#باغ_مارشال_169
هر روز ساعت 6 از خواب بیدار میشدم .بعد از صرف صبحانه که کمی بهتر از صبحانه بند d بود ساعت 8 نگهبانان
در سلولم را باز میکردند و مرا به قسمت بهداری تحویل میدادند.سپس سر ساعت 6 بعدازظهر پس از بازرسی بدنی
مرا به داخل سلولم برمیگردادند و در را قفل میکردند.هفته ای3 بار طبق مقررات به هوا خوری میرفتیم.من دور از
بقیه فقط به ورزش میپرداختم و کاری به هیچکس نداشتم.نگهبانان بهداری هر 6 ماه یکبار عوض میشدند مبادا با
پرسنل بهداری یا بعضی از محکومین که برای مداوا می آمدند رابطه برقرار کنند.من دیگر حتی حساب و کتاب هفته
ها و ماهها را نگه نمیداشتم.افکارم مثل گل کوزه گری در قابل روزهای هفته شکلهای مختلف بخود میگرفت .روزنامه
و مجله به اندازه کافی در دسترسم بود معمولا تا نیمه های شب خودم را با آنها سرگرم میکردم و روی خبرهای
سینمایی دقیق میشدم تا شاید خبری از سیما کسب کنم اما هرگز نام او را در جایی ندیدم.بروس و برایان و جرج
گاهی بین بیماران بهداری می آمدند.چون مدتی هم سلول بودیم نسبت به آنها احساس خویشاوندی داشتم برایشان
داروهای اعصاب و گاهی هم مخدر که بر خلاف مقررات بود تجویز میکردم.چند مرتبه تصمیم گرفتم برای مادرم
نامه بنوسیم ولی با این فکر که مشکلی بر مشکالتم افزوده میشود و تحمل سرزنش را ندارم از نوشتن منصرف
شدم.بیشتر از هر چیز به بهادر فکر میکردم و سیما را مسبب اصلی آنهمه بدبختی میدانستم.زندگی در زندان متنوع
نبود.برای من که تقریبا با بقیه فرق داشتم هر روز مثل گذشته یکنواخت میگذشت.ظرف 5 سال هیچ اتفاق قابل
توجهی نیفتاد.فقط چهره بهادر را هر سال یک سال بزگتر در ذهنم مجسم میکردم.طی 5 سال با بسیاری از زندانیان
که به بهداری می آمدند دوست شده بودم بعضی از آنها مرا به اسم کوچک صدا میزدند.البته اولیای زندان از این کار
آنها خوششان نمی آمد.بین آنها جوانی بود حدودا هم سن و سال خودم به نام استیو که بخاطر دزدی مسلحانه و
مجروح کردن چند پلیس به 15 سال حبس محکوم شده بود2 سال قبل از اینکه به زندان بیفتد ازدواج کرده بود و
4 روز پس از زندانی شدن همسرش پسری به دنیا آورده بود که هنوز او را ندیده بود.استیو از درد معده رنج میبرد
لااقل هفته ای یکبار به بهداری می آمد و هر بار کلی برایم حرف میزد.مقرارت زندان به محکومین اجازه نمیداد با
پزشکان عالوه بر مسایل ضروری به درد دل بنشینند ولی استیو گوشش بدهکار نبود.من به استیو علاقه مند شده
بودم دلم میخواست بیشتر او را ببینم بهمین خاطر از مسئولین زندان خواستم به او اجازه دهند هر وقت احساس درد
کرد بدون تشریفات درخواست به بهداری مراجعه کند.
استیو یکروز بمن گفت قصد فرار دارد.به او خندیدم و گفتم فرار از زندان بریکستون غیر ممکن است.
خیلی جدی گفت:اگه تو کمکم کنی غیر ممکن نیست.
کنجکاو شده ام از نقشه اش سردربیاورم گفتم:از من چه کمکی بر میاد؟
گفت:فقط یه شیشه اسید نیتریک میخوام.
گفتم:از عهده من خارجه تو هم فکر فرار رو از سرت بیرون کن.
آنروز فرصت کافی نبود درباره نحوه فرارش با من صحبت کند.بار دیگر که به بهداری آمد دور از چشم نگهبانان
نامه ای بمن داد و سفارش کرد در اوقات فراغت آنرا با دقت بخوانم.نوشته بود همسرش دارد از دست میرود دو
خواهرش که سرپرستی آنها به عهده او بودند در آستانه فحشا هستند و مادرش رو به مرگ است.اگر بتواند فرار
کند همه چیز آماده است از انگلستان به یک کشور دیگر برود.اضافه کرده بود اگر مقداری اسید نیتریک در
اختیارش بگذارم با نقشه ای که دارد حتما موفق به فرار میشود....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662