eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ به اتاقش رسید... صدای یاشار می امد، خبرهایی میداد.!که خرید حلقه رفتند،..که برای سالن چه کردند...حوصله هیچکس را نداشت. همزبانی نداشت بجز علی.😔 بدون اینکه لباسش را عوض کند.. روی صندلی که پشت میز کامپیوترش بود نشست.آرنجهایش را روی پاهایش، و سرش را در حصار دستانش برده بود.کلافه بود.😣 با دستانش صورتش را پوشاند... چند فرستاد. کمی شده بود.بلند شد لباسش را عوض کرد.✨باید میگرفت تا علاوه بر ، هم آرام شود..✨ با لبخند از اتاق بیرون رفت... دیگرصدایی در خانه نبود.آرام به سمت آشپزخانه رفت.مراقب بود سر و صدا نکند، را بهم نریزد. آب را کمی باز کرد..! 🍀نگاهش به آب افتاد. ✨اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذى جَعَلَ الْمآءَ طَهُوراً وَلَمْ يَجْعَلْهُ نَجِساً✨ستایش خداى را که آب را پاک کننده قرار داد، و آن را ناپاک نگردانید. 🍀دستش را زیر آب نبرده بود. ✨بِسْمِ اللَّهِ وَبِاللَّهِ اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنَ التَّوّابينَ وَاجْعَلْنى مِنَ الْمُتَطَهِّرينَ.✨ به نام خدا، و به ذات خدا، خدایا مرا از توبه کنندگان، و پاکى طلبان قرار ده. 🍀شستن را آغاز کرد. ✨اَللّهُمَّ بَيِّضْ وَجْهى يَوْمَ تَسْوَدُّ فيهِ الْوُجُوهُ وَلا تُسَوِّدْ وَجْهى يَوْمَ تَبْيَضُّ فيهِ الْوُجُوهُ✨خدایا چهره ام را سپید کن، روزى که چهره ها سیاه مى شود، و چهره ام را سیاه مکن، روزى که چهره ها سپید مى گردد. 🍀آب بر روی دست راستش ریخت. ✨اَللّهُمَّ اَعْطِنى كِتابى بِيَمينى وَالْخُلْدَ فِى الْجِنانِ بِيَسارى وَحاسِبْنى حِساباً يَسيراً✨ خدایا پرونده ام را به دست راستم بده، و نامه جاوید بودن در بهشت را به دست چپم، و حسابم را به حسابى آسان رسیدگى کن. 🍀برای شستن دست چپ گفت: ✨اَللّهُمَّ لا تُعْطِنى كِتابى بِشِمالى وَلا مِنْ وَرآءِ ظَهْرى وَلا تَجْعَلْها مَغْلُولَةً اِلى عُنُقى وَاَعُوذُ بِكَ مِنْ مُقَطَّعاتِ النّيرانِ✨خدایا پرونده ام را به دست چپم وا مگذار، و از پشت سرم در اختیارم قرار مده، و آن را بسته به گردنم ننما، و از پاره هاى آتش به تو پناه مى برم. 🍀صاف ایستاد. چشمانش را بست. مسح سر را کشید. ✨اَللّهُمَّ غَشِّنى رَحْمَتَكَ وَبَرَكاتِكَ. ✨ خدایا رحمت و برکاتت را بر من بپوشان. 🍀پاهایش را مسح کرد. ✨اَللّهُمَّ ثَبِّتْنى عَلَى الصِّراطِ يَوْمَ تَزِلُّ فيهِ الاَْقْدامُ وَاجْعَلْ سَعْيى فيما يُرْضيكَ عنّى يا ذَاالْجَلالِ وَالاِْكْرامِ✨خدایا مرا بر صراط ثابت بدار، روزى که قدمها مى لغزد، و کوششم را در انچه تو را از من خشنود مى کند قرار ده، اى داراى بزرگى و اکرام. وضویش که تمام شد نفسی عمیق کشید. و در حالیکه به اتاقش برمیگشت آرام زیرلب گفت : ✨اَللّهُمَّ اِنّى أَسْئَلُكَ تَمامَ الْوُضُوءِ وَتَمامَ الصَّلوةِ وَتَمامَ رِضْوانِكَ وَالْجَنَّةَ. ✨ خدایا از تو مى خواهم کمال وضو، و کمال نماز، و کمال خشنودى ات و بهشت را. ✨اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ ستایش خاص خداى پروردگار جهانیان است. با 💎 بسمت اتاقش رفت... وبا لبخندی حاکی از و بخواب رفت..😊😴 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ ١۶ ماه رجب بود و باز مهمانی.... این بار هم، به دعوت فخری خانم..با این که... یوسف این بار تنها نبود..☺️ دلگیر نبود..😍 مهمانی برایش کابوس نبود..💞😊ریحانه اش بود، بانویی، که دلدارش بود...😇 خبری از موسیقی نبود. خبری از آن مهمانیهای قبل نبود..!😊👌 همه بودند... خانم بزرگ و آقابزرگ، پسرانش و بقیه. بعد از صرف ناهار... فخری خانم، میوه🍌🍎 و چای☕️ و شیرینی🍰 آورده بود. میوه در بشقاب میگذاشت. به حمید میداد تا پذیرایی کند. 🍃بشقاب میوه ریحانه سیب بود و خیار. و 🍃بشقاب میوه یوسف، موز پرتقال سیب و خیار بود. ریحانه، بشقاب میوه یوسفش را... جلو کشید. میوه ها را .هر کدام را میکرد. 🍎سیب را بصورت گل درآورد. 🍌موز را ستاره کرد. خیار را درخت. 🍊و پرتقال راخورشید. پوست ها را در ریخت. میوه ها را مرتب، در بشقاب یوسفش، چید. همه مات حرکات ریحانه شده بودند.😟😯😧 حتی دختران فامیل. حتی فخری خانم. یوسف دوزانو، ، ، دست به سینه، نشسته بود و زل زده بود به حرکات دلدارش.😍😎 دوهفته ای،... از محرمیتشان میگذشت.جواب آزمایش را یوسف گرفته بود. هیچ مشکلی نبود. .. ، هنوز ریحانه بود. و یوسف بود.😞 حمید خواست شوخی کند. _میگم ریحانه خانم کاش یه انگوری چیزی میذاشتید کنارش بعنوان آبشار دیگه تکمیل میشد.😆 حمید خندید.😂و به تبع حمید، بقیه...😂😂😂😂 💞یوسف ناراحت شد.حس کرد خانمش رو مسخره میکند..😔 💞ریحانه بقولش عمل کرد، باید میکرد. نمیگذاشت ترک بردارد، معشوقش. بود درست. بود درست. اما دلیلی خوبی برای نبود.😞☝️ ریحانه _این دیگه آبشار نمیخاد. دل آقایوسف خودش هست برا همه چی. یوسف، کپ کرده بود...😳😍 ناخواسته لبخندی زد. سرش را به گوش خانمش نزدیک کرد. _دل دریایی منو از کجا دیدی؟☺️ ریحانه همینطور که دستش را با دستمال تمیز میکرد. برشی از موز🍌 را به چاقو زد و بدست مردش داد. آرام گفت: _از که اون روز خوندید. از که گرفتین. ۴٠ روز روزه با زیارت جامعه یه دلی میخاد به وسعت .😊 تفسیری که شنیده بود... بمانند آبی بود برای تشنه. چقدر مشتاق حرفهایش شده بود. میخواست از او حرف بکشد تا باز هم برایش بگوید... _این چله رو گرفتی خودت.. آره!؟😊 _آره گرفته بودم ولی...😒 _ولی چی😊 باناراحتی نگاهی به مردش کرد. گفت: _هیچی.. بیخیال..مهم نیست برات.😒 چه چیز مهم نبود برای یوسف،..!؟ به فکر رفت.🙁 بانوی قلبش چه میگفت.یوسف که همه تلاشش را کرده بود، که به ریحانه اش برسد...! را موکول به کرد. یوسف برشی از پرتقال 🍊را برداشت. بدست خانمش داد. شاید میشد.. رفتار ریحانه و دفاع جانانه اش را ندید.! اما همین صحنه را دیدند. هرکسی چیزی میگفت..!😕 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓