🌷 توبه نکردیم رمضان می رود
🌷 وقت گران از کفمان می رود
✨ این دهه ی آخر و شبهای قدر
✨ همچو نفس از تن وجان می رود
🍃 وای! نبخشیده مرا پرکشید
🍃 همچو یکی مرغ پران می رود
🌙 آه صد افسوس که این ماه خوب
🌙 زود ز پیش همگان می رود
🌠 قدر ندانسته،شب قدر نیز
🌠 از کف هر پیر و جوان می رود
💖 دل نشده است پاک هنوز از گنه
💖 این رمضان است دوان می رود
🌟 بار الها،نظری کن،ببخش
🌟 بخت خوش تیره دلان می رود
🌸 آه،کجا عمر بلندی که باز
🌸 دیده شود جانب آن می رود
💌
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام #فهیمه
🌹با عنوان : #راه_بی_پایان
🌹قسمت چهارم
اما هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که پسرجوان از پشت سر بند کیفم را کشید و گفت:
🗒»کارتم روبگیر. شماره موبایلم روش هست. حتما بهم تلفن بزن!
😰« نمی دانستم چه عکس العملی نشان بدهم. فوری کارت را گرفتم و به سمت خانه راه افتادم.
💤همین که به خانه رسیدم پدر و مادرم، برادر تازه متولد شده ام را به مطب دکتر بردند و من در خانه تنها ماندم.
😌 پسرجوان حسابی ذهنم را درگیر کرده بود. وسوسه شده بودم که با او تماس بگیرم و حرف هایش را بشنوم اما جرات نمی کردم.
👋 اگر پدرم می فهمید دمار از روزگارم در می آورد.
📱بالاخره آنقدردل دل کردم که تا به خودم آمدم دیدم گوشی کنار گوشم است و دارم با انگشتانی لرزان شماره او را می گیرم. از ترس عرق کرده بودم و صدایم می لرزید. بریده بریده گفتم:
😥»من همون دختری هستم که امروز بهش کارتتون رو دادین!
« پسرجوان خنده ایی کرد و گفت: »می دونستم زنگ میزنی. منتظرت بودم.
😊راستی صدات چقدر قشنگه، درست مثل اون چشمای نازت!« پسرجوان که حالا می دانستم نامش»باربد« است، حرف های قشنگتری هم زد که برایم تازگی داشت. حرف ها و تعریف هایش بوی عشق و محبت می داد،💞
بوی یکرنگی.
حال و روزم در آن لحظات دیدنی بود. از اینکه پسری به زیبایی آن بازیگر در یک نگاه عاشقم شده بود به خودم افتخار می کردم.😎
🌹🍃ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹 *لطفاً مطالعه بفرمائید تا انشاءالله اطلاعات دینی و مذهبی شما سروران که تکمیل است کاملتر گردد*👇
*بهشت كجاست؟؟؟*
بالاي هفت آسمان و جدا از هفت آسمان.چون آسمان روز قيامت از بين ميرود اما بهشت جاويدان است و سقف بهشت عرش پرودگار است.
________________________
*جهنم كجاست؟؟؟*
مركز آن طبقه هفتم زمين است،در جايي به نام سجين.جهنم كنار بهشت نيست كه بعضي ها ميپندارند.
زميني كه بر روي آن زندكي ميكنيم زمين اول است و شش زمين ديگر وجود دارد كه زير زميني است كه بر روي آن زندگي ميكنيم.
______________________
*سدره المنتهي چیست؟؟*
درختي بزرك و سترگ كه ريشه هاي آن در آسمان ششم است و به آسمان هفتم نيز ادامه دارد.برگ هايي همانند گوش فيل.
اين درخت بيرون از بهشت واقع شده كه پيامبر(ص) جبرئیل را در كنار اين درخت به صورت حقيقي و و واقعي رويت كرد.بار قبل هم جبرئیل را در مكه در مكاني به نام اجياد ديده بود.
_______________________
*حورالعين چه کسانی هستند؟؟*
زنان مومنان در بهشت ،نه از انسان نه از ملا ئکه و نه از جن..اگر يكي از اين زن ها به زمين دنيا نگاه كند، مابين مشرق و مغرب را روشن ميكند.
_______________________
*الولدان المخلدون چه کسانی هستند*
خدمتكاران اهل بهشت،نه انس نه جن و نه ملائک،پايين ترين درجه اهل بهشت ده هزار تعداد از اين خدمتكاران را دارند.
________________________
*اعراف کجاست*
ديوار بلندي است براي مسلماناني كه خوبي و بدي شان مساوي است،مدتي در كنار آن ديوار ميخورند و مي آشامند و سپس وارد بهشت ميشوند.
________________________
*مدت زمان روز قيامت چقدر است*
پنجاه هزار سال... ملائکه و روح در روزي كه مقدار آن پنجاه هزار سال است عروج مي يابند..روز قيامت پنجاه جايگاه است و هر جايگاهي هزار سال.
عايشه در اين مورد از پيامبر پرسيد روزي كه زمين و آسمان ها تغيير ميكند ما كجاييم؟؟؟
فرمودند: بر روي پل صراط..هنگام عبور از اين پل صراط سه جايگاه بهشت،جهنم و پل صراط وجود دارد.
همچنين فرمودند اولين نفراتي كه از اين پل رد ميشوند من و امتم است.
______________________
*پل صراط کجاست*
دو جايگاه بهشت و جهنم دارد كه براي رسيدن به بهشت بايد از مسير جهنم عبور كرد.
پل صراط بالا و به طول جهنم واقع شده كه اگر با موفقيت تا انتهاي اين پل را پيمودي در بهشت را رو به روي خود ميبيني كه پيامبر به استقبال بهشتيان ايستاده.
________________________
*خصوصيات پل صراط* :
باريك تر از مو-برنده تر از شمشير-بسيار تاريك-زير آن جهنمي تيره و تار كه از عصبانيت در حال انفجار است.
تمامي گناهانت بر روي پشتت حمل ميكني و اگر زياد گناهكار باشي عبورت را آهسته ميكند.اما اگر كوله بار گناهت اندك باشي در يك چشم به هم زدن عبور خواهي كرد.
پل صراط چنگك هايي دارد كه زير پاهات را زخمي ميكند كه اين كفاره گناهان و كلمات و نظرات گناه آلود است.شنيدن فريادهاي بلند كساني كه پاهايشان ميلغزند و به قعر جهنم سقوط ميكنند.
رسول الله انتهاي پل در كنار در بهشت ايستاده اند تو را در حالي كه بر روي پل شروع به راه رفتن ميكني ميبيند و برايت دعا ميكند و ميگويد اي خدا نجاتش بده.اين بنده مردماني را كه به قعر جهنم مي افتند و كساني كه نجات ميابند و اهميت نميدهد.بنده والدين خود را ميبيند اما توجهي نميكند.در آن لحظه آنچه كه برايش مهم است فقط و فقط نجات خودش است.
بر فتنه هاي دنيوي صبر كنيد كه سراب است.تلاش كنيم و به همديگر ياري برسانيم تا در بهشتي كه پهناي آن به اندازه آسمان ها و زمين است همديگر را ملاقات كنيم.فراموش نكنيم هم اكنون اين مطلب،صدقه اي است جاري قرار دهيم.بار خدايا ما را از عبوركنندگان از پل صراط قرار بفرما..
بعد از اين همه مطلب،آيا كسي ارزش آن را دارد كه به خاطرش كينه به دل كني و اعمالت را تباه كني..مخلوق را به خالق بسپار.
*از خود بپرس چند سال از زندگي ام را گذرانده ام و چند صباحي از زندگي ام باقي است؟ آيا تضميني هست كه لحظه اي بعد زنده باشم؟*
https://eitaa.com/yaZahra1224
*بارخدايا،اين مطلب را صدقه اي جاري از من،پدر و مادرم و تمامي مسلمانان قرار بده.*
چرا میّت اگر به دنیا برمی گشت می خواهد صدقه بدهد؟؟؟
همانطور که الله تعالی می فرماید:
"سوره منافقین"
(رب لولا اخرتنی الی اجل قریب فاصدق واکن من الصالحین)
ترجمه:پروردگارا چرا مرگ مرابه تاخیر نینداختی تادرراه خداصدقه دهم و ازصالحان باشم.
ونگفت : بدنیا بازگردم تا نمازبخوانم یاروزه بگیرم بابه عمره بروم!!!
علماء می گویند ؛میت صدقه راانتخاب می کندچون اثربزرگی بعد ازمرگش می بیند.
پس زیادصدقه دهید چون فردمؤمن روز قیامت زیرسایه صدقه اش می باشد،
و همچنین از طرف مردگانتان نیز صدقه دهید چون آنها آرزو می کنند به دنیا برگردند وصدقه دهند وعمل صالحی انجام دهنداین آرزوی آنها رابراورده کنیدوفرزندانتان رانیز براین کارعادت دهیدتا صدقه بدهند.
ن
*بهترین صدقه ای که الان
🌷از شهدا یاد گرفتم :🔰
🌷از ابراهیم هادی
✅ پهلوانی را ...
🌷از حاج همت
✅ اخلاص را ...
🌷از هادی ذوالفقاری
✅ پاکدامنی را ...
🌷از باکری ها
✅ گمنامی را ...
🌷از علی خلیلی
✅ امر به معروف را ...
🌷از مجید بقایی
✅ فداکاری را ...
🌷از حاجی برونسی
✅ توسل را ...
🌷از مهدی زین الدین
✅ سادگی را ...
🌷از حسين همدانى
✅جوانمردى و اخلاق را ...
🌷با این همه نمیدانم چرا ، موقع عمل که میرسد ، شرمنده ام!!!!
شرمنده ........🌷🌷
🌹راه شهدا ادامه دارد...
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/yaZahra1224
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هشتاد_پنجم
از اون موقع بدبختى من شروع شد. هنوز چهل بابام نشده بود که مادر بزرگم، -مادر بابام- منو برد تو طویله و به اسم اینکه مى خواد نحسى رو از من جدا کنه، حسابى با چوب کتکم زد. انقدر به بدن کوچک و دست و پام ضربه زده بود که از شدت درد بی هوش کف طویله افتاده بودم و اگه مادرم به دادم نمى رسید، ممکن بود تلف بشم. دو روز بی هوش افتاده بودم کنج خونه، حتى یک دکتر بالاى سرم نیاوردند. بادمجون بم هم آفت نداره، خودم بلند شدم و دوباره راه افتادم اما از ترس به مادر بزرگم نزدیک نمى شدم. تا مدتها بدنم درد مى کرد و کبود بود. آن موقع، مادرم چو انداخته بود که خانم جان با چوب، نحسى رو از گلى دور کرده برده، کم کم داشتم روى خوش زندگى رو مى دیدم که مادرم افتاد توى تنور وجزغاله شد. بیچاره موقع انتظار، پاى تنور خوابش برده و زیر پاش سست شده بود و با سر رفته بود توى تنور داغ! دوباره همۀ نگاه ها متوجه من شد و اینکه نحسى و بدشگونى من درمون نداره. از اون لحظه، سیه بختى واقعى من شروع شد.خواهر و برادرام همه بین افراد فامیل تقسیم شدند، برادرام رو همه روى هوا بردند، خوب پسر بودند و می توانستند کمک خوبى در مزرعه باشند. خواهران بزرگم هم براى قالى بافى و کار خانه به درد مى خوردند. اما کوچکترها تا چند وقتى ازاین خانه به آن خانه پرت می شدند. وضع من هم که دیگه معلوم، هیچکس دلش نمی خواست منو نگه داره، عاقبت عموي بزرگم که مرد مهربان و خدا ترسی بود، علی رغم مخالفتهاي شدید مادر و زن و دخترانش مرا به خانه خودشان برد. تا وقتی که عمویم در خانه بود، کسی محلم نمیذاشت و کاري به کارم نداشت، اما وقتی عمویم بیرون می رفت،انقدر منو اذیت می کردن که با آن سن کم دلم می خواست بمیرم. دختر عمویم، عصمت، رد می شد و محکم می زد توي سرم، وقتی گریه می کردم گیس هایم رو می گرفت می کشید و داد می زد: خفه شو! خفه شو الان نحسیت ما رومی گیره.
آن یکی دختر عمویم، نیم تاج، تا مرا می دید، دماغشو می گرفت و رد می شد. کافی بود دستم به لباسش بخورد انقدر کتکم می زد که بی حال می افتادم. زن عمویم، گلاب خانم، اصلا با من حرف نمی زد. جوري رفتار می کرد که انگار من وجود ندارم. نه نگاهم می کرد، نه با من حرف می زد. موقع غذا خوردن تو یک کاسه شکسته و پلاستیکی برام غذا می ریخت و میذاشت جلوي در، تا همان جا بخورم. گناه هر اتفاق بدي هم که می افتاد به گردن من بود. اگر از سه پشت آن طرف تر، یک پیرزن نود ساله در فامیل می مرد، همه به من خیره می شدند. و چهره در هم می کشیدند که همش تقصیر بدقدمی گلی است وگرنه فلان کس که طوري اش نبود!! گاه گداري هم که از اطرافیان و اهالی ده کسی می مرد، مادر بزرگم دوباره با چوب به جان من بدبخت می افتاد تا به اصطلاح خودش نحسی رو از من دور کنه.
با آن همه مصیبت باید کار هم می کردم. به مرغها دان می دادم، خانه را جارو می زدم، لباسها رو با دستهاي کوچک توگرما و سرما می شستم... کم کم بزرگ شدم. دختر عموها یکی یکی شوهر کردند و رفتند. وقتی براشون خواستگار می آمد، منو تو طویله زندانی می کردند تا خواستگارها بروند و نحسی من دامنشان را نگیرد. در تمام مراسم نامزدي و عروسی هم باز جاي من کنج طویله بود. کم کم براي من هم خواستگارانی پیدا شدند. عمویم هر چه سعی می کرد من سر و سامون بگیرم، زن عمو و دختراش نمیذاشتند. تا کسی پاشو میذاشت جلو، چنان پشیمونش می کردند که می رفت پشت سرش رو هم نگاه نمی کرد. من هم بی زبون و دست به سینه منتظر بودم بلکه فرجی هم در کار من بشه. داشت از سن ازدواجم می گذشت، حالا علاوه بر بدقدمی و شومی، انگ ترشیده هم روم می زدند.
در تمام این سالها، در برابرتمام اذیت و آزارهایی که به من می دادند، هرگز حرف و گله اي نکردم، به هیچکس! فقط با خداي خودم درد و دل می کردم و از او می خواستم کمکم کند. نزدیک به بیست سالم بود که صفر پیدایش شد. اون موقع ها، صفر روي زمین مردم کار می کرد و مزد می گرفت، وضعش بد نبود. یک بار که براي آوردن هیزم براي تنور به جنگل رفته بودم، دیدمش.پانزده، شانزده سالی از من بزرگتر بود. آمد جلو و شروع کرد به حرف زدن، از شرم و خجالت قرمز شده بودم. فقط تقریبا گوش می کردم، نمی توانستم جواب بدهم.
#کانال_حضرت_زهرا س 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هشتاد_ششم
صفر آن روز گفت که می داند مردم به چه چشمی به من نگاه می کنند وبه نظرش همه این حرفها خرافات و احمقانه است بهم گفت که قبلا ازدواج کرده ولی گل نسا زنش، سر شکم اول، همراه بچه، مرده و اونو تنها گذاشته است. برام گفت که یتیم بوده و با بدبختی بزرگ شده و توانسته خرجشو در بیاره و حالا بعد از چند سال که از مرگ گل نسا گذشته، می خواد دوباره زن بگیره و براش مهم نیست چه نسبتهایی به من می دن! بهم گفت دلش می خواد زنش هم مثل خودش رنج کشیده و زحمت کش باشه که اینها رو در وجود من دیده و خوشش آمده است، بعد ازم پرسید می خوام باهاش عروسی کنم یا نه؟ براي اولین بار تو تمام زندگی ام کسی پیدا شده بود، که میل مرا هم در نظر می گرفت. با خودم فکر کردم، دیدم بهتر از صفر برام پیدا نمی شه. هم هنوز جوون بود، هم کاري وزحمت کش، از همه چیز من هم خبر داشت و می دونست. هر جا هم می رفتم و هر چقدر هم کار می کردم باز صد برابر از خانه عمویم بهتر بود. این بود که جواب مثبت دادم و صفر به خواستگاري ام آمد. هر چه اطرافیان سعی کردند منصرفش کنند و هر چه قدر پشت سرم بدگویی کردند و نسبتهاي ناروا دادند، در صفر اثر نکرد و سرانجام دست خالی به خانه بخت روانه ام کردند. صفر هم که یک بار زن گرفته بود، دیگر عروسی نگرفت و آرزوي یک مراسم عروسی و پوشیدن لباس عروس، به دلم ماند. در عوض هر چه در خانه عمویم، زیر دست مانده و بدبخت بودم، در خانه صفر فکر می کردم دربهشت هستم. کارهایم کمتر شده بود و حداقل سرکوفت نمی خوردم. صفر بعد از کار یک راست به خانه می آمد و وقتی همه چیز را تمیز و مرتب می دید، از من تشکر می کرد. اوایل هر وقت ازم تشکر می کرد، گریه می کردم.
بعدها کم کم عادت کردم که کمی هم به خودم احترام بگذارم. صفر کسی را نداشت و منهم اصلا دلم نمی خواست با فامیل رفت وآمد کنم. چند ماهی که از ازدواجمان گذشت حرفهاي مردم کمتر شد و من هم در آرامش بودم. بعد حامله شدم، صفرخیلی خوشحال بود و مدام دور و برم می پلکید. می دانستم از زایمان زن اولش، خاطرة بدي دارد و سعی می کردم خیالش را راحت کنم. با اینکه از من خیلی بزرگتر بود، دوستش داشتم و بهش محبت می کردم. سرانجام موعد زایمانم فرا رسید و ماماي ده که خیلی هم حاذق بود، بالاي سرم آمد. بیچاره صفر مثل مرغ سر کنده، بال بال می زد. من خیلی راحت وزود زائیدم. یک دختر خوشگل که مثل برف سفید بود و لبها و لپهاي سرخ داشت. واي که صفر چه ذوقی داشت. چقدرشیرینی و نقل و نبات بین مردم پخش کرد. گوسفند قربونی کرد. نمی دونی! اسمش رو هم با عشق و شور گذاشت عاطفه! ... عاطفه شده بود چشم و چراغ صفر، زود از سر کار می آمد و دخترش رو با خودش می برد گردش، براش کفش و لباس و اسباب بازي هاي خوب می خرید. منهم خوشحال و راضی بودم. عاطفه بزرگتر می شد و من اما دیگر حامله نمی شدم. پیش ماما رفتم، دکتر رفتم، هزار جور دواي گیاهی خوردم، دادم برام دعا نوشتن، اما نشد که نشد! صفر هم راضی بود، می گفت چرا انقدر خودت رو عذاب می دي؟ ما که بچه داریم، دختر و پسر هم با هم فرقی ندارن!... اما من همیشه دوست داشتم چند تا بچه داشته باشم که با هم همبازي شوند، ولی خوب با قسمت نمی شد جنگید.
عاطفه تقریبا سیزده، چهارده ساله بود که سیل همه جا را برداشت. صفر بدبخت شد. تمام زمینها رو شالی کاشته بود و آب ویرانگر تمام برنج ها رو از ریشه کنده بود. تمام زمین زیر آب رفت، البته شالی همیشه تو آب هست، اما سیل همه چیز رو شست وبرد. سر موعد، صاحب زمین که ملاك بزرگی هم بود، سهمش رو می خواست. هر چی صفر می گفت بابا جون سیل همه چیز رو برده! می گفت به من ربطی نداره. من اجاره ام رو می خوام. هر چی این در و اون در زدیم و من چند تا النگوم رو فروختم، پول جور نشد که نشد. یک شب دیدم نعمت خان خوشحال و خندان به طرف خونه ما می آید. همون صاحب زمین! فوري صفر رو صدا کردم و چاي درست کردم. عاطفه هم که داشت درسهاشو می خوند و می نوشت، رفت تو ایوون پشتی تا باباش شرمنده نشه. خیلی بچۀ مهربون و با عقلی بود خلاصه! نعمت آمد و نشست. شروع کرد به بگو و بخند با صفر، منهم خوشحال شدم که حتما. نعمت خان قانع شده که سیل آمده و تقصیر ما نبوده و آمده یک جوري با صفر کنار بیاد. ولی وقتی دیدم نعمت رفت و صفر حسابی رفت توخودش، فهمیدم قضیه این نیست. آنقدر نشستم و به صفر پیله کردم تا عاقبت زیر زبونش رو کشیدم تا فهمیدم قضیه چیه! نعمت در لفافه به صفر حالی کرده بود که حاضره از بدهی اش بگذره به شرطی که ما عاطفه رو به پسرش بدیم.
#کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام #فهیمه
🌹با عنوان : #راه_بی_پایان_5
🌹قسمت پنجم
دوستی من و باربد از همان روز آغاز شد. با زمزمه های عاشقانه اش که »تو دختر رویاهای من هستی!« و یا »من عاشقت شدم چون تو تنها کسی هستی که می تونم کنارش خوشبخت بشم!
😔« چنان آتشی به جانم انداخت که دیگر نمی توانستم خاموشش کنم.
باربد وحرف هایش یک لحظه هم از ذهنم بیرون نمی رفتند. دیدارهایمان تکرار شد.
😒باورم نمی شد که این قدر نترس شده باشم. من که از پدرم خیلی می ترسیدم حالا بی هیچ واهمه ایی به بهانه کلاس های فوق برنامه و کامپیوتر و...از خانه بیرون می رفتم و با باربد در جاهای مختلف قرار میگذاشتیم.
همان روزها بود که سه تا تجدید آوردم و با خواهش و تمنا از مادرم خواستم به پدر چیزی نگوید. اگر پدرم از وضعیت درسی ام با خبر می شد حتما شدیدا کنترلم می کرد و آن وقت دیگر نمی توانستم باربد را ببینم.
📙 برای اینکه شک پدر و مادرم برانگیخته نشود سعی می کردم درسم را خوب بخوانم تا خیالشان راحت شود.
💘 باربد دیگر دین و دنیایم شده بود. او را تا حد پرستش دوست داشتم.
😔نمی دانم چه جادویی در کلامش بود که هر چه می گفت دربست و بی چون و چرا می پذیرفتم. ایمان داشتم به اینکه هیچ کس به اندازه ی او خیر و صلاح مرا نمی خواهد
💥و اینگونه شد که وقتی سه ماه پس از آشنایی مان آن اتفاق بین مان افتاد، دل به وعده های باربد که می گفت »یکی دو ماه صبر کن، حتما میام خواستگاریت.« دل خوش کردم!😔
من به باربد ایمان داشتم و چون خودم را همسرش می دانستم در برابر همه خواسته هایش تسلیم می شدم.
✅انصافا او هم بلد بود با کلمات خوب بازی کند و من با سادگی تمام در برابرش که یک هنرپیشه تمام عیار بود، خام شده بودم...
🌹🍃ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❌ وقتی میخواهند برای من و تو جوک بگویند،
می گویند یک روز #غضنفر ...!
در صورتیکه غضنفر یعنی "شیر، مرد با صلابت و قوی" و از قضا یکی از القاب حضرت #علی(ع) است 😪‼️
❌ وقتی یک چیز از مُد افتاده به آن می گویند #جواد !
و جواد به معنای ”بخشنده و سخاوتمند” است. و از قضا از القاب #امام_نهم!
❌ از اسم #بتول برای مسخره کردن استفاده میکنند! ولی بتول یعنی پارسا و پاکدامن… که بصورت خیلی اتفاقی از القاب حضرت زهرا و مریم(س) است!😔
❌ در فیلمها نامهای #تقی و #نقی را به هزل می آورند! و تقی یعنی با تقوا و نقی به معنای پاک و پاکیزه.. و اتفاقا از القاب امام #جواد (ع) و امام #هادی (ع) !
❌ اخیرا #جعفر (جفر!) هم شده است نماد بلاهت و سفاهت! سوژه جوکهایی با تم مشروب، زن بارگی، لواط و..!!
جعفر به معنای ”جوی پر آب” است و کاملا اتفاقی !! اسم #امام_ششم ما شیعیان امام صادق (ع) که #سرچشمه علم و دانش در جهان اسلام و حتی جهان است!
❌ #عسکر و #عباس هم دارند میکنند سوژه فلان تیپ آدم ها! و باز هم خیلی اتفاقی!!
⚠️⚠️بنظر شما این حجم از جوک سازی و حتی کانال سازی با اسامی #اهلبیت(ع)، اتفاقی است؟! چرا در این جوکها، نام شاهان ستمگر جهان در طول تاریخ، سمبل حماقت و زن بارگی و توحش و بزن بهادری و سوژه طنز نمیشوند؟!
✅ دوست خوبم
برای از بین بردن مقدسات و هویت یک ملت،
اول ⬅️ #طنز و #جوک میسازند، بعد ⬅️ #تمسخر میکنند، و بعد ⬅️ #توهین و #هتاکی
نگذاریم به همین سادگی، هویت شیعی و اسلامی ما ایرانیان را بمیرانند.. 🔥
🚫هرگز با اسامی اهلبیت و پیامبران، جوک نسازیم.. کپی نکنیم.. و نخندیم🚫
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#قرار_عاشقی
روایـت اسـت کـه :
هـر زمـان جـوانـی دعـای فـرج ِ مـهـدی (عـج) را زمـزمـه کـند.. هـمزمان امـام زمـان دسـتهـای مـبـارکـشـان را بـه سـوی آسـمـان بـلـنـد مـی کـنـند و بــرای ِ آن جـوان دعـا مـیـفـرمـایند...
چـه خـوش سـعـادتـن کـسـانـی کـه حـداقـل روزی یـک بـار دعـای ِ فـرج را زمـزمه می کـنند ..
🌺پس این توفیق را از خود دریغ مکن🌺
🔔بياد مولا به رسم هر شب راس ساعت 21🔔
بسم الله الرحمن الرحيم
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
و برای سلامتی محبوب
اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا
#کانال حضرت زهرا س 👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a