🍃🌺
#ادامه_قسمت_سیزدهم_بخش_دوم
....
دامادها بودن درب رو بازکردم، سریع رفتم توی اتاقم و چادر سرم کردم با همون روسری قشنگه که خانم جون ظهر خریده بود برام،برگشتم توی پذیرایی اونا مشغول سلام و احوال پرسی بودن....
منم گفتم:
+سلام بابابزرگ سلام آقا افشین..
آقا افشین با لبخند گفت:
+سلام فاطمه خوبی؟چیکارا میکنی؟
جواد هم یا نگاه چپ چپ و خنده گفت:
+فسقلی تو هنوز بیداری برو بخواب دیگه
افشین رو به جواد گفت:
+سربه سرش نزار جواد آبجیم گناه داره
من به افشین گفتم :
+خوبم،شما چطوری؟این بابابزرگ ما همین جوریه، بهش عادت میکنی😂😒
افشین خندید و گفت:
+پناه به خدا،رفت تو آشپزخونه و پیش مادرم اینا😕😕
جوادم اومد جلو گفت:
+امشب آقا میکائیل میاد اینجا،چقدر بخندیم...😂
اونم رفت توی آشپزخونه،،،،😒
دلیل این لحن حرف زدن دامادها این بود که وقتی من هشت سالم بود آقا افشین و وقتی 10 سالم بود جواد داماده خانواده شدن و منم عین خواهر بودم براشون ولی حرمت ها سره جاش بودن....😊😊
من برگشتم توی اتاقم.....
....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓