#باغ_مارشال_159
سیما سرش پایین بود. رئیس دادگاه رو به سیما کرد و گفت:" همه این ملاقا انجام شده؟"
سیما با شرمندگی گفت:" بله"
من بی اختیار به او تف انداختم.
وکیل گفت دیگر با شاهد کاری ندارد. سیما بلند شد و به طرف صندلی اش رفت. او را با نگاه تنفر آمیزم دنبال
کردم.چشمم که به سرهنگ افتاد ، با اشاره به او فهماندم که بی غیرت تر از او وجود ندارد.
بعد از سیما ، نوبت سرهنگ و خانومش رسیئ.وکیل از آن دو پرسید: " آیا شما از رابطه دخترتون با آلبرت خبر
داشتین؟"
سرهنگ عصبانی شد و گفت:" سیما هرگز اون رابطه ای که شما تصور می کنین ، با آلبرت نداشته. فقط می خواسته
هنرپیشه بشه که اونم جرم نیست."
مادر سیما در جواب به گریه افتاد.
بعد از وکیل ف نوبت به دادستان رسید . که یکی از کارکنان شرکت رانک را به جایگاه آورد و با اشاره به من، از او
پرسید: "شما این آقا رو قبل از وقوع جنایت دیده بودین؟"
گفت: " بله. سه روز قبل از این که آلبرت کشته بشه ، به دفترش اومد و بعد از مشاجره لفظی ، او رو تهدید به قتل
کرد."
دادستان رو به هیئت منصفه کرد و گفت:" آیا تعدید سه روز قبل از جنایت ، ثابت نمی کنه قتل با توطئه و تصمیم
قبلی بوده؟"
رئیس دادگاه ، بار دیگر مرا به جایگاه متهمان فراخواند و گفت:" ما رابطه آلبرت مور با همسر شما رو رد نمی کنیم.
این که شما تو این کشور بیگانه هستین و اعتقاد مذهبی و مرام شما برای مقتول اهمیت نداشت، مایه تاسفه ، ولی همه
اینا دلیل نمی شه شما او رو به قتل برسونین. از این که او رو به قتل رسوندین، پشیمون نیستین؟"
گفتم :"از این که او به قتل رسیده ناراحت نیستم ، ولی پشیمونم که چرا من باید قاتل باشم."
جمله من احتیاج به کمی تجزیه و تحلیل داشت. در همان لحظه ،رئیس دادگاه اعلام تنفس کرد. مامورین بدون این
که اجازه بدهند نیم نگاهی به کسی بیندازم، فوری مرا از همان اتاقی که به سالن وصل می شد، به زندان موقت بردند.
آن شب هرگز به فکر این که چه مدت باید در زندان باشم ، نبودم.تصور این که با زنی زندگی می کردم که به خاطر
شهرت با مردی بیگانه رابطه داشته، آزارم می داد. تا صبح بیدار بودم و به حماقت خودم فکر می کردم.....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662