💎از استادی پرسیدند: آیا قلبی که شکسته باز هم میتواند عاشق شود؟
استاد گفت: بله میتواند!!
پرسیدند: آیا شما تاکنون از لیوان شکسته آب خورده اید؟
استاد پاسخ داد: آیا شما بخاطر لیوان شکسته از آب خوردن دست کشیده اید؟
@Dastanvpand
💕 داستان کوتاه
#نارنجی_پوش
کنار "شومینه" نشسته بودم.
کتاب میخوندم و "قهوه ی تلخی" رو مزه مزه میکردم.
تو اون لحظه از هر دل مشغولی ایی فارغ بودم و غرق در "حس آرامش و گرمی" بودم که یکدفعه دلم استنشاق هوای تازه طلب کرد، نادیده اش گرفتم ولی اون "سماجت" کرد.
برام "خوشآیند نبود" که حتی قدمی از این گرما و حس دلچسب فاصله بگیرم.
به هر حال سماجت های دلم جواب داد و منو از جام بلند کرد.
به اتاقم رفتم، به پنجره نزدیک شدم، پرده رو کنار زدم از پشت شیشه به آسمون نگاه کردم ک "مشت مشت" دونه های ریز و سفید "برف" رو خیلی آروم پیشکش شهر میکرد.
"پنجره رو باز کردم، سرمو بیرون بردم."
چشمامو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم و ریه هامو از "هوای سرد زمستون" پر کردم.
"یهو لرزیدم.!"
سرمو آوردم تو، خواستم پنجره رو ببندم که" یه چیزی دیدم"که باعث شد دوباره سرمو بیرون ببرم!
""با یه فرقون که توش دوتا جارو و یه بیل و یکمی ام برگ و آشغال چیپس و پفک و بستنی بود نزدیک میشد!""❣️
"اندامش خمیده بود."
یه کلاه مشکی کاموا سرش بود...
لباس تنش انگاری "ی روزی نارنجی بود" ولی حالا خاکی رنگ شده بود!
"آرامش چشماشو" از اون فاصله میشد لمس کرد.
بوی "عطر مهربونیش" به مشام میرسید.
"آروم و با قدم های نرم" نزدیک میشد، رسید، جلوی خونه...
فرقونشو کنار جوب روی زمین گذاشت.
یکی از جاروهاشو برداشت و شروع کرد: خش،خش،خش...
تو سکوت خیابون با جاروی بلندش "موسیقی دلنشینی" رو داشت اجرا میکرد!
بی اختیار بهش زل زده بودم...
"افکارم کم کم از خواب بیدار شدن، به جنب و جوش افتادن."
تصادم افکارم تو میدون بزرگ شهر ذهنم گرد و خاکی به پا کرده بود.
افکاری که "درود میفرستاد" به ""شرافت اون آدم و امثالش.""
افکاری که در عجب بود از "قامت مردونه ایی" که خم میشد تا زباله ایی رو از روی زمین برداره...
* افکاری که جملاتی رو به زبونم آورد:
نارنجی پوش شهر، دلت شاد، تنت سلامت، سفره ات پر از روزی...*👌
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
🍎داستان کوتاه
گلف باز مشهور "بن هوگن"، خود را برای زدن یک ضربه حساس و مهم به توپ در جهت هدف آماده میکرد.
در آن لحظه صدای دلخراش سوت قطاری از دور به گوش میرسد. بعد از اینکه هوگن، گوی را به هدف راند، از او پرسیدند:
"آیا صدای سوت قطار حواس شما را پرت نکرد؟"
هوگن پرسید: کدام صدا؟!
زندگی مثل بازی گلف است.
تمرکز روی هدف و عدم توجه به هر چیز که ما را بهم میریزد، لازمه برنده شدن است.
و یکی از بزرگترین عواملی که تمرکز انسانها را در بازی گلف زندگی بهم میریزد،
صدای سوت قطار انتقادات دیگران است.
هرگز اجازه ندهید حرفهای منتقدان حسود و رقبا، شما را تحت تاثیر قرار دهد، به صورتی که کنترلتان را از دست دهید.
🗯♦️ @Dastanvpand
77.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک شب پر از آرامش
یک دل شاد و بی غصه
یک زندگی آروم و عاشقانه
و یک دعای خیر از ته دل
نصیب لحظه هاتون
#شبتون_بخیر_و_شادی
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
588.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷سلام جمعه تون عالی وینظیر🌷
آدينه مبارک🌸
سرتون سبز🌺
لبتون گـــل🌼
چشماتون نور🌸
کامتون عسل🌺
لحنتون مهر🌼
حرفاتون غزل🌸
حستون عشق🌺
دلتــون گــرم🌼
لبتون خندان🌸
حالتون خوب🌺
خوب، خوب🌼
💚💛روز #بهاری شما عزیزان
💗❤️به خیر و شادی
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
962.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام
سلامی به زیبایی
نگاه مهربونتون
امروزتان پراز
مهربانی و آرامش
و حس قشنگ زندگی
امیـدوارم در این
روز زیبا غرق در
باران خوشبختی باشید❤️
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
💕 داستان کوتاه
#هوای_نفس
در جوانی "اسبی" داشتم.
وقتی سوار آن میشدم و از کنار دیواری عبور میکـرد، "سایه اش" به روی دیوار می افتاد، اسبم به آن سایه نگاه میکرد و خیال مـیکـرد "اسـب دیگری" است.
لذا شیهه میکشید و سعی میکرد از آن جلو بزند، و چون هر چه تندتر میرفـت و می دید هنوز از سایه اش جلو نیفتاده است، باز هم به "سرعتش" اضافه میکرد، تا حدی که اگر این جریان ادامه می یافت، مرا به "کشتن" میداد.
اما به محض اینکه دیوار تمام می شد و سایه اش از بین می رفت "آرام" میگرفت.
"حکایت بعضی از آدم ها" هم در دنیا همینطور است؛
وقتی که "بدون در نظر گرفتن"" توانایی های خود" به داشته های دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست، میخواهد در "جنبه هـای دنیوي" از آنها جلو بزند.
اگر از "چشم و همچشمی" با دیگـران بـازش نـداری، تـو را بـه "نابودی میکشد."👌
* در زندگی همیشه مواظب "اسب سرکشی" بنام "هوای نفس" باشیم...*
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
💕 مردی ثروتمند
عزرائیل نزدش آمد تا جانش را بگیرد
گریه و زاری کرد و مهلت خواست، اما عزرائیل نپذیرفت
گفت: همه دارایی ام را بگیر و فقط یک روز به من مهلت بده. باز هم فایده ای نداشت. مرد گفت: پس فقط به اندازۀ نوشتن یک جمله به من وقت بده. عزرائیل پذیرفت
او نوشت:
من خواستم یک روز عمرم را 300هزار دینار بخرم، اما نفروختند.
شما قدر عمرتان را بدانید، چون نه فروختنی است و نه خریدنی.
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_یازده
-چشم
بعد از خداحافظی از مادر، تلفن رو برداشت و به سهیل زنگ زد، نمی خواست بدون اطلاعش بره، میدونست ممکنه
نذاره یا خیلی ناراحت بشه، اما برای آینده زندگی خودش و بچه ها هم که بود باید به سهیل تلنگری میزد. بعد از
چند بوق کوتاه سهیل گوشی رو برداشت.
-جانم؟
-سلام
-سلام عزیزم
صداش خیلی خسته بود، خسته و کلافه اون نفوذ و جذابیت همیشگی رو نداشت، فاطمه گفت:
- میخواستم بهت بگم که با علی و ریحانه داریم میریم خونه مامان
-کی؟
-چند ساعت دیگه حرکت میکنی.
-چرا می خواین برین؟
....-
-داری میری قهر؟
- کی تاحالا رفتم قهر که این بار دومم باشه، دارم میرم که کم کم جفتمون به ندیدن و نبودن همدیگه عادت کنیم،
ازون مهم تر بچه هان
صدای سهیل بلند شد، تبدیل به داد شد، با خشونت زیادی از پشت گوشی فریاد زد:
- شورشو در آوردی، تا من نیومدم خونه حق نداری پاتو از خونه بذاری بیرون، من الان راه میفتم
بعدم گوشی رو قطع کرد.
فاطمه اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و رفت توی اتاق چمدون مسافرتی رو برداشت و وسایل خودش رو مرتب
توش چیند، بعدم چمدون عروسکی علی و ریحانه رو پر کرد و همه رو آماده کنار در ورودی خونه چیند،
بعدم رو به علی گفت:
-علی جان، مادر برو اسباب بازی هایی که دوست داری رو بریز توی کولت و بردار که میخوایم بریم خونه مامانی
جیغ آخ جون علی و ریحانه با هم بلند شد و جفتشون دویدند به سمت اتاقشون. فاطمه مشغول جمع جور کردن خونه
شد تا وقتی که میره خونه تمیز باشه که یکهو صدای چرخیدن کلید توی در رو شنید، سرش رو برگردوند که سهیل
رو با اخمی عمیق و چشمایی قرمز دید، سلامی کرد و به کارش مشغول شد
سهیل جواب سلام رو نداد، نگاهی به چمدونهای آماده کرد، لحظه ای مکث کرد و در خونه رو بست و
گفت:-بچه ها کجان؟
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662