eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
سه روز بعد، نوبت حمام زندانیان رسید. هر زندانی در هفته ، یک بار اجازه حمام داشت. هر بلوک یک حمام عمومی داشت که زندانیان را با مراقبت شدید به آنجا می بردند. یک ساعت وقت داشتیم خودمان را تمیز کنیم.یک قالب صابون کوچک که بیشتز از سه بار نمی شد از ان استفاده کرد، سهمیه هر زندانی بود.بعضی از زندانیان هم از حمام محروم بودند. بعد از حدود سه هفته، دوش آب گرم و استحمام، برایم آرامشی نسبی به همراه اورد. ریشم بلند شده بود. خیلی دلم می خواست آینه ای گیر بیاورم و خودم را در آن ببینم . وقتی به سلولم برگشتم، ساعتی خوابیدم. دو روز بعد ، نگهبان به سراغم آمد و گفت که ملاقاتی دارم. غیر از عثمان مباشر و وکیلم، فکر کس دیگری را نمی کردم نگهبان از همان دم در سلول دست بند به دستم زد و به دو مامور تحویلم داد و انها مرا به اتاق معاون بردند. وکیلم آنجا نشسته بود. گفت :"همسرت سیما و دوستت ، عثمان مباشر، تو اتاق مالقات، منتظرت هستن نمی دانستم چه بگویم. قبل از این که حرفی بزنم، وکیلم گفت:" در این مدت دنبال تشریفات اداری بودم که اجازه بدن تو رو ملاقات کنیم.در ضمن ، همسرت تقاضای طلاق کرده و یه وکیل ایرونی هم با خودش آورده." دلم راضی نمی شد با سیما روبرو شومف ولی دیگر اختیار دست خودم نبود. دو مامور مرا به اتاق ملاقات بردند. عثمان مباشر و سیما و وکیلش آن سوی میله ها و شیشه ضخیم ، منتظر بودند. باید با تلفن با هم حرف می زدیم. اول سیما گوشی را برداتش . نه به صورتش نگاه کردم نه گوشی را برداشتم. وکیلش اشاره کرد گوشی را بردارم. گفت :"سیما تقاضای طالق کرده. آیا وکیلم که از جانب شما طلاقش بدم؟" گفتم :"بله، بله" سیما گوشی را برداشت . قدرت این که گوشی را بگذارم ف نداشتم . گفت:" خیالت راحت شد؟ باالخره هم خودت رو بدبخت کردی هم منو." بدون اینکه کلمه ای حرف بزنم ف از پشت شیشه ف فقط نگاهش کردم و به سمتش تف انداختم . نگهبان تذکر داد مواظب رفتارم باشم. نوبت به عثمان رسید. اظهار تاسف کرد و گفت تا چند روز دیگر عازم پاکستان است.قول داد هر وقت به لندن آمد، به ملاقات من بیاید. ازاو تشکر کردم و گفتم به سیما بگوید که اگر زن خوبی برای من نبود، لااقل مادر خوبی برای بهادر باشد. نگهبان بیش از آن فرصت نداد در سالن ملاقات باشیم.عثمان گفت: "اونچه خواسته بودی و ما می دونستیم تو زندون لازمت می شه به دفتر زندون تحویل دادیم." در لحظه آخر نگاهم با نگاه سیما تلاقی کرد. با این که ازاو نفرت داشتم ، ولی در آن لحظهف تمام وجودم به لرزه در آمد به یاد اولین نگاهش در باغ قوام افتادم. مامورین بار دیگر مرا به اتاق مایکل بردند. وکیلم هنوز انجا بود. وسایلم عبارت بود از شناسنامه ، دفترچه بانک ، دسته چک ، پاسپورت،لباس و حوله و یک ماشین اصلا که با دست کار می کرد، مسواک و خمیردندان ، دو جعبه شیرینی و چند بسته شکلات . کلیه اوراق را توسط یکی از کارمندان مایکل ، به دفتر امانت زندان سپردم. حوله ، مسواک ف خمیردندان ، ماشین اصلاح و شیرینی و شکلات را بعد از یک ساعت بازرسی ، یکی از مامورین به سلولم آورد. با این که سعی داشتم به سیما فکر نکنم، ولی امکان نداشت. ته دلم دوستش داشم . کینه و نفرت من از شدت دوست داشتن بود. به قول یکی از اساتید، کینه ام همان پادزهر عشق بود.. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌