رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 143
فرهاد در حالی که من را سمت مبلی هدایت میکرد رو به صابر گفت: بفرمایید خواهش می کنم.
تازه متوجه پوریا شدم. لبخندی زد از همان لبخند ها که مختص خودش و از عمق وجودش در می آمد.
-سلام دختر دایی.
عادی برخورد کردن در حضور صابر و این دختر دایی خطاب شدنم از زبان پوریا برایم گنگ و ناشناخته بود لبخندی به رویش زدم.
-سلام آقا پوریا خوب هستین؟ خیلی خوش اومدین.
-به خوبی شما ممنون.
مریم از جایش بلند شد و با عذرخواهی، احتمالاً برای آوردن وسایل پذیرایی سالن را ترک کرد. نگاه زیر چشمی به صابر! پدر! بابا! نمی دانم چه نام و لقبی خطابش کنم!... به او کردم در فکر بود و خیره ی صورتم. چه داده ی سختی بود که هرچه تلاش می کردم در مغزم فرو نمی شد که این مرد پدرم است مثل این میماند که لباس ناشناسی را برایت بیاورند بدانی برای تو نیست ولی اصرار کنند که از آن توست و بپوش. منتظر بودم خون کار خودش را آغاز کند آخر میگفتند خون خون را می کشد! بالاخره از نگاه کردن سیر شد دستی کلافه در موهای مواج و بلندش کشید.
-هنگ هنگم. نمی دونم باید از کجا شروع کنم و چی بگم من حتی تا یک ماه پیش خبر نداشتم که بچه ای دارم وقتی سارا بهم گفت فکر کردم داره سر به سرم میذاره...
تک خنده ی بیجانی زد و ادامه داد: نمیدونم راجع به من چی فکر می کنی؟
چشم هایش را به سقف تاب داد و نفسی عمیق دم و بازدم کرد. کلافگی از حرکاتش پیدا بود.
چه سوال مسخره ای پرسید! در دل جواب دادم: هر چقدر هم احمد بگوید دیگران را قضاوت نکن باز کار تو در حق مادرم جراحتی است به قلبم.
چیزی نگفتم و منتظر ادامه حرفهایش شدم. کمی که آرام شد باز رشته کلام از سرگرفت.
-...وقتی که حبه...
مکثی کرد. موقع ادعای نام حبه درد و شرن را در چهره اش دیدم و کمی فقط کمی دلم را آرام کرد ولی بغضم گرفت .
- ... رو عقد کردم فقط نوزده سالم بود.
لبخندی زد شاید از مرور روز عقدش بود.
-... دل من خوش گذرون رو برد انقدر بد که فکر کردم می تونم دست از آزادی همه جوره ام تو اونور آب بردارم و بندش بشم. واسه بدست آوردنش جلوی همه ایستادم. تبم اینقدر تند بود که با دیوانه بازی ها کارم رو پیش بردم.
باز سکوت کرد. حتما به تب تندش داشت فکر می کرد که شش ماهه به عرق نشست و زندگی را به گند کشید.
- فکر میکردم بشه ولی نتونستم خیلی زود هوای اونور به سرم زد تازه فهمیدم چه زود زن گرفتم، گند زدم به زندگیم ببا هوسی که فکر می کردم عشق بوده عشق به دختری که به امیدی زنم شده بود نمیدونم توجیه خوبیه یا نه! بچه بودم یه بچه ناز پرورده آزاد...
نه توجیه خوبی نبود!
کن کم پای رفیقام به خونه ام باز شد. اون خونه خونه من نبود چون تعهدی بهش نداشتم خونه حبه بود اصلا نمی فهمیدم زندگی چیه؟! زن چیه؟!
مکثی کرد و ادامه داد: میگن جنوبیه و غیرتش! ولی من رگ غیرتم رو تو زندگی اونور آب زده بودم که این شد وضعیتم. که ندونم زن عقدیم بیست و چهار ساله کجا داره زندگی می کنه؟! ندونم ازم یه دختر داشته! که ندونم دخترم رو رها کرده!
قلبم تیر کشید خون کار خودش را کرد! کشید! خون مرد دردمند و نادمی را که رو به رویم نشسته بود و با تمام ابهتش صورتش از اشک خیس بود. اشکم روی صورتم روان شد مانع نشدم وقتی مردی به قد و قواره ی صابر از دیده شدن اشکهایش ابایی نداشت من که زن بودم و جای خود داشتم.
- نمی دونم می تونی من و ببخشی یا نه؟
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 144
بالاخره زبان باز کردم آن هم چه زبان بازکردنی...
- من کی باشم که ازم طلب بخشش کنی!
-سال ها ازت غافل بودم. حقت نبود که تنها بشی.
- من پدری داشتم که فرشته ها جلوش سجده می کردند شاید باید برای داشتنش تشکر هم بکنم ازتون بابت غفلتتون.
حرفم به مذاقش تلخ آمد که شکل لبخندش نافرم شد. تلخ بودن را هم خودشان یادم داده بودند در همان سالها که زجر کشیدم از نداشتن شان.
- می خوام حبه رو پیدا کنم.
اشک هایم را با انگشت اشاره ام گرفتم.
-یکم دیر نشده؟! به نظرم برید به زندگیتون برسید به زن و بچه هاتون. حبه اگه زندگی با شما رو می خواست رهاتون نمیکرد. بیست و چهار سال زمان زیادیه؛ مطمئناً الان اونم یه زندگی برای خودش داره.
- من زن و بچه ای جز تو و حبه ندارم. چهار بار ازدواج کردم ولی به خاطر بچه دار نشدن رهام کردند و طلاق گرفتند. تو معجزه یحبه ای!
کسی در گوشم زمزمه کرد: چوب خدا صدا نداره...
-من بزرگ شدم، دیگه از سن بچگی کردنم گذشته.
لبخندی زد، خیلی نیش هایم به وجودش بر نمی خورد.
-حبه تلخ نبود تو به کی رفتی؟!
تلخ تر از زهر شدم.
- به سرگذشت حبه.
از جایم بلند شدم.
- منو ببخشید ولی کمکی از دستم براتون بر نمیاد اگه حبه رو پیدا کردید سلام منم بهش برسونید. با اجازه؟
زیر نگاه شش جفت چشم سالن را ترک کردم، کسی اعتراضی نکرد، داخل اتاقم شدم در همانجا پشت در نشستم. چشم هایم باریدن گرفته بود. آرامشی که داشتم دروغ بزرگی بود که برای دلم ساخته بودم تا داغان نشود. چشمهایم را باز کردم. چشمم به عکس بزرگ فرهاد افتاد. آرامش بود با آن نگاه عسلی و لب خندان...
دلم نمیخواستم بار دیگر صابر را ببینم ولی میدانستم که تا ابد نگاه اشکی و کلام پر سوزش کنار خاطراتش با حبه در خاطرم حک خواهد شد. اشک هایم را پس زدم تا لبخند فرهاد را بهتر ببینم. آرام زمزمه کردم: این نیز بگذرد...
صابر را دیده بودم ولی دلم هوای علی را کرده بود این یعنی خاصیت پدر بودن! صورت مهربانش در نظرم جان گرفت مردی که در تشکیل گوشت و استخوانم نقشی نداشت ولی تا آخرین نفس هایش مرا دخترش دانست و مثل کوه پشتم ماند...
از پشت در بلند شدم شب بود ولی دل که حالی اش نبود هوایش را کرده بود. مانتو ام راتن زدم صدای بدرقه شان می آمد سوییچم را بر داشتم. وقتی از پیچ راه رو رد شدم همگی گرفته و ساکت در حال برگشتن به سالن بودند. متوجه ام در پوشش لباس بیرون شدند. نفسی آرام کشیدم و گفتم: میرم سرخاک بابا.
همگی متعجب شدند البته به جز احمد... فرهاد با ناراحتی سمتم قدم برداشت.
-بدار فردا خودم میبرمت.
سر به زیر حرفم را زدم: باید برم فرهاد لطفاً جلوم رو نگیر به خدا نیاز دارم که ببینمش تا آروم شم.
احمد مداخله کرد.
- ما که داریم میریم شما هم برید سر مزار علی آقا خدا رحمتش کنه.
با شرمندگی احمد را نگاه کردم و سریع گفتم: وای نه احمد ببخشید هم دیروز بد حرف زدم باهات هم الان دارم تنهاتون میذارم.
لبخندی زد.
- خیلی هم خوب حرف زدی حقمون بود.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 145
منظورش فرهاد بود که سمتش اشاره کرد. خنده ام گرفت. سمت مبلی که قبلا نشسته بود رفت و کتش را برداشت. مریم هم مشغول بستن دکمه های مانتواش شد و گفت: دیروقته فردا باید برم بیمارستان صبح زود عمل دارم ما که غریبه نیستیم هر روزم که اینجا پلاسیم. راحت باشین.
نگاهم را به فرهاد دادم سری تکان داد و رو به بچه ها گفت: شرمنده بچه ها.
احمد با خنده در حالی که گوشی اش را داخل جیب کتش میگذاشت گفت: کم زر بزن برو آماده شو.
فرهاد فقط لبخندی زد و مردانه دست دادند. بچه ها را بدرقه کردیم و سوار ماشین فرهاد شدیم. به تیشرت نازک تن فرهاد نگاه کردم.
-سردت نیست؟
- نه خوبه. کتم پشت ماشینه سردم شد برمی دارم.
سری تکان دادم و نگاهم را به تاریکی خیابان سپردم. با پخش شدن موزیک ملایم در فضای ماشین لبخندی روی لبم نشست و نگاهش کردم.
- فرهاد؟
- جون دل فرهاد؟
عاشق جواب دادن هایش بودم همیشه عاشقانه جان و دلش را پیشکشم میکرد. لبخندم عمق گرفت
-معتادی به موسیقی ها!
لبخندی زد.
- عادت کردم از سکوت بیزارم.
به مسخره گفتم: چقدر با هم تفاهم داریم!
نگاه خندانش را لحظه ای گذرا به صورتم داد.
- همین تضاد بین مون قشنگه!
با شیطنت خندیدم و گفتم: پس اینا که به خاطر عدم تفاهم طلاق میگیرند از هم، یه دروغ بزرگه دلیلشون!
- زدی تو خال.
خندید و چشمکی زد.
هر کار می کردم از ذهنم نمی رفت. صابر را میگویم. لبی تر کردم.
- موقع رفتن سراغم رو نگرفت؟
فهمید منظورم کیست: خواستم بیام صدات کنم که خداحافظی کنی ولی مانع شد گفت بزار راحت باشه اذیتش نکن. مرد بدی به نظر نمیاومد آدمیزاده دیگه جایزالخطاست.
آهی کشیدم و گفتم: میدونم هر خطایی هم یه تاوان داره شاید تاوان اون هم این باشه که من نمی تونم قبولش کنم!
نگاهم را به صورت دوختم و ادامه دادم: تو به من حق می دی فرهاد مگه نه؟
- معلومه که حق میدم دیوونه. این چه سوالیه!
لبخند رضایت روی لب هایم نشست.
- فرهاد؟
- چیه دردت به جونم؟ اینجوری صدام می کنی نمیگی پس میافتم.
خنده ام گرفت.
- خدا نکنه.
-چرا نکنه؟!
نگاه اش را سمتم تاب داد و دلبرانه ادامه داد: دل فدای یار، جان نیز هم...
تمام خوشی های دنیا را عاشقانه هایش به جانم ریخت.
- یه چیزی بگم فرهاد؟
- بگو عشق جانم.
- با تو دنیا یه جور دیگه است.
سرم را سمت پنجره دادم تا نگاهش معذبم نکند و ادامه دادم: تو که هستی دلم قرصه.
صدای نا باورش دلم را حوایی تر کرد.
-عسل!
- همیشه باش فرهاد، تو نباشی می ترسم.
با توقف ماشین کنار خیابان سرم سمتش چرخید. نگاه گرمش دلم را هوایی آغوش اش کرد، رنگ حاجت دل را از نگاهم تشخیص داد که لبخندی زد و آرام شانه هایم را گرفت و به سمت خود کشید. سرم را روی سینه اش گذاشت یک دستش پشت سرم و دست دیگرش دوره کمرم پیچ خورد. دلم آرام گرفت و قلبم گرم شد و خون در رگ هایم را هم هرم بخشید. با آرامش دستم را روی سینه اش گذاشتم و چشم هایم را بستم. دلم میخواست زمان همین جا بایستد و من تا ابد از آغوش فرهاد سیراب از عشق شوم.
-تو تموم زندگیمی تا دنیا دنیاست کنارتم عزیز دلم، از هیچی نترس.
با تمام شدن حرفش از آغوشش بیرون آمدم. شالم را مرتب کردم و معذب شده از وضعیت چند لحظه پیش مان به خیابان اشاره کردم.
-برو فرهاد دیروقته.
بی حرف سری تکان داد و ماشین را راه انداخت آرام شده بودم این مودب شدن ها و خجالت کشیدن هایم را باید کنار میگذاشتم تا ملاحظه ی فرهاد و پشت بندش سکوتش را در پی نداشته باشد. عقل و دلم یکی شده بودند گرچه هنوز برای ازدواج دلهره داشتم ولی عشق فرهاد را می خواستم حضورش را کنارم می خواستم از دوریش کلافه می شدم و از فکر نبودنش هراسی دلم را آشوب می کرد...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀
─┅─═इई 🌺?🍃🌺ईइ═─┅─
📚#داستان_کوتاه_غمانگیز
امشب در مغازهای مواد غذایی میخریدم که جوانی سیوچند ساله وارد مغازه شد و کارتی را به صاحب مغازه نشان داد. گفت: قیمت این کارت پارک، ۱۰ تومن است، من ۹ تومن میفروشم. صاحب مغازه گفت من متأسفانه ماشین ندارم که این کارت به دردم بخورد. جوان بیچاره بیرون رفت. دنبالش رفتم و گفتم: چرا میخواهی این کارت را بفروشی؟ با دست به داروخانۀ نزدیک مغازه اشاره کرد و گفت: میخواهم برای بچهام شیرخشک بخرم. من چون نمیتوانستم به حرف او اعتماد کنم، گفتم: جسارت نیست که من برای شما مقداری شیرخشک بخرم؟ گفت: دستتان درد نکند. با هم رفتیم داخل داروخانه و یک کارتن شیرخشک خریدیم. بیرون که آمدیم، من توقع داشتم که او را خوشحال ببینم، ولی موقع خداحافظی، وقتی چشمش به چشمم افتاد، بغضش ترکید. چنان گریهای کرد که من هم... کارتن شیرخشک را از دستش گرفتم که راحتتر گریه کند. سرش را روی شانهام گذاشت و زار زار گریه کرد. آرامتر که شد، با هم به گوشهای رفتیم. گفتم چرا گریه میکنی جوان؟ بریدهبریده و با صدایی که میلرزید، گفت: دانشجوی فنی بودم ولی نتوانستم ادامه بدهم. مدتی سرایدار یک آپارتمان در بالای شهر قم بودم که بعد از مدتی گفتند به سرایدار نیاز نداریم. حدود هفت ماه است که در یک گارگاه تولیدی کار میکنم. چند ماه پیش، کارگاه ورشکست شد و حقوق ندادند. در این چند ماه از هر کس که میشناختم قرض کردم. الان باید شیرخشک میخریدم و جز این کارت پارک که مال من هم نیست، چیزی برای فروختن نداشتم. گفتم: خرجهای دیگر را چه میکنی؟ گفت: مدتی است که مهمان پدرخانمم هستیم. امشب که خانمم گفت برو شیرخشک بخر، نتوانستم بگویم پول ندارم. مقداری وسایل خانه و فرش دارم که فردا میفروشم. گفتم: شیرخشک بچهات با من. هر وقت لازم شد به این شماره زنگ بزن. قبول نکرد. گفتم: شماره را حفظ کن شاید لازم بشود. گفت باشد؛ ولی میدانم که به خاطر نسپرد. تشکر کرد و رفت.
وقتی گریه میکرد، چند بار گفت: لعنت بر من! لعنت بر من! انگار دیگر نفرین دیگران هم دلش را آرام نمیکرد...
➖آری ما در همچین مملکتی زندگی میکنیم
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿🌺
💕میخواهم دعا کنم... 🤲
برای آبادانیِ کشورم،
برایِ شادیِ دل هایِ بی قرار،
و برایِ سامان گرفتنِ روزگارِ مردمی که به امیدِ فرداهایی بهتر، سختیِ امروزهایشان را به جان خریدهاند...❣
میخواهم دعا کنم؛
برایِ شفایِ تمامِ بیماران، برایِ سلامتیِ تمامِ آدم ها و برایِ خوشبختی و حالِ خوبِ هرکس که به معجزهی امید، ایمان دارد...
من روزهای خوب را،
من آرزویِ تمامِ مردمِ سرزمینم را آرزو میکنم ...
و میدانم که یکی از این روزها، تمامِ اتفاقاتِ خوب، خواهند افتاد و درختانِ تحول، جوانه خواهند زد ...
من بالای آسمانِ این شهر، خدایی دیدهام که هر غیر ممکنی را ممکن می کند!!
میدانم روزی میرسد که خاطراتِ روزهای سخت را مرور خواهیم کرد، نفسی عمیق خواهیم کشید و آرام، زمزمه خواهیم کرد؛
" تمام شد ..."
من به معجزهی امید و عشق؛
من به بزرگیِ پروردگارم ایمان دارم ...🙏
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
📕#داستان_کوتاه_طنز😉
⁉️چطور هیچ وقت با همسرم دعوا نکنم؟ (خیلی کاربردیه)
یک روز از همکارم پرسیدم: چکار کردی که مشکلی با همسرت نداری؟ گفت :"هرکاری راهی داره" . گفتم مثلا. گفت:" مثلا وقتی میخوام برم بیرون و خانومم میگه فلان چیزو بخر، نمیگم پول ندارم چون میدونم این جمله چالش برانگیزه!
فقط دست روی چشمم میذارم و میگم به روی چشممممم.
وقتی هم که برمیگردم و خانوم سراغ خریداشو میگیره، محکم روی زانوم میزنم و میگم دیدی یادم رفت.
استفاده از این دو عضو، یعنی "چشم " و "زانو" راز موفقیت منه".
به خونه که برگشتم تصمیم گرفتم رفتار همکارم را الگو قرار بدم و از چشم و زانو برای شیرین شدن زندگی استفاده کنم! این الگو چند وقتی خوب جواب داد تا یک روز که برای مرمت سیم سرپیچ لامپ، بالای چارپایه رفته بودم! از همسرم خواستم فیوز را بکشه! همسرم هم دست روی چشمش گذاشت و گفت: "به روی چشممم ".
رفت و من هم دست به کار مرمت سیم شدم با خیال اینکه همسرم برقو قطع کرده! که یهو در اثر برق گرفتگی از اتاق با مغز به بیرون پرتاب شدم!!!
وقتی با حال زار به خانمم گفتم چرا فیوز رو نکشیدی؟ محکم روی زانوش زد و گفت: "وااااای دیدی یادم رفت.
اگه آقایون زرنگن یادشون نره که خانوما هم زرنگن هم باهوش😂
@dastanvpand
🌿🌼🌿🌼🌿🌼
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 146
کنار قبر باباش نشستم، بغض چنگ سینه ام شد و نفس کم آوردم. سنگ قبرش را لمس کردم و لب زدم: بابا؟
به گریه افتادم. دست فرهاد روی بازویم نشست. نگاهش کردم و با درد نامش را صدا زدم: فرهاد؟
-جون فرهاد؟
- به بابام بگو دختر خوبی نبودم براش حلالم کنه بگو بیشعور بودم نادون بودم که با فکرهای بیخودی روز به روز روز ازش دور تر شدم...
در ادامه بابا را مخاطب قرار دادم، زانویم را به زمین تکیه دادم و با دست نام بابا را نوازش کردم.
- بابا کاش بودی کاش تنهام نذاشته بودی بابا غلط کردم کابوس صابر رو دیدم و برات تعریف کردم. بابا تو بابای منی... آخ بابا نبودنت شده یه درد به بزرگی دریا داره داغونم میکنه بابا... پاشو آرومم کن.
در آغوش فرهاد کشیده شدم. لباس اش را چنگ زدم.
- فرهاد کاش خر نبودم کاش بیشتر دستاش و می بوسیدم کاش بیشتر باهاش حرف می زدم کاش بود دورش می گشتم. فرهاد من خیلی خر بودم دنبال سراب میدویدم آب توی یک قدمیم بود ازش غافل بودم فرهاد...
- آروم باش دورت بگردم اینجوری میگی دایی غصه میخوره نصف شبی هم خوب نیست بالا سر مرده این بی قراری کردن ها. حرفای خوب بزن بهش.
از آغوشش بیرون آمدم تا حرف های خوب بزنم! اشک هایم را پاک کرده و بار دیگر اسم بابا را لمس کردم.
- دوستت دارم بابا.خیلی...
***
خانه ها زیر بمباران ویران می شدند میان ویرانیها زن جوان جلوی چشم کودک شش ساله اش مورد تجاوز قرار گرفته بود جیغ هایش حنجره اش را پاره و گوش دختر را کر می کرد ولی مردها مستانه می خندیدند و حرمت زن کسی که قران برایش مقام عظیم قائل شده است را هتک میکردند... همان کودک می دوید و فرار می کرد از دست مردی که بی شباهت به همان دو منفور که روزی مادرش را دریده بودند نبود و اینبار دختر شش ساله ی دیگری تماشاگر هول و هراس و جیغ های خفه ی مادرش بود... با دیدن سقوط زن از پرتگاه به دره ای پنهان در مه با جیغ از کابوس پریدم. باز کابوس... خیس عرق بودم و گرمم شده بود. به در بسته اتاقم نگاه کردم خدا را شکر فرهاد متوجه نشده بود که باز دلش شور بیفتد مدتی بود که کابوس ها دست از سرم برداشته بودند حتما فشار عصبی ای که امشب تحمل کرده بودم باعثش شده بود. دیگر خوابم نبرد، پتو را کنار زدم تا حرارت بدنم پایین بیاید.
از مجید شنیدم که عمه مینا پاپیچ فرهاد شده که چرا به خانه نمی رود احساس گناه می کردم فرهاد به خاطر من از همه حرف می شنید ولی دم نمی زد. برگشتن به خانه برایم خیلی سخت شده بود حالا که قضیه برای همه رو شده بود دلم نمیخواست در آنجا ساکن شوم. کاش بابا ورثه ی دیگری داشت تا خیلی راحت ببخشمش به او و خیال خودم را راحت کنم. با این وضعیت هم نمیتوانستیم پیش برویم. فرهاد وجود من را از همه مخفی کرده و غرغر های عمه و شک پدرش را برانگیخته بود، واقعا دچار عذاب وجدانم میکرد. فرهاد هم که انگار قصد جدی کردن رابطه مان را نداشت لااقل نامزدی مان را علنی میکرد تا بعد! هیچ وقت فکر نمی کردم به فرهاد اجازه ی خواستگاری دهم چه برسد به اینکه این قدر بی قرار انتظارش را بکشم! به پهلو چرخیدم. عرق تنم خشک شده و حالا کمی سردم بود، نگاهم سمت پنجره کشیده شد. خودم سر شب بازش کرده بودم پتو را رویم کشیدم و باز به فکر رفتم؛ عاقلانه ترین کار این بود که به دیدن عمه ها بروم و خودم را نشانشان دهم و حرف هایم را بزنم، باید مدتی در خانه ی بابا می ماندم تا ببینم چه می شود فوق فوقش واحد تبریز را می فروختم و بعد از تحویل دادن خانه به عمو حسین واحدی در تهران میخریدم یا اجاره می کردم و در آن ساکن می شدم البته امید داشتم که قبل از خرید خانه فرهاد به خودش بیاید و این فاصله ی مسخره ی میانمان را بردارد. کلافه پتو را کنار زدم و از تخت پایین رفتم تا پنجره را ببندم.
من بدون فرهاد دوام نمی آورم، دستم را به لبه ی پنجره گرفتم و قبل از بستن نگاهم را به آسمان دادم و لب زدم: خدایا خودت کمکم کن.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅❤️
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 147
برای صبحانه تخم مرغهای عسلی را از ماهتابه داخل بشقاب انتقال دادم.
-صبح عسل خانومی بخیر.
با لبخند بشقاب را مقابلش روی میز گذاشتم.
- انقدر خوشم میاد صبح ها اینقدر سرحالی. من یک ساعت می کشه که نرمال شه حوصله م!
تکه نانی از داخل سبد برداشت و خیره به صورتم گفت: برای اینکه ورزش می کنم. تو تا سر کوچه هم با ماشین میری زحمت به پاهات نمیدی خب آدم تنبل و کسل میشه دیگه!
دست از هم زدن چایم برداشتم و با تشر سمتش براق شدم: بازم بهم گفتی تنبل!؟
خنده ای کرد و با شیطنت چشمکی زد.
-نیستی؟
راست می گفت، بودم! یعنی حوصله ی ورزش و پیاده روی را نداشتم. به جای جواب چشم غره ای سمتش رفتم. تک خنده زد و لقمه ی تخم مرغ را سمتم گرفت.
سری تکان دادم وگفتم: نه مرسی نون پنیر می خورم.
و نغمه کوچکی که خودم پیچیده بودم را در دهانم گذاشتم.
فرهاد: راستی احمد زنگ زده میگه شنبه تعطیل رسمیه جمعه هم که تعطیله بریم شمال این دوروز رو.
- من که مرخصیم تکمیله، بیمارستان هم تعطیل رسمی سرش نمیشه!
- یه کاری کن دیگه!
از التماس نگاهش خنده ام گرفت. سی سال سن داشت و مثل بچه ها برای مسافرت ذوق می کرد.
- ببینم کسی رو می تونم جای خودم بزارم.
-ببینیم نداریما حتماً یکی رو پیدا کن جات وایسه. همچین هوس شمال کردم روحیه مون هم عوض میشه.
سری تکان دادم بدم نمی آمد نیاز داشتم به این گردش...
- باشه سعیم رو می کنم.
نگاهم سمت ساعت کشیده شد.
- فرهاد دیرم شده میشه میز رو خودت جمع کنی؟
لبخندی زد.
-نه که همیشه تو جمع می کنی !
از تیکه اش خنده ام گرفت ادامه داد: فقط ظهر خبرم کن اگه اوکی بود شب راه بیافتیم. مریم و مجید هم اوکی هستند.
از این که مریم هم همراه مان میآمد لبخندی روی لبم نشست.
چمدان و لوازم را داخل ماشین گذاشتیم و نشستیم قرارمان سر کوچه بود که همگی باهم راه بیافتیم هرچه به احمد اصرار کردیم که تک سرنشین است و همراه ما بیاید قبول نکرد. با تک بوق و چراغ راهنما متوجه ماشین مجید شدیم فرهاد فرمان را گرداند و پشت سر ماشین مجید پارک کرد و پیاده شد. من هم برای سلام و احوالپرسی با مریم و مجید پیاده شدم. مریم و مجید هم پیاده شده بودند. فرهاد گوشی اش را از جیب شلوارش خارج کرد. با مجید دست داد و نگاهش را به ته کوچه دوخت.
- پس کجا موند این احمد؟
مجید: زنگ بزن بهش.
به کلاه روی سر مجید اشاره کردم.
- یخ نکنی مجید؟!
خنده اش گرفت و به مانتو جلو باز و کوتاهم اشاره کرد.
- نپزی شمل!
خندیدم و رو به مریم گفتم: مریم مجید اهل تیکه انداختن نبوده ها! تو از راه به درش کردی!
مریم دست هایش را بغل کرد. سرمایی بود و می دانستم به زودی آب بینی اش هم راه می افتد.
-والا نصفش تو زمین بود من فقط کشیدمش بیرون همین!
صدای خنده ام مصادف با شروع مکالمه فرهاد شد
- کجایی پس داداش؟
-...
-چی برای چی؟!
مجید سرش را در گوشی فرهاد خم کرده و دکمه اسپیکر را زد و صدای احمد پخش شد: شرمنده به خدا فرهاد داییم و عمه م تصادف کردند وضعیتشون اصلا خوب نیست. نمی تونم باهاتون بیام.
مجید با لحنی ناراحت گفت: نه بابا داداش این چه حرفیه کاری از دستمون برمیاد؟
فرهاد مجال جواب دادن به احمد نداد و گفت: داییت و عمه ت کجا بودند که تصادف کردند!؟ داییت کجا عمه ت کجا!
احمد: چه می دونم! خبر مرگ شون ساخت و پاخت کردند ما هم تازه فهمیدیم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 148
چشم هایم گرد شد؛ به مریم نگاه کردم ابروهایش بالا پریده بود سنگینی نگاهم را که حس کرد لبش را به دندان گرفت و نگاهم کرد.
عجب زمانه ای شده بود خدا خودش رحم کند...
فرهاد: خیلی خوب باشه اگه کاری داشتی بگو رودرواسی نکن.
احمد: نه بابا چه کاری برید خوش باشید.
بعد از خداحافظی تماس را قطع کرد و روبه مجید تای ابرویش را بالا داد.
-پرویزخان کجا و دنیا خانم کجا!
مریم آب بینی اش را بالا کشید و غر زد: یخ کردم بابا. بریم بعدا راجع بهشون بحث میکنید خاک بر سرا رو!
همگی موافقت کردیم و سوار ماشینها شدیم. هنوز از سرپیچ رد نشده بودیم که بی ام و اسپرت قرمز رنگی چراغ و بوق زد و فرهاد با حرص دستش را روی بوق گذاشت.
-تو روحت احمد! اسکولم کرده!
شیشه را پایین داد و ترمز کرد. مجید هم پشت سرمان ماشینش را متوقف کرد. احمد از خنده در حال غش کردن بود؛ سقف ماشینش را جمع کرد و دستش را روی دهان خندانش گذاشت و نگاهمان کرد. فرهاد برس روی داشبورد را برداشت و سمتش پرتاب کرد که با خنده رو هوا گرفتتش. فرهاد با حرص نگاهش می کرد.
- خیلی بیشعوری احمد سی و پنج سالته! اندازه ی یه بچه پنج ساله مخ نداری! هم سن های تو الان دوتا بچه دارن اون وقت تو دست از خل بازی برنداشتی!
احمد برس را باز پرتاب کرد سمت فرهاد و با خنده گفت: یکیشونم لابد خودتی! زنت بغلت نشسته عرضه ی یه ماچ کردنش رو هم نداری چه برسه بچه درست کردن!
چشم هایم از بحث و تیکه پرانی های مردانه شان گرد شد و عرق شرم روی کمرم نشست و نگاهم را از چشمک احمد گرفتم و سرم را سمت شیشه خودم برگرداندم. فهمیدم فرهاد لحظه ای برگشت و نگاهم کرد و باز سمت احمد برگشت و آهسته و با حرص گفت: یعنی خاک بر سر بیشعورت احمد!
صدای بالا رفتن شیشه ماشین فرهاد و کشیده شدن لاستیک های ماشین احمد روی آسفالت را شنیدم. پوفی عصبی کشید و ماشین را از جا کند و گفت: احمد یکم بی ملاحظه است توجه نکن بهش نمیفهمه چی میگه حالا یه مدت بگذره میشناسیش مدلش رو.
اتفاقاً من خوب احمد را شناخته بودم این فرهاد بود که او را نمی شناخت! احمد هیچ حرفی را بی منظور نمی زد حتی شوخی هایش را... چشمک آخرش خیلی خوب بیانگر پیرنگ حرف به ظاهر نسنجیده اش بود. از نگاههای تیزش فهمیده بودم که فهمیده در دلم چه خبرهایی است می خواست با شوخی تند و بی ملاحظه اش فرهاد را به خود بیاورد و جایگاه مرا در زندگی اش نشانش دهد.
جوابی ندادم. یعنی اصلا از خجالت روی نگاه کردنش را هم نداشتم چه برسد به صحبت کردن.
خسته بودم و سکوت سنگین میانمان باعث شد پلک هایم سنگین شود.
با صدای جیغی از خواب پریدم و وحشت زده به صورت خندان مریم نگاه کردم.
- رسیدیم تنبل خانوم. کل مسیر رو خواب بودی که!
پوفی کشیدم.
-سکته کردم مسخره این چه مدل بیدار کردنه؟!
با چشم و ابرو به پشت سرش اشاره کرد، نگاهم به فرهاد افتاد که با احمد و مجید در حال جابجا کردن لوازم بودند.
- آقاتون که دلش نیومد بیدارت کنه زحمتش افتاد گردن من!
کمربندم را باز کردم.
- خسته بودم خوابم برد. کلا هم که میدونی تو ماشین خوشخوابم.
از ارتفاع ماشین پایین پریدم. باد سردی که به صورتم خورد باعث لرزیدنم شد. دست هایم را در بغلم جمع کردم.
- چه سرده!
با نشستن چیزی روی شانه ام هینی کشیدم و به پشت سرم نگاه کردم. فرهاد بود که کتش را روی شانه هایم انداخته بود.
-نترس منم
دست هایم را در آستین کتش فرو کردم. زیادی بزرگ و گشاد بود. لبخندی به محبتش زدم.
- خودت چی؟
-من سردم نیست الانم که میریم داخل خونه.
در ماشین را باز کرد و چمدان کوچکم را برداشت.
احمد نزدیکمان آمد و اشارهای به تیپم کرد.
-چه خانم خوش تیپی!
از شوخی اش خنده ام گرفت.
- گوشیتو بیار زودی یه سلفی باهام بگیر از دستت نرم!
گوشی اش را از داخل جیب شلوارش بیرون کشید و با خنده خم شد و سرش را نزدیک سرم آورد. به صفحه ی گوشی که روی دوربین جلو تنظیم بود نگاه کردم.
احمد: بگو هلو!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
شبی که دو عروس داشت😳
داستانی مهیج و واقعی از زبان یکی از عروسها
داستانی عبرت آموز که امکان داره برای هر کسی اتفاق بیفته😔
ماجرای از دست رفتن کنترل داماد خانواده و حمله به خواهر عروس
❌این داستان جالب و اثر گذار رو در رمانهای داغ بشنوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
❖
👌 داستان کوتاه پند آموز🍃🍂
مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟
پدر گفت: پسرم!
سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور.
پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند.
پدر گفت: امتحان کن پسرم.
پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت.
سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند.
پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد.
پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم.
پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛ که غیر ممکن است...!
پدر با لبخند به پسرش گفت:
سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است.
پدر گفت:
این حداقل کاری است که قرآن
برای قلبت انجام میدهد.
٭٭دنیا و کارهای آن، قلبت را از
سیاهی ها و کثافتها پرمیکند؛
خواندن قرآن همچون دریا
سینه ات را پاک میکند،
حتی اگر معنی آنرا ندانی...!!🍃🍂
@dastanvpand
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 149
از ادا هایش خنده ام گرفت و عکس گرفته شد. معترض دستم را سمت گوشی اش بردم تا بگیرمش.
-پاکش کن.
گوشی را عقب کشید و داخل جیبش گذاشت.
- دختر بد گوشی وسیله ی شخصی!
چپ چپی نگاهش کردم. مریم در حالی که سمت ساختمان ویلا میرفت داد زد: احمد سلفی گرفتنت تمام شد بیا در رو باز کن بریم داخل، یخ کردیم.
احمد چمدان ها را از دست فرهاد گرفت.
- فرهاد تو تخته ها و چوب ها رو بیار. الان ویلا یخه شومینه رو راه بندازیم.
- باشه پس تو برو در رو باز کن، آب دماغ زن مجید راه افتاد!
باز خنده ام گرفت. مریم داد زد: شنیدما فرهاد خان!
فرهاد با خنده دست هایش را به حالت تسلیم بالا گرفت.
- بابا چیز بدی نگفتم که بده به فکرتم حالا بیا خوبی کن!
-نمردیم و با ورژن جدید خوبی کردن هم آشنا شدیم!
بینی اش را بالا کشید و ادامه داد: یخ کردم اقایون خیر بیاید خوبی کنید در رو باز کنید.
با احمد هم قدم هم نزدیکشان رفتیم. چمدان ها را روی زمین گذاشت و دسته کلیدی در آورد و داخل قفل فرو کرد کمی تابش داد و گفت: لعنتی باز نمی کنه!
مجید گفت: بده ببینم مگه میشه! اشتباه ننداختی کلید رو؟
احمد در حالی که از ناراحتی پوف می کشید و کلید را بررسی می کرد گفت: نه خودشه، باز نمی کنه!
مریم با دستمالی بینی ش را پاک کرد.
-باید چیکار کنیم؟
احمد: باید بمونیم همین جا تا صبح که برم کلید ساز بیارم.
مریم: وای احمد یخ میزنیم که!
فرهاد با کیسه های بزرگ حاوی چوب ها به سمت مان آمد.
- چی شده؟
احمد کلید را بار دیگر داخل قفل کرد و خیلی راحت با یک بار پیچاندنش در قفل در را باز کرد و خونسرد گفت: چیزی نیست منتظر تو بودم بیای آب دماغ مریم رو از نزدیک ببینی!
با خنده بدون اینکه چمدانها را بردارد پا به فرار گذاشت و مریم به دنبالش داخل ساختمان شد و داد زد: می کشمت احمد!
همگی با خنده داخل ساختمان رفتیم. صدای خنده های احمد و جیغ های مریم ویلا را پر کرده بود.
مجید داد زد: احمد مرده شور خودت و شوخی های خرکیت رو ببرن. بیا برو فیوز رو بزن تو تاریکی می دوید دنبال هم می خورید زمین.
احمد میان خنده که کلماتش را تیکه تیکه می کرد گفت: زنت رو... بگیر... منو نخوره... تا... برم فیروز رو بزنم.
فرهاد چمدان ها را داخل آورد و در را بست پروژکتور گوشی ام را روشن کردم. مریم نفس زنان روی مبل ولو شد رو به احمد که روی اپن آشپزخانه ایستاده بود و می خندید گفت: دارم برات حالا!
فرهاد حینی که چوپ ها را داخل شومینه می چید روبه احمد کرد.
-خرس گنده بیا پایین برو فیوز رو بزن.
احمد با یک حرکت روی زمین پرید و چشم بلندبالایی گفت و از ویلا خارج شد. نزدیک مریم رفتم و کنارش نشستم. به بینی سرخ شده اش نگاه کردم.
- حالا انقدر ها هم سرد نیستا!
چشم هایش را تابی داد و گفت: ببخشید دیگه من مثل تو دنبه ندارم که تو سرما محافظت کنه از استخونام!
مشتی به پهلویش زدم.
- بی شعور من دنبال دنبه دارم!؟
گوشت بازویم را چلاند و گفت: از تبریز آمده بودی لاغر شده بودی ولی بازم چاق شدی.
به کل از بحث سرما فاصله گرفتیم. نگاهی به اندامم کردم.
- جدی میگی؟!
آرام زمزمه کرد: آره نون شوهر بهت ساخته.
با چشم و ابرو سمت فرهاد اشاره کردم و نیشگونی از پهلویش گرفتم.
- خفه شو مریم میشنوه زشته!
فرهاد کبریت را میان چوب ها انداخت و بلند شد و خندان رو به مریم کرد.
-خانوم من رو اذیت نکن مریم خانوم.
دلم برای خانمم نگفتنش رفت و برنگشت، لبخندم دل از دست رفته ام را رسوا کرد.
مریم بلند شد و نزدیک شومینه رفت.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 150
- چطور شما خانم مجید رو اذیت کنید عیبی نداره فرهاد خان! جواب های هویه! تازه من که چیز بدی نگفتم! گفتم نون شوهر بهت ساخته روز به روز داری چاق تر میشی.
با اعتراض نامش را صدا زدم: مریم!؟
فرهاد خنده ای کرد. نور پروژکتور گوشی اش را سمتم گرفت چشمکی به نگاه شرم زده ام زد و رو به مریم گفت: من باید بپسندم که می پسندم!
ورود احمد به داخل ساختمان به موقع بود که توانستم به خودم مسلط شوم و تن گر گرفته و صورت سرخ شده ام را به حالت عادی برگردانم. به یاد دارم فرهاد همیشه و راحت هر حرفی را می زد و هر حرکتی را انجام میداد و ترس و ابایی نداشت ولی نمیدانم چرا حالا این طور از حرف ها و حرکاتش خجالت می کشیدم و گر می گرفتم، حالا که محرمش بودم!
با زدن کلید برق و روشن شدن خانه همگی پروژکتور های گوشی هایمان را خاموش کردیم. تازه فضای سنتی خانه نمایان شد. دیوارهای تزیین شده با چوب و تابلوها و ظروف کار دست... در هر گوشه ی سالن یک نوع از آلت موسیقی قرار داشت از تار و سه تار و گیتار تا پیانو و تنبک و ترومپوت!
نگاهم را از سنتور نصب روی دیوار گرفتم و رو به احمد کردم و با بهت پرسیدم: احمد این همه آلت موسیقی رو همه رو بلدی بزنی؟!
سری به نشانه ی مثبت تکان داد.
-از هر کدوم یک سر سوزن.
فرهاد ضربه ای به شانه اش زد و سمتم آمد.
- شکسته نفسی می کنه همه رو در حد استادی و حرفه ای بلده.
نگاهم را از فرهاد که کنارم مینشست گرفتم و به احمد دادم.
- بهت نمیاد احمد آفرین خوشم اومد!
مجید رو به رویمان نشست.
-البته دو ساله دست به هیچ کدوم نزده!
تعجبم بیشتر شد.
-چرا؟!
احمد لبخندی زد و با شیطنت گفت: گذاشتمش بغل مدرک دکترام تنها نباشه.
مجید و فرهاد با غم به یکدیگر نگاه کردند.
احمد از جایش بلند شد و گفت: اتاق هاتونو بردارید من که همین جا می خوابم.
و به کنار شومینه اشاره کرد.
- دوتا اتاق بیشتر نداره ویلا. یکیش برای مریم و مجید. سمت فرهاد نگاه کرد و ادامه داد: یکیشم تو و عسل.
به ساعت دور مچش نگاهی کرد.
- هنوز سر شبه بابا. نیومدیم که بشینیم. اومدم خوش بگذرونیم. پاشید لباس گرم بپوشید بریم لب دریا.
از همان بدو ورودمان صدای دریا را میشنیدم. پرسیدم: صدای دریا میاد ویلا ساحلیه؟
مجید در حالی که بلند می شد گفت: آره یه آلاچیق خوشگلم پشت ویلاست بریم که جون میده الان سیب زمینی آتیشی درست کنیم.
یادم به گذشته کشیده شد. از همان بچگی هم مجید عاشق سیب زمینی و چای آتیشی بود. مریم شال گردنش را سفت کرد و با لبخند رضایت بخشی بلند شد.
-من آماده ام.
هنوز اورکت فرهاد تنم بود به قیافه ام که مطمئناً شبیه دلقکها شده بود خنده ام گرفت. کت را درآوردم و روی پای فرهاد که روی مبل ولو شده بود گذاشتم و بلند شدم. سمت چمدانم رفتم، قفلش را باز کردم و پالتوی مشکی ام را بیرون کشیدم. مانتو ام را درآوردم و پالتو را تنم کردم.
- من هم آمادهام.
همگی سمت بیرون راه افتادیم. لحظه ی آخر فرهاد دست برد و از روی میز عسلی کنار دیوار گیتار را برداشت.
احمد اعتراض کرد: اونو کجا میاری؟!
فرهاد خونسرد گفت: می خوام بزنی برامون.
- ول کن جان جدت. بزارش تو بیا.
ولی فرهاد توجهی نکرد و در را پشت سرش بست. ویلا را دور زدیم. هوا تاریک بود و دریا در تاریکی فرو رفته بود. صدای امواج کوتاهش میآمد. مسافتی را طی کردیم تا به نزدیکی ساحل و آلاچیقی که مجید تعریفش را میکرد رسیدیم. خیلی زود پسر ها دست به کار شدند و آتشی میان آلاچیق راه انداختند. احمد چراغ فیتیله ای را گوشه ای از آلاچیق گذاشت نور زرد رنگ و کمرنگش فضا را زیادی شاعرانه کرد. نگاهم را به دریا دادم.
-نمیشه رفت سمت دریا؟
احمد: نه خطرناکه موج های شب بی رحمند.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🌺🍃🌸
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 151
دلم به دریا زدن می خواست. بغ کرده چرخیدم و کنار مریم روی کنده درختی دور آتش نشستیم. مجید رو به احمد کرد.
- سیب زمینی نیاوردی؟
- تره بارم مگه! چه بدونم تو ویار سیب زمینیت میشه بیارم. فردا صبح زود میریم خرید می خرم.
مجید پوفی کشید و گفت: آتیش بدون سیب زمینی که فایده نداره.
فرهاد لبخندی زد و به احمد که کنارش نشسته بود نگاه کرد.
- چرا نداره اگه احمد یه دهن برامون بخونه غوغا می کنه این آتیش!
احمد: ول کن فرهاد.
حس کردم احمد کمی بی حوصله شده. چقدر دلم می خواست احمد و شخصیت جالبش را بیشتر بشناسم. تک خنده ای به نگاه کنجکاوم زد.
صادقانه اعتراف کردم که دلم دانستن ماجرایی که میدانم حتما وجود داشت را می خواهد.
-چرا دو ساله دست به ساز نزدی؟ آدمی که اینقدر علاقه منده که همه ی سازها رو با هم یاد گرفته حتما علت مهمی پشت اعتصابش هست.
لبخندی زد.
- الان اگه نگم هر دفعه نگاهت بهم بیفته کلی داستان برام میسازی نه؟!
خنده ام گرفت.
- نه اصرار به دونستن ندارم فقط کنجکاو شدم.
نگاهش را گرفت سرش را سمت دریا چرخاند. لحظاتی در سکوت گذشت. فرهاد و مجید سر به زیر و خیره به کفش هایشان غرق افکاری بودند که حدس زدن اینکه احمد و ماجرایش را مشمول میشد هوش سرشاری نمی خواست!
از این که با حرف جو جمع را سنگین کرده بودم پشیمان شدم. با لحنی دلجویانه احمد را صدا زدم: احمد؟
نگاهش را آرام برگرداند و دستش را سمت فرهاد دراز کرد.
- بده گیتار رو.
تای ابرویم بالا پرید. می خواست بعد از دوسال اعتصاب بشکند آن هم به خاطر حرف من!
بی اختیار گفتم: احمد نزن.
چشم ریز کرد: چرا؟
-حس می کنم اذیت میشی.
گیتار را از دست فرهاد که با تشویق نگاهش می کرد گرفت.
- باید از یه جایی شروع کنم دیگه. اراده ی تو بهم یاد داد که با هر چیزی حتی ناممکن هاش میشه جنگید.
لبخندی از تعریفش زدم ولی دلم برای سوز کلام احمدی که در برادری کمم نگذاشته بود گرفت. نگاهش را کوتاه بین فرهاد و مجید چرخاند، آهی کشید و گیتار را روی پایش تنظیم کرد. چشم هایش را بست.
- آوردمتون حالتون رو خوب کنم. آخه میزبان باید تابع میهمان باشه دیگه.
جمله ی معروف را به عمد برعکس می گفت! چشم هایش را باز کرد لبخندی زد و دستش را روی تارهای گیتار کشید.
لبخندش غلیظ شد.
- دلم برای صداش تنگ شده بود.
شروع به نواختن کرد. کارش فوق العاده بود. سوز آهنگ نشان از درد اجبار نوازنده اش داشت.
فرهاد و مجید آهنگ را می شناختند که شصتشان را به نشانه ی رضایت از انتخاب خوبش نشانش دادند. مجید با لبخند گفت: بخون.
و احمد همانطور که می نواخت سری به نشانه موافقت تکان داد و چند لحظه بعد با صدای بم و گیرایش شروع به خواندن کرد.
از سوز صدایش قلبم منقبض شد. احمد خوش خنده و شاد چه در دل داشت که اینطور حسرت و درد در هج به هج صدایش حس می شد. با تمام شدن آهنگ مریم شروع به دست زدن کرد و از فکر بیرونم آورد. لبخندی به احمد که حالا بیش از قبل هم برایم قابل احترام شده بود زدم و همراه مریم و بقیه تشویقش کردم.
- عالی بود احمد.
چشمکی زد و جوابم را داد: فدا.
مریم دستمالش را روی بینی اش کشید و رو به احمد گفت: حیف این هنر نیست که گذاشته بودیش کنار. به خدا من حالم خوب شد چه برسه به خودت.
مکثی کرد و پرسید: چرا کنار گذاشته بودی؟!
احمد تک خنده ای زد.
- کنجکاوامون دوتا شدن!
با مریم چپ چپی نگاهش کردیم. لبخندی زد و گوشه چشمش را خاراند و گیتار را جلوی پایش روی زمین گذاشت.
مکثی کرد و شروع به حرف زدن کرد: از بچگی عاشق موسیقی بودم ولی تو خانواده ی مذهبی ما موسیقی جایی نداشت یادمه اولین بار که تو ضبط خونمون آهنگ گذاشتم و بابام سرزده اومد خونه و شنید یه فص کتک خوردم ازش.
لبخندی زد. کتک از پدر برایش لذت بخش بوده!؟ قبل از این که بهتم بیشتر شود ادامه داد: توی مدرسه تو زنگ های بیکاری و تفریحی برای بچه ها آواز می خوندم، تا اینم به گوش حاج بابام رسید و باز یه فص کتک دیگه ازش خوردم. سامان یکی از بچه درس خون های کلاسمون بود. تو دبیرستان با هم آشنا شدیم. پدرش تهیهکننده ی موسیقی بود و همین هم باعث شد سمتش کشیده بشم تا جایی که شدیم دوتا برادر. بهم پیشنهاد داد کنار درس خوندن موسیقی رو هم یاد بگیرم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ई
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 152
شرایطم رو می دونست. قرارمون این شد که به بهونه کتابخانه و کلاس های تقویتی بریم خونشون یک ساعتی درس بخونیم و بعدش به موسیقی برسیم. از گیتار و سنتور شروع کردیم. علاقه استعداد هم میاره منم انقدر علاقه داشتم که هر سازی رو سر یکی دوماه فول میشدم. خلاصه گذشت و به شوق من سامان هم سر ذوق اومد و با هم برای آموزش بقیه ساز ها هم، کلاس رفتیم. شب ها تو خونمون برای ساز ها یی که با پول تو جیبی و خرجیم خریده بودم و دست سامان امانت گذاشته بودم دلتنگ که نه بی تاب می شدم ولی از ترس حاج بابا حتی فکرش رو هم نمی کردم که بخوام با خودم ببرمشون خونمون. خلاصه سر کنجکاوی تون رو درد نیارم...
در حالی که از داستان زندگی و علاقه و پشتکار عجیب و در عین حال قابل ستایشش تعجب کرده بودم به تیکه ای که بار من و مریم کرد خنده ام گرفت.
-...سال کنکورم بدون اینکه بگذارم کسی متوجه بشه کنکور هنر هم دادم و از شانس زد و رتبه خوبی هم آوردم، هم نظری هم هنر! می دونستم حاج بابا سرم رو میبره ولی اجازه نمیده برم موسیقی ولی با این حال تیر تو تاریکی بود دیگه، دلم و زدم به دریا و با حاج خانم، مامانم، در میون گذاشتم و ازش خواستم حاج بابا رو راضی کنه...
مکثی کرد و در حالی که چشم تو چشم من مبهوت شده بود لبخند زد و ادامه داد: طوفان شد!
تک خنده ای زد.
- با صدونود تا قد جوری از بابام کتک خوردم که هیتلر به کسی نزده بود! همون شد که بوسیدمش و گذاشتمش کنار رفتم رشته روانپزشکی و گفتم خلاص شم از اینهمه پنهانکاری و دلهره. سامان راهش از من جدا شد گروه موسیقی تشکیل داد و شد سامان یکه تازی که دخترا و پسرا برای صداش خودکشی می کنند هرچی هم که گفت بیا گمنام اهنگ بده بیرون قبول نکردم ولی از یه طرفم افتادم تو لج با حاج بابا و از اون اصرار که بیا برو زن بگیر از من انکار اینقدر فشار روم زیاد کردند که آخر بهشون گفتن من ناتوانم تو زن گرفتن.
فرهاد و مجید به خنده افتاده بودند، خود احمد که هر هر خنده اش قطع شدنی نبود. ولی من و مریم کمی خجالت میکشیدیم.
-...خلاصه قول دادم به حاج خانوم که برم دنبال دوا درمانم...
فرهاد و مجید هنوز خنده در صورتشان بود. در جریان شیطنت های احمد بودند و معلوم نبود چه بساطی برای آن پیرزن و پیر مرد ساخته بود که این طور یاد آوری اش برایشان خنده دار بود.
امان از دست احمد که به دلقک های سیرک تنه ای زده و از همه پیشی گرفته بود.
-...درسم که تموم شد مطب زدم. دو سالی با دیوونه ها...
با شیطنت نگاهی سمتم انداخت که چشم غره ای از سمتم دریافت کرد.
تک خنده ی دیگری زد و ادامه داد: یه دوسالی بودم تو مطب ولی...
آهی کشید و لب زیرین اش را داخل دهانش برد و به دریا نگاهی انداخت. من و مریم با کنجکاوی ولی فرهاد و مجید باغم نگاهش می کردند نگاهم را از صورت فرهاد به احمد را برگرداندم. سر برگرداند و لبش را از بند دندانش رها کرد
-کاری نبود که می خواستم. نتونستم کنار بیام. تعطیلش کردم و شماتت حاج بابا و بقیه رو به جون خریدم. رفتم و رستوران زدم. وضع مالی حاج بابا توپ بود اون کمکم کرد تک پسرش بودم و به قول خودش پشت و آبروش، کم نذاشت برام. رستورانی زدم و آهنگ هایی که خودم طراحی و نواخته بودم رو توی رستورانم گذاشتم برای مشتری هام.
پوزخندی زد و زمزمه کرد: هنر منم تو رستوران به نمایش گذاشته شد...
نویسنده : زهرا بیگدلی
۰۰
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
چقدر دوستداشتنی هستند
آدمهایی که تا آخر خوبند
آنها که برای
غرور و احساس ما هم به اندازه
خودشان ارزش قائلند
آنهاییکه دست دوستی میدهند و
تا همیشه میمانند ...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚سه پند #لقمان_حکیم به پسرش :
✍در زندگی بهترین غذا را بخور ...
✍در بهترین رختخواب جهان بخواب ...
✍در بهترین خانه ها زندگی کن ...
پسر گفت :
ما فقیریم چطور این کارها را بکنم ؟
لقمان :
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری ،
هر غذایی ، طعم بهترین غذای جهان را میدهد .
اگر بیشتر کار کنی و دیرتر بخوابی ،
هر جا که بخوابی بهترین خوابگاه جهان است ،
و اگر با مردم دوستی کنی ، در قلب آنها جای میگیری ،
و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 153
یاد صدای موسیقی ملایمی که در فضای رستورانش پخش بود افتادم. دلنشین بود یادم آمد چند سال پیش حتی از انتخاب آهنگ برای فضای رستوران تعریف هم کرده بودم.
-... تا دو سال پیش که حاج بابام تو بستر مرگ صدام زد و از من حلالیت گرفت گفت حلالم کن به خاطر من پا رو دلم گذاشتی و عمرت رو به پای رشته ای که دوستش نداشتی حروم کردی. برام سنگین تمام شد حلالیت گرفتن دم مرگش... حاج بابام کوه بود از آب و آتش یه محله خبردار وای می ایستادن. برام بار شد شرمندگی دم مرگش و به کل موسیقی رو گذاشتمش کنار تا امشب که باز هوایی شدم... علاقه چیزی نیست که از سر بپره میمونه انقدر میمونه تو دلت که تسلیم خودش کنه منو سازم این حسی ایم دیگه.
یاد بابا افتادم غصه ی توی چشم های بابا شب آخر برای من هم بار شد...
آروم زمزمه کردم: خدا رحمتشون کنه.
ممنونی گفت و گیتار را از جلوی پایش برداشت و روی پای فرهاد انداخت.
- یه خوشگلش رو بخون.
فرهاد با لبخند سری تکان داد و گیتار را روی پایش تنظیم کرد.
- خوب چی بزنم،
مجید با خنده گفت: به من نگاه نکن من نه زدنش رو بلدم نه خوندنش رو. من فقط کف می زنم براتون.
احمد نگاهم کرد چشمک ریزی زد و رو به فرهاد کرد.
- هرچه می خواهد دل تنگت بزن.
دست های فرهاد روی تارها رقصید و همزمان با بلند شدن صدای تار ها خواند: جانم باش.
احمد لبخند دندان نمایی زد و شصتش را سمت فرهاد گرفت.
- عالی!
سه بار کف دست هایش را به حالت تشویق به هم کوبید و با فرهاد شروع به همخوانی کرد.
- نوش دارو؛ بعدِ مرگ، فایـــده نداره…
جانـــم باش!
رُخ، نمایان کن وُ این ماهِ شبِ تابانم، باش…
جانــم باش!
داد از دل…!
نگاهش را از احمد گرفت و با لبخند نگاه پر حرف و سنگینش را در چشم هایم میخ کرد و خواند:
بی قرارت شدم؛ ای فریاد از دل!
صبــرِ من؛ رفته دگر بر باد، از دل…
داد از دل..! داد از دل…!
دیوانه وُ دیوانه وُ دیوانه وُ مستم!
غیر از تو وُ غیر از تو؛ کسی را نپرستم…
دل، دستِ تو وُ مستِ تو وُ بسته به جانم…
از عشقت، حیــرانم!
دیوانه وُ دیوانه وُ دیوانه وُ مستـــم!
غیر از تو وُ غیـــر از تو؛ کسی را نپـرستم…
دل، دستِ تو وُ مستِ تو وُ بسته به جانــم…
از عشقت، حیــرانـــم!
تو؛ ساغرِ عشقی…
بال وُ پَر عشقی…
یک گوشه ی پیدا نشده؛ توی بهشتی!
رسوای زمانه ام…
افتاده به جانم؛ عشقِ توئه…
عاشق کُشِ شیرین زبانم!
من جان توام فرهاد باور کن فقط قدمی تا من فاصله داری و باورش نداری همین که با شنیدن صدا و بلعیدن نگاه شیدایت قلبم دیوانه وار خود را به سینه ام می کوبد و خیال رسیدن به تو را در سر دارد یعنی جانت شده ام... فقط کافی است باور کنی و این فاصله دو متری میانمان را هیچ کنی...
دیگر نه ترانه میخواند و نه گیتار می زد ولی همچنان نگاه سنگینش رویم بود و اراده هر حرکتی را از من بی تاب شده صلب کرده بود. با دست زدن بچه ها به خود آمدم و دست پاچه و هول شده در دست زدن همراهیشان کردم.
احمد باز شوخی از سر گرفت. بالاخره بعد از ساعتی رضایت به برگشتن به ویلا را دادند داخل اتاق شدم و چمدانم را باز کردم و لباس راحتی پوشیدم روی تخت دونفره ساده کنار پنجره نشستم و موهایم را از بند کلیپ آزاد کردم و روی شانه هایم ریختم نگاهم را به بیرون از پنجره دادم. ماشین ها در حیاط پارک بودند مشغول شانه کردن موهایم شدم. درب حمام باز شد و فرهاد پوشیده در حوله تن پوش سرمه ای رنگ بیرون آمد.
- بیداری؟
موهای بورس را گرفتم.
- نه خوابم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 154
به شیطنتم لبخندی زد و جلوی آینه کنار تخت ایستاد. نیم رخش را نگاه کردم.
- فرهاد؟ یه سوال بپرسم.
-جونم بپرس؟
صدای زنگ موبایلش نگذاشت سوالم را بپرسم. گوشی اش را که همراه سوئیچ و کیف پولش روی تخت رها کرده بود برداشتم و سمتش گرفتم. گرفت و به صفحه اش نگاه کرد با خنده سری تکان داد.
- بیچاره شدم مامانه.
منتظر عکس العملی از من نشد به تماس را وصل کرد.
-جون دلم مامان جونم. چشم کف پات شروع نکنی ها یادم رفت بهت زنگ بزنم.
گوشی را از گوشش فاصله داد و روی حالت بلندگو قرار داد. -فرهاد به خدا دستم بهت برسه دست و پات رو زنجیر می کنم به خونه. برا خودت مستقل شدی میری نمیای. چی کار می کنی تو اون آپارتمان کوفتیت؟! الانم که سر از شمال در آوردی و خبرش رو باید از زهرا بشنوم.
-گذاشتی رو رگبارها! آروم تر به خدا فراموش کردم بهت خبر بدم. ببخشید.
- نگرانتم فرهاد. این آرامش یهوییت خوره شده به جونم.
چقدر دلم میخواست گوشی را از دست فرهاد بگیرم و یک ساعت قربان صدقه ی عمه مینا بروم. دلم برایش پر می کشید.
فرهاد خنده اش گرفته بود.
- دمت گرم مامان. آرامش من نگرانت می کنه!؟
- نگران نشم؟ باور کنم که با رفتن عسل کنار اومدی؟!
نگاهش سمتم کشیده شد. با شرمندگی نگاهم را دزدیدم و باز به برسم ور رفتم.
-کاری هم از دستم بر میاد مگه؟! نگران من نباش قربونت برم به خدا راحتم اینجوری. احمد یالغوز هم یه سر پیشمه نمیذاره بهم بد بگذره باور کن تو آپارتمان خودم بیشتر آرامش دارم.
-می دونم مادر همکف این آپارتمان شده آیینه دق همه مون
عمه به گریه افتاد و فرهاد به التماس.
-عه. مامان گریه نکن دیگه دورت بگردم اومدم سفر حالم گرفته میشه.
- باشه قربونت برم خوش بگذره بهت. مواظب خودت باش.
- چشم مینا خوشگله زود میام باشه.
باشه مامان جان مواظب باش.
- هستم چشم برو بخواب شب بخیر.
-شب بخیر عزیزم.
تماس را قطع کرد.
بلافاصله گفتم: فرهاد برگردیم تهران می خوام برم خونه پیش عمه.
تای ابرویش بالا پرید. کنارم روی تخت نشست. موهایم را از روی شانه ام به پشت کمرم هول دادم نگاهش سمت موهایم کشیده شد.
-آخرش چی؟ باید برم دیگه. خیلی شرمنده عمه هستم میدونم داره غصه میخوره.
نگاهش را به چشم هایم داد.
- اگه بفهمه برگشتی بال در میاره.
لبخندی زدم.
-تکلیف خونه رو هم باید مشخص کنم، مریم می گفت وکیل بابا پیگیر شده. باید بهشون بگم که هیچ چشم داشتی به اموال بابا ندارم و عمو حسین رو وکیل خودم کنم که هر جور صلاح میدونه عمل کنه. خودم هم باید برم تبریز هم برای کارهای دانشگاه هم آپارتمانم.
کلافه شد. کلاه تن پوشش را از روی سرش پایین انداخت پوفی کشید و از کنارم بلند شد. سشوار را از داخل چمدانش برداشت و روی میز کنسول گذاشت. لباس هایش را برداشت و داخل رختکن حمام رفت. تمام حرکاتش عصبی بود اصلا اسم آپارتمانم را که می آوردم به هم میریخت. خبر نداشت حال خودم بد تر است. زن بودم هرچه قدر هم عاشق باز نمی توانستم بی تقاضا کنارش بمانم. این کناره گیری و فاصله را خودش به وجود آورده بود خودش هم باید از میانمان برمیداشت.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️
🌺صبـح عالـیتـون متـعـالـی
🌺روزتـــون خـوش و خــرم
🌺دلاتون مملو از عشــ❤️ــق
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴 داستان واقعی #دختر_پسر_نما
@Dastanvpand
من مهناز نيستم، محسن هم نيستم. من يک آدم بدبخت هستم که قرباني بي مهري روزگار شده ام و به مرحله اي رسيده ام که نه دوست دارم مهناز باشم و نه محسن. دختر ۲۶ ساله که به اتهام درگيري خياباني با تيپ پسرانه دستگير شده است در دايره اجتماعي کلانتري بانوان افزود: ۸ سال قبل مادرم بر اثر بيماري فوت کرد و من که بچه آخر خانواده هستم با پدرم تنها ماندم. دو برادر و يک خواهرم سرگرم زندگي خودشان بودند و پدرم نيز پس از گذشت يک سال با زن ديگري ازدواج کرد..........
مهناز افزود: نامادري ام که زني حسود و زودرنج است از همان لحظه اي که پا به خانه ما گذاشت به جاي آن که مرا حتي به عنوان يک کنيز و کلفت بپذيرد و به نوعي جاي خالي مادرم را برايم پر کند سر ناسازگاري گذاشت و هر شب شاهد جر و بحث هاي او و پدرم به خاطر حضورم در خانه آن ها بودم. من خيلي سعي کردم کم لطفي هاي اين زن را تحمل کنم اما فايده اي نداشت و رفتار او روز به روز بدتر و بدتر مي شد. نامادري ام اذيتم مي کرد و با تهمت هاي ناروا قصد داشت مرا از چشم پدرم بيندازد.
@Dastanvpand
احساس مي کردم دچار مشکل روحي و رواني شده ام و به همين دليل حدود ۶ سال پيش از خانه فرار کردم. ابتدا لباس هاي دايي ام را پوشيدم و با تيپ پسرانه در خيابان ظاهر شدم و خودم را به عنوان يک پسر مجرد شهرستاني معرفي کردم و در يک کارگاه توليدي مشغول کار شدم و شب ها نيز در همان جا مي خوابيدم. در تمام اين مدتي که با ظاهر پسرانه کارگري مي کردم به حدي محتاط بودم که هيچ کس متوجه نشد دختر پسرنما هستم. اما از مدتي قبل مدير کارگاه گير داده بود که مي خواهد مرا داماد کند.
چون خيلي دلم شکسته بود و ناگفته هاي زيادي در زندگي ام داشتم با صاحبکارم درددل کردم و واقعيت را به او گفتم. متأسفانه از آن روز به بعد مزاحمت هاي مدير کارگاه شروع شد و او که فهميده بود دختر هستم مرا در چنگال هوس هاي شيطاني و پليد خود گرفتار کرد و... . من از او کينه به دل گرفته بودم و مي خواستم براي هميشه از اين جا بروم به همين دليل هم با چاقو به سراغش رفتم و او را زخمي کردم.
دختر ۲۶ ساله در پايان گفت: اگر نامادري ام کمي انسانيت به خرج مي داد و مي توانست برايم يک مادر مهربان و دوست و راهنماي واقعي باشد اين همه بلا و بدبختي به سرم نمي آمد.
🥗داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند🥗
@Dastanvpand
🥭🥭🥭🥭
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 155
در حمام باز شد و فرهاد بیرون آمد. از دیدنش در دوبنده ای که عضلات سینه و بازویش را به نمایش گذاشته بود هول شدم و نگاهم را دزدیدم. در طول دقایقی که مشغول خشک کردن موهایش بود توانستم خودم را نسبت به نوع پوشش عادت دهم. در حالی که هنوز سعی داشتم نگاهم به عضلاتش نیفتد صدایش زدم و سوالی که ذهنم را درگیر کرده بود پرسیدم: فرهاد علت اصلی تغییر شغل احمد چیه؟
ابرو اش را بالا انداخت.
- چرا فکر کردی که باید علت دیگری داشته باشه!؟
-از مکثی که تو تعریف هاش کرد و حال و هواش که عوض شد حدس زدم. اشتباه می کنم؟
نفسش را آه مانند فوت کرد و روی صندلی روبروی من نشست.
-نه اشتباه نکردی. رها کردن موسیقی به خاطر حاج بابا بود ولی رها کردن مطب به خاطر دختری به اسم راضیه.
حس کنجکاوی ام تحریک تر شد.
- راضیه کیه؟ چرا به خاطرش طبابت رو کنار گذاشته
- میگم ولی پیشش تابلو نکن از مرورش خوشش نمیاد ناراحت میشه.
سری تکان دادم و با اشتیاق گفتم: پس بگو.
خنده اش گرفت ولی حرفی نزد از اشتیاق و اصراری که برای سردرآوردن از کار احمد کرده بودم خجالت کشیدم.
- احمد پسر معتقدیه. تو این سال ها که با هم دوستیم یک بار هم ندیدم نمازش قضا بشه یا پاش رو قدمی از چهارچوبی که بهش پایبنده بیرون بزاره. احمد حتی معتقده که وقتی دلت برای کسی لرزید باید زود به سرانجام برسونیش وگرنه احساس انقدر ریشه دار میشه که ممکنه شیطان قالب بشه به نفس و از عشق واقعی یعنی خدا دورت کنه.
از تعجب چشم هایم گرد شدند.
- واقعا؟!
لبخندی زد.
-چی واقعا؟!
خودم هم نمیدانستم واقعا را برای چه گفتم. من منی کردم و گفتم: به همه ی حرف هایی که زدی. به احمد نمیاد خوب!
-چرا میاد، تو احمد رو خوب نمی شناسی. میدونی چند ساله سر تو با من بحث داره!
تعجبم بیشتر شد.
- سر من؟
- آره... آخرشم دیدی که تا محرممون نکنه ولمون نکرد. بیخیال بگذریم.
با یادآوری شرایط محرم شدنمان دلم گرفت. سری تکان دادم و گفتم: جریان راضیه رو بگو.
لبی تر کرد و گفت: چند سال پیش درمان دختر هجده ساله ای که دو بار دست به خودکشی زده بود رو به عهده گرفت هیچ کس از علت خودکشی های راضیه خبر نداشت احمد هم اوایل فکر می کرد جریان عشق های زودگذر دوران بلوغه که شاید به شکست منجر شده و راضیه از روی بچگی و نادانی این کار رو کرده ولی هرچه زمان گذشت و بیشتر راضیه رو دید متوجه شد که راضیه با وجود سن کمش خیلی فهمیده ست. اوایل خیلی سرسختی نشان میداد و با احمد راه نمی اومد ولی یواش یواش احمد اعتمادش رو جلب کرد و نرم شد... تو این مدت احمد هم ندونسته به راضیه علاقهمند شده بود. دیگه اون زمان حرف هامون فقط راجع به راضیه و مشکلش بود تا اینکه یه روز بالاخره راضیه اعتراف کرد که چی اذیتش می کرده که دست به خوشی زده.
مکث فرهاد بی طاقتم کرد.
-خب چی بود دلیلش فرهاد؟
آهی کشید و ادامه داد: علتش تجاوزی بود که به خاطر بی احتیاطی خانوادهاش بهش شده بود و کسی خبر نداشت. بگذریم از چند و چون قضیه ولی همین قدر بدون که پا به پای راضیه احمد هم داغون شد. راضیه رو به بهبود بود ولی نفهمیدیم چی شد که خبر خودکشی سومش ر آوردند که منجر به مرگ شده بود. یه دست نوشته برای احمد گذاشته بود فقط یه جمله بود نوشته بود《ممنون که جهنم و بهشت رو برام تشریح کردی من از این جهنم به بهشتی که حقمه میرم!》
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 156
احمد دیگه دیوونه شد. مطبش رو رها کرد، خانوادهاش رو به کل ریخت به هم. یه مدت طولانی گذاشت رفت مشهد بس می نشست تو حرم تا خود شب، بعدم که تونست خودش رو جمع و جور کنه به کل قید طبابت رو زد. هنوزم با سی و پنج سال سن نتونسته با قضیه اونجور که باید کنار بیاد و ازدواج کنه. حاج خانم دیگه داشت باورش میشد که احمد مشکل جسمی داره. دو سال پیش قسمم داد بهش بگم احمد دقیقا چشه. منم طاقت ناراحتیش رو نیاوردم و گفتم بهش جریان رو. حالا گیر داده بهش هر روز یه دختر براش نشون می کنه.
تحت تاثیر حال منقلب شده ام گفتم: وای باورم نمیشه فرهاد.
لبخندی زد و پرسید: چی رو باورت نمیشه؟
- همه ی چیز هایی که امشب راجع به احمد شنیدم رو. خیلی سختی کشیده از همه بدتر مرگ عشقش حتی تصورش هم درد ناکه.
نگاهش رنگ گله گرفت و به چشم هایم دوخته شد.
- از دردم خبر داری و اینقدر اذیتم می کنی!؟
اخم هایم از حرفش درهم شد. قبول دارم که قبل تر ها با رفتار سردم اذیتش می کردم ولی اینکه متوجه تغییر چند وقته ام نشده بود دلخورم کرد.
-چه اذیتی؟!
چشم هایش را کمی تنگ کرد.
- یعنی تو نمی دونی؟!
در چشمهایش زل زدم و با قاطعیت گفتم: نه، نمیدونم.
به حالت تمسخر در عین حال کلافه سری تکان داد.
- باشه هرچی تو بگی من اشتباه کردم.
پر حرص گفتم: چی میگی فرهاد؟! منو نگاه کن منظورت رو واضح بگو.
سرش را سمتم چرخاند و در چشم هایم خیره شد.
-هی آپارتمانم آپارتمانم! این اذیت کردن نیست؟! پس چیه؟!
- وای فرهاد یعنی تو میگی بیخیال واحدم بشم؟ ماشینم رو همه ی پس اندازم رو برای خریدنش دادم.
- نه خیر من نمیگم بیخیالش بشی. اینکه نقشه خرید آپارتمان توی تهران رو میکشی منو ناراحت میکنه.
چه می گفتم؟! زن بودم و همه جای سرزمین من رسم بر این بود که مرد برای تقاضای ازدواج پیش قدم شود. نفسم را همانند آه بیرون دادم و در حالی که از این وضعیت خسته شده بودم گفتم: آخرش چی؟
ابروهایش را نمایشی بالا انداخت و پر حرص خندید.
-هیچی آخرش من میمیرم تو راحت میشی از دستم.
از جایش بلند شد. با عصبانیت ایستادم و سد راهش شدم.
خواست راه کج کند که نزدیکش شدم اینقدر نزدیک که به وجبی راه یکی می شدیم.
- چرا اینقدر بهونه میگیری فرهاد؟
نگاهش بین چشم ها و لب هایم به نوسان درآورد کلافه دستی لابه لای موهایش فرو کرد.
- دارم کم میارم.
دلم می خواست بگویم خوب کم بیار! کم بیار این فاصله را! کم بیار این گریز را! کم بیار این ملاحظه جانکاه را!
ولی امان از قفلی که دختر بودنم به لب هایم زده بود. دستش را پیش آورد و تکه ای از موهایم را در دستش گرفت. از بالا تا نوک مو را نگاه کرد.
-دیگه جلو من موهاتو شونه نکن.
به حالت ایستادنم اشاره کرد و ادامه داد: اینجوری سد راهم نشو سینه به سینه من واینستا!
به صورتم خیره شد
-... دلبری هات رو کم کن، نذار کم بیارم جلوت و بیچاره بشم از نداشتنت!
حرفهایش چون تیری به قلبم رها شدند. این دیگر چه گره کوری بود که به رابطه مان خورده بود؟! مویم را رها کرد چنگی به پیراهنش که روی دسته ی صندلی آویزان بود زد و برداشت و از اتاق بیرون زد و من را با تمام دردها و بی قراری هایم در بهت تنها گذاشت. با بسته شدن در اشک هایم فرو ریختند. در آینه نگاهی به تکه موی بلندی که لحظاتی قبل در دست فرهاد نوازش شده بود کردم و به گریه افتادم.
کلیپسم را برداشتم و با دلگیری از حرف فرهاد بدون این که شانه کنم پیچیدم و در کلیپس جا دادم. هم غرورم شکسته بود هم دلم... دیگر سر در نمی آوردم از حرف ها و افکارش چه فکری در سرش بود که اینطور کنارهگیری پیشه کرده و من را تا این حد دور می دید؟!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─