#باغ_مارشال_183
ساعت حدود چهار بود هک به هتل آ«د. وقتی وزیزا و بلیط اتاوا را به او نشان دادم، خوشحال شدم و به خاطر اینکه
همه چیز بر وفق مرادم تمام شده بود، به من تبریک گفت. او را به رستوران پتزژیا که بارها با سرهنگ و سیما به
آنجا رفته بودیم، دعوت کردم. دعوت مرا پذیرفت اما رستوران هتل »کاروری« را که در حالی ریجنتس پارک بود
پیشنهاد کرد و گفت امشب و چند شب دیگر سه خواننده ایرانی که از آمریکا آمده اند، برای ایرانیهای مقیم لندن،
برنامه اجرا می کنند.
هدف من رضایت سعید و گذراندن وقت بود و بعد از سال ها دوری از موسیقی ایرانی بدم نمی آمد به آهنگ های
ایرانی گوش کنم. ساعت هشت و نیم بود که عازم هتل کاروری شدیم. سالن هتل، پر از ایرانیا بود. سعید گفت:
عالوه بر ایرونیای ساکن لندن، از شهرهای دور و نزدیک و کشورهای همسایه هم اومدن.
جمع شدن آن همه ایرانی در سالن نه چندان بزرگ هتل کاروری، برایم جالب بود، ولی به محض ورود بوی عطرهای
مختلف و انواع توتون و مشروب حالم را به هم زد. دود سیگار در پرتو چراغ هایی که هر لحظه به رنگی در می آمد
بدون استثناء باالی هر میز هاله ای خاکستری رنگ تشکیل داده بود. نمی دانستیم کجا باید بنشینیم. باالخره بعد از
مدتی، چشمانمان عادت کرد و توانستیم گوشه ای را انتخاب کنیم. هر لحظه بر جمعیت افزوده می شد و دیگر جایی
برای نشستن نبود. کم کم مشام من هم از آنهمه دود و دم و بوهای گوناگون پر شد و چشمانم به محیط عادت کرد و
می توانستم چهره های زن و مرد را از هم تشخیص بدهم گارسن های انگلیسی آنچه سفارش داده بودیم، برایمان
آوردند. ارکستر روبروی من مشغول نواختن بود و جمعیت، چشم انتظار خوانندگان ایرانی که قرار بود به نوبت
هنرنمایی کنند. ناگهان مدیر برنامه با شور و هیجان، ورود یکی از خوانندگان زن را اعالم کرد، تماشاچیان یکپارچه
هورا کشیدند. در میان کف زدن های پی در پی، خواننده که در ضمن می گفتند رقاصه خوبی هم هست، وارد صحنه
شد. تشویق مشتاقان هنر، چنان بود که خواننده تا مدتی برایشان دست تکان می داد. زنی بود حدودا سی ساله و لاغر
اندام که تقریبا یکی دو کیلو زیورآلات به سر و گوش و سینه اش آویزان کرده بودو به اشاره او، نوازندگانش،
آهنگی را که جمیعت تقاضا کرده بود ، نواختند. هر چه سعی کردم مثل بقیه حاضران از صدای او لذت ببرم، بی فایده
بود. گمان کردم که بیست سال زندان در روحیه ام اثر گذاشته و مرا به قهقهرا کشانده بود؛ ولی خوب که فکر کردم
دیدم آن زمان هم که جوان تر بودم و لطافت عشق و احساسات جوانی را درک می کردم، این جور هنرنمایی ها را
اوج ابتذال می دانستم و همیشه خودم را قطره شفافی از باران می پنداشتم که با جبر روزگار با آنها مخلوط می شدم.
سعید هم مثل بقیه از شلنگ و تخته انداختن زن خواننده و رقص او کیف می کرد. در میان آن همه داد و فریاد های
بی وقفه، به دنیای خودم رفتم، به اتاوا فکر می کردم به پرواز ساعت هشت فردا صبح و به بهادر. در حالیکه جوانان
هم سن و سال بهادر همه حواسشان به هنرنمایی خواننده بود، من نگاهم روی یک یک آنها دور می زد و شباهت
بهادر را به آنها در ذهنم مجسم می کردم.
خواننده زن جای خود را به دو خواننده مرد داد که به اتفاق برنامه اجرا می کردند. تا حدودی از اولی قابل تحمل تر
بودند. این دو، دیگر از غربی ها غربی تر بودند. کم کم خنده های مستانه، دود سیگار و سر و صدایی که حاکی از
انزوال کیش و منش ایرانیهای مهاجر بود، داشت کلافه ام می کرد. در موقعیتی نبودم که بتوانم بی خیال و بدون هیچ
دلیلی، خوش باشم. هرگز فکر نمی کردم ایرانی ها تا این حد هویت خود را فراموش کرده باشند.
ساعت نزدیک به نیمه شب بود. مساعد نبودن حالم را به علت مصرف مشروب بهانه کردم و از سعید خواستم تا کمی
در هوای آزاد قدم بزنیم و سپس مرا به هتل برساند. مشروبات زیاد سعید را نشئه کرده بود. چنان غرق در آهنگ ....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662