✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_دهم
دیدن صالح در کت و شلوار سفید و پیراهن یاسی رنگ حسابی مرا سر ذوق آورده بود.😍 می دانستم کار سلماست.😏 صبح به منزل ما آمد و گفت چه می پوشم. کلی هم سر به سرش گذاشتم که می خواهم سورپرایز باشد😜 که با جیغ و داد سلما تسلیم شدم و بلوز و دامن سفید و روسری یاسی رنگم را به او نشان دادم. حالا کاملا با صالح یکرنگ بودم و لبخند های از سر ذوق دیگران😊 مرا شرمگین می کرد.😅 خانه شلوغ شده بود. اقوام ما و آنها کم و بیش آمده بودند و کمی استرس داشتم چادر حریر سفیدی که گلهای صورتی داشت به سر داشتم. دسته گل صالح را💐 با خودم به آشپزخانه بردم. گل خاستگاری را از گلدان روی اپن برداشتم و دسته گل آلستر بنفش را که بازهم با گلهای نرگس تزئین شده بود، توی گلدان روی اپن گذاشتم.😊 مادرم خودش چای را آماده کرد و به پسر عمویم داد که تعارف کند. من را کنار خودش نشاند و بحث های متداول مردانه...👨
بحث که به قرار و مدار ازدواج رسید، آقای صبوری خطاب به پدرم گفت:
ــ بهتره بریم سر اصل مطلب. اگه شرط خاصی مد نظرتونه بفرمایید بگید.
پدرم جابه جا شد و گفت:
ــ والا شرط خاصی که نه... فقط...
ــ بفرمایید
ــ اگه اجازه بدید یک بار دیگه دخترم با پسرتون صحبت کنه☺️
از قبل از پدر خواسته بودم که با صالح اتمام حجت کنم. صالح با شرم و سردرگمی بلند شد و همراهم به داخل اتاق آمد.😳 درب را بستم و بی توجه به نگاه متعجب صالح لبه ی تخت نشستم. صالح روی صندلی ننشست. زانو زد و پایین تختم روی فرش وسط اتاق مودبانه و سربه زیر نشست.😌
ــ اااام... می خواستم باهاتون اتمام حجت کنم.
سرش را بلند کرد و لحظه ای از نظر مرا گذراند و متوجه پیشانی بندش شد که به دیوار پشت سرم وصل بود. لبخندی کشیده رو لبش نشست😁 و گفت:
ــ امر بفرمایید. گوشم با شماست.
ــ می خوام قول بدی نمیری...✋
صدای خنده اش بلند شد و خیلی زود خودش را جمع کرد.😂 بدنم می لرزید و نمی توانستم ادامه دهم. لحنم صمیمی شده بود و جمله ام کودکانه بود.
ــ منظورت چیه مهدیه خانوم؟
ــ سوریه... می دونم دوباره میری و من اصلا مخالف نیستم و خودمو فدای اهل بیت می کنم اما... دلم نمی خواد شهید بشی... خواهش می کنم قول بده سالم برگردی.🙏😔🙏
کمی کلافه بود و جدی شد.
ــ آخه مگه دست خودمه؟ کمی منطقی باشید😒
ــ می دونم. حداقل که می تونی واسه شهادت سینه سپر نکنی. مواظب خودت باشی و سالم برگردی خونه.😔
سرم را از شرم پایین انداختم و چشمم را بستم. صدایش آرام شده بود و محبت آمیز گفت:
ــ چشم خانوم...😍 قول میدم بیشتر از همیشه مواظب باشم. چون دیگه یه نفر تو خونه منتظرمه. امر دیگه ای نداری؟😊
لحن او هم صمیمی شده بود. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و او بی صدا به دنبال من.
عمویم صیغه ی محرمیت را خواند و مارا شرعا با هم محرم کرد. حالا دل سیر او را نگاه می کردم. چادر را کمی عقب دادم و چشمان خیره اش را نگاه کردم. زیر لب گفت:
ــ مبارک باشه خانومم. ان شاء الله به پای هم پیر بشیم.😍❤️
از ته دل گفتم "ان شاء الله"
و انگشتر نامزدی💍 را در دستم چرخاندم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن: #طاهــره_ترابـی
🔷 کپی برداری و ارسال رمان جایز نیست و حرام است❌🚫
┄┅✿💓@mojahede_dameshgh💓✿┅┄✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_یازدهم
یک هفته بود که نامزد صالح بودم. یک هفته بود که تمام فکر و ذکرم شده بود صالح و دیدن او. همسایه بودیم و دیدارمان راحت تر بود. هر زمان دلتنگش می شدم با او تماس می گرفتم. یا روی پشت بام می آمد یا توی حیاط. خلاصه تمام وقت کنار هم بودیم. حس می کردم وابستگی ام به او لحظه به لحظه بیشتر می شد. آن روی سکه را تازه می دیدم. صالح سر به زیر و با حجب و حیا به پسربچه ی پرشیطنتی تبدیل شده بود که مدام مرا با شیطنت ها و کارهای خارق العاده اش غافلگیر می کرد.😳 تنها زمانی که به محل کار می رفت او را نمی دیدم.
لابه لای دیدارهایمان خرید هم می کردیم.👗👠👛 قرار بود بعد از ماه صفر عقد کنیم. باورم نمی شد خاستگاری و نامزدی مان عرض یک هفته سرهم بیاید. چیزی به موعد عقدمان نمانده بود. با هم به خرید حلقه رفتیم. سلما کار داشت و نتوانست همراهمان بیاید زهرا بانو هم بهانه ای آورد و ما را تنها به خرید فرستاد. بابا عابر بانکش را به من داد که حلقه ی صالح را حساب کنم. روسری سفیدم را مدل لبنانی بستم و چادر عربی را سرم انداختم و بیرون رفتم.☺️ صالح ماشینش را روشن کرده بود و منتظر من بود. سوار که شدم با لبخندی تحسین بر انگیز نگاهم کرد و گفت:
ــ سلااااام خانوم گل...😍 حال و احوالت چطوره؟ خوش تیپ کردی خانومم...
گونه هایم گل انداخت و چادرم را مرتب کردم.
ــ سلام صالح جان. چشمات خوش تیپ میبینه...
ــ تعارف که ندارم. این مدل روسری و چادر عربی بهت میاد. قیافه تو تغییر
داده.
از توجه اش خوشحال بودم. نفسی عمیق کشیدم و گفتم:
ــ نمی خوای حرکت کنی؟
ــ نمیذاری خانووووم.
به اتاقم رفتیم. سینی را گوشه ای رها کردم. و کنار صالح روی تختم نشستم. انگار تازه پیدایش کرده بودم.😍 هنوز هم دلخور بودم اما دلم نمی آمد به سرش غر بزنم. جعبه کادویی را بازکردم. ادکلن بود. کمی دلم فشرده شد.💔
ــ چی شد مهدیه جان؟ خوشت نیومد؟
ــ نه... یعنی... اتفاقا خیلی هم خوش رایحه ست. فقط...
ــ فقط چی خانوم گل؟
ــ صالح جان😔 مگه نمیدونی عطر جدایی میاره؟
خندید. دستی به موهایم کشید و آنها را پشت گوشم پنهان کرد.
ــ عزیز دلم بد به دلت راه نده. من که می دونم... مگه اینکه فقط مرگ ما رو از هم جدا کنه که اونم مطمئنم حضرت عزرائیل جرات نمی کنه سراغ من بیاد وگرنه با تو طرفه.😜
خندید و ریسه رفت. با مشت به بازویش زدم و اخم کردم و گفتم:
ــ زبونتو گاز بگیر.😒
ــ مهدیه جان... عطر از چیزهایی بوده که پیامبر خوشش می اومده. بهتره روایات و احادیثمون بیشتر مد نظرت باشه تا این حرف های کوچه خیابونی. حالا بگو ببینم چرا عصر ازم دلخور بودی؟😏
نگاهش کردم و چیزی نگفتم. خودش می دانست چرا، اما می خواست با حرف زدن مرا سبک کند.
ــ سکوتت هم قشنگه خانوووووم.😘
بوسه ای به پیشانی ام زد و گفت:
ــ می دونم. دو روزه نبودم و کم کاری کردم اما به جون خودت اینقدر سرم شلوغ بود که گفتنی نیست.
ــ روزا سرت شلوغ بود، نمی تونستی شبا بهم زنگ بزنی؟😒
ــ بخدا اگه بگم عین جنازه می افتادم و خوابم می برد باورت میشه؟
تنم لرزید. بغض کردم و گفتم:
ــ این اصطلاحات قشنگ چیه به خودت نسبت میدی آخه؟!
چشمکی زد و گفت:
ــ ببخشید. خب بیهوش می شدم😜
چیزی نگفتم.
ــ عروس خانومم آمادگی داره واسه پس فردا؟😍
چه می گفتم؟ نه لباسی نه آرایشگاهی نه...
آمادگی از نظر صالح به چه معنا بود؟ همین را از او پرسیدم. به چشمانم زل زد و گفت:
ــ تو چطور مراسمی دلت میخواد؟
ــ من؟!! خب... نمی دونم بهش فکر نکردم. فقط اینو می دونم که از اسراف متنفرم.
لبخندی زد و گفت:
ــ خانومِ خودمی دیگه... مهدیه جان من از یه رستوران همین نزدیکیا پنجشنبه رو رزرو کردم برای شام عروسیمون. عصر هم نوبت محضر گرفتم. فقط تو فردا با من و سلما بیا هم لباس انتخاب کن هم وقت آرایشگاه بگیر. روز جمعه هم با هم میریم پابوس آقا بعدش هرجا توبگی...
ابروهایم هلال شد و گفتم:
ــ صالح...😩 خیلی همه چیو آسون میگیری... من هنوز جهیزیه نگرفتم. زهرا بانو ناراحته. فقط دارن و یه بچه، اونم من. تکلیف خونه چی میشه؟ آخه کلی کار داریم این تصمیم یهویی چی بود گرفتی؟😔
با آرامش دستم را گرفت و گفت:
ــ نگران نباش. بخدا تشکیل زندگی اونقدری که همه غولش کردن، چیزی نیست. مامان زهرا بعدا می تونه سر فرصت برات جهاز بگیره. الان ما می خوایم تو یه اتاق پیش بابا اینا زندگی کنیم تا چند ماه بعد که خونه بگیرم. پس فعلا احتیاجی به وسایل خاصی نداریم. فقط یه تختخواب دونفره که...😁
سرم را پایین انداختم. گوشی را از جیبش درآورد و عکسی را به من نشان داد. تخت دونفره ی ساده اما شکیلی بود که روتختی آبی داشت و به فضای اتاق صالح می آمد.
ــ دیروز آوردمش. کلی با سلما کشیک دادیم که تو متوجه نشی. لا به لای کارای خودم که سرم حسابی شلوغ بود این کارم انجام دادم. خواستم غافلگیرت کنم.😊
تصمیم گرفتم من هم کمی به سادگی فکر کنم.
ــ پس منم لباس عروس نمی پوشم.
ــ چی؟ چرا؟
ــ خب کرایه ش گرونه میریم یه لباس ساده ی سفید می گیریم. بعد میریم محضر.😊
ــ نه... نه... اصلا حرفشو نزن
ــ ااا... چرا؟😒
ــ خب من دوست دارم عروسمو تو لباس ببینم.
ــ اینم شد قضیه ی حلقه؟ خیلی بدجنسی.
ــ نه قربون چشمات. خودم دلم می خواد لباس بپوشی. دیگه...
ــ دیگه اینکه... من می ترسم. یعنی سردرگمم.
ــ سردرگم!!! چرا؟
ــ خب یهو می خوام بشم خانوم خونه. نمی دونم چه حسیه؟ من هنوز باهاش مواجه نشدم.
خندید و گفت:
ــ خب چرا از چیزی می ترسی که باهاش مواجه نشدی؟
سکوت کردم. درست می گفت. باید خودم را به داخل ماجرا هول می دادم.😊
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن: #طاهــره_ترابـی
🔷 کپی برداری و ارسال رمان جایز نیست و حرام است❌🚫
┄┅✿✿┅┄
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_چهاردهم
لباس ساده و محجبی را انتخاب کردم و همراه سلما وقت آرایشگاه گرفتیم. آن روز از ظهر آرایشگاه بودم.👰 آرایش ساده و ملایمی را به خواست من به چهره ام داد و روسری لبنانی کار شده و سفیدی را روی لباس پوشیدم و موهایم را پنهان کردم.😇 قیافه ام تغییر کرده بود و از حالت دخترانه درآمده بودم. صالح دسته گل نرگس را به دستم داد و مرا همراهی کرد، سوار ماشین گل زده ی خودش شوم.🚗 چادر سفید را روی چهره ام کشیده بودم. مولودی ازدواج حضرت زهرا و حضرت علی را روشن کرد و با هم به محضر رفتیم. ۱۴ سکه طلا و آینه و قرآن و ۱۴ شاخه گل نرگس مهریه ام شد که به درخواست صالح سفر سوریه هم به آن اضافه شد. همه برای آزادی سوریه صلوات فرستادند و بغض گلویم را فشرد. صالح خوب توانسته بود از همین اول با دلم بازی کند.😖
نمیذاری از دیدنت لذت ببرم.😒
'دنده را عوض کرد بسم ا... گفت و حرکت کرد. هر کاری کردم حلقه ی طلا برنداشت. اصلا متقاعد نشد. گفتم فقط یادگاری نگه اش دارد اما قبول نکرد. در عوض انگشتر نقره ای برداشت که نگین فیروزه نیشابوری داشت. من هم اصرار داشتم نقره بردارم اما اصرار صالح کارساز تر بود و به انتخاب خودش حلقه ی طلای سفید پر نگینی برایم خرید. واقعا زیبا بود اما از خرید حلقه ی صالح ناراضی بودم.
ــ چیه مهدیه جان؟ چرا تو هم رفتی؟
ــ مردم چی میگن صالح؟😔
ــ بابت چی؟
ــ نمیگن نتونستن یه حلقه درست و حسابی برا دومادشون بخرن؟😒
دستم را گرفت و گفت:
ــ به مردم چیکار داری؟ طلا واسه آقایون حرومه. تو به این فکر کن.
اخمی ساختگی به چهره اش نشاند و بینی ام را فشار داد و گفت:
ــ درضمن... بار آخرت باشه که به حلقه ی من توهین می کنی خانوم خوشگله.😜
راضی از رضایتش سکوت کردم و باهم راهی رستوران شدیم. خسته بودم و زیاد میلی به غذا نداشتم. سر میز شام به من خیره شد و گفت:
ــ مهدیه جان...
ــ جانم.
ــ تصمیمی دارم. امیدوارم جیغ جیغ راه نندازی.😂
و ریسه رفت و سریع خودش را جمع کرد. بی صدا به او زل زدم که گفت:
ــ بابا گفت آخر هفته مراسم عقد رو راه بندازیم. قراره با پدرت صحبت کنه. من نظرم اینه که... خب... یعنی... میشه اونجوری بهم زل نزنی؟😅
دستمال را از روی میز برداشت و عرق پیشانی اش را پاک کرد. خنده ام گرفته بود. ماکه محرم بودیم پس اینهمه شرم برای چه؟ سرم را پایین انداختم و گفتم:
ــ اینجوری خوبه؟😏
ــ نه بابا منظورم این بود شیطنت نکن. به چشمام که زل می زنی دستپاچه م می کنی.
ــ ای بابا صالح، جون به لبم کردی. حرفتو بزن دیگه.😫
ــ باشه باشه... نظرم اینه که عقد و عروسی رو باهم بگیریم.
لقمه توی گلویم پرید. کمی آب توی لیوان ریخت و مضطرب از جایش برخاست. با دست به او اشاره دادم که حالم خوب است. آرام نشست و سکوت کرد.😐
حالم که جا آمد طلبکارانه به او خیره شدم و گفتم:
ــ تنهایی به این نتیجه رسیدی؟!
موهای مرتبش را مرتب کرد و گفت:
ــ خب چیکار کنم؟ طاقت این دوری رو ندارم. دوست دارم زودتر خانوم خونه م بشی😅
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن: #طاهــره_ترابـی
🔷 ┄
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_دوازدهم
"دوست دارم زودتر خانوم خونه م بشی"
طنین صدایش مدام توی گوشم می پیچید. مطمئن بودم زهرابانو هم نسبت به این تصمیم واکنش نشان می دهد. چرا که مدام به فکر تهیه ی جهیزیه ام بود آن هم به بهترین شکل ممکن. چیزی که زیاد برای خودم مهم نبود. حتی به صالح نگفتم که خانه را چه کار کنیم؟ خیلی کار داشتیم و این پیشنهاد صالح همه را سردرگم می کرد. درست مثل تصورم زهرا بانو کلی غر زد و مخالفت کرد اما بابا آنقدر گفت و گفت و گفت که سکوت کرد و کم و بیش متقاعد شد.😑 اینطور که فهمیدم هنوز قرار بود با سلما و پدرش توی خانه ی پدرش زندگی کنیم. مشکلی نداشتم اما از صالح دلخور بودم که درمورد این مسائل با من چیزی نمی گفت. از طرفی هم نگران بودم. از این همه اصرار و عجله واهمه داشتم و سردرگم بودم برای تشکیل زندگی جدید.😔
دو روز بود که صالح را ندیده بودم. انگار لج کرده بودم که حتی به او نمی گفتم یک لحظه به دیدارم بیاید و خودم هم با او تماسی نداشتم. اصلا این سکوت صالح هم غیر طبیعی بود. انگار چند شهر از هم فاصله داشتیم و همسایه ی دیوار به دیوار هم نبودیم.😶 بی حوصله و بغض آلود بیرون رفتم. مدتی بود به پایگاه نرفته بودم. هنوز پیچ کوچه را رد نکرده بودم که ماشین صالح از جلویم رد شد. بی تفاوت به راهم ادامه دادم.😒 صالح نگه داشت و صدایم زد. توجه نکردم.
ــ مهدیه جان... مهدیه خانوم...😳ایستادم اما به سمت او نچرخیدم. ماشین را خاموش کرد و به سمتم دوید.
ــ خانومی ما رو نمی بینی؟😅
بدون حرکتی اضافی گفتم:
ــ سلام...
ــ سلام به روی ماهت حاج خانوم
ــ هنوز مشرف نشدم. پس لطفا نگو حاج خانوم.😒
ــ چی شده خانومم؟ با ما قهری؟ نمیگی همسایه ها ببینن بهمون می خندن؟
ــ همسایه ها جای من نیستن که بدونن چی تو دلم می گذره😔
ــ الهی من فدای دلت بشم که اینجوری دلخوری. می دونم... به جان مهدیه که می خوام دنیاش نباشه خیلی سرم شلوغ بود. الان هم باید برگردم محل کار. فقط چیزی لازم داشتم که برگشتم. قول میدم شب بیام باهم حرف بزنیم. باشه خانومم؟!😊
مظلومانه به من خیره شده بود. گفتم:
ــ لطفا شرطمون یادت نره.
با تعجب به من نگاه کرد. گفتم:
ــ اینکه مواظب خودت باشی.😒
لبخند زد و دستش را روی چشمش گذاشت. سوار ماشینش شد و با عجله دور شد. آهی کشیدم و راهی پایگاه شدم.🚶
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن: #طاهــره_ترابـی
🔷
┄┅✿✿┅┄
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_سیزدهم
شب سر سفره شام بودیم که صالح آمد. یک شاخه گل و جعبه ی کادویی در دستش بود.🎁🌹 هر چه اصرار کردیم گفت شام خورده. زهرا بانو غذایم را توی سینی گذاشت و گفت ببرید باهم بخورید. باهم
محرم که شدیم حلقه ها در دستمان جای گرفت و راهی رستوران شدیم. مهمانان مان همان ها بودند که برای نامزدی دورمان جمع شده بودند و چند فامیل دورتر.
صالح بی قرار بود و مدام پیش من می آمد و کمی با من حرف می زد و دوباره نزد مهمانان می رفت. چادرم را برداشته بودم. لباس و روسری ام محجب بود و آرایشم ملایم. چند قطعه عکس گرفتیم و شام خورده شد و به خانه ی پدر صالح رفتیم. کت و شلوار دامادی و پیراهن سفید اتو شده به صالح می آمد😊
ــ قربون دومادم بشم من...😍
شرم کرد و گفت:
ــ خدا نکنه. من پیش مرگ عروس محجبم بشم.😅
سلما در این حین چند عکس غیر منتظره از ما گرفت که آنها از بهترین عکس هایمان بودند و بعدا صالح بزرگشان کرد و به دیوار اتاقمان نصبشان کردیم.
شب وقتی که مهمانها رفتند زهرا بانو و بابا هم با بغض بلند شدند که ما را تنها بگذارند. خودم هم دلتنگ بودم. انگار یادم رفته بود منزل پدرم دیوار به دیوار اینجا بود.😔 مثل یک زندانی که قرار ملاقاتش تمام شده بود دلم پر پر می زد.
خودم را به آغوش زهرا بانو انداختم و هق زدم.😭 بابا با چشمان اشکی ما را از هم جدا کرد و پیشانی ام را بوسید و با دو دستش صورتم را گرفت و گفت:
ــ بابا جان... سربلندم کنی. دعای خیر منو مادرت همیشه با زندگیته.🙏 همیشه پشتیبان مردت باش. هیچی اندازه ی زن با شعور و مهربون دل مرد رو به زندگی گرم نمی کنه. تو دختر زهرا بانویی...😏 مطمئنم شوهر داری رو از مادرت یاد گرفتی.
دستش را بوسیدم و آنها راهی شدند.
با صالح به اتاقمان رفتیم. خسته بودم و دلتنگ، اما از حضور صالح در کنارم دلگرم بودم. روسری را از سرم برداشت و موهایم را شانه زد. تشت آب را آورد و پایم را شست. کارهایش به نظرم جالب بود😳 اما شرمگین هم بودم.😅 کمی از آب را به گوشه و کنار اتاق پاشید. لبخند زد و گفت:
ــ روزی منو زیاد می کنه عروس خوشگلم.😊
مفاتیح راباز کرد و دستش را روی سرم قرار داد و حدیثی از امام باقر علیه السلام را زمزمه کرد. پیشانی ام را بوسید و به نماز ایستاد...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن: #طاهــره_ترابـی
🔷 کپی برداری و ارسال رمان جایز نیست و حرام است❌🚫
┄┅✿┅┄
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هفتاد_و_سوم
لباس من از یک پارچه ابریشمی نباتی که در زمینه اش گلهاي ریز زربفت داشت دوخته شده بود. استین هاي بلند و یقه هفت. موهایم به اصرار مادرم در آرایشگاه جمع و حلقه هاي تابداري را در صورتم رها کرده بودم.آرایش ملایم و ساده این زیبایی را تکمیل می کرد. پس از چند ساعت لیلا هم وارد جمع مهمانها شد.یک لباس مشکی که با هر حرکت یک برق ملایمی می زد به تن داشت. موهایش را باز گذاشته بود و آرایش ملایمی مثل من داشت . لیلا دختر با نمک و زیبایی بود با هیکل و اندام موزون. با دیدنم به طرفم آمد و کنارم نشست. مشغول صحبت بودیم که صداي هلهله و کف زدن حرفمان را قطع کرد. لیلا آهسته گفت :- فکر کنم عروس و داماد آمدند.هر دو بلند شدیم و جلوي در رفتیم. گلرخ و سهیل داشتند از ماشین آخرین مدل پدرم پیاده می شدند. . گلرخ پیراهن زیبایی از حریر شیري رنگ به تن داشت و دسته گلی از رزهاي کاهی رنگ به دستش گرفته بود. صورت جذابش با یک ارایش زیبا مثل گلهاي نرگس قشنگ و ملیح به نظر می رسید. موهایش که هنوز هم کوتاه بود دور صورتش ریخته و ملاحت خاصی به چهره اش می بخشید. سهیل از ته دل خوشحال بود. صورت جوانش از شادي می درخشید کت و شلواردودي رنگی پوشیده بود و موهایش را به عقب شانه زده بود . واي که چقدر برادرم را دوست داشتم. چقدر برایش خوشحال بودم و آرزوي خوشبختی اش را می کردم.
با هلهله و صلوات و دود اسفند عروس و داماد جوان وارد شدند. مجلس شلوغ و درهم بود جوانها وسط سالن می رقصیدند و به حال خود نبودند. من اما انگار در حال خفگی بودم. به پرهام نگاه کردم که مشغول رقص با دختر عمه عروس بود می دانستم که می خواهد حس حسادت مرا تحریک کند وگرنه پرهام اصلا اهل این کارها نبود. دختر عمه عروس اما باورش شده بود که عاشق کش است و در حال عشوه و فخر فروختن بود می دانستم پرهام تحمل چنین حرکاتی را ندارد و چند لحظه بیشتر طاقت نمی آورد. همینطور هم شد با نگاه رنجیده اي که به طرفم انداخت بی توجه به دخترك رفت و سر جایش نشست . لیلا هم متوجه حرکات پرهام بود. زیر گوشم گفت :- تو دیوانه شدي پرهام خیلی بهتر از حسین است چرا جواب مثبت بهش نمی دي ؟! با حرص گفتم :کل اگر طبیب بودي سر خود دوا نمودي،کی به کی می گه ! تو اگه خودت خیلی عقل کلی چرا مهرداد رو رد نمی کنی بره پی زندگی اش.فوري گفت : این قضیه فرق داره .قاطعانه گفتم : پرهام هم با حسین فرق داره .لیلا که متوجه حساسیتم روي موضوع شده بود بحث را ادامه نداد و هردو براي صرف شام از جایمان بلند شدیم.
اخر شب وقتی به خانه رسیدم خسته و هلاك بودم. پاهایم باد کرده بود و سرم درد می کرد. به محض اینکه لباسم را عوض کردم صداي زنگ تلفن بلند شد . فوري قبل از اینکه پدر و مادرم متوجه شوند گوشی رابرداشتم . ته دلم انتظارحسین را داشتم . با صدایی خفه گفتم : الو ؟صداي حسین بلند شد : سلام ببخشید بد موقع زنگ می زنم اما نگرانت بودم. می خواستم ببینم رسیدي یا نه ؟تمام خستگی و سردرد از یادم رفت روي تختم ولو شدم .- تازه رسیدم . از خستگی هلاکم.حسین مهربانانه گفت : خسته نباشید . مبارك باشه . انشاءالله هر دو زیر سایه مولا علی خوشبخت بشن.خندیدم و گفتم : جات خالی بود که یکمی ملت را امر به معروف کنی همه لخت و پتی و آرایش کرده ....حسین وسط حرفم پرید: مهتاب تعریف نکن ... از خودت بگو . بهت خوش گذشت؟فوري گفتم : نه همش احساس خفگی می کردم . احساس می کنم کم کم دارم از خواب بیدار می شم به نظرم همه چیزمصنوعی و بی خود می امد.حسین آهسته گفت : اینطور ها هم نیست .تفریح و شادي براي همه لازمه مخصوصا تو عروسی و نامزدي . ولی خب ....در همین دو کلمه دنیایی نهفته بود که می دانستم حسین براي اینکه من نرجم چیزي نمی گوید. صداي حسین افکارم را برهم زد:- خوب مهتاب خانم کاري نداري ؟با رنجش گفتم : می خواي قطع کنی .- خوب دیر وقته یک موقع پدرت بفهمه زشته .بعد گفت : پس فردا همدیگرو می بینیم.- پس فردا چه خبره ؟- ثبت نام داري خانوم حواس جمع .با به یاد آوردن ثبت نام شوقی پنهان زیر رگهایم دوید :- خیلی خوب پس تا پس فردا خداحافظ وقتی گوشی را گذاشتم تا چند ساعت به حسین و اینده خودم فکر می کردم.حسین امکان نداشت بتواند یک عروسی مفصل بگیرد خانه آنچنانی و ماشین آخرین مدل نداشت. طرز تفکرش دنیایی با پدر من اختلاف داشت. واي خداي من چقدر همه چیز مشکل شده است. لحظه اي آرزو کردم حسین جاي پرهام بود بعد فوري پشیمان شدم. حسین اگر جاي پرهام بود دیگر حسین نبود.لحظه اي ترس تمام وجودم را فرا گرفت « نکنه از کارم پشیمان شوم. نکنه از حسین خسته شوم و یا حسین مرا محدود و اسیر کند « دو دلی بیچاره ام کرده بود.
#کانال_حضرت_زهرا س👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
صبح روز ثبت نام شادي دنبالمان آمد . هر سه در حال صحبت و خنده به دانشگاه رسیدیم .مثل همیشه جلوي پنجره هاي اموزش غوغا بود. همه داشتند فریاد می زدند. دستها در هوا تکان می خورد و همه همدیگر را هل می دادند. چند ثانیه بعد ما هم در ازدحام بچه هاي فریاد کش غرق شدیم. سر انجام با از دست دادن چند دکمه و پاره شدن جیبهایمان موفق شدیم برگه هاي ثبت نام را دریافت کنیم .مشغول انتخاب واحد بودیم که از گوشه چشم حسین را دیدم . کنار تلفن عمومی ایستاده بود و داشت با نگاه دنبالم می گشت. با سرعت واحدهاي مورد نظرم را نوشتم و با لیلا و شادي چک کردم بعد کاغذ را امضا کردم و به طرف لیلا گرفتمو گفتم :- لیلا قربونت برم این برگه من رو هم ببر بده به مدیر گروه امضا کنه من باید برم. شادي متعجب گفت : کجا بري ؟ ممکنه بعضی از کدها پر شده باشه باید خودت باشی به جاش واحد برداري ! با عجله گفتم : مهم نیست من و شما با هم واحد برداشتیم اگر کدي پر شده باشه مال شما هم پر شده هرچی جاش برداشتید برا ي من هم بردارید.منتظر جواب نشدم و به طرف در خروجی راه افتادم. حسین از دور مرا دید و سر تکان داد بیرون در منتظرش شدم تا مرا دید با خنده گفت :- ثبت نامت تموم شد.
بی حوصله گفتم : نه بیا بریم.بی حرف دنبالم راه افتاد . اواسط کوچه خودش را به کنارم رسان و گفت : - اگه ثبت نام نکردي پس چرا از دانشگاه اومدي بیرون.نگاهش کردم وگفتم : یعنی تو نمی دونی؟ متعجب نگاهم کرد ادامه دادم : به خاطر تو آمدم لیلا کارهاي منو انجام میده .پیاده با هم تا سر خیابان رفتیم . کمی جلوتر یک رستوران و کافی شاپ بود که پاتوق بچه هاي دانشگه محسوب می شد. آهسته به حسین گفتم :- بیا بریم اینجا بشینیم.حسین مطیع پشت سرم وارد شد در گوشه اي دنج روبروي هم نشستیم . وقتی گارسون با لیست خوراکیها آمد حسین خنده اش گرفت . پرسیدم :- چرا می خندي ؟با دست به لیست اشاره کرد و گفت : اینا دیگه چیه ؟ .. سان شاین ... میلک شیک ... اصلا چی هست ؟ با خنده گفتم : خودتو لوس نکن یعنی واقعا نمی دونی چیه ؟سر تکان داد . به چشمانش نگاه کردم هیچ رنگی از دروغ به چشم نمی خورد. خدایا چقدر این پسر یک رنگ و با صداقت را دوست داشتم . حسین هم به من نگاه می کرد . نجوا کنان گفتم : دیگه از گناه نمی ترسی زل زدي به من ؟ خیلی جدي گفت : به نظرم دیگه گناه نیست . چون اوایل من از احساس تو نسبت به خودم اطمینان نداشتم ولی حالا می دونم که تو هم منو دوست داري . هدف من فقط ازدواج با توست و این هم گناه نیست.شکلکی برایش در آوردم و براي هردومان میلک شیک شکلاتی سفارش دادم. وقتی لیوانهاي بلند و زیبا مملو از شیر و شکلات از راه رسید حسین آهسته گفت :- حالا این چی هست ؟برایش توضیح دادم جرعه اي با نی نوشید و فوري گفت :- هووم خیلی خوشمزه است.دوباره نگاهش کردم با خنده پرسید : چیه خیلی دهاتی و امل هستم!؟از ته دلم جواب دادم : نه خیلی خواستنی و عزیز هستی !مثل همیشه از شرم سرخ شد اما این بار سر به زیر نینداخت . در عوض جواب داد :- تو خیلی خواستنی هستی ... دوست داشتنی و دست نیافتنی ! مشغول خوردن نوشیدنی هایمان بودیم که صداي بلندي از جا پراندمان.- به به ببین کی اینجاست . خانم از خود راضی با چه کسانی نشست و برخاست می کنه !فوري به طرف صدا برگشتم . شروین همرا ه دوستش رضا بود. صورتش را پوزخند تحقیر آمیزي پوشانده بود. حسین آهسته گفت :- مهتاب توجه نکن .سرم را برگرداندم . ولی انگار شروین دست بردار نبود . پشت میزي کنار میز ما نشستند و شروع به بلند بلند حرف زدن کردند.
- بعضی ها واقعا لیاقت ندارن ... رفته با این جاسوس دوست شده !بعد صداي رضا بلند شد :- خلایق هر چه لایق خوب آدم وقتی پولدار باشه و هر چی بخواد زود براش فراهم کنن دلشو می زند دیگه می ره با این پا برهنه ها که تقی به توقی خورده و سهمیه و هزار تا پارتی دارن دوست می شه . خوب تنوع لازمه دیگه .هر چی سعی کردم نشنوم نمی توانستم صدایشان در گوشم می پیچید . حسین خونسرد و بی تفاوت داشت کیکش را می خورد با غیظ گفتم :- حسین نمیشنوي پاشو بریم .همانطور که خرده هاي شیرینی را از روي لباسش پاك می کرد گفت :- برش کم محلی تیزتر از شمشیر است. اینا همش حرفه خودتو ناراحت نکن .دوباره صداي شروین بلند شد :- واقعا می گن بعضی ها آشغال خورن درسته ها ! نگاه کن رفته با کی رفیق شده حتما پل میز رو هم خودش باید حساب کنه .بعد رضا با پوزخندي گفت :- بسه شروین الان دور دست این آدماست . یهو به تریج قباش بر می خوره و می ره زیر آبتو می زنه ها !شروین هم با نفرت گفت :- راست می گی از اینا هر چی بگی بر میاد . اصولا آدم فروش هستن. به برادر و خواهر خودشون هم رحم نمی کنن چه رسد به ما ! خود همین یارو آنتن حراسته باید مواظب بود.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مناسبتی_عید_فطر
و لله الحمد... الله اکبر علی هدانا...
✍ تو را سپاس دلبرم...
برای تک تک ثانیه هايي که کام دلم را به طعم ع ش ق... شیرین کردی...
❄️تو را سپاس... حبیبم..
برای همه آن سفره هايي که فقیرترینی چو مرا نیز، در کنارشان، پذیرفتی...
❄️تو را سپاس... برای لمس لبان ترک خورده اهل عشق، که قرن ها پیش، تشنگي را برای عشق بازی با تو ، انتخاب کرده بودند ...
❄️تو را سپاس... که دلم را تطهیر کرده ای..
که چشمانم را...بیدار کرده ای...
که دستانم را تا خودت...بالا کشانده ای....
❄️تو را سپاس... که من نیز...مسافر پرواز، در رمضان دیگری بوده ام...
هر چند که بالهایم شکسته بود...
اما... اشک های همسفرانم... و مناجات هم سفره گانم ...مرا نیز، از زمین، بلند کرده بود...
❄️تو را سپاس.... برای هر "بک یا الله"... که تمام تو را، به یکباره در وجود من... نازل می کرد...
❄️تو را سپاس... برای قنوت هایی که در انتظار منند...
قنوت هايي که مرا تا درآغوش کشیدن آسمان تو... پرواز می دهند...
قنوت هايي که به نام نامی "کبریایی " تو...جان می گیرند...؛
اللهم اهل الکبریا و العظمه...
❄️تو را سپاس، همه سرمایه من...؛
مهمانی ات....بی نظیر بود....
آنقدر که هر شکری، شکر دیگری را می طلبد...
❣فقط.... می ماند... یک التماس... ؛
نعمتت را تمام کن...خدا
و قنوت فردایمان را...به اجابت حضور یگانه آفتاب زمین... مزین نما....
یا مجیب دعوت المضطرین...
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✧✾════✾✰✾════✾✧
عید رو به تک تک شما عزیزان تبریک میگم ممنون از همراهیتون🌸🌸🌸
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 #نیایش_شبانه_با_حضـــــرت_عشق ❤ ❤
خدایا🙏
در این شب جمعه ✨🌙✨
به فرشتگانت 😇
بسپار که لحظه لحظه نیایش خویش 🙏
دوستان مرا از یاد نبرند🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
میگن شبهای جمعه فرشته ها😇
از آرزوی ادما✨
قصه میگن واسه خدا💕
خدا کنه همین حالا✨
رویای تو هر چی باشه✨
گفته بشه پیش خدا💕
با آرزوی بهترینها برای شما خوبان ✨
شبتون پُر از مهر خداوند متعال
https://eitaa.com/yaZahra1224
عید بر عاشقان مبارک باد
عاشقان ، عیدتان مبارک باد
عید اگر بوی جان ما دارد
در جهان همچو جان مبارک باد
بر تو ای ماه ِ آسمان و زمین،
تا به هفت آسمان ، مبارک باد
عید آمد به کف ، نشان وصال،
عاشقان ، این نشان مبارک باد
روزه مگشای ، جز به قند لبش
قند او در دهان مبارک باد
#مولوی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺 داستانک 🌺
امام صادق علیه السلام می فرمایند:
روزی حضرت عیسی (علیه السلام) در جمع حواریون نشسته بودند.
حواریون به عیسی علیه السلام عرض کردند: آموزگار راه هدایت! ما را از نصایح و پندهایت بهره مند ساز.
عیسی علیه السلام: پیامبر خدا موسی علیه السلام به اصحاب فرمود؛ سوگند دروغ نخورید، ولی من می گویم سوگند – خواه دروغ و خواه راست نخورید.
آنها عرض کردند: ما را بیشتر موعظه کن.
حواریون از ایشان به حواریون فرمود : برادرم موسی میگفت : زنا نکنید ولی من به شما میگویم : حتی فکر زنا نکنید ؛ زیرا فکر گناه مثل این است که در اتاقی آتش روشن کنند که اگر خانه را هم به آتش نکشد، دیوارها را سیاه میکند.
[سفینه البحار، ج ۳، ص ۵۰۳]
کسی که فکر گناه می کند، کم کم قلبش سیاه می شود.
وقتی از آیت الله العظمی بهجت(رحمت الله علیه) پرسیدند برای درمان وسواس های ذهنی چه کنیم فرمودند:
بسیار ذکر «لاإله إلا الله» بگویید.
کانال زیبای تفکر درقران
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662