eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ رمان قسمت ۱۷۹ بی حوصله گفتم: ولی من خیلی کار دارم نمی تونم قرار بذارم باهاتون. اگه کارتون مهمه می شنوم. صدای آه کشیدن اش را شنیدم. - تو تنها فرزند منی، بهم حق بده که بخوام داشته باشمت. پوزخندم تکرار شد. - یعنی اگه جز من فرزند دیگه ای داشتید داشتن من دغدغه تون ت نبود! -نه عسل خواهش می کنم بد تعبیر نکن حرفم رو. باید رو در رو باهات حرف بزنم. بگذریم یه سوالی می خوام ازت بپرسم؟ می خوای حبه رو ببینی؟ نفس در سینه ام حبس شد و قلبم به تقلا افتاد. پرسیدم: مگه پیداش کردین؟ - نه هنوز ولی می دونم کی خبر داره ازش. تو باید کمکم کنی. خانواده ی تو همه چیز رو می دونند. اون ها می‌دونند که حبه کجاست! امیدم ناامید شد. فرهاد تمام زورش را زده بود و آنها نم پس نداده بودند. -ببینید من یه بار خطا کردم و با فکر حبه مردی رو که عاشقانه بزرگم کرده بود نادیده گرفتم و اونجور که باید سپاسگزارش نبودم ولی دیگه نمی خوام اشتباهم رو تکرار کنم و قدر نشناس محبت عمه ها و عموم باشم. لطفاً از این جست و جو دست بردارید! - چی میگی عسل؟ حبه زن منه. این حق منه بدونم الان کجاست. حرفش را بریدم: بعد از بیست و چهار سال فهمیدند که چنین حقی دارید نسبت به اون زن؟! نگاهم به در بیمارستان کشیده شد و ماشین فرهاد را دیدم به راه افتادم. - ببخشید آقای کریمی من باید برم خداحافظ. نگذاشتم جواب دهد و سریع ارتباط را قطع کردم و گوشی را که بر اثر لرزش دست هایم بند دستم نبود در کیفم انداختم و با حال زارم سمت خروجی رفتم و سوار ماشین شدم و بلافاصله گفتم: برو فرهاد. با نگرانی در صورتم خم شد. - ببینمت! به صورتش نگاه کردم -حالت خوبه؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟ سعی کردم صدایم از بغض نلرزد. -صا...صابر زنگ زده بود... دنبال حبه ست. تا خواست دستم را بگیرد و آرامم کند، بوق ماشین ها مانع شد و غرغر کنان استارت زد و ماشین را حرکت داد. - آروم باش عزیزم. سرم را تکان دادم و گفتم: آرومم آرومم. با لحنی آرام پرسید: چی این قدر به هم ریخته حالت رو؟ تماس صابر یا اینکه می خواد حبه رو پیدا کنه؟ لحظه ای به صورتش نگاه کردم. به خاطر تمام اذیت ها و سردی هایم از روی فرهاد هم شرمنده بودم چشم بستم و به پشتی تکیه زدم. -می گفت عمه ها و عموت می دونند حبه کجاست. می ترسم فرهاد. دیگه نمی خوام گذشته ی من باعث آزار خانواده بشه، هر چی بوده گذشته حتی دلم نمی خواد دیگه با صابر روبرو بشم. نگاهش را کلافه از اشک هایم گرفت و با کف دست ضربه ای به فرمان کوبید. - خیلی خوب عسل گریه نکن. نگران هیچی نباش خودم درستش می کنم. نپرسیدم چه جوری؟! کشش ادامه پیدا کردن این بحث را نداشتم. ده روزی از آن روز می گذشت و صابر دیگر تماس نگرفت اما دلشوره ی من پایانی نداشت‌... عمه رویا و ژیلا بارها و بارها به دیدن رژان آمده بودند و قول حمایت را به او داده بودند. کیان با جدیت به دنبال سینا می گشت و به گفته فرهاد انگار ردش را هم پیدا و تهدیدش کرده بود که برای توضیح و گفت و گو به خانه شان بیاید وگرنه شکایت خواهد کرد و از طریق قانون پیگیری خواهد شد. عمه رویا از عمو حسین خواسته بود که برای وساطت بیاید و آقا جواد را راضی به پذیرش رژان و دخترش کند تا تکلیفش روشن شود. در خانه عمه مینا دور هم نشسته بودیم بردیا هم در جمع بود و باز ابروهای فرهاد از اخم در هم گره خورده بود. اگر عقد بینمان را قبول داشت الان اینطور بی قرار حضور رقیب از رده خارج شده نبود! نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت ۱۸۰ عمو حسین با استدلال‌ها و منطق ذاتی اش آقا جواد را مجاب کرد. البته در این ده روز هم خود به خود از عصبانیت اولیه آقا جواد کاسته شده بود. بعد از صحبت‌های عمو، آقا جواد بدون اینکه نگاهی سمت رژان کند خشک و بی هیچ احساسی گفت: برگرد خونه تا اون بیاد دنبال بچه اش و تکلیفت رو روشن کنه. حتی از آوردن نام سینا و شادی امتناع می‌کرد و هنگام گفتن 《اون》 به جای نام های شان حس انزجار مو به تن سیخ می کرد. عمو حسین و کیان و فرهاد برای صحبت با سینا رفتند وقتی عمو را در لباس نظامی دیدم شصتم خبردار شد که قصد ترساندن و گوشمالی سینا را دارد. لبخندی بی اراده روی لبم از دیدن ابهت مردانه اش نشست. مخصوصا اینکه موقع رفتن رو به رژان گفت:《 کاری می کنم که فردا شب با دسته گل و شیرینی بیاد خواستگاریت و تا آخر عمرش بخواد غلامیت رو بکنه، ولی من جنازه تو رو هم رو دوشش نمیزارم حتی اگه بابات جلودارم بشه، یه تار موت رو نمی کنم بدم دستش چه برسه به خودت و بچه ت.》 حالا بگذریم از سرزنش های اولیه اش که حسابی گریه رژان را درآورد و به قول فرهاد شاید حقش بود... سینایی که آنطور رژان را با حرف هایش سوزانده و پسش زده بود حالا به ترفندهای عمو حسین با دسته گل و شیرینی در سالن نشسته بود و سر به زیر التماس آقا شهروز را می‌کرد که روژان را به عقدش در آورد با رژان در آشپزخانه ایستاده بودیم و سالن را دید می‌زدیم. سوالی که ذهنم را درگیر کرده بود را پرسیدم: رژان خودت دلت میخواد که به عقد سینا دربیای؟ تکیه اش را پشت به سالن به اپن داد، آهی کشید و با انگشتانش مشغول بازی شد. - آدم خطاکار برای جبران یا شاید هم سرپوش گذاشتن روی خطاش مجبوره دست به کارهایی بزنه که میل دلش نیست. ناباور پرسیدم: منظورت اینه که دلت رضا به این ازدواج نیست؟ - سینا مرد زندگی نیست همون روزها که باید پشتم وایمیستاد و پسم زد فهمیدم که مرد زندگی نیست. می دونم آینده ای باهاش ندارم ولی به خاطر بابا و شادی مجبورم. گرچه بدون سینا هم آینده ای ندارم... - ولی عمو گفت که جنازه ت رو هم روی دوش سینا نمیذاره. صدای داد آقا جواد در به گفت و گویمان خاتمه داد و سریع از آشپزخانه بیرون رفتیم. آقا جواد جلوی سینا که سر به زیر شادی را در آغوش گرفته بود و مقابلش ایستاده بود و حرف هایش را به جان سینا سیلی میزد. -من جنازه دختر خطا کارم رو هم رو دوش توی بی وجود نمی ذارم. سینا کلافه گفت: شما که هر چی گفتید گفتم چشم. از مهریه بگیر تا حق طلاق! پس دیگه مشکلتون چیه؟! من و رژان یه بچه داریم و ... سیلی محکم آقا جواد در صورت سینا نشست، سر سینا به سمت صورت شادی کج شد و دست کوچک شادی بی هدف جای سیلی را لمس کرد. نگاه سینا روی چشم های شادی لرزید و ثابت ماند. - مشکل من حیاییه که تو چشم های تو نیست. از خونه من برو بیرون. سینا نگاه از شادی گرفت و با حرص سمت در خروجی راه افتاد. روژان با ترس گفت: وای بچه م رو داره میبره! سمتش دوید و صدایش زد و باعث شد سینا بایستد و سمت رژان برگردد. از دیدن رژان در آن صورت بی آرایش و لاغر شده یکه ای خورد، رژان با گریه شادی را از آغوشش کشید و به سینه اش فشرد. روی زمین نشست و هق هق کرد. هیچ کس حرفی نمی زد. سینا بی توجه به حضور بقیه کنار رژان روی زمین نشست و آرام صدایش زد: رژان؟ نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‍ رمان قسمت 181 نگاه بی رمق و دلگیر رژان به چشم های آبی سینا گره خورد. - خیلی پستی سینا خیلی... سینا کلافه سری تکان داد و خواست رژان را به آغوش بکشد که صدای عربده ی کیان چهارستون سینا که هیچ چهار ستون خانه را لرزاند. - دست بهش نزن! دست هایش را به حالت تسلیم بالا گرفت و سرش را چند بار بالا و پایین کرد. - خیلی خوب کیان! خیلی خوب! چشم! از جایش بلند شد و چشم در چشم آقا جواد حرفش را زد. - ببینید آقای صولت من می دونم که اشتباه کردم ولی رژان رو دوست دارم. می دونم در حقش جفا کردم ولی هم خودش رو هم این بچه ای رو که فقط نیم ساعته از وجودش باخبر شدم. بعد از اتمام صحبت هایش نگاهی به رژان کرد خم شد و سر شادی را بوسید و سریع از خانه بیرون زد و همه مان را در بهت گذاشت. آقا جواد غرید: پسره بی‌حیای پست. من هر چقدر هم از دخترم متنفر شده باشم بازم به کسی مثل تو نمیدمش. بردیا متفکر ابروهایش را تابی داد و پرسید: پس چرا دنبالش رفتید؟! آقا جواد سمتش نگاه کرد. -نظرم عوض شد! روژان با خجالت و سر به زیر گفت: بابا من می ترسم از این که مردم شادی رو... شادی رو... آقا جواد نگاه پر نفرتش را سمتش چرخاند. -که همه حرومی بدوننش؟ مگه نیست؟ اون وقت که خوش خوشانت بود فکر اینجاش نبودی نه!؟ عمه رویا با التماس اسم آقا جواد را صدا کرد: جواد جان؟! - خفه شو تو رویا! هر چی می کشم از دست توئه! عمه که انگار در این مدت به شماتت های اقا جواد عادت کرده بود سر به زیر انداخت و حرف دیگری نزد. آقا جواد رو به رژان ادامه داد: دوروبرم پر از کارگرهای نیازمنده که با یه ماشین به نامشون زدن میتونم راضیشون کنم یکی دو ماه عقدت کنن و یه شناسنامه برای دختره جور کنی. رژان سرش را به یکباره بلند کرد و چشم های پر از حسرت و گله اش را به پدرش دوخت. - بابا توروخدا این کار رو با من نکنید. اگه سینا بیاد و بخواد شادی رو ازم بگیره چی؟! من می دونم که سینا مرد زندگی نیست ولی... منو ببخشید که دارم این حرف رو می‌زنم نمی تونم ساکت باشم بابا. بزارید خودم تصمیم بگیرم. من آینده ای ندارم. چه با سینا چه بی سینا ولی بذارید شادی آینده‌اش به خاطر گناه من تباه نشه. عمو حسین دستی به شانه ی آقا جواد زد و گفت: سینا میتونه قانونی اقدام کنه. من هم یک درصد راضی به این امر نبودم ولی میشه یه فرصت بهشون داد. نه تو کارشون نیار. توکل به خدا. آقا جواد با درماندگی و کمری خمیده به عمو نگاه کرد و گفت: ولی حسین... - هیچی نگو جواد. ولی و اما نیار. بگو بسم الله، دل دل نکن. کاریه که شده. لحظاتی سکوت خانه را فرا گرفت و همه چشم به دهان آقا جواد دوختیم. با بسم الله آرامی که زمزمه کرد، لب های همه به لبخند باز شد و چشم های خانم ها به اشک نشست. وجود عمو حسین این بار برای رژان سبب خیر بود، خودش هم می دانست که با دنیایی از تشکر به عمو نگاه کرد و لبخند زد. هیچکس روی حرف عمو حسین نه نمی‌آورد! از تبریک و دید و بوسی های مرسوم خبری نبود و تنها کسی که دلش طاقت نیاورد ژیلا بود، به بهانه ی گرفتن شادی از آغوش رژان سمتش رفت و لحظه ای کوتاه بغلش کرد و گونه خواهرش را بوسید. عمو حسین به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت: پاشید جمع کنید بریم شمال بهار هم تنهاست. فردا هم که جمعه است و همه بیکارید، حال و هواتون عوض میشه. این آقا سینا هم یه چند دفعه بیاد دم در ببینه کسی در رو باز نمی کنه یکم گوشت مالی میشه. بزارید خوب پاشنه ی در رو از جا بکنه، بعد رضایت بدید. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 182 تا مرد ها بخواهند بهانه بیاورند خانوم ها دست به کار شدند و با ترفند های خود دهان مرد ها را به نه گفتن بستند. خیلی زود همگی حاضر و آماده داخل ماشین ها قرار گرفتیم هنوز حرکت نکرده بودیم که ماشین احمد جلوی در ترمز کرد و خندان سمت عمو رفت و مردانه در آغوشش کشید. - مخلص سرهنگ! عمو حسین هم با خوش رویی جواب داد: کجایی تو احمد سر نمی زنی دیگه! احمد با چهره ای مثلا گرفته سری تکان داد. - چی بگم زن و بچه و مشکلات زندگی مگه میذارن؟! عمو با خنده پدر سوخته ای نثارش کرد و گفت: راهی شمالیم بیکاری بسم الله! فرهاد به شوخی گفت: با زن و بچه اش یا تنها؟ از بدو ورود احمد لبخند روی لب های اکثریت نشسته بود از ذهنم گذشت که وجود احمد در هر جمعی موهبتی پرارزش است. با بقیه هم سلام و احوالپرسی کرد و داخل ماشینش قرار گرفت و گفت: من پایه ام فقط بیژامه دنبالم نیست دایی اضافه داری؟ عمو حسین با خنده گفت: آره بابا دارم، مسواکم رو هم با هم می زنیم حالا استارت بزن کم حرف بزن. فرهاد هم پشت فرمان نشست. با عمه پشت سرش نشسته بودیم و علی آقا کنارش. طبق معمول استارت نزده دستش سمت پخش رفت که عمو با تسبیح ضربه ای به رویش زد. - آهنگ میخوای بزاری من با ماشین خودم بیام! حیف سکوت شب نیست که خرابش می کنی!؟ فرهاد چشم بلندبالایی گفت و سر پدرش را محکم و پرصدا بوسید. تمام مسیر را یا با عمه صحبت کردیم یا به تاریکی جاده و شب چشم دوختم. واقعا به این مسافرت نیاز داشتم سه سالی می شد که دسته جمعی مسافرت نرفته بودیم. گرچه جای خالی بابا را کاملا حس می‌کردم. آهی کشیدم و نگاه از درخت های محصور شده در تاریکی گرفتم و به روبرو و جاده دادم. چقدر تنها شده بودم و هر روز که می‌گذشت این را بیشتر حس می کردم و قلبم برای نبود بابا فشرده تر می شد. همه ی ماشین ها پشت سر هم داخل حیاط بزرگ ویلایی عمو رفتند. در را باز کردم و پیاده شدم و هوای سرد ولی دلچسب شمال را به ریه هایم کشیدم. زن عمو از صدای بوق بوق ماشین ها از ساختمان ویلا خارج شده بود و با روی باز و لبخند به صورت خوش آمد می گفت. بردیا و عمو هم همگی را تعارف به داخل ساختمان کردند. رفتار عادی بردیا باعث شده بود که کمتر موذب حضورم در آن جا شوم گر چه سگرمه های فرهاد به هر بار دیدن یا شنیدن صدایش در هم می رفت. داخل سالن بزرگ ویلا رفتیم. همگی روی مبل ها قرار گرفتند. همراه ژیلا سمت سرویس بهداشتی قدم برداشتیم. ژیلا با خنده شکمش را گرفته بود و وول وول می‌زد. -عسل داره می ریزه باور کن. اول من برم؟ خنده ام گرفته بود از کار بچه گانه اش. به داخل سرویس هلش دادم و دیوانه ای نثارش کردم صدای زنگ پیامک گوشی ام بلند شد. از داخل جیبم بیرون کشیدمش و با دیدن نام فرهاد تای ابرویم بالا پرید و پیامش را باز کردم. نوشته بود 《اومدی داخل سالن میایی می شینی کنارم》 پوفی کشیدم و نوشتم: 《آخه جلوی این همه آدم چه جوری بیام وسط مردها و کنار تو بشینم؟! باز دیوونه شدی فرهاد؟! دست بردار تو رو خدا.》 خیلی زود جواب آمد: 《به خداوندی خدا عسل اگه حرفم رو گوش نکنی جلوی همه کاری می کنم که بفهمن زنمی!》 نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 183 با خواندن پیامک تکان شدید قلبم را حس کردم و خوشی چون نسیمی که لابلای گل های دشت می پیچد و گل ها را تکان می دهد در بدنم پیچید و تارتار سلول هایش را به رقص وا داشت. لبخند پهنی صورتم شد. ژیلا از سرویس خارج شد و با خنده گفت: دمت گرم داشتم می ترکیدم. بمونم یا برم؟ از فکر فرهاد بیرون آمدم. مثل خودش شوخ شدم. -نه وایسا مسیر رو گم می کنم یهو! خندید و گفتم: برو خودم میام. بعد از شستن دست و صورتم از سرویس خارج شدم و با قلبی که از خوشحالی بال در آورده بود و در سینه ام پرواز می‌کرد پا به سالن گذاشتم بین جمع چشم چرخاندم ولی از فرهاد خبری نبود به یکباره بال های قلبم شکست و افتاد و حس کردم جان داد ...بغض چنگ سینه ام شد و با تعارف زن عمو به زور جلوی ریزش اشک هایم را گرفتم و خودم را آرام نشان دادم و با لبخندی مصنوعی کنار عمه مینا نشستم. شاید یک ساعتی گذشت که بالاخره آمد. دلم نمی‌خواست نگاهش کنم و نکردم. از جمع به خاطر غیبتش عذرخواهی کرد و در صندلی خالی کنارم جای گرفت. بوی تند و آشنای سیگارش نه تنها بینی ام که قلبم را هم سوزاند. نگاه دلخورم را به جای فر صورت فرهاد به فرش فیروزه ای پهن زمین دوختم و در جواب 《ببخش》 زمزمه وار فرهاد فقط سکوت کردم... شب از نیمه گذشته و همگی در خواب بودند ولی چشم های من با خواب نا آشنا شده بودند و تلاش و این پهلو به آن پهلو شدنم بی فایده... آرام پتو را کنار زدم و از کنار ژیلا بلند شدم پتو را رویش تنظیم کردم و از اتاق بیرون رفتم پاورچین پاورچین طوری که مرد هایی که در سالن ردیفی به خواب رفته بودند بیدار نشوند از کنارشان گذشتم و از ساختمان خارج شدم. چقدر دلم قدم زدن کنار دریا را می خواست ولی ویلای عمو ساحلی نبود، در عوض گوشه ای از حیاط پر از درخت بود. به سمتش قدم برداشته و میان درخت ها رفتم. روی کنده بریده درختی نشسته و به تنه درخت تکیه زدم گوشیم را روشن و پیامک آخر فرهاد را باز کردم چند بار خواندم و روی کلمه 《زنم》 زوم کرده و آهی کشیدم و از فرارش بغضم چنگ سینه ام شد. با شنیدن صدای پایی سریع گوشی را خاموش و بی اختیار پرسیدم: کی هستی؟ چشم چرخاندم و سایه سمتم آمد و صورت بردیا را دیدم. - نترس منم دیدم زدی بیرون نگران شدم. از روی کنده درخت بلند شدم از ترس فرهاد نگاهم سمت در ساختمان کشیده شد. وقتی از نبودنش مطمئن شدم به بردیا نگاه کردم. - نگران چی؟ خوبم فقط جام که عوض بشه خوابم نمیبره. روی کنده درختی نشست و به روبرویش اشاره کرد. - چرا ایستادی بشین. سری تکان دادم و نشستم. - خوشحالم که برگشتی. به یاد آن روزهای سختی که گذراندم آهی کشیدم. - ممنون. - عسل من یه عذرخواهی به تو بدهکارم. تای ابرویم بالا پرید و پرسشگر نگاهش کردم. - به خاطر... مکثی کرد و ادامه داد: به خاطر خواستگاری سنتی که ازت کردم. راستش خیلی فکر کردم دیدم حق با تو بود من باید اول نظر خودت رو می‌پرسیدم. سرم را زیر انداختم از بحثی که پیش کشیده بود اصلا راضی نبودم. زمزمه کردم: گذشته ها گذشته مهم نیست. با لحنی مطمئن گفت: چرا مهمه خیلی هم مهمه. برای اثبات علاقه و اینکه بهت ثابت کنم پشیمونم و پی به اشتباهم بردم، می خوام یه بار دیگه اینبار اون جوری که لایقته ازت خواستگاری کنم. سریع و معترضانه گفتم: ببین بردیا... دستش را بالا آورد و مانع ادامه صحبتم شد. - خواهش می کنم بین حرفم نیا بذار حرفم رو بزنم یه حرف هایی هست که باید قبل از دخالت دادن بزرگترها بهت می زدم و بعد از اجازه گرفتن ازت خواستگاری رو رسمی می‌کردم. اینکه من واقعا بهت علاقه دارم. از همون بچگی تا الان به خاطر حرمت احساسی که نسبت بهت توی قلبم دارم لحظه ای به هیچ دختری فکر نکردم حتی به خاطر تو قید بهترین دوست هام رو زدم که یه وقت به خاطر حس دوستیمون مجبور به ترک علاقه ام نشم. یکم سخته برام گفتن این حرف ها! کلا زیاد بلد نیستم ابراز احساسات کنم می دونم که درک می کنی حرف هام رو. ازت می خوام که... نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 184 نگاهم به پشت سرش افتاد فرهاد در حال نزدیک شدن به ما بود که احمد مانعش شد و دستش را روی دهانش گذاشت. با وحشت از جایم پریدم بردیا متوجه نشده بود بلند شد و پرسید: چی شد؟ حرف بدی زدم؟ نگاهم را به صورتش دادم. -نه فقط... برای از سر باز کردنش بی فکر گفتم: لطفاً تنهام بزار می خوام فکر کنم. - هنوز حرف هام تموم نشده دیدم که احمد فرهاد را کشید و از ویلا خارج شدند کلافه دستی در هوا تکان دادم. - خواهش می کنم بردیا برو داخل ساختمان وقت برای حرف زدن زیاده بزار تنها باشم و فکر کنم. با نارضایتی سری تکان داد و در قالب مغرور خود فرو رفت. - بسیار خوب هر جور تو راحتی. سویشرت مشکی رنگش را از تنش بیرون آورد و روی شانه هایم انداخت - سرما میخوری زود برگرد داخل خونه. منتظر عکس العملی از سمت من نماند و داخل ویلا رفت سریع سویشرت را از روی شانه ام پایین انداختم و سمت خروجی دویدم، در را باز کردم و از ویلا خارج شدم صدایشان می‌آمد... گوش تیز کردم و تشخیص دادم پشت دیوار سمت راست ویلا هستند سریع پا تند کردم، صدایشان واضح‌تر شد. پشت دیوار ایستادم و به مکالمه شان گوش سپردم. پاهایم می لرزیدند و می‌ترسیدم خودم را نشانشان دهم. صدای پر حرص و بلند فرهاد قلبم را به تقلا انداخت. - چی میگی واسه خودت احمد؟! حرف میزنه، حرف میزنه، گوه می خوره با عسل حرف بزنه. نمی فهمی احمد عسل زن منه! داره از زن خواستگاری می کنه!... قلبم از حرفش فرو ریخت و بدن لخت شده ام به دیوار چسبید. پاهایم توان تحمل وزنم را از دست دادند و کنار دیوار سر خوردم... - بالاخره فهمیدی نسبت اصلی عسل رو با خودت؟! -تیکه میندازی؟! الان وقت طعنه زدنه احمد! - چرا دروغ بگم! آره دارم طعنه می‌زنم و تیکه میندازم. چند ماهه عسل محرمته؟ ها؟! چیکار کردی براش؟ قرارمون چی بود فرهاد!... قرارمون این بود که آرومش کنی که آینده رو نشونش بدی ولی تو چیکار کردی پا پس کشیدی اون عاشق روانی و کنه تبدیل شد به یه پسر فراری و سر به زیر! فقط ادعا داری فرهاد و گرنه من عسل رو از تو بهتر شناختم. عسل دختری نبود که به خاطر دلایلی که من آوردم محرم کسی بشه! ده تا در نیمه باز جلوی روش داشت که راحت می تونست از خونت بره و محرمت نشه ولی شد! می دونی چرا؟ چون قلبا به اون عقد رضایت داشت چون برعکس تو که اون محرمیت رو به هیچ جا حساب می کردی اون به رسمیت قبولش کرده بود. تو نگاه های دلگیر و نا آرام عسل رو به خودت نمی بینی!؟ میدونی چرا بعد از بوسیدنش تو جنگل قهر کرد و رفت؟! چون بوسه ای که از تو می خواست اون بوسه ی احمقانه نبود! فرهاد بی طاقت و عصبی میان حرفش پرید: بس کن احمد تخته گاز گرفته داری میری! تو از همه بهتر می دونی که چقدر عاشق عسلم! جونم رو میدم برای یه لحظه فقط یه لحظه خندیدنش؛ پس چرند نگو! من اگه عوض شدم و عقب نشستم از به قول تو زورگویی هام فقط و فقط به خاطر این بود که عسل فکر نکنه چون کمکش کردم و پناهش شدم، دارم ازش سوء استفاده می کنم! دلم نمی‌خواست فکر کنه مجبوره باهام باشه چون دین به گردنش دارم، حالیته احمد؟! این چیزها رو می فهمی؟! - ببند دهنت رو، داد هم نزن نصف شبی، مردم خوابند. آره می فهمم، از توی گاو بیشتر می فهمم ولی عسل یه زنه از دریچه نگاه تو به قضیه نگاه نمی کنه! اون باید بفهمه نه من! صدای تحلیل رفته فرهاد قلبم را متلاشی کرد و به گریه افتادم. - احمد کم آوردم به خدا! دیگه نمی تونم نگاهش کنم و نداشته باشمش... وقتی فکر می کنم زنمه و حق لمس کردنش رو ندارم دیوونه میشم. وقتی نگاه اون بردیای احمق رو روش می بینم خون جلوی چشم هام رو میگیره که کار دست خودم بدم. اصلا نمی دونم باید چیکار کنم؟! تا کی همین جوری می خوایم ادامه بدیم!؟ نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 185 - آروم باش. وا بده فرهاد فقط باید وا بدی! بریز دور این فکر های مسخره رو از سرت، عسل منتظر حرکت توئه، منتظر پذیرش نسبت جدیدتون از طرف توئه، اون زنه ناز داره غرور داره، بیست سال هم پیش قدم نشی طرفت نمیاد. زنته چرا احساساتت رو خفه می کنی!؟ برو کنارش، بغلش کن، لمسش کن، بزار آروم شه از حضورت، از وجودت... - می ترسم احمد - از چی؟ - از اینکه باز پسم بزنه. از اینکه آمادگی پذیرشم رو نداشته باشه... قبل از اینکه صدای هق هقم مچ فال گوش ایستادنم را باز کند بلند شدم و سمت ویلا دویدم. از حال دل تنگ فرهادم پر از بغض شده بودم و خودم را برای رفتارهایم سرزنش می کردم، تمام این سال ها مسیرم را اشتباه رفته بودم! چه در مورد پافشاری برای پررنگ کردن آدم های گذشته و نادیده گرفتن آدم های حال، چه در رابطه با فرهاد و حاجت دلش و چه در رابطه با خودم و دل از دست رفته ام... از شدت پشیمانی بیقرار بودم و دلم فریاد زدن می خواست دلم دویدن و به فرهاد رسیدن را می‌خواست دلم به آغوش کشیدن یار را که بار شده بودم برایش و 《بی》 را پیشوند 《قرارش》کرده بودم را می خواست... داخل ویلا رفتم، دستم را روی دهانم سفت چفت کردم تا هق هقم بلند نشود و رسوایی به بار نیاورد. پاورچین سمت سرویس بهداشتی رفتم و از داخل درش را قفل کردم. همان دم پشت در نشستم و اشک هایم روی صورتم روان شد کلمه به کلمه حرف های پر درد فرهاد در گوشم تکرار می‌شد و درد کلامش به جانم می ریخت و زجر می کشیدم و نمی دانستم باید چه کار کنم تا آرام شود، تا آرام شوم... دلم قصد آرام شدن نداشت. بی قرار بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم به اتاق برگشتم. رژان و شادی بر تشک پهن شده روی زمین خواب بودند. نگاهم را گرفتم و آرام پتو را کنار زدم به کنار ژیلا روی تخت دراز کشیدم و تا خود صبح هزار و یک فکر در سرم رژه رفت و حالم را بد و بدتر کرد. نزدیک صبح به زور چشم بستم... با صدا زدن های ژیلا به سختی دل از رختخواب کندم و بلند شدم. همگی در حال تدارک رفتن به دریا بودند که باران زد آن هم که بارانی! شدید و کوبنده و برنامه دریا رفتنمان را کنسل کرد. خانم ها در آشپزخانه مشغول بودند و آقایان در سالن بزرگ خوابم می آمد و خیلی بی حوصله بودم. به نشیمن کوچک انتهای خانه رفتم و روی گوشه ای ترین مبل نشستم. سر سنگینم را به پشتی تکیه زدم و کمی خودم را روی مبل ولو کردم و چشمهای بیحالم را بستم شاید کمی خواب حوصله ام را سر جایش می‌آورد. حرف های فرهاد یک لحظه هم از یادم نمی رفت و علت بی قراری دلم بود. با صدایش چشم باز کردم و در جایم سفت نشستم. -حالت خوبه؟ تمام زورم را زده بودم که گریه نکنم و اشک نریزم ولی حالا اراده‌ای در کنتورشان داشتم. قطره اشکی از چشمم بیرون زد و روی گونه ام روان شد. ترسیده و نگران خودش را روی مبل، جلو کشید و در یک وجبی ام نشست. - چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ اشکهایم را پس زدم. چانه ام می لرزید و برایم مهم نبود که فرهاد حال بدم را ببیند و نگرانم شود. دیگر هیچ چیز مهم نبود حتی غرور دخترانه ام... مهم این بود که من و فرهاد به هم نیاز داشتیم تا هر دو به آرامش برسیم. لب هایم را سفت به هم فشار دادم شاید لرزش شان کم شود تا بتوانم حرفم را بزنم. نگاه فرهاد سمت لب هایم سر خورد چشم هایش لرزید و گفت: جونم رو به لبم رسوندی عسل. میگی یا نه!؟ لب باز کردم. -فرهاد؟ -جون دلم بگو دورت بگردم. چی شده؟ دستم را بیقرار در هوا تکان دادم. - چیزی نشده فقط می خوام باهات حرف بزنم. آرام دستم را در دستش گرفت و به سمت خود کشید تا در آغوشم بگیرد، دلم لرزید نیاز داشتم به گرمای تنش، به شنیدن صدای کوبش قلبش ولی اینجا جایش نبود. خودم را عقب کشیدم. -اینجا نه فرهاد. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 187 سری تکان داد و خواست حرفی بزند که در باز شد و بردیا داخل آمد، خواستم فاصله ی زیادی نزدیک مان را بیشتر کنم که فرهاد دستم را سفت تر بچسبید و رو به بردیا با لحنی آرام گفت: بردیا جان میشه چند دقیقه تنهامون بزاری؟ نگاه لرزان و شرم زده ام را لحظه ای به بردیا که مبهوت نگاهمان می کرد دادم. دستی در موهایش فرو کرد و سری تکان داد. -ببخشید از در پشتی ویلا اومدم. معمولا کسی این جا نمیاد وگر نه در می زدم. قدم تند کرد و از راه رو پهن میان دو سالن گذشت و احتمالا به سالن بزرگ رفت. لبم را گزیدم و به فرهاد نگاه کردم. - بد شد نه؟ خونسرد گفت: نه بد نشد. جواب خواستگاری دیشبش رو گرفت. سر به زیر انداختم و باز یاد حرف هایش افتادم. زمزمه وار گفتم: معذرت می خوام. دیشب رفته بودم هوا بخورم که اومد و ... - هیس من توضیح خواستم؟ تو... دستم را روی لب هایش گذاشتم ساکت شد و به چشم هایم خیره ماند. آرام دستم را پس کشیدم و گفتم: بذار حرفم رو بزنم فرهاد. باید توضیح بدم حتی اگه تو نخوای، من به تو... قلبم پر تقلا می کوبید و تمام سلول های بدنم کف می‌زدند و تشویق به اعترافم می‌کردند. خواستم دستم را از دستش بیرون بیاورم به عرق نشسته و کلافه ام کرده بود ولی سفت تر نگاهش داشت و گفت: حرفت رو بزن. تو به من چی؟ بیخیال دستم شدم و آب دهانم را فرو دادم. با دست آزادم گره روسری ام را شل کردم تا نفسم بالا بیاید . تن صدایم خود به خود پایین آمد. - من به تو تعهد دارم...چه قلبی، چه شرعی. پس یه عذرخواهی ب... نگذاشت عذرخواهی ام را کامل کنم، نگاه تبدار و بی قرارش را در صورتم چرخاند، دستم را کشید و محکم در آغوشم کشید. تمام تنم از هیجان می لرزید و اشک هایم بند نمی‌آمد دست‌های فرهاد هم دورم تنگ تر و تنگ تر می شد و قصد حل کردنم در وجودش را داشت. فشار آرامی به سینه اش آورده و در حالی که دلم جدا شدن از آن حصار گرم و امن را رضا نبود گفتم: فرهاد کسی میاد میبینه! -هیش... هیچی نگو بزار آروم شم. دیگر حرفی نزدم. چند لحظه بعد سرم را از سینه اش جدا کرد. باز نگاه تب دار اش را در جزء جزء صورتم به حرکت درآورد. پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند و زمزمه کرد: با من ازدواج می کنی؟ تا خواستم بگویم من بله را سه ماه پیش به تو دادم صدای زنگ در خانه پیچید و باعث شد دستپاچه بلند شوم. نگاهم سمت اف اف کشیده شد. حالا که در انتهای خانه خلوت کرده بودیم همه هوس ورود از در پشتی ویلا را کرده بودند! نگاه حرصی فرهاد هم سمت اف اف کشیده شد. زن عمو داخل نشیمن شد متوجه حضور ما نشد و گوشی را برداشت. هنوز ضربان قلب و حرارت تنم عادی نشده بود پ. فرهاد پوفی کشید و از جایش بلند شد. نگاهم به تصویر داخل مانیتور بود از دیدن صابر دست و پایم لحظه ای شل شدند نگاهم را به فرهاد دادم با اخم به صفحه ی اف اف خیره شده بود. سنگینی نگاهم را حس کرد و نگاهم کرد. زبانم یاوری ام نمی‌کرد تا حرفی بزنم و فقط توانستم تشویش درونم را از چشمهایم نشانش دهم. دستم را گرفت و با لحنی آرام بخش گفت: آروم باش عزیز دلم برو تو اتاق و تا نیومدم دنبالت بیرون نیا. زبانم به کار افتاد. - اومده اینجا چیکار؟ نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 188 در صورتم خم شد. اشکم بی اختیار باز جاری شد. بوسه ای به اشک روی گونه ام نشاند و گفت: معلوم میشه تو گران نباش. سری به اجبار تکان دادم و به سمت اتاق رفتم. دقایقی گذشته بود. با این که دلم مثل سیر و سرکه می جوشید که بفهمم جریان از چه قرار است و صابر در خانه عمو حسین آن هم در گرگان چه می خواهد ولی به خواسته و حرف فرهاد احترام گذاشتم و در اتاق انتظارش را کشیدم. بالاخره تقه ای به در اتاق خورد و فرهاد همراه احمد داخل اتاق آمدند. نگاهم را به هردو دادم و پرسیدم: صابر تو خونه است؟ احمد سری تکان داد و نزدیک آمد. به تخت اشاره کرد و گفت: بشین باید باهات حرف بزنم. ترسی به جانم افتاد و به فرهاد نگاه کردم. نگاهم را که دید نزدیکم‌ امد دستم را گرفت و آرام روی تختم نشاند. احمد صندلی ای از کنار دیوار برداشت و مقابلم گذاشت و رویش جای گرفت. نگاه نافذش را به چشم هایم دوخت. لبی تر کردم و شروع به صحبت کرد. -عسل تو گذشته رو کشف کردی. صابر هم جزئی از همون کشفیاته... که در صدد کشف ادامه ی گذشته است. دنبال حبه مادرت. من و فرهاد یکی دو روز بعد از برگشتنتون از خرمشهر با دایی حسین صحبت کردیم و فهمیدیم چطوری تو دست علی آقا و منصور خانوم افتادی ولی وضعیتت طوری نبود که بخواهیم باز با پیش کشیدن گذشته حالت رو بدتر کنیم. قصدمون به هیچ وجه پنهان کاری نبوده می خوام باور کنی. فقط منتظر بودیم که کمی حالت رو به راه بشه، الان هم فرهاد می ترسه از یاد آوری گذشته ولی من بهش اطمینان دادم که تو آمادگی شنیدن ادامه قصه ی مادرت رو داری. درست میگم؟ از حرف هایش دلم آشوب شد و معده ام سوخت و حالت تهوع امانم را برید. مگر چه در گذشته بود که این ملاحظه کاری و مقدمه‌چینی نیازش بود!؟ - من خوبم احمد. توروخدا ادامه بده. با این حاشیه رفتن هات داری بیشتر می ترسونیم. - نه اصلا نترس. چیزی نیست. فکر کن داری یک کتاب داستان میخونی و صفحات آخری. وضعیت تو درست مثل همین کتاب داستانه که هنوز چند صفحه آخر رو نخوندی می دونم که تا نخونی دلت آروم نمیگیره. بلند شو بریم تو سالن دایی حسین میخواد با بابات صحبت کنه فقط بهم قول بده محکم باشی. به جان کندنی گفتم: احمد دارم سکته می کنم چه قولی بدم؟ چی شده؟ فرهاد کنارم نشست و کلافه و بیقرار صورتم را سمت خود برگرداند. - مجبور نیستی بشنوی عسل! دست‌هایم... پاهایم... تمام بدنم میلرزید. به سختی از جایم بلند شدم. -می خوام بشنوم صفحات آخر داستان زندگی مادرم رو. فرهاد بی قرار بود شاید خیلی بیشتر از من ولی سعی در پنهان کردن حال بدش داشت و همین دلم را آشوب تر می کرد. رو به احمد کرد. - احمد ببخش میشه ما چند دقیقه دیر تر بیایم. احمد لبخندی زد و گفت: آره حتما من میرم سالن عجله برای اومدن نکنید. پاهایم تحمل سنگینی وزنم را نداشتند به دیوار تکیه زدم احمد که رفت و در را پشت سرش بست رو به فرهاد کردم. نزدیکم آمد و مماس تنم ایستاد. -عسل؟ جان از زبانم هم رفته بود فقط نگاهش کردم حتی سرم را هم نتوانستم تکان دهم. -از چی ترسیدی؟ بهزحمت لب باز کردم. - نمیدونم فقط دلم شور میزنه. -خودی داره شور میزنه. من کنارتم. هرم گرم نفس هایش روی صورتم نشان از صحت حرفش داشت. فرهاد، بود... آن هم اینقدر نزدیک.. سری تکان دادم. لب هایش کوتاه روی پیشانیم نشست و دستم را گرفت و کشید. تکیه ام از دیوار برداشته شد لبخندی زد و به در اشاره کرد. - پی بریم عشقم . نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ ─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 189 جان به تنم برگشت فرهاد منبع آرامش من بود. لرزش دست و پایم کمتر شد و همراهش به سالن رفتم. احوالپرسی و صحبت های اولیه انجام شده بود با ورودم سرها سمتم چرخید. صورت حاضرین را از نظر گذراندم پریشانی و غم را در نگاه تک تکشان دیدم سعی کردم قوی باشم. به صابر نگاه کردم. همانطور پر ابهت و خوش‌پوش... از روی مبل بلند شد. فرهاد کنار گوشم زمزمه کرد: برو و از نزدیک سلام و احوالپرسی کن. به صورتش نگاه کردم و فشاری به کمرم آورد. دلم می‌خواست هرچه می‌گوید بگویم چشم‌ فرهاد دیگر همه کسم بود... سری تکان دادم و سمت صابر قدم برداشتم. لبخندی صورتش را پوشاند دستش را به قصد در آغوش کشیدنم باز کرد. آمادگی این را دیگر نداشتم. خودم را توجیح کردم فرهاد گفت برو از نزدیک احوالپرسی کن، نگفت که در آغوشش بگیر! دستم را به قصد معاشرت پیش بردم و سلام کردم. لبخندش محو شد ولی باز به لب هایش برگشت و دستم را نرم فشرد. تمام تنم به یک باره یخ زد ولی دستم داغ شد این چه حسی بود دیگر! حال منقلبم باعث شد سریع دستم را پس بکشم. عقب گرد کردم و با چشم دنبال فرهاد گشتم و پیدایش کردم و سمتش رفتم. لب هایش لبخند نمایش می‌داد ولی چشم هایش از نگرانی می لرزید بی توجه به حضور بقیه دستش را پیش آورد و دستم را گرفت و روی مبل کنار خود نشاند دستم را آرام پس کشیدم و چشم های تا شده از اشکم را به زمین دوختم. دستم را مشت کردم همان دستی که صابر لمسش کرده بود. صابر! مردی که پدرم است و از گوشت و خونش هستم سرم را بلند کردم و بی اختیار نگاهش کردم. کاش در جوانی در حق مادرم خطا نکرده بود تا اینقدر دور نبینمش. زن عمو میوه تعارف زد و بالاخره سکوت شکسته شد و به گفت و گو پرداختند. به فرهاد نگاه کردم متوجه شد و نگاهش را به چشم هایم دوخت. - جانم؟ نیاز داشتم به اطمینان گرفتن از حضورش. لب زدم: تنهام‌نذار. مثل همیشه کوه باش پشتم. بی قرارم لب زد: هستم. سرم را سمت عمو حسین برگرداندم باید تمامش می‌کردم این داستان را. لبی تر کرده و گفتم: عمو جون؟ نگاه عمو حسین سمتم چرخید. - جونم عمو؟ -یه حرفایی هست که مونده تو دلم باید بهتون بگم تا آروم شم... مکثی کردم، عمه ها با بغض نگاهم می کردند در حالی که طرف صحبتم عمه ها و عمو بود ادامه دادم: می خوام بدونید که من خیلی دوستتون دارم همتون رو... همیشه داشتم و می دونم که خواهم داشت. تو تمام این سال ها که کنارتون بودم هیچ محبتی رو از من دریغ نکردید... اگه با فهمیدن حقیقت شک کردم به احساستون من رو ببخشید می خوام بدونید که حتی اگه روزی بهم بگید از پیشتون برم من نمیرم چون شماها خانواده ی منید. مکث دیگری کردم تا آرامشم را به دست بیاورم و لرزش صدایم را کم کنم ادامه دادم: فقط یه سوالی ازتون دارم اصراری به جوابتون ندارم اگه صلاح می دونید بگید اگه نه که دیگه حتی بهش فکر هن نمی کنم. - اما حسین سری تکان داد و گفت: این حق توست که بدونی عمو جون. بالاخره یه جایی باید این راز سر به مهر گفته می شد! تنها دلیلی که تو این مدت بهت نگفتم صلاحی بود که فرهاد و احمد برات دونستند ولی امشب دیگه شب سکوت نیست. خودت نصف بیشتر راه رو رفتی و حقیقت زندگی مادرت رو از بچگی تا یه جاهایی کشف کردی و امشب ادامه اش رو من بهت میگم. قضاوت میمونه با خودت و انصافت! حدود بیست و چهار پنج سال پیش زنی زیردست زن داداش منصوره توی بیمارستان تهران فارغ شد که نه همراهی داشت و نه شناسنامه ی همسری حین زایمان تمام زندگیش رو برای منصوره بازگو کرده بود و ازش خواسته بود که کمکش کنه. منصور زن بزرگی بود خدا رحمتش کنه خیلی دل رحم بود و دل بزرگی داشت. اون زن رو بعد از زایمانش آورد خونه. مثل یه خواهر پرستاریش رو کرد... بغض چون تکه سنگ سنگین و بزرگ روی سینه ام خانه کرده بود و چشم به دهان عمو حسین دوخته بودم تا نام آن زن را بگوید... -... اسم اون حبه احلام بود، مادر تو... و اون نوزاد شیرین کریمی. با وجود تمام تلاشم نتوانستم خوددار باشم بغضم شکست و دستم را روی صورتم گذاشتم و به گریه افتادم. دست فرهاد دور‌ شانه ام پیچید. - آروم باش عزیز دلم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 190 سری تکان دادم و به جان کندنی اشک هایم را مهار کرده و ببخشید ای رو به جمع زمزمه کردم و رو به عمو گفتم: ادامه بدید عمو. عمو با ناراحتی سرش را چند بار بالا و پایی گرفت کرد و ادامه حرف هایش را از سر گرفت: منصوره به کمک علی برای بچه شناسنامه گرفت. حبه زن مغروری بود غرور یه زن جنوبی که از سربار بودن متنفر بود. یک ماه بعد از زایمانش یه روز عزم رفتن کرد ولی دخترش رو نبرد بی خبر یه نامه نوشت و بعد از کلی تشکر شیرین رو به امانت دست منصوره سپرد. بزرگترین اشتباه حبه این بود که نگفته بود این امانت رو چند وقته دست منصور می سپاره! یه روز دو روز یه ماه... تا یکسال منصور چشم به راه حبه بود تا بیاد امانتش رو ببره ولی خبری ازش نشد. از این طرف هم منصور روز به روز علاقه اش به شیرین بیشتر و بیشتر شد تا جایی که به جرات میتونم بگم علاقه اش به شیرین به جونت مبدل شد یک ثانیه هم چشم ازش بر نمی داشت. حتی قید مادر شدن رو زد تا بیشتر خودش رو صرف امانت حبه کنه... علی به خواهش منصوره بعد از یکسال شناسنامه ی شیرین رو عوض کرد و به اسم عسل رادمهر به عنوان دخترشون به همه معرفی کرد. ده سال تمام تر و خشک کرد نمیذاشت خار تو پات بره با یه عطسه ات زمین و زمان رو به هم می ریخت با یه قطره اشکت سیل اشک راه می انداخت... تا اینکه یه روز حبه برگشت و ادعای امانتش رو کرد اونم بعد از ۱۰ سال! منصور دیوونه شد، التماس کرد، ضجه زد، گریه کرد... نمی خواست از عسلش بگذره حتی به پای حبه افتاد ولی حبه دخترش رو می خواست حقش رو می‌خواست... می‌گفت تو تموم این ده سال کار کرده تا بتونه زندگی ای رو برای دخترش فراهم کنه و بیاد و ببرتش. یک ماه تمام رفت و اومد و اصرار به گرفتن عسل کرد و منصور انکار به امانت... توی یه بحث خیلی اتفاقی گلاویز شدند اصلا نفهمیدیم چی شد که حبه از پله ها سقوط کرد و خون زمین رو پر کرد. منصوره ناخواسته حبه رو به قتل رسوند و خودش به جنون کشیده شد... با شنیدن جمله ی اخر عمو نفسم رفت و دیگر نیامد. مادر من مرده و در آن دنیا است و من در این دنیا به دنبالش میگشتم! تقلایی برای نفس کشیدن کردم ولی بی فایده بود قفسه ی سینه ام بالا و پایین می شد و چشم هایم همه جا را تار می دید... و فقط تصویر حبه پررنگ مقابلم نقش بسته بود... صدای نگران همه گوشم را پر کرده بودند... حبه مرده... مادرم؛ مادری که به عشق بزرگم کرده بود، مادرم؛ مادری که به عشق به دنیایم اورده بود را کشته بود! صدای بردیا بلند و کوبنده رشته ی افکارم را پاره کرد. - یکی تنفس دهان به دهان بده بهش. شوک شده. با ورود حجم زیادی از هوا به ریه هایم نفسم بالا آمد و به سرفه افتادم. صورت رژان را مقابلم دیدم از صورتم فاصله گرفت. -خوبی؟ به چشم های اشکی اش نگاه کردم و آرام پلک زدم . نگاهم را بین جمع که دورم حلقه زده بودند چرخاندم و روی صابر ثابت شدم. چشم هایش سرخ سرخ بود. نگاهم را که دید گفت: خوبی بابا؟ سری به نشانه ی تایید تکان دادم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 191 (پایانی) مقابل روی زانو نشست و دست هایم را در دست گرفت. - حلالم کن. به خاطر همه ی کوتاهی هام. به خاطر حبه و سرگذشتش... منتظر جوابی نماند بلند شد بی هیچ حرفی با کمر خمیده رفت... رفت و ندانست در لحظه آخر تکه ای از قلبم را تقدیمش کردم... رفت ولی در یادم ماندگار شد. به گریه افتادم و در آغوش عمه مینا برای حبه عزاداری کردم. کمی که آرام شدم سر از سینه ی عمه بلند کردم و اشک هایم را پاک کردم و رو به عمو گفتم: کجاست؟ قبر مادرم حبه کجاست؟ -همون قبری که شب ها تو کابوسته اون قبر مادرته... علی به درخواست و خواهش خود منصوره به قانون معرفیش کرد و منصور پنج روز بعد از حکم قاضی توی سلولش دق کرد و مرد... *** کنار قبرش نشسته ام. روی سنگ مشکی اش غریبانه نوشته است حبه احلام... همین، نه شعری نه نسبتی که به نامش جلا دهد... نگاهم سمت سنگ قبرهای دیگر کشیده می شود.‌‌‌‌.. آرامگاه مادری دلسوز... آرامگاه پدری فداکار... آرامگاه... دو مرتبه نگاهم روی سنگ قبر حبه می چرخد. اشک هایم یکی پس از دیگری روی نامش می چکد و قصد شستن دلتنگی هایش را دارد... زمزمه می کنم: آرامگاه دختری درد کشیده... همسری رنج دیده... مادری دلتنگ... دستم روی نامش می لرزد دور تا دور آرامگاهش را نگاه می کنم، نه دستی از قبر بیرون است که در آغوشم کشد؛ نه صدایی که به اسم بخواندم! آرامش اش را از پشت این سنگ سرد می بینم... حبه آرام گرفته است... دستش را پس کشیده و زبان به دهان گرفته است... می دانم نگاهم می کند؛ آرام لب می زنم: آروم بخواب مامانم ... نفسم را آه مانند بیرون می فرستم... بلند می شوم و سمت فرهاد که در گوشه ای تکیه به درختی ایستاده میچرخم. سه روز است که لام تا کام حرف نزده ام به او هم اجازه حرف زدن نداده‌ام... ولی دیگر کافی است می خواهم جلد پشت کتاب حبه را ببندم و در قفسه ای دور در کتابخانه ی قلبم بگذارم و به آینده فکر کنم... دلم آرامش می خواهد، آرامشی شیرین کنار فرهاد... می خواهم رفتگان را به خدا بسپارم و خود تا روز رفتنم زندگی کنم... سمت فرهاد قدم برمی دارم، اگر دیر بجنبم از دستش می‌دهم. غم سکوت سه روزه ام داغانش کرده و به زور نفس می کشد تا مراقبم باشد... به یک وجبی اش می رسم، نگاهش می لرزد. با اراده و با دلی تنگ در آغوشش می خزم. تکانی می خورد ولی حرکتی انجام نمی دهد... می‌دانم در ناباوری حرکتم است. این سه روز حسابی ناامیدش کردم... آرام صدایس می زنم: فرهاد؟ باید سکوت را بشکند، پا به پایم او هم سه روز روزه ی سکوت گرفته است... می لرزد ولی حرفی نمی زند. باید سکوت را بشکند... دو مرتبه صدایش میزنم. این‌بار بلندتر: فرهاد! تکان می‌خورد این بار شدیدتر... لحظاتی طول می کشد تا باورم کند و دست‌هایش دورم حصار شود. دو مرتبه صدایش می زنم، این بار آرام و لرزان: فرهاد؟ دست هایش تنگ‌تر به دورم می پیچد و بالاخره افطار می کند! - جان دل فرهاد؟ - آرومم کن فرهاد! می لرزد و آغوشش تنگ و تنگ تر می شود و می دانم آرامش در همین آغوش است و بس... نویسنده : زهرا بیگدلی پایان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─