رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 134
خوب می دانست که چطور حرف بزند و رفتار کند که طرف مقابلش را قانع و خلع سلاح کند ولی قبولش برایم سخت بود هر چقدر هم که می گفت محرم شدنمان به معنای ازدواج نیست ولی باز همان روند بود باید بله میدادم و صیغه میشدم نیت مهم نبود اصل قضیه این بود که با بله گفتن زنش می شدم و این ترسی ناشناخته را در وجودم به قلیان می انداخت؛ از طرفی به حرف های احمد راجع به دید شرعی وضعیتمان که نگاه می کردم کاملا قانع میشدم، اینکه من و فرهاد روزی ده بار دلمان برای هم می لرزید و چه بد بود که این لرزیدن پر لذت دل خدا را جور دیگر می لرزاند... هرگز از این زاویه نگاهش نکرده بودم. جداشدن از فرهاد هم سخت بود. می دانستم او هم به هیچ وجه فرهاد رهایم نمیکرد، شده داد و بیداد راه می انداخت و حرف های احمد را به باد نفی می گرفت ولی نمی گذاشت از خانه اش بروم مخصوصا حالا که حالم هم رو به راه نبود نمیگذاشت. از طرفی هم خودم دل رفتن نداشتم فقط زمان می خواستم که با حال خوش همراهش شوم. همین!
-چی شد؟ نظرت چیه؟
از فکر بیرون آمدم و نگاهش کردم.
- فرهاد چی میگه؟
-میگه دلم نمی خواد عسل رو تو فشار بزاری، خیلی حرف هام رو قبول نداره و میگه وقتی کاری نمی کنم که خلاف دین و شرع باشه پس ایرادی به باهم بودنمون با همین وضعیت نیست ولی من خودم همین امشب دیدم که فرهاد چطور پا به پات درد کشید و تنت رو برای آروم کردنت لمس کرد. این که تو کتاب قصه ها خوندی و دهن به دهن شتیدی عاشقا به هم محرم اند و این جور افسانه ها رو من قبول ندارم. گناه گناهه و نامحرم نامحرم. وقتی دستت یا بدنت یا موهات توسط فرهاد حالا به هر دلیلی لمس بشه، گناهه من خودم و موظف می دونم که بهتون بگم. می دونم که داری به این فکر می کنی که خونه ت رو جدا کنی حالا بگذریم که راضی کردن فرهاد کار حضرت فیله ولی یه نصیحت برادرانه دیگه ام می کنمت؛ اینکه پل های پشت سرت رو خراب نکن خیلی هم فکر نکن کار سخت و شاخیه! یه محرمیت ساده است که گناهی شکل نگیره همین! بعد از اتمام مدت محرمیت و روبهراه شدنت خودت تصمیم میگیری که به خواستگاری فرهاد جواب مثبت بدی یا اینکه راهت روجدا کنی و هر کدومتون برید سراغ زندگی خودتون.
چقدر راحت از محرمیتمان حرف می زد، پس چرا برای من این قدر سخت می آمد انجامش!
نگاهی به ساعت انداخت.
-نیم ساعتم تموم شد من باید برم نظرت رو بگو.
سرم رو به انفجار بود و نمی توانستم موقعیت را بسنجم و به درستی جواب دهم
با دیدن نگاه منتظرش کلافه شدم.
- بزار فکر کنم احمد. باور کن هنگ هنگم.
لبخندی زد و از جایش بلند شد. فنجان قهوه ی نیم خورده اش را روی میز گذاشت.
- عسل؟
به نگاه نافذش خیره شدم.
- اگه بهم اعتماد داری قبول کن.
سری تکان دادم.
- روش فکر می کنم. در ضمن تا فردا شب وقت داری فکر کنی همین الانم که دارم میرم نگاهم دور تا دور خونه است که یه تف بندازم تو صورت شیطون بعد برم.
حرف حساب آخرش را هم با لودگی زد ولی حالی ام کرد که نفر سوم میانمان شیطان است.
از فرهاد خبری نبود. احمد را بدرقه کردم و به سالن بازگشتم، سینی حاوی فنجان های قهوه را برداشتم و سمت آشپزخانه رفتم از کنار تراس که رد می شدم بوی تند سیگار در بینی ام پیچید و ناخودآگاه اخم را مهمان صورتم کرد و قلبم فشرده شد، با اعصابیخورد و داغان سینی را در سینک رها کردم و از آنجا که دستم در باند پیچیده شده بود شستن شان را بی خیال شدم و به اتاقم رفتم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 137
قبل از اینکه اشکم بیرون بریزد و بیش از این غم دارش کند گره نگاهم را از چشم هایش باز کردم. برعکس فرهاد احمد لبخندی از رضایت روی لب هایش بود.
-پس آماده بشید بریم امامزاده که سید براتون صیغه محرمیت رو بخونه.
مریم دستم را که معذب روی مبل نشینه بودم گرفت و با خودش کشان کشان به اتاق برد.
غر زدم: مریم دستم رو کندی ولم کن زشته.
دستم را رها کرد.
- چته الان تو؟
-نمی دونم هنگم مریم.
شال آبی رنگ را از روی سرم برداشت. لبخندی زد و گفت: مبارکت باشه خوشگلم. لبخند بزن و سخت نگیر بهترین تصمیم رو گرفتی.
حق با مریم بود. من با توکل به خدا این تصمیم را گرفته بودم. فکرهای خفقان اور و ترس ها را کنار گذاشتم و لبخند زدم. خندید و محکمتر به آغوشم کشید.
- وای نمی دونی چه ذوقی دارم.
بوسه ای سفت و با صدا از صورتم گرفت و جدا شد. خنده ام گرفته بود از ذوقش، من را هم به هیجان آورد. دستم را گرفت و سمت کمد کشید.
-مانتو سفید جلو بازه ت اینجاست یا اون خونه؟
دست بردم و کاورمانتو را بیرون کشیدم. با دیدنش چشم هایش برقی زد.
- ای ول بپوشش.
- زشت نیست بپوشمش؟ رنگش سفیده آخه.
- زشت چیه؟! عروسی دیگه.
خنده ام گرفت از حرکات پر حرصش و گفتم: مریم من و تو عروسی گرفتیم پسرا که نمی دونن ما دیوونه ایم! احمد میگه این محرمیت فقط و فقط برای اینه که زیر یه سقف بودنمون ایراد نداشته باشه.
چشمهایش را در کاسه چرخاند.
- ایش. احمد رو ول کن، بدو بپوششون ببینم.
زیپ کاور را پایین کشید و مانتو و تیشرت طلایی اش را بیرون آورد. با تردید از دستش گرفتم و تن زدم؛ با شلوار جین یخی تنم بود، شال طلایش را هم روی سرم انداختم و جلوی آینه ایستادم. لبخندی به تیپ بی نقص و عروسانه ام زدم. پشت سرم قرار گرفت. از داخل آینه نگاهش کردم انگشت اشاره و سبابه را به هم چفت کرد و نشانم داد.
- بی نظیری عسل. فقط یه آرایش کوچولو تکمیلت می کنه.
اخمی کردم.
-زشته مریم بیخیال.
- چه زشتی آخه؟ سخت میگیری ها!
- الان احمد و مجید نمیگن چه از خداشم بوده!
-وا! توکلا دیدت خرابه. احمد و مجید تو رو می شناسن و حرف مفت نمی زنن برات. یاد بگیر آدما رو الکی قضاوت نکنی خانم!
راست می گفت این اخلاقم خیلی بد و ناپسند بود.
دو مرتبه به آینه نگاه کردم.
- چه آرایشی کنم خب؟
لبخندی زد و گفت: قربون خدا برم سر ریمل و سفید کن کم نزاشته برات. یه خط چشم و یه رژ به اون لبای توپرت بزنی حلی.
از حرفی که می خواستم بزنم خنده ام گرفت. میدانم با زدنش کتکی می خوردم!
میان خنده گفتم: مریم من لوازم آرایش ندارم.
کف دستش را روی سرم پرتاب کرد.
- یعنی خاک عالم تو سرت. تو زنی مثلا؟! به خدا شاهکار خلقت تویی! بقیه ی شاهکارها اداتو در میارن!
هنوز می خندیدم، حرص خوردن مریم دیدنی بود.
- ببند دهنت رو.
سمت کیفش رفت و با لوازم آرایش اش برگشت. رژ قرمز ملایمی بیرون آورد. نگاهم به لب های خودش کشیده شد خوشرنگ بود! اول یک دور کامل روی لب های خودش کشید و سپس لب هایش را روی هم مالید. رژ را دستم داد و با حرص گفت: استفاده ازش رو که بلدی انسان اولیه؟
لبخندی زدم، میدانستم چشمهایم قهقهه می زنند، نگاهم را که دید ادایی درآورد.
- مرده شور چشماتو ببره.
سمت آینه برگشتم و رژ را روی لب هایم کشیدم، یادم به حرف فرهاد در تبریز افتاد راجع به علاقه ی آقایون! و باعث شد لبم را زیر دندان ببرم.
مریم معترض مشتی به بازویم زد.
-نکن دندونت رژ لبی میشه.
بازویم را ماساژی دادم و فحشی زیر لب نثار زور دستش کردم.
خط چشم را سمتم گرفت.
-بشین برات بکشم.
جدی شدم.
- نیازی نیست مریم همین کافیه.
تقه ای به در خورد. سر هردومان سمت در چرخید. صدای فرهاد آمد: عسل؟
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥 ماجرای حاملگی زن نازا درست شب عروسی همسرش بایک زن مطلقه...👇
یه ماه بود بخاطر نازاییم برای شوهرم به اجباره خودش خاستگاری میرفتم
تااینکه بلاخره شوهرم از یک خانم مطلقه خوش بر و رو خوشش اومد و خانم هم موافقت کرد که با وجود من زنه همسرم بشه
شب عروسی همسرم به اجبارشون رفتم شهرستان خونه مادرم برای یک ماه
اما در کمال ناباوری اونشب تاصبح بالا می اوردم
اولش فکر کردم مسموم شدم آخه اصلا باهمسرم رابطه نداشتم که بخواد حاملگی باشه اما بعد فهمیدم....
ادامه داستان👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 138
مریم رژ را روی میز گذاشت و گفت: برای خودت لازمت میشه تا برم برات یه سری بخرم انسان اولیه.
- دارم دیوونه. خونه بابا جا مونده. انقدرها هم شوت نیستم.
زیرلب شب بخیری گفتم و به اتاقم پناه بردم. به تاج تخت تکیه زدم، خبری از خواب نبود. بی قرار بودم. بیقرار مردی که پشت همین دیوار در اتاق کناری ام ساکن بود. از خودم خجالت می کشیدم از این بی تابی...
پتو را کنار زدم و از تخت پایین رفتم. دستم را روی دل لرزانم گذاشتم شاید کمی آرام بگیرد. سمت در قدم برداشتم و آرام بازش کردم. در اتاقش باز بود، با دلهره نگاهی داخلش انداختم. تای ابرویم از ندیدنش بالا پرید. صدای ضعیف تلویزیون میآمد، بی اختیار سمت سالن قدم برداشتم. دود غلیظ سیگار سالن را پر کرده بود. نگاهم را از آهویی که توسط شیر شکار شد گرفتم و به فرهاد که لبه ی مبل نشسته بود و مستند تماشا می کرد و سیگار میکشید دادم. اخم هایم از ناراحتی در هم شد. وقتش بود ترکش دهم با حرص نامش را صدا زدم: فرهاد؟!
انگار که از خواب بپرد سریع سرش سمتم چرخید. شماتت گر نگاهش می کردم. بدون اینکه ارتباط چشمی ام را قطع کنم سمتش قدم برداشتم و کنارش نشستم، سیگار را از بین انگشت هایش بیرون کشیدم، کف دست باندپیچی ام را جلوی چشم هایش گرفتم و سر قرمز و سوزان سیگار را به دستم نزدیک کردم. با ترس مچ دستم را گرفت.
- چیکار می کنی؟
جدی و پر بغض گفتم: به خدا فرهاد اگه یک بار دیگه لب به این کوفتی ها بزنی تو کف دستم خاموشش می کنم دونه به دونه اشون رو.
رنگ نگاهش تغییر کرد و مهربانترین نگاهش را هدیه ام کرد. سیگار را از بین انگشت هایم بیرون کشید و در جاسیگاری بلوری اش که پر از ته سیگار بود خاموش کرد. اشک هایم روی گونه ام باریدن گرفته بودند. هنوز مچ دستم در دستش بود. چرا نمی توانستم آرامش کنم که برای تسکین بی قراری هایش سمت این کوفتی نرود!
به التماس افتادم: فرهاد قول بده بهم!
دستم را کشید و نرم در آغوشم گرفت. آرام شدم وای خدا این همه مدت احمد دنبال چه راه هایی بود؟! تنها راه آرامشم همین بود؛ داشتن آغوش گرم فرهاد... سرم روی سینه اش قرار گرفت و دست های قوی اش دورم پیچید، لب هایش روی موهایم نشست و زمزمه کرد: قول میدم خوشگلم قول میدم.
بوسه ی نرمش تنم را گرم کرد و حسی مطبوع تر از باغ فصل بهاری در جانم پخش شد. چشم هایم را بستم و گوش به صدای آرام قلبش سپردم. نفس های آرام و حصار نرم آغوش فرهاد و چشم های بسته من نشان از آرامش هردویمان را داشت. با حسی این که هم آغوشی مان طولانی شده تکانی به بدنم دادم و فاصله گرفتم و نگاهم را با شرم به چشم هایش دادم، لبخندش فدایی داشت و آن فدایی کسی جز من نبود.
- پاشو برو بخواب دیر وقته.
در دلم هوای رفتن نبود، دلم ماندن و غرق شدن در نگاه آرام شده اش را می خواست ولی پررویی بود و نشد که خواسته ی دلم را به زبان بیاورم، بلند شدم و آرام شب بخیری زمزمه کردم. پلکی زد و با لبخند گفت: خوب بخوابی.
***
تصمیم گرفته بودم به بیمارستان باز گردم. شب قبل به احمد پیامک زدم و تصمیمم را مطرح کردمو او هم استقبال و موافقت کرد.
بدون اینکه دیگر فکری آزارم دهد نوزاد را دنیا آوردم و لبخندی از آرامش زدم. در تمام این سالها اولین باری بود که این طور با تمرکز فقط دغدغه ام سالم به دنیا آوردن نوزاد بود و حبه ذهنم را به بازی نگرفته بود و این حسابی سرحالم آورد.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 139
روزها از پی هم می گذشتند می دیدم که فرهاد با خود و دلش در نبرد است این را به خوبی حس و درک می کردم خط قرمزی که احمد برایمان ناخودآگاه رسم کرده بود هردویمان را معذب کرده بود. قصد فرهاد پا فرا نگذاشتن به اعتماد و نگه داشتن حرمت مهمان بودنم در نزد اش بود ولی قصد من از این دوری و خودداری کردن چه بود؟!
گله داشتم از فرهادی که با قلدری دم به دقیقه اش خود و علاقه اش را گوشزد می کرد و گاه حتی تحمیل...
دلم همان فرهاد را می خواست! دلم میخواست موقع نیاز در آغوشم بکشد و اگر مانع شدم بگوید: هیس محرمتم دوستت دارم، مال منی.
این تغییر را دوست نداشتم. اصلا دلم نمیخواست ملاحظه ام را کند، ناراحت بودم از احمد که محرم شدنمان را اینقدر شوخی تلقی کرد که حالا فرهاد جدی اش نگیرد. همه حواس فرهاد به آرام شدن و فکر نکردنم به گذشته بود ولی خبر نداشت که من با آن واقعیت کنار آمده ام ولی نمی توانم با این واقعیت که محرمش هستم و دلم بی تابی پیشه کرده ولی یارم ملاحظه کار شده کنار بیایم. گریه هایم را از بیقراری به چه تعبیر میکرد که پا پس می کشید حتی فکرش را هم نمی کردم با محرم شدنم به فرهاد نیازهایم این طور علنی سر باز کنند و دوری اش را تاب نیاورم. بله، تاب فاصله ی میانمان را نداشتم. دلم جایی میان بازوانش را می خواست تا آرام شود دلم بوسه هایش را می خواست تا به اوج برسد دلم زمزمه های عاشقانه اش را می خواست تا غوغا کند دلم بی قراری هایش را می خواست تا فدا شود... ولی عقب گرد کرده و فقط به فکر آب و غذایم بود.
بی حوصله در حالی که با حوله آب موهایم را می گرفتم داخل سالن شدم، کنترل را برداشتم و روی مبل ولو شدم هنوز دکمه روشن را فشار نداده بودم که متوجه جر و بحث فرهاد با کسی که صدایش را نمی شنیدم شدم و گوش تیز کردم ولی چیزی عایدم نشد. کنترل را روی مبل گذاشتم و حوله را از روی موهایم باز کردم و همانجا رها کردم. صدا از آشپزخانه بود هرچه نزدیکتر میرفتم صدایش واضح تر می آمد.
- احمد به خدا مدیونتم خودت می دونی چقدر قبولت دارم ولی می ترسم باز به هم بریزه. به خدا تازه یکم آروم شده.
سکوت فرهاد و نشنیدن صدای احمد نشان از پشت خط تلفن بودنش می داد.
-نه نمیگم جلوی پدرش میایستم نذارم ببینتش! فقط حرفم اینه الان نه!
پاهایم بیحس و ناتوان شدند کنار دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم فکر این جایش را نکرده بودم صابر آمده بود و طالب دیدارم بود. قلبم به تپش افتاده و بیقرار خودش را به دیواره ی سینه ام می کوبید. اصلا نمیدانستم دلم دیدارش را می خواهد یا نه! خنثی بودم و هیچ حسی به این مرد به ظاهر پدر نداشتم. احمد یادم داده بود که هیچ کس را قضاوت نکنم و من تمام تلاشم همین بود که شنیده هایم را راجع به او به یاد نیاورم و قضاوتش نکنم...
صدای فرهاد نزدیک شد.
- خیلی خوب هرچی تو بگی. فقط پاشو بیا اینجا خودت هم باش.
سریع از جایم بلند شدم و قبل از اینکه فرهاد مرا در این وضعیت ببیند به اتاقم رفتم.
احمد یادم داده بود که گاهی برای فرار و پرت کردن حواس در مواقع ناراحتی کارهایی انجام دهم که دوست ندارم؛ این طوری انزجار از آن کار تلخی حادثه بد را در نظرم کمتر می کرد.
جلوی آینه ایستادم و سشوار را به برق زدم، از خشک کردن موهایم که زمان زیادی میبرد متنفر بودم تا آمدن احمد کارم طول کشید راست می گفت جواب داد؛ بیشتر با موهایم کلنجار رفتم تا افکارم! سشوار را خاموش کردم و موهایم را تاب داده و بالای سرم با کلیپس مهار کردم نفسم را با آه بیرون فرستادم، کی قرار بود زندگی روی خوشش را نشانم دهد خدا می دانست. دلم به طور عاجزانه ای از خدا طلب آرامش می کرد.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 140
به آشپزخانه رفتم و با سینی چای داخل سالن شدم. فرهاد کلافه بود و احمد سعی در مجاب کردنش داشت. با ورودم هر دو ساکت شدند.
احمد با روی باز همیشگی اش نگاهم کرد.
-به به عسل خانوم، سلام.
لبخندی به رویش زدم.
- سلام خوش اومدی.
پیش رفتم و چای تعارفش کردم، فنجانی برداشت و تشکر کرد. سینی را جلوی فرهاد گرفتم. آرام با دست پسش زد.
-نمی خورم مرسی.
نگاه دلخورم را به چشم های بیقرارش دوختم. لبخندی زورکی زد، دستش را پیش آورد تا چای بردارد که سینی را عقب کشیدم ابروهایش بالا پریدند، با حرص سینی را روی میز گذاشتم و بر روی دور ترین مبل به فرهاد نشستم. از دستش دلخور بودم چرا اینقدر من را ضعیف می دید و رفتارش را تغییر داده بود. دلم تنبیهش را میخواست.
احمد لبخند معناداری زد و رو به فرهاد گفت: خانم ها با هیچ کس شوخی ندارند از ناز کشیدن هم خوششون نمیاد همان اول چایت رو برمیداشتی و کوفت می کردی که اینجوری گرفتار خشم اژدها نشی.
چشم غره ای به احمد رفتم ولی حرفی نزدم.
فرهاد تک خنده ای زد و چایش را برداشت و رو به من کرد.
- خیلی خوب معذرت می خوام. حالا چرا قهر کردی رفتی اونجا نشستی؟
با سرد ترین لحن ممکن گفتم: جام خوبه. قهر هم نکردم، مگه بچه ام. می خوری بخور نمی خوری نخور به من چه! ولی رفتارت رو باهام درست کن!
تای ابرویش بالا پرید. بلند شد و به کنارم آمد و نشست. نفسم را فوت کردم و سعی کردم به حضورش بیتفاوت باشم.
- چه رفتاری قربونت برم؟ مگه من چیکار کردم؟
به احمد نگاه کردم گوشی اش را از جیبش بیرون کشید و مصلحتی مشغولش شد. بدون اینکه نگاهم را به فرهاد دهم گفتم: چرا اومدن صابر رو ازم مخفی کردی؟!
سر احمد سریع بالا آمد! مثلا سرش به کار خودش بود!
فرهاد دستپاچه پرسید: تو از کجا فهمیدی اومد سراغت؟
نگاه سردم را به صورتش دادم.
- نه خیر از مکالماتت با احمد متوجه شدم. چرا جای من تصمیم گیری می کنی فرهاد؟
ناراحت شد.
- من؟ من کی غلط خوردم جای تو تصمیم گرفتم!؟
لحنم طلبکارانه شد.
- گرفتی فرهاد، گرفتی! نگو نه!
- من فقط نگران حالتم همین. نمی خوام دیدن صابر باز حالت رو بد کنه.
به خودم اشاره کردم و از روی ناراحتی، دلخور گفتم:
- فرهاد من خوبم. یه شوک بود، یه بحران که با کمک های شما رد کردم الان خوبه خوبم. چرا مثل روانی ها باهام رفتار می کنید؟! حالا چون یه مدت حالم خوب نبود باید تو همه ی کارهام دخالت کنید؟! صبح تا شب حواسم هست که سلام اول صبحت تا شب بخیر آخر شبت با ملاحظه و ترسه! از چی می ترسی؟! میترسی باز قاطی کنم؟! بابا به خدا من خوبم منم آدمم! من حق ندارم گاهی گریه کنم؟! گاهی دلگیر بشم؟! گاهی بی حوصله بشم؟! حالا چون چند وقت حالم خوب نبود و تحت روانکاوی بودم نباید از دیدن پدری که تا به حال ندیدم دچار استرس بشم؟! تو خودت الان یه نفر رو بیارن بگن این مرد باباته، چه حالی میشی؟! بابا منم آدمم سنگ که نیستم تا یه ذره چشم هام قرمز میشه غم عالم میریزه تو دلت، فکر می کنی دیگه نفس های آخرمه! سه شبه قرص هام رو دور ریختم. می دونم دیگه نیازی بهشون ندارم. خودت بهم گفتی بجنگم با مشکلات! یادته؟ حالا خودم دارم می جنگم، دیگه هم دلم نمی خواد حرفی از گذشته بشنوم. من شیرین کریمی هستم که بنا به بد روزگار شدم عسل رادمهر همین... من دیگه به تلخی هاش فکر نمی کنم دلم میخواد آینده رو شیرین بسازم. به تصمیمم احترام بزارید لطفاً. از دلسوزی و نگرانیهای زیادی متنفرم منم یکی ام مثل شماها. شادی و غم به هم وصل اند. توقع نکنید که همه ش بخندم.
صدایم از بغض می لرزید ادامه ندادم و از جایم بلند شدم. احمد شروع به دست زدن کرد. با حرص نگاهش کردم که با خنده دست هایش را تسلیم وار بالا گرفت.
-عسل می دونی چند وقته منتظرم این جوری منفجر بشی برای فرهاد؟
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چقدر دوستداشتنی هستند
آدمهایی که تا آخر خوبند
آنها که برای
غرور و احساس ما هم به اندازه
خودشان ارزش قائلند
آنهاییکه دست دوستی میدهند و
تا همیشه میمانند ...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥 ماجرای حاملگی زن نازا درست شب عروسی همسرش بایک زن مطلقه...👇
یه ماه بود بخاطر نازاییم برای شوهرم به اجباره خودش خاستگاری میرفتم
تااینکه بلاخره شوهرم از یک خانم مطلقه خوش بر و رو خوشش اومد و خانم هم موافقت کرد که با وجود من زنه همسرم بشه
شب عروسی همسرم به اجبارشون رفتم شهرستان خونه مادرم برای یک ماه
اما در کمال ناباوری اونشب تاصبح بالا می اوردم
اولش فکر کردم مسموم شدم آخه اصلا باهمسرم رابطه نداشتم که بخواد حاملگی باشه اما بعد فهمیدم....
ادامه داستان👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 141
میان هر هر خنده اش ادامه داد: دمت گرم خوب لهش کردی.
چشم غره ی دیگری رفتم و توپیدم: احمد یه چیزی بهت میگما!
نفسی تازه کردم تا بی احترامی نکنم و با لحنی قدرشناسانه ادامه دادم: کمکم کردی واقعا هم اگه حرفهات نبود نمی تونستم به آرامش برسم ولی از این به بعد نمی خوام نصیحتم کنی بسه به خدا همه چیز ردیفه. بیشتر از این کش دادنتون عصبیم می کنه و به این باور می رسوندم که نکنه یه چیزیم هست و واقعا غیر عادی ام. انشالله یه روزی همه ی زحماتت رو جبران می کنم.
لبخندی زد.
- هیچ چیزیت نیست. هرکسی یه قصه داره تو زندگیش؛ من، فرهاد، تو، همه... چرا باید فکر کنی غیرعادیه زندگیت!؟ نیازی هم به جبران نیست من به خواهرم کمک کردم.
سری با رضایت تکان دادم و لبخندی زدم.
رو به فرهاد که با بهت خیره ام بود و انگار هنوز حرف هایم تفهیمش نشده بود کردم.
- کجاست؟
با گیجی پرسید: کی؟
پوفی کشیدم.
-بابام! صابر خان!
- آهان همین جا تو تهرانه تو هتل. پوریا زنگ زد آدرس می خواست که گفتم صبر کنه نظر تو رو بپرسم.
- بهش آدرس بده البته اگه از نظرت مشکلی نداره که بیاد اینجا.
دلخور نگاهم کرد. حرف نزدنش از صدتا فحش بدتر بود.
از احمد عذرخواهی کردم و به اتاقم رفتم. آرامتر شده بودم جایی شنیده بودم آرامش بعد از غر زدن لذت بخش ترین حال ممکن است و حالا من آن حال را تجربه کردم.
دقایقی بعد تقه ای در اتاقم خورد.
- عسل بیداری؟
- بیدارم.
-بیام تو؟
دلم خواست اذیتش کنم و سرد و جدی گفتم: نه حوصله ندارم.
دستگیره در پایین رفت و در باز شد و صورت خندان فرهاد را میان در نیمه باز دیدم.
- بیخود حوصله نداری! پاشو آماده شو بریم بیرون.
لبخندم را به زور پنهان کردم! بله من این فرهاد را می خواستم. قلدر، کمی بی ادب و زیادی زورگو...
- نمیام.
در را کامل باز کرد و داخل آمد و مستقیم سمت کمد رفت. درش را باز کرد و نگاهی به ردیف مانتوهایم انداخت با کنجکاوی خیره اش بودم تا ببینم کدام مانتو ام را برمی دارد دست برد و مانتوی سفیدم را بیرون کشید همان که روز عقدم پوشیده بودم. سمتم چرخید و گفت: پاشو تنبلی نکن، گرسنمه ساعت دهه هنوز شام نخوردم.
تازه یادم به معده خالی ام افتاد. از خدایم بود ولی پشت چشمی نمایشی نازک کردم و بلند شدم.
- فقط به خاطر اینکه خودم هم گرسنمه قبول می کنم.
خنده اش گرفت: منت سر بنده سراپا تقصیر میذاری بانو.
مانتو را دستم داد. ایستاده بود و نگاهم می کرد.
- بروبیرون که لباسامو عوض کنم خوب.
برق شیطنت در چشم هایش دوید.
-محرمیم دیگه، چه ایرادی به حضورمه!؟
پشت بند شوخی اش چشمکی زد.
با حرص سمت در هلش دادم.
- برو بیرون ببینم بچه پررو.
با تغییر رفتار فرهاد چقدر روحیه ام تغییر کرد. حتی آمدن صابر و دیدارش هم دیگر آنقدر وحشتناک و پر استرس نبود لباسهایم را تعویض کردم و جلوی آینه ایستادم دلم کمی دلبری کردن خواست! کشوی میز را باز کردم و جعبه لوازم آرایشی که مریم برایم تهیه کرده بود را بیرون آوردم، ریمل را برداشتم و برسش را چند بار روی مژه های بلندم کشیدم، لب هایم را هم با رژ قرمز رنگی پوشش دادم. از تغییر قیافه ام لبخندی روی لب هایم نشست، شال طلایی ام را روی سرم انداختم ادکلنم را زدم، کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. جلوی آینه قدی ایستاده بود. تیپ سفید مشکی اش اندام مردانه اش را درشت تر نشان میداد، لبخندی زدم و در دل اعتراف کردم که صفت جذاب برایش کم است. سنگینی نگاهم را حس کرد و بالاخره رضایت داد و موهایش را رها کرد. سمتم چرخید و نگاهش خشک صورت ام شد، خیلی کم پیش می آمد که آرایش کنم همین هم باعث تعجبش شده بود. نگاه بازی گوشش را از روی لب هایم به چشم هایم تغییر داد زد.
-چه خانم خوشگلی!
خنده ام گرفت.
- میگن مردها عقلشون به چشمشونه دروغ نگفتنا! با یه ذره رنگ کاری این جوری تعریف می کنید وای به روزی که مثلا تو حادثه ی تصادفی صورتممون رو از دست بدیم؛ اون وقته که شما عقل به چشم ها چه بکنید!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 142
چپ چپی نگاهم کرد و گفت: اولا خدا نکنه زبونتو گاز بگیر. دوما نخیر خلاف به عرضتون رسوندن! من عقلم تو چشمم نیست خودت رو دوست دارم نه رنگ رو لبات رو. متوجه شدی یا واضح تر بگم!؟
چشم هایم از پرروی و اشاره ی مستقیمش گرد شد.
-نه خیلی ممنون کاملا متوجه شدم!
تک خنده ای زد.
- پس بزن بریم.
از کنارش با حرص رد شدم و کفش های مشکی پاشنه بلندم را از جا کفشی برداشته و پا زدم. هنوز یک سر کوتاه ترش بودم. در موازات ش از خانه خارج شدیم.
گردش باید بنویسم.......
دست هایم میلرزید، سینی را روی اپن گذاشتم، با فکر اینکه مریم برای بردنش می آید بی خیالشان شدم دلشوره و نگرانی و شاید کمی هیجان تمام وجودم را در بر گرفته بود، بیست دقیقه ای بود که پوریا و صابر آمده بودند و من هنوز نتوانسته بودم پاهایم را وادار به رفتن کنم آخرش که چه؟! تا ابد که نمیتوانستم در آشپزخانه مخفی شوم. دستی به روسری ام کشیدم و از آشپزخانه بیرون رفتم. پشت دیوار سالن ایستادم،، صدای صحبت هایشان می آمد و قلبم پر تقلا به سینه ام می کوبید نمیدانستم چه شکلی است و با دیدنش باید چه برخوردی کنم! تمام دیشب را فکر کرده بودم و همه چیز را کنار هم چیده و آماده کرده بودم ولی حالا که پای عمل رسیده بود تمام چینش هایم فرو ریخته و نمیدانستم چه کنم، چشم هایم را بستم و بسم الله ای زمزمه کردم لب هایم را با زبانم خیس کردم و اسم فرهاد را صدا زدم.
-فرهاد.
به یکباره صدای گفت و گویشان خاموش شد و صدای فرهاد آمد: جانم؟ الان میام عزیزم.
با دیدن فرهاد دلم قرص شد. از سالن خارج و به سمتم آمد به دیوار تکیه زدم و درمانده لب زدم: استرس دارم.
صورتم را بین دست هایش قاب گرفت.
- آروم باش عزیز دلم، تو قوی تر از این حرف هایی. من کنارتم.
سری تکان دادم. لب هایش را چند ثانیه روی پیشانیام گذاشت و آرامش را تزریقم کرد. فاصله که گرفت لبخندی زدم.
-آرومی؟
-خوبم.
از ورود به سالن و دیدن مرد کابوس هایم قلبم لحظه ای از حرکت ایستاد، عمرم به دنیا بود و تپیدن از سر گرفت؛ آن هم چه تپیدنی!
زبانم بند آمده بود. مردی که با ورودم از جا برخاسته بود مات صورتم بود. با قدمی که سمتم برداشت به خود آمدم و کمی به فرهاد نزدیکتر شدم متوجه حال بدم شد که دستش را دور کمرم تاب داد. مرد انگار قصد در آغوش کشیدنم را داشت که با دیدن حال آشفته ام ایستاد و جلوتر نیامد. با صدای بم مردانه اش آهسته لب زد: دخترم!
سعی کردم طبق برنامهریزی دیشب آرامشم را حفظ کنم آب دهانم را فرو خوردم نباید میگذاشتم صدایم بلرزد.
- سلام.
همراه لب های قلوه ای، چشم های سبز رنگش هم لرزید. گیج شده به فرهاد نگاه کردم فشاری به کمرم آورد و با آرامش پلکی زد. دومرتبه به فرد جوان رو به رویم که باورم نمیشد پدرم باشد نگاه کردم. نمیدانم چرا تصورم پیرمردی فرتوت بود نه این مرد قد بلند و چهارشانه که از زیبایی چیزی کم نداشت و در تیپ چیزی هم پای فرهاد سی ساله بود
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀