🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هرگاه به هر
امامی سلام دهید
خــــــود آن امام جواب
ســـــــلام تان را میدهـــــد...❣
ولی اگر کسی بگوید:
❣ “السلام علیک یا فاطمه الزهرا”❣
همهی امامان جواب میدهند …
میگویند: چه شده است که این
فرد نام مادرمان را برده است !؟
السلام علیکِ
یا فاطمهُ الزهراء(س)
تا ابد این نکته را انشا کنید
پای این طومار را امضا کنید
هر کجا ماندید در کل امور
رو به سوی حضرت زهرا کنید...
🌹السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)🌹
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللَّهِ🌹السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلائِكَتِه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ🌹 مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ🌹
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_بیست_سوم
دکتر نگاهی غمگین به من کرد و گفت : این پسر وضع عادي نداره که عادي زندگی کنه خانم شما باید نذاري انقدرفعالیت کنه اون هم تو محیط هاي کثیف و آلوده این پسر نصف بیشتر ریه اش دچار فیبرز شده از بین رفته دیسترس تنفسی داره یعنی نمی تونه به راحتی نفس بکشه . تو اکسیژن خالص هم دچار تنگی نفس می شه چه برسه به محیطهایی که پر از دود سیگار و انواع و اقسام محرك هاي شیمیاییه !!دکتر احدي هشدار دهنده ادامه داد : - خانم شما باید در مورد مشکل شوهرتون اطلاعات دقیق داشته باشید. تشریف بیارید اتاق من تا بنده خدمتتون عرض کنم.گیج و ناراحت دنبالش رفتم . دکتر وارد اتاق ساده اي با یک میز و دو صندلی ساده شد بی حال روي یک صندلی نشستم و با نگرانی به صورت جدي دکتر خیره شم . دکتر نفس عمیقی کشید و آهسته گفت : حسین جزو شیمیایی هایی است که با گاز خردل آلوده شدن. گاز خردل به دلیل ماهیت خاص خود و مکانیسم اثر بر dna سلولی عوارض شناخته شده اي داره یکی از این عوارض از بین رفتن ریه هاي شخص است. متاسفانه تا به حال هیچ درمان قطعی براي این ضایعه پیدا نشده تنها کاري که ما می توانیم بکنیم به کارگیري روشهاي درمانی براي متوقف کردن یا کند کردن و جلوگیري از پیشرفت این بیماري است. ولی در هیچ کجاي دنیا درمان قطعی براي بیماران شیمیایی وجود نداره البته در کشورهاي پیشرفته اي مثل آلمان و انگلیس باز امکانات بیشتري در اختیار افراد قرار می گیرد.با نگرانی پرسیدم : یعنی هیچ دارویی وجود نداره که حسین به این حال نیفته ؟دکتر احدي سري تکان داد و غمگین گفت : اسپري ‹ بکوتاید› یا ‹ بکومتازون› براي این افراد تجویز می شه که بیشتربراي پیشگیري از آن حالت خفقان تنفسی استفاده می شه که استفاده دراز مدتش عوارض جانبی هم داره ولی ناچارا تجویز می کنیم چون موثرتر از بقیه داروهاست. البته در موارد پیشرفته از کورتن هم استفاده می شه ...دکتر ساکت شد . وقتی دید منهم ساکتم آهسته گفت :- شما باید مراقب حسین باشید نباید زیاد فعالیت کنه نباید در محیطهاي آلوده و با هواي کثیف تنفس کنه حتی الامکان باید کاري کرد که خسته نشود و به سرفه نیفتد.با بغض پرسیدم : حالا باید چه کار کرد ؟دکتر به طرف در اتاق می رفت گفت : من چند ماه پیش هم به خودش گفتم باید بره خارج از کشور آلمان انگلیس چه می دونم یک جایی که از پیشرفت ضایعات جلوگیري کنن !با گیجی به دکتر خیره ماندم. آنقدر نگاهش کردم که در پشت در ناپدید شد.
از بحث با حسین خسته شده بودم. بغض گلویم را فشار مى داد. چند هفته از مرخص شدنش مى گذشت. روزهاى پایانى سال بود و دل من حسابى گرفته بود. هر چه به حسین اصرار مى کردم، پولهایى که پس انداز کرده صرف مخارج خارج رفتن و ادامه معالجاتش کند، گوش به حرفم نمى داد. هر دو پایش را در یک کفش کرده بود که نمى خواد برود و مرا تنها بگذارد. گندم هایى را که جوانه زده بود، خشک و تشنه گوشه اى رها کرده بودم. حوصله هیچ کارى را نداشتم. کلاس هایم تعطیل شده و قرار بود بعد از تعطیلات عید از سر گرفته شود. پدر و مادرم قرار بود همراه سهیل و گلرخ به شمال بروند. عید، تنها مى ماندم و از حالا زانوى غم به بغل گرفته بودم. آخرین سه شنبه سال بود. شب چهارشنبه سورى،سر و صداى ترقه و بمب لحظه اى آرامم نمى گذاشت. صداى زنگ تلفن بلند شد. بى توجه به زنگ، سرم را زیر بالش کردم، اما صداى زنگ قطع نمى شد. عاقبت دستم را دراز کردم و گوشى را برداشتم، صداى سهیل بلند شد: چه عجب گوشى رو برداشتى!کسل گفتم: چطورى؟ گلرخ خوبه؟- آره، همه خوبن، حسین آمده؟- نه هنوز نیامده، کارش داشتى؟- مى خواستم بیام دنبالتون، بریم از روى آتیش بپریم.
بى حوصله گفتم: خیلى ممنون شما برید. خونه مامان اینا نمى رید؟سهیل فکرى کرد و گفت: شاید شام بریم اونجا، خوب شما هم بیاین.پوزخند زدم: مامان جواب تلفن منو نمى ده، حالا بى دعوت برم اونجا؟سهیل حرفى نزد. خداحافظى کردیم و من دوباره روى تخت چمباتمه زدم. هوا تاریک شده بود اما دلم نمى خواست چراغ روشن کنم. دلم خیلى گرفته بود و براى حسین و آینده اش شور مى زد. نمى دانم چقدر گذشته بود که در آپارتمان بازشد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💙💙🍃🍃🍃💙💙💙
💙💙🍃
💙🍃
🍃
🍃سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت دختری بنام #نیلوفر
💟 با عنوان : #من_و_شیوا_و_سراب...!
💙 قسمت سوم
میثم گفت دانشجوی رشته برقه و همین روزا مهندس می شه...
میثم« ما رو به یه پیتزا فروشی دعوت کرد.
گفت دانشجوی رشته برقه و همین روزا مهندس می شه.
هنوز نمی شد فهمید میثم کدوم مارو بیشتر پسندیده اما قلبم می گفت من رو!فقط من رو می خواد.😍
قلبم درست می گفت.میثم توی یه فرصت مناسب شماره تلفنش رو بهم داد و این شروع بیچارگی من بود.😔
»میثم« ازم خواست چیزی از این موضوع به شیوا نگم و تاکید زیادی روی این موضوع داشت، اما مگه می شد؟
من از شادی می خواستم همه دنیا رو خبر کنم! بی خبر از اونکه این شادی، چه پایان غمباری به دنبال داره.😞
خلاصه هرطور بود، دندون روی جگر گذاشتم و با اینکه شیوا، هم دخترعموم بود و هم صمیمی ترین دوستم، کوچکترین اشاره ای به موضوع میثم نکردم و دوستی ما به همین ترتیب ادامه پیدا کرد.
رابطه م با شیوا هر روز کمتر از قبل می شد. دیگه فقط گاه گداری باهم می رفتیم دانشگاه و برمی گشتیم. رابطه مون تقریبا فقط خلاصه شد به کلاس و دانشگاه.
یه روز که به اصرار شیوا برای درس خوندن به خونه عموم رفته بودم، وقتی برای اوردن چای رفته بود آشپزخونه، کتابی توی کتابخونه ش توجهم رو جلب کرد.
وقتی اون کتاب رو برداشتم، توی ورق های اون چیز عجیبی دیدم.💥
خدای من... عکس پشت نویسی کرده میثم!😱
با همون کلمات آشنا و همون جملاتی که پشت عکس دیگه ای برای من هم سرهم کرده بود.
تازه فهمیدم ماجرا از چه قراره. میثم در یک آن هر دوی ما رو فریب داده و با نیرنگ به انحراف کشونده بود.
😔تازه علت رفتارهای شیوا رو می فهمیدم. اون هم به اندازه من رابطه ش باهام سرد شده بود. حتی گاهی سرکلاس نمی اومد. ازم می خواست به خانواده ش چیزی نگم.
وقتی شیوا به اتاق برگشت، عکسی رو که پیش من بود و برام اونقدر ارزش داشت، از کیفم دراوردم و نشونش دادم. 😥اولش باور نمی کرد ولی وقتی هر دو عکس رو دید و حرفامو شنید، منو متهم کرد که میثم رو ازش دزدیدم!
💙 ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی
💙🍃
🍃💙🍃🍃
💙🍃💙🍃🍃🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💙💙🍃🍃🍃💙💙💙
🌹السلام علیک یا جعفر الصادق🌹
دوباره هیزم و آتش دوباره فاجعه ای
دوباره ضربه ی سنگین دست و اقعه ای
چقدر مردم پست مدینه نامردند
دوباره هر دو سر کوچه را قرق کردند
ببین که آخر عمری چه بر سرت آمد
صدای ناله ی جان سوز مادرت آمد
مگر نه اینکه شما را دوان دوان بردند؟
دوان دوان نه که حتی کشان کشان بردند
مگر نه اینکه زدند ریسمان به بازویت ؟
مگر نه اینکه فکندند شعله در کویت؟
مگر نه اینکه شما بین کوچه افتادی ؟
به یاد مادر پهلو شکسته افتادی؟
بناست کوچه و بازار بی عبابروی
بناست دیدن یک قوم بی حیا بروی
بناست تا که مدینه ادا کند دین ات
بناست پای برهنه کجاست نعلین ات؟
بناست تا که نشیند به مرکبی لجنی
ولی تو پای پیاده نفس نفس بزنی
چقدر همسفر بد دهان عذابت داد
چقدر تهمت و زخم زبان عذابت داد
چه خوب شد پس در همسرت نیامده بود
میان کوچه پی ات دخترت نیامده بود
چه خوب شد در خانه نداشت مسماری
نبود لکه ی خونی به روی دیواری
💯 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
آیا گناه کبیره پاک میشود
🌸🍃 گناه کبیره گناهی است که در قرآن یا
روایات برای ارتکاب آن وعده عذاب داده
شده است.(ملاک های دیگری نیز برای کبیره
بودن گناه ذکرشده است)همچنین گناه صغیره
نیز با تکرار(اصرار بر آنها)به گناه کبیره
تبدیل می شود.
خداوند در قرآن وعده بخشش همه گناهان
را داده است. و برای این که ما مشمول این
فضل الهی بشویم این راه هایی دارد که
یکی از آن راه ها توبه می باشد،
1⃣ توبه در حق الله جبران گذشته (قضا)
2⃣ استغفار
3⃣ در حق الناس علاوه بر استغفار دادن
حق طرف مقابل تحصیل بر رضایت او
می باشد.🌸🍃
ــــــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــــــ
ادرس کانال در #پیام_رسان_ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_بیست_چهارم
صداي حسین بلند شد: سلام، کسی خونه نیست؟جواب ندادم. از دستش ناراحت بودم. لحظه اى بعد، چراغ اتاق روشن شد. حسین از آستانۀ در نگاهم کرد: چرا چراغو روشن نکردى؟ناراحت جواب دادم: دلم نمى خواست.کیفش را گوشه اى گذاشت و روى تخت کنارم نشست: بداخلاق خانوم، چرا ناراحتى؟اشک هایم بى اختیار روى گونه هایم روان شد: همه اش تقصیر توست! لجباز، یک دنده... اصلا به حرف گوش نمى دى!حسین خندید. روى گونه هایش موقع خنده، چال مى افتاد و دل مرا مى لرزاند. صدایش مهربان بلند شد:- تو هنوز درگیر حرفهاى دکتر احدى هستى؟ بابا نگران نباش، اگه من به حرف اون گوش مى دادم، الان تو بیمارستان بودم، از همون موقع که متوجه شدم آلوده مواد شیمیایى هستم، این دکتر احدى هى مى گفت تو باید بسترى بشى، باید اعزام بشى خارج، باید بخوابى عملت کنن،... ول کن مهتاب، انقدر ناراحت نباش، هیچى نمى شه، من هم هیچ جا نمى روم.
با گریه گفتم: تمام طلاهام رو مى فروشم... حسین دستش را زیر چانه ام گذاشت و وادارم کرد نگاهش کنم.- عروسک! بحث پولش نیست، من بیمه هستم، هزینه اعزام به خارج و بیمارستان و همه چیز رو هم بنیاد تامین مى کنه، موضوع اینه که به نظر خودم حالم خوبه، تو کنارم هستى و همین بهترین دارو براى منه، دلم نمى خواد از کنار توجنب بخورم، فهمیدى؟ بعد لباسش را در آورد و با خنده ادامه داد: اگه بداخلاقى کنى خبر خوب رو بهت نمى دم ها!با دستمال اشک هایم را پاك کردم: چه خبرى؟ حسین کیفش را باز کرد و پاکت سفید رنگى به طرفم دراز کرد. پاکت را گرفتم، کارت زیبایى درونش بود. داخل کارت چند جمله زیبا نوشته بودند. کارت دعوت به عروسى على و سحر بود. کارت را بستم و بى حوصله روى تخت انداختم:این خبر خوبت بود؟
- آره، اگه مى دونستى چقدر نگران ازدواج نکردن على بودم، درك مى کردى.صحبتمان را صداى ممتد زنگ در، قطع کرد. حسین به طرف آیفون دوید. صدایش را مى شنیدم که با کسى صحبت مى کرد.- سلام، قربونت، آره تازه آمدم. خوب بیا بالا، باشه بهش مى گم. یا على!بعد به اتاق برگشت: مهتاب، برادرت بود. آمده دنبالمون بریم آتیش بازى.با حرص گفتم: من نمى آم.حسین خم شد و گونه هایم را بوسید: پاشو، عزیزم. از زندگى ات باید استفاده کنى، قدر این فرصت ها را باید دونست.متعجب نگاهش کردم: مگه تو مى خواى برى پایین؟حسین بلوزش را پوشید: خوب آره، مگه تو نمى آى؟مثل گرگ زخمى به طرفش هجوم بردم: تو بى خود مى کنى، یادت رفته دکتر احدى چى گفت؟ حالا مى خواى برى توى بوى دود و هوایى که پر از خاکستره؟ ال یادت رفت به چه حالى افتادى؟حسین دستانم را گرفت و به طرف لبانش برد:- تبارك الله احسن الخالقین، این چشمها چه رنگى ان آخر؟ تو مى دونى که با این قیافه منو دیوونه مى کنى؟ ابروهاتوانگار با قلم مو نقاشى کردن، ولى چشماى درشتتو با چه رنگى، رنگ زدن؟ کدوم دستى گوشه هاى چشمات رو به طرف بالا کشیده؟ اون لبهاى کوچولو و سرخ رو کى قرمز کرده؟ اون دماغ خوشگلت رو کى انقدر ظریف و متناسب، طراحى کرده؟ هان؟
چشمانم پر از اشک شد: حسین، به همون خدایى که مى پرستى قسم، اگه برى پایین... اگه برى پایین... حسین خندید: ببین خدا چه قدر بخشنده است؟ یادت نمى آد چه تهدیدى مى خواستى بکنى!دوباره اشک هایم سرازیر شد. صداى زنگ پى در پى بلند شد. حسین با عجله رفت، صدایش را مى شنیدم: الان مى آییم،مهتاب هنوز آماده نیست، خوب بفرمائید تو، باشه، چشم!صداى دلجویانه اش را شنیدم: عزیزم، حیف اون چشمها نیست؟ باشه، من قول مى دم فقط یک گوشه وایستم و نگاه کنم، قول مردونه! سهیل اینا پایین منتظرن، زشته.با بى میلى لباس پوشیدم و روسرى ام را محکم گره زدم. حسین دم در ورودى منتظر ایستاده بود. تهدید گرانه گفتم: قول دادى ها! زود هم برمى گردیم.حسین دستش را بالا برد و محکم گفت: اطاعت!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💙💙🍃🍃🍃💙💙💙
💙💙🍃
💙🍃
🍃
🍃سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت دختری بنام #نیلوفر
💟 با عنوان : #من_و_شیوا_و_سراب...!
💙 قسمت چهارم
😥اولش باور نمی کرد ولی وقتی هر دو عکس رو دید و حرفامو شنید، منو متهم کرد که میثم رو ازش دزدیدم!
😞اون روز با مشاجره خونه عموم رو ترک کردم و این نقطه پایانی بر دوستی من و شیوا بود.
وقتی به خونه رسیدم با حالی نزار به میثم زنگ زدم. اولش همه چیز رو انکار کرد ولی وقتی دید انکار فایده نداره، خنده ای کرد و با وقاحت تمام گفت:»
حالا لابد یه بساط گریه و زاری هم با »اون یکی« داریم.
میثم به من و شیوا به چشم یک شئ، به چشم »اون یکی« و»این یکی« و خدا می دونه »چندتا یکی« دیگه نگاه می کرد.😰
😈میثم با بی وجدانی گفت: »تو و شیوا، هردوتون بزرگ و عاقلید. بچه نیسیتید که مدعی گول خوردن بشید.
حالا هم که فهمیدم بچه اید و جنبه ندارید، فکر می کنم دیگه کاری با هم نداریم. پس خداحافظ.
« به همین سادگی! چه آینده رنگینی که برام نساخته بود. چه قولایی که نداده بود. می گفت می ریم کانادا و اونجا زندگی خوبی با هم خواهیم داشت و حالا به همین سادگی خداحافظی می کرد و کاخ آرزوهامو از هم می پاشید.😞
حالا صبا خانم، شما اگه جای من بودین چه می کردین؟ آیا همین تصمیم رو نمی گرفتین؟
😨« با تعجب گفتم: »کدوم تصمیم؟« نیلوفر چند ثانیه ای مکث کرد و گفت: »خودکشی! تصمیم گرفتم خودم رو بکشم...💥
💙 ادامه دارد⬅️⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
💙🍃
🍃💙🍃🍃
💙🍃💙🍃🍃🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💙💙🍃🍃🍃💙💙💙
#متن
💢........سحر و جادو.......💢
👈يكي از هفت گناه نابود كننده
⭕️ سحر و جادوست ⭕️
✅سحر حقيقت دارد ،
🍁باعث مرگ می شود و
🍁 انسان را مریض می کند و
🍁 قدرت همبستری را از بین می برد،
🍁 در میان زوجین جدایی می افكند و
🍁 میان افراد جامعه اختلاف ایجاد می كند
👈در حديثي صحيح از بخاري منقول است که
👈 لبید بن الاصم یهودی از قبیله بنی زریق پیامبر را سحر نمود،
👈 از اثر سحرش پیامبرگرامی مریض شدندبه حدی که کاری را که انجام نداده بود تصورمی کرد که انجام داده است
👈سوره های (سورهء فلق و ناس ) برای گشودن سحر پیامبر نازل شدو خداوند او را شفا داد.
👈گشودن سحر کار خطرناکی است افراد کمی قادر به انجام آن هستند ودر این میان کسانی هستند که صلاحیت این کارا ندارند
👈 وبا حیله گری مکر وفریب “ مال حرام را جمع آوری می کنند
👈وسر انجام خود را به هلاکت می اندازند
🌹🌹🌹🕊🕊🕊
🌹در حدیث صحیحی از پیامبر ﷺ
وارد شده که ایشان فرمودند:
👈 «کسی که نزد جادوگری برود و در مورد چیزی از او سئوال کند، نماز چهل شب او قبول نمی شود».
🌹و همچنین پیامبر ﷺ فرمودند:
👈 «کسی که نزد جادوگر و یا کاهنی برود و آنچه که می گوید را تصدیق کند، به آنچه که بر محمد ﷺ نازل شده کفر کرده است»
#نشر_صدقه_جاریست
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍏داستان کوتاه
🍱 سلف سرویس
"امت فاکس" نویسنده و فیلسوف معاصر ایرلندی در اولین سفر خود به آمریکا برای صرف غذا به رستورانی رفت.
او در گوشهای به انتظار پیشخدمت نشست، اما کسی به او توجه نمیکرد. از همه بدتر افرادی که بعد از او وارد شده بودند همگی مشغول خوردن بودند!
پس از چند دقیقه با ناراحتی از مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود پرسید: من ۲۰ دقیقه است که اینجا نشستهام، چرا پیشخدمت به من توجه نمیکند؟ درحالی که همه مشغول خوردن هستند و من درانتظار نشستهام؟
🍱
مرد پاسخ داد: اینجا سلفِ سرویس است؛ به انتهای رستوران بروید و هرچه میخواهید در سینی بگذارید، پول آن را بپردازید و غذایتان را میل کنید...
"امت فاکس" بعدها دراین خصوص نوشت: احساس حماقت میکردم؛ وقتی غذا را روی میز گذاشتم ناگهان به ذهنم رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است.
🍱
همه نوع رخداد، فرصت، موقعیت، شادی و غم در برابر ما قرار دارد. درحالی که اغلب ما بیحرکت روی صندلی خود چسبیدهایم و آنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شدهایم که او چرا سهم بیشتری دارد! ولی به ذهنمان نمیرسد از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است و برداریم.
🍥🍒 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷به رسم ادبــ🍃
روز خود را با #سلام به تو آغاز میکنم
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
بزرگترین اجتماع مُحبین حضرت زهرا‹س›👇
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
🌟روزی لقمان به فرزندش گفت:
«از فردا یک کیسه با خودت بیاور و در آن به تعداد آدمهایی که دوست نداری و از آنان بدت میآید پیاز قرار بده!»
روز بعد فرزند همین کار را انجام داد و لقمان گفت:
«هرجا که میروی این کیسه را با خود حمل کن!»
فرزنش بعد از چند روز خسته شد و به او شکایت برد که پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و این بوی تعفن مرا را اذیت میکند.
🌟لقمان پاسخ داد :
«این شبیه وضعیتی است که تو کینه دیگران را در دل نگه داری.
این کینه، قلب و دلت را فاسد میکند و بیشتر از همه خودت را اذیت خواهد کرد...!»
↶به ما بپیوندیدکانال داستان و رمان مذهبی
باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشو
👇🌹👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃
💙💙💙🍃🍃🍃💙💙💙
💙💙🍃
💙🍃
🍃
🍃سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت دختری بنام #نیلوفر
💟 با عنوان : #من_و_شیوا_و_سراب...!
💙 قسمت پنجم
😨« با تعجب گفتم: »کدوم تصمیم؟« نیلوفر چند ثانیه ای مکث کرد و گفت: »خودکشی! تصمیم گرفتم خودم رو بکشم...
نیلوفر چند ثانیه ای مکث کرد و گفت:
😔»خودکشی! تصمیم گرفتم خودم رو بکشم. خواستم حرفامو بهتون بگم که اگه خواستین چاپ کنین تا همه بخونن و درس بگیرن.
😔حالا که پدر و مادرم برای زیارت خونه خدارفتن، بهترین فرصته که این کار رو بکنم!
😏« به تلخی خندیدم. به او چه باید می گفتم؟
😔از مضرات دوستی های خیابانی هزار داد سخن می دادم؟
»این باد و آن مباد« سرهم می کردم؟ گفتم:»افسوس که ما جوونا فقط وقتی اینطور به آخر خطر می رسیم، تازه یادمون می افته که پند و نصیحت بشنویم و درددل و چاره جویی کنیم و شاید خیلی وقتها برای جستن چاره خیلی دیر شده باشه
😔 ولی آیا ناکاهی های دیگران آیینه یی نیستن که توش بشه خودمون رو ارزیابی کنیم و از اشتباه و خطا دوری؟
با مردن و خودکشی و وجود عزیز و جوون خودت رو فدای هوی و هوس دیگران کردن کاری از پیش نمی ره.
تو خودت رو بکشی و اون برای خودش بی کیفر بگرده؟
نه عزیز من، این راهش نیست.
😔« دختر جوان چند لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت: »پس شما می گین چیکار کنم؟
« گفتم: »سعی کن عبرت بگیری. اولش سخته. به هر حال محبتی بوده و از دل»بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران« اینش قبوله.
ولی اکیدا باهاش تماس نگیر.
حتی برای فحش دادن!...
💙 ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی
💙🍃
🍃💙🍃🍃
💙🍃💙🍃🍃🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💙💙🍃🍃🍃💙💙💙
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_بیست_پنجم
توى کوچه قیامت بود. گله به گله آتش روشن کرده بودند، جوانها دور توده هاي آتش گرد آمده و از رویش مى پریدند.پسر بچه ها، گاهى ترقه اى داخل آتش مى انداختند و فورى در مى رفتند. سر و صداى انفجار بمب هاى دست سازشان به راه بود. صورت گلرخ قرمز شده بود، با دیدنم گفت:- بابا تو کجایى، سرخى آتیش تموم شد.به سهیل اشاره کردم نزدیک بیاید وقتى جلویم ایستاد گفتم: - سهیل، حسین دستت سپرده، نذارى بیاد جلوى آتیش ها! دکتر قدغن کرده...سهیل سرى تکان داد: خیالت راحت باشه، تو با گلى برین از رو آتیش بپرین. شب هم شام بریم رستوران.متعجب پرسیدم: مگه نمى رى خونه مامان؟سهیل خندید: دلم نیامد تو رو تنها بذارم.روى پا بلند شدم و صورتش را بوسیدم. صداى حسین از پشت سر بلند شد: - به به، برادر و خواهر، چه توطئه اى کردین؟ برگشتم به طرفش، آهسته گفتم: تو پیش سهیل بمون...حسین ابرویى بالا انداخت: آهان! پس بنده رو دست داداشتون سپردید، بله؟دستش را گرفتم، با خنده گفتم: من تو رو آسون به دست نیاوردم که راحت از دست بدم.صداي حسین کنار گوشم بلند شد: عاشقتم! - پس حرفمو گوش کن...
بعد به دنبال گلرخ به طرف آتش ها راه افتادم. دست هم را گرفتیم و با صداي بلند شمردیم: یک، دو، سه.همزمان از روي سه تودة آتش پریدیم، در همان حال فریاد زدیم:- سرخی تو از من، زردي من از تو.وقتی به آخرین بوتۀ آتش گرفته رسیدیم، گلرخ به کناري رفت تا سنگ کوچکی که در کفشش رفته بود، درآورد. کنارآتش ایستادم و دستانم را به طرف شعله هایش دراز کردم. پسر کوچکی کنارم آمد و یک قوطی اسپري مانند درون آتش انداخت و با عجله رفت. سر و صداها کنار گوشم قاطی شده بود: - عجب خریه ها، گاز فندك انداخت.- خانوم خانوم بیا اینطرف...- ول کن بابا، بذار بخندیم.بعد صداي فریاد سهیل را شنیدم: مهتاب برو عقب!نگاهش کردم. دستم را بلند کردم: چرا؟ لحظه اي بعد، همزمان با فریاد سهیل، حسین را دیدم که خودش را به طرف من انداخت و مثل کودك خردسالی درآغوشم گرفت و محکم خودش را به طرف پیاده رو پرت کرد. فریاد یا زهراي حسین با صداي مهیب انفجار درهم پیچید.
کنار صورتم سنگ ریزه و شن و ماسه به هوا برخواست. با تعجب به حسین که اشک می ریخت، نگاه کردم. سهیل با صداي بلند فریاد می کشید و ناسزا می گفت. حسین برخاست و دست مرا هم گرفت تا بلند شوم. گلرخ با رنگ پریده ولبانی لرزان جلو دوید:- چیزي تون نشد؟مات و مبهوت سر تکان دادم. سهیل با پسري که قوطی گاز فندك را درون آتش انداخته بود، دعوا می کرد. به اطرافم نگاه کردم، حسین روي پله هاي خانه اي نشسته بود و سرش را در میان دستانش گرفته بود. جلو رفتم و دستم را روي صورتش گذاشتم: حسین، من حالم خوبه...سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. صورتش خیس اشک بود. با صدایی گرفته گفت: - خدا رو شکر.
کنارش روي زمین نشستم: تو چرا انقدر ترسیدي، هان؟حسین با هق هق آشکار گفت: اگه یکی از سنگ ریزه ها به چشمت می خورد، خداي نکرده کور می شدي.فوري گفتم: حالا که طوري نشده، چرا انقدر ناراحتی؟حسین با پشت دست اشک هایش را پاك کرد و با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت:- یک لحظه یاد رضا افتادم، فکر کردم تو جبهه ام.می دانستم که رضا یکی از دوستان صمیمی اش بوده که در یک « . آه! طفلک من! چقدر بهش سخت گذشته بود »انفجار جلوي چشمانش جان داده بود. دستش را میان دستم گرفتم و گفتم: گریه کن عزیزم، بذار سبک بشی.لحظه اي بعد، بدون خجالت از نگاه خیره دیگران سرش را روي سینه ام گذاشت و سیل اشک از دیدگانش روان شد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی ^👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
(شهادت امام صادق عليه السلام)
امام صادق عليه السلام در سال 148 ه در چنين روزي وفات يافت.
(قلائد النحور: ج شوال، ص 139. اعلام الوري: ج 1، ص 514. جنات الخلود: ص 27. مستدرك سفينة البحار: ج 6، ص 66. كافي: ج 2، ص 377. ارشاد: ج 2، ص 180)
در شهادت حضرت نيمه رجب و نيمه شوال را هم گفتهاند. (شرح احقاق الحق: ج 28، ص 507)
شهادت آن حضرت به سبب انگور زهر آلودي بود كه منصور به آن حضرت خورانيد.
(مناقب ابن شهر آشوب: ج 4، ص 280)
مدت امامت آن حضرت 34 سال و عمر شريفشان 65 سال بود.
دوران امامت آن حضرت همزمان با هفت نفر از زمامداران غاصب بود كه عبارتند از: هشام بن عبد الملك، وليد بن يزيد بن عبد الملك، يزيد بن وليد، ابراهيم بن وليد و مروان حمار از بني اميه و سفاح و منصور دوانيقي از بني عباس. فرزندان آن حضرت هفت پسر و سه دخترند: حضرت موسي بن جعفر عليه السلام، اسماعيل، عبدالله، محمد ديباج، اسحاق، علي عريضي (علي بن جعفر مدفون در قم) ، عباس، ام فروه، اسماء، فاطمه.
(مناقب ابن شهر آشوب: ج 4، ص 280)
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✔️ #داســتان_کوتاه
✍ﺭﻭﺯﻱ ﻣﺮﺩﻱ ﻓﻘﻴﺮ،
ﺑﺎ ﻇﺮﻓﻲ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﻮﺭ،
ﻧﺰﺩ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ،
ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻥ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥِ ﺍﻧﮕﻮﺭ
ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻫﺮ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺗﺒﺴﻤﻲ ﻣﻴﻜﺮﺩ
ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﻴﻜﺮﺩ،
ﺍﺻﺤﺎﺏ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻨﺎﺑﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻧﻤﺎﻳﺪ
ﻭ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻌﺎﺭﻓﻲ ﻧﻜﺮﺩ .
ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﻴﺮ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﻓﺖ .
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﭘﺮﺳﻴﺪ :
ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻴﺪ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻣﻴﻜﺮﺩﻳﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﺋﻲ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻳﺪ !!
ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﺯﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ :
ﺩﻳﺪﻳﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻭﻗﺘﻲ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﻡ؟
ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﻠﺦ ﺑﻮﺩ،
ﻛﻪ ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺗﻠﺨﻲ واکنشی ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﻲ ﻣﺒﺪﻝ ﺷﻮﺩ .
" ﺍﻟﻠﻬﻢ ﺯﯾﻦ ﺃﺧﻼﻗﻨﺎ ﺑﺎ ﺍﻟﻘﺮﺁﻥ ﺑﺤﻖ ﻣﺤﻤﺪ ﻭ ﺁﻟﻪ "
ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺩﻝ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﺸﮑنیم.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#ذکــر_مـعـجزه_آسـا🌷
🔻گویندازامام حسین(ع)روایت شده است
که فرمودند: رسول خدا(ص)فرمودند
جهت قضای حوائج (هفت روز) وهر
روزی هر،یک از این اذکار را(هزارمرتبه)به
این ترتیب بخواندحاجت او رواشود و الا
فردای قیامت دامن گیر من باشد👌
💠روزشنبه⇦یَا حَیُ يَاقَيُّومُ
💠روزیکشنبه⇦إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ
💠روزدوشنبه⇦سُبْحانَ اللَّهِ وَ الْحَمْدُلِلَّهِ
💠روزسه شنبه⇦يااللَّهُ يارَحْمنُ
💠روزچهارشنبه⇦حسبي اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ
💠روزپنج شنبه⇦يَا غَفُورُ يَا رَحِيمُ
💠روزجمعه⇦یَا ذَاالْجَلالِ وَالْاكْرامِ
📚گوهرشبچراغ ج۲ص64
↶به ما بپیوندیدکانال داستان و رمان مذهبی
باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشو
👇🌹😊
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃
☁️🌞☁️
🔴گرانبهاترین نصیحت!
✳️آخوند ملاعلی همدانی خدمت حاج حسنعلی نخودکی اصفهانی رسید و از ایشان تقاضای موعظه کرد.
🌼 شیخ حسنعلی فرمود: مرنج و مرنجان!
🌸مرحوم ملاعلی همدانی می گوید: خوب مرنجان راحت است، کسی را از خود ناراحت نمیکنیم، اهانت به کسی نمی کنیم، غیبت کسی را نمی کنیم و ..این می شود،
⁉️اما مرنج را چه کار کنیم؟
🔴 کسی به ما بدی می کند، غیبت مان را می کند، پول مان را می خورد، قطعا انسان رنجش پیدا می کند. می شود چنین چیزی که انسان نرنجد؟!!
🌹فرمودند:بله.
❗️گفت:چطور؟
🌹فرمودند:"خودت را کسی ندان"
⛔️عیب کار ما همین جاست. ما خودمان را کسی می دانیم، به ثروت مان، به علم مان، به ریاست مان، به هرچیزی می بالیم، لذا هیچ کس جرأت ندارد به ما "تو" بگوید...!
📘قسمتی از فرمایشات آیت الله مجتهدی تهرانی
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🔴 آیا میدانید چه چیزهایی از پیامبران نزد حضرت مهدی است و با خود پس از ظهور، می آورد؟
۱-تابوت آدم ۲-وسیلهٔ نجاری نوح
۳-مجموعهٔ ابراهیم ۴-عصای موسی
۵-سنگ موسی که چشمه جوشان بود ۶-تورات موسی
۷-الواح موسی ۸-تابوت موسی
۹-انجیل عیسی ۱۰-رحل عیسی
۱۱-صاع یوسف ۱۲پیراهن یوسف
۱۳-تاج سلیمان ۱۴-انگشتر سلیمان
۱۵-مکیال شعیب ۱۶-آئینه شعیب
۱۷-زره داود ۱۸-ترکه هود و صالح
۱۹-پیراهن پیامبراکرم ۲۰-زره پیامبراسلام
۲۱-انگشتر رسول خدا ۲۲-عصای پیامبراکرم
۲۳-شمشیر ذوالفقار ۲۴-مصحف امیرالمومنین علی ۲۵-عهدنامه مخصوص پیامبر ۲۶-میراث جمیع پیغمبران و مرسلین و همه ی کتب آسمانی دیگر...
📚مهدی منتظر ص۴۶ و ۴۷
📚معجم احادیث الامام المهدی/ج۳
🔷🔹هر یک از این ابزار از قدرتی الهی برخوردارند و در هر زمان کاربرد انها فرق می کند!
یعنی شمشیر ذوالفقار در این عصر کارایی بالاتر از لیزر را دارد . در روایات بیان شده شمشیر امام کوه را متلاشی می کند !
#قدرت_امام
#سلاح_امام
☁🌞☁
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💙💙💙🍃🍃🍃💙💙💙
💙💙🍃
💙🍃
🍃
🍃سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت دختری بنام #نیلوفر
💟 با عنوان : #من_و_شیوا_و_سراب...!
💙 قسمت پایانی
😊هدفهای کوتاه مدت برای خودت در نظر بگیر و برای رسیدن به اونها تلاش کن.
مثلا اوردن نمره های بالای هفده در این ترم. می بینی که خیلی هم سخت نیست ووقتی به اهدافت رسیدی، چقدر شیرین هستن.
😢« نیلوفر که هق هق گریه اش آرام شده بود گفت: »یا مثلا قبولی برای فوق!
😊« گفتم: »نه، نه! لازم نیست افق های دوردست ترسیم کنی. هر چیزی در زمان و جای خود. راستی تو گریه ت چطور شد؟
مثل اینکه تموم شد!😊
« نیلوفر خنده کنان گفت: »نمی دونستم راهش به این سادگیه. راستش خیلی بچه گانه فکر می کردم.
« خوشحال از اینکه توانسته بودم فکر نیلوفر را تغییر دهم و کمکش کنم، از او خواستم مرا در جریان کارهایش بگذارد و با او خداحافظی کردم.
🕒عقربه های ساعت سه بامداد را نشان می داد. دوباره لب پنجره رفتم. هر چند دیگر باران نمی بارید اما هوا طراوتی جانبخش یافته بود.
به حرفهای نیلوفر فکر کردم. دلم می خواست می توانستم با شیوا دختر عمویش هم حرف بزنم و به او که گمان می کند با حذف رقیب دنیا برایش بهتر می چرخد بگویم، که آخر کار او همین هست و لاغیر.
متاسفانه قانون هم در مورد »میثم« ها سکوت می کند و حرفی برای گفتن ندارد.
😔در این موارد که مالی برده نشده ولی #احساسات به یغما رفته و روحی پریشان شده چه باید کرد؟
😔متاسفانه قانون در اینجا سکوت می کند اما وجدان چطور؟ وجدان ها هم باید سکوت کنند؟
💙 پایان
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی
💙🍃
🍃💙🍃🍃
💙🍃💙🍃🍃🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💙💙🍃🍃🍃💙💙💙