eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
رفته رفته با هم بندانم آشنا می شدم. در مدتی کمتر از سه ماه ، هرچه خاطره تلخ و شیرین داشتیم، برای هم تعریف کردیم. بروس در تعلیم و پرورش اسب استاد بود. می گفت زیاده طلبی باعث شد دست به کارهای خلاف بزند. آخرین جرمش سرقت بانکی در حومه لندن بوده که دو نفر ضمن سرقت ، کشته شدند و او را به حبس ابد محکوم کردند. بروس ، روزها ، چهار الی پنج ساعت در اصطبل زندان کار می کرد و روزی یک پوند مزد می گرفت. زنش از او جدا شده بود. دو پسر داشت پانزده ساله و بیست ساله گاهی آن دو به ملاقاتش می آمدند معتقد بود اگر هر چهار نفر تصمیم قطعی بگیریم ، نقشه خوبی برای فرار دارد ولی هیچ کدام از ما پیشنهاد او را جدی نمی گرفتیم ، به خصوص جرج که پنج سال بیشتر از محکومیتش نمانده بود و هرگز اقدام به فرار نمی کرد. برایان آرایشگر بود. دوستان ناباب او را به دام قاچاق مواد مخدر انداخته بودند. در یک درگیری بین قاچاقچیان و پلیس، پنج نفر از نیروهای پلیس کشته شده بود، به گفته خودش هرگز تیری به سوی پلیس شلیک نکرده بود. ده سال از محکومیتش را پشت سر گذاشته بود. از بیماری آسم رنج می برد. من با شناختی که از بیماری آسم داشتم ، بعید می دانستم تا ده سال دیگر زنده بماند. برایان ف روزها در آرایشگاه عمومی زندان کار می کرد و بابت آن روزی 80 پنس مزد می گرفت. جرج قبل از این که به زندان بیفتد ، در یکی از شرکت های بیمه کار می کرد. جرمش اختلاس در اموال شرکت بود، حدود یک میلیون پوند دزدی کرده بود. می گفت "زندگی آرومی داشتم . من و دختری که قرار بود با هم ازدواج کنیم، اون قدر دلباخته هم بودیم که جونمون رو برای یکدیگه می دادیم. فقط به خاطر این که برای او زندگی خوبی فراهم کنم ، وسوسه شدم." به او پانزده سال زندانی داده بودند که نزدیک به یازده سالش را پشت سر گذاشته بود. جرج آدم شوخ و بامزه ای بود و از هر فرصتی برای بگو و بخند استفاده می کرد. اصلًابه خودش سختی نمی داد و در برابر مشکالت، خونسرد بود. فقط خواهرش به ملاقاتش می آمد. کاری که به درد زندان بخورد ، نمی دانست. هفته ای دو روز نظافت بند به عهده او بود. من هم تا حدودی سرگذشتم را برای آنها تعریف کردم. از این که کسی به ملاقاتم نمی آمد تعجب نمی کردند، معتقد بودند اگر زندانی کسی را نداشته باشد، خیالش راحت تر است. برای من که باید بیست سال در زندان می ماندم ، نگه داشتن حساب روزها کاری احمقانه بود. گاهی که بچه ها در خواب بودند، امکان بریدن از گذشته را هم نداشتم یا چیزی برای گفتن نداشتیم، خاطراتی را به یاد می آوردم که مدت ها زا محیط خیالم دور افتاده بود. چهره معصوم مادرم را به یاد می آوردم که می گفت:" مادر ، این دختر لقمه ما نیست. تو باید با کسی ازدواج کنی که حرف تو رو بفهمه." گاهی در عالم وهم و خیال صورت پرمحبت خواهرهایم را می دیدم که به طرفم می دویدند و خنده کنان برایم اغوش باز می کردند و برای تسلی دلم ، کلماتی شیرین به زبان می آوردند. گاهی جمشید ، برادرم را به نظر می آوردم که عاقلانه تر از من فکر کرد و عاشق کسی شد که با هم سنخیت داشتند.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌