#باغ_مارشال_17
صبح زود طبق معمول بیدار شدم.خواب سیاوش و جمشید چنان سنگین بود که هر چه صدایشان کردم بیدار
نشدند.آنها را بحال خودشان گذاشتم و پایین آمدم.مسیب صبحانه را حاضر کرده بود.طولی نکشید که سیما هم بیدار
شد .به محض اینکه نگاهش بمن افتاد با خوشرویی و لبخند سلام کرد و صبح بخیر گفت و پرسید دیشب خوب
خوابیدین؟
گفتم:نه تا صبح تو این فکر بودم که چرا یکمرتبه شما ناراحت شدین.
بعد از آهی طولانی و با نگاهی که تا اعماق وجودم را لرزاند گفت:والا نمیدونم...
در همین لحظه خانم سرهنگ هم از اتاق بیرون آمد.خوشروتر از روزهای قبل بود.سرهنگ هم بیدار شد.آن روز
برنامه ای نداشتیم پیشنهادها مختلف بود سیما سعادت اباد را ترجیح میداد و سرهنگ و خانم تعارف میکردند به
اندازه کافی زحمت داده اند.بالاخره بعد از تبادل نظر تصمیم گرفتیم به سعادت اباد برگردیم.
سرهنگ پشت فرمان نشست سیما به بهانه اینکه سیاوش اذیتش میکند او و جمشید را جلو نشاند.مجبور شدم روی
صندلی عقب کنار او بنشینم.از این کارش راضی نبودم.خودش را به در دستگیره اتومبیل چرخاندم مبادا با او تماس
داشته باشم اما درونم اشوبی ناگفتنی بود.
هنوز چند کیلومتر از شیراز دور نشده بودیم که به سرهنگ گفتم:میخواین اطراف رو تماشا کنین اگه خسته این من
حاضرم پشت فرمون بنشینم.سرهنگ از خدا خواسته کنار جاده توقف کرد و گفت:میخواستم پیشنهاد کنم گفتم
شاید صحیح نباشد.
از پیشنهاد من سیما چهره اش دهم رفت.چهره اخم آلودش بنظر قشنگتر می آمد.یکی دو بار از داخل آیینه بهم
لبخند زدیم.خیلی زودتر از انتظار به سعادت اباد رسیدیم.به محض اینکه داخل باغ شدیم و روبروی عمارت توقف
کردیم ترگل و آویشن به استقبال دویدند و مادرم از عمارت بیرون آمد.از اینکه من رانندگی را به عهده داشتم
ناراحت شد.انتظار نداشت از من بعنوان راننده استفاده شود.وقتی به او گفتم جناب سرهنگ خسته بود و من خودم
چنین پیشنهادی کردم با چهره ای باز به آنها خوش امد گفت.سپس همگی داخل عمارت شدیم.
خلاصه آنروز و انشب گذشت من وسیما گاهی زیر چشمی بهم نگاه میکردیم کوچکترین تردیدی برایم باقی نمانده
بود که او در تهران دلبستگی دارد و خیال دارد به قول معروف مرا به بازی بگیرد.
بعدازظهر روز بعد که همه خواب بودند تنها در یکی از خیابانهای پر درخت باغ قدم میزدم و به سیما فکر میکردم که
ناگهان متوجه شدم یکی تعقیبم میکند.به عقب برگشتم سیما بود.دست و پایم را گم کردم بی اختیار خودم را بطرف
درختان سیب که تا خیابان فاصله ای نداشت کشاندم او هم آمد و سلام کرد.روی پیشانی ام عرق سرد نشست.گل
سرخی که به موهایش زده بود او را زیباتر نشان میداد بعد از لحظه ای سکوت پرسید:چرا از من فرار میکنی؟
با دستپاچگی گفتم:نه نه برای چی بخوام فرار کنم.
بمن نزدیک شد دیگر یارای قدم برداشتن نداشتم.مدتی بهم خیره شدیم.هر کدام منتظر بودیم دیگری چیزی
بگوید.ناگهان گل سرخ را از موهایش برداشت و بمن داد و گفت:دوستت دارم.
گویی جریان برق از بدنم عبور دادند.فقط به او نگاه میکردم زبانم بند آمده بود.گفت:نمیخواهی بگی منو دوست
داری؟
گفتم:بیشتر از همه دنیا.
ادامه دارد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662