو رسوندیم بیمارستان، سارام خیلی بیقراری میکرد و میخواست بیاد اما بخاطر بچهها مجبور شد بمونه، تو راه من سرامیرو بغل گرفته بودمو با گریه باهاش، حرف میزدم اما نای جواب دادنمو نداشت، یحیی با سرعت نور رانندگی میکرد وقتی رسیدیم بیمارستان سریع با برانکارد بردیمش قسمت اورژانس وقتی دیدن حالش خیلی بده چنتا دکتر بالا سرش جمع شدن و چنتا دستگاه بهش وصل کردن هرلحظه نفس امیر سختتر در میومد و من گریم بیشتر میشد یه لحظه ضربان قلبش کلاً رفت دکترا شروع کردن به شوک زدن من اونقد جیغ کشیدمو بلند بلند گریه کردم که چنتا پرستار با یحیی منو از اورژانس بردن بیرون یحیی منو گذاشت.تو حیاطو خوش برگشت تو سالن رو زمین نشسته بودمو داد میزدم گریه میکردم به خدا التماس میکردم که امیرمو بهم برگردونه چنتا زن دورو برم جمع شده بودنو باهام حرف میزدن اما من صدای هیچکدومشونو نمیشنیدم فقط ضجههای خودم تو گوشم میپیچید چند دقیقه بعد یحیی با گریه اومد بیرون گوشیش دستش بودو داشت شماره میگرفت تموم تنم داشت میلرزید
..بلند شدم رفتم تو سالن اورژانس اینبار هیشکی مانعم نشد حتی یحیی مستقیم رفتم سر تخت امیر روسرش ملافه کشیده بودن فهمیدم بلایی که نباید سرم میومد اومده اما نمیخواستم باور کنم ملافه رو با شدت زدم کنار دیدم امیرم چشاشو بسته نفس نمیکشه سرمو گذاشتم رو سینش دیدم قلبش کم آورده و دیگه نمیزنه نیم تنشو از رو تخت بلند کردمو بغلش کردم سرشو به سینم چسبوندم موهاشو از تو پیشونیش کنار زدمو پیشونیشو بوس کردم اما تن بی جونش سرده سرد بود، و لبای بستش هیچی نمیگفت فقط من بودم که حرف میزدمو التماسش میکردم که پاشه دیوونه شده بودم میگفتم خوشگل عاشق من پاشو عمر دقایقم پاشو نفسم پاشو امیرم زندگیم پاشو اما فایده نداشت عشقم از این دنیا رفته بود، یحیی و چنتا پرستار تنمونو از هم جدا کردنو امیرو تو کاور گذاشتن و بردن من گفتم کجا میبرینش صدای یه آقایی اومد که گفت سردخونه جیغ کشیدمو گفتم نبرینش تورونبرینش سردش میشه نبرینش همینجوری میگفتم و میگفتم که یحیی دستمو گرفتو بردم تو حیاط و بعدشم که خونواده امیر اومدن وبعدم یه دنیا عزاداری...
تا مدتها عین دیوونه ها بودم نه به خودم میرسیدم نه به شیدا، شیدا اسمی بود که امیر برا دخترمون انتخاب کرد میگفت چون دختره اسمش باید شبیه مامانش باشه هر وقتم پسر دار شدیم یه اسم میزاریم شبیه امیر. بعد از مرگ امیر و یه مدت جنون وقتی بهتر شدم بابام خواست که برم خونه ی اونو باهاش زندگی کنم تا نه اون تنها باشه نه منو شیدا اما من نمیتونستم از خونه ی که گوشه گوشش خاطرهی امیر بود دل بکنم بخاطر همین با شیدا تو همون خونه،موندیمو به زندگیمون ادامه دادیم. قبل از امیر بچه بودم با امیر بزرگ شدم با رفتنش بزرگتر دیگه اثری از اون شیده ی لوس توی من باقی نمونده بود پخته شده بودم یه زن،پخته شدهای که حالا باید اونقدر قدرت میداشت که بچشو تنهایی بزرگ کنه. بچم دختر بود اما من دوس داشتم بیشتر از خودم شبیه امیر باشه همون قدر شاد همونقدر قوی و همونقدر امیدوار. تو این سالها منوشیدا تنها نبودیم همه کنار ما بودن خونواده ی من خونواده ی امیر، شیدا باباش نیست اما این خونواده ی بزرگ کنارش هست باباش نیست اما مامانی که دیگه بزرگ شده هست باباش نیست اما یادشو خاطره هاش هست.
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼