#باغ_مارشال_19
سه چهار روز بعد، قرار بود کاظم خان و خانواده اش به باغ بیایند. من از این بابت ناراحت بودم. سیما خیلی دلش می
خواست ناهید را ببیند. مادرم حرف مرا باور کرده بود و لحظه شماری می کرد تا قضیه را با مادر ناهید در میان
بگذارد. ساعت حدود 4 بعد از ظهر بود. همگی در جایگاه تابستانی نشسته بودیم. من قبال با سرهنگ درباره
دانشکده های تهران حرف زده بودم و او از فرصت استفاده کرده بود و موضوع را با پدرم در میان می گذاشت. پدرم
از این که تغییر عقیده داده بودم و می خواستم در رشته پزشکی ادامه تحصیل بدهم، تعجب کرده بود. مادرم موضوع
بحث را به عروسی پسر یکی از خوانین منطقه کشاند و به سرهنگ و خانمش پیشنهاد کرد به اتفاق به جشن عروسی
که در یکی از آبادی های اطراف برگزار می شد، بروند. سرهنگ و خانمش حرفی نداشتند. سیما تمایلش را با شور و
شوق بیشتر نشان داد و گفت خیلی دلش می خواهد مراسم عروسی عشایر را ببیند. جمشید و سیاوش از صبح رفته
بودند. خانم سرهنگ عقیده داشت سیاوش در این مدت به اندازه همه عمرش تفریح کرده است.
صدای جیپ کاظم خان را که شنیدیم، صحبتمان را قطع کردیم. طولی نکشید جیپ از پشت عمارت پیچید و نزدیک
جایگاه توقف کرد. یک مرتبه دلم پایین ریخت. نمی خواستم سیما و ناهید با هم روبرو شوند. من به تبعیت از پدر و
مادرم و سرهنگ و خانمش و سیما به تبعیت از ما، به استقبال آنها رفتیم. مادم بعد از روبوسی با همسر کاظم خان،
ناهید را در آغوش گرفت و بوسید و او را عروس خودش خطاب کرد و قربان صدقه اش رفت.
اعضای دو خانواده که تا بحال یکدیگر را ندیده بودند، بهم معرفی شدهد و از آشنایی باهم اظهار خوشوقتی کردند.
مادم ناهید را به عنوان عروسش به خانم سرهنگ و سیما معرفی کرد و نظر آنها را در مورد سلیقه اش در انتخاب
عروس پرسید. خانم سرهنگ با تعریف از ناهید به سلیقه مادرم آفرین گفت.
در وهله اول، برخورد ناهید و سیما سرد بود، ولی رفته رفته به هم نزدیک شدند و در مدتی کمتر از نیم ساعت، سر
صحبت را باز کردند. من در جمع مردها بودم. کاظم خان تا حدودی زمانی را که سرهنگ فرمانده گروهان
ژاندارمری مرودشت بود، به یاد می آورد، ولی به خاطرش نمی رسید او را از نزدیک دیده باشد. ناخودآگاه حواسم
به سیما و ناهید بود. دلم شور می زد و مطمئن نبودم سیما درباره من چیزی به ناهید نگوید و از دست مادرم هم که
مرتب ناهید را عروسم عروسم، خطاب می کرد عصبانی بودم.
تا نزدیک غروب به همین منوال گذشت. چون تا محل برگزاری جشن راه زیادی بود، پدرم یادآور شد هرچه زودتر
آماده شویم. زنها زودتر از ما داخل عمارت رفتند و خیلی دیرتر از ما حاضر شدند. ناهید لباس محلی پوشیده بود.
اگر نخواهم پا روی حق بگذارم، باید بگویم در لباس محلی زیبا شده بود. ولی هرگز به پای سیما نمی رسید. ناهید در
اصل عشایر بود، ولی چون در شیراز بزرگ شده بود و همان جا تحصیل می کرد، کمتر او را در لباس محلی دیده
بودم.
هوا کم کم رو به تاریکی می رفت که عازم محل برگزاری عروسی شدیم. سرهنگ از من خواهش کرد چون راه را
نمی شناسد و رانندگی در شب برایش مشکل است، پشت فرمان بنشینم. مادرم و ترگل و آویشن سوار لندور
خودمان شدند. ناهید ظاهرا مایل بود با سیما باشد. به پیشنهاد پدرم کاظم خان سوار لندور شد و ناهید و مادرش هم
سوار ماشین سرهنگ شدند. با دو اتومبیل باغ را به سمت آبادی سیدان که حدود 20 کیلومتر تا آنجا فاصله داشت،
ترک کردیم.
بین راه مادر ناهید بیش از دیگران حرف می زد و از خودش و خانواده اش تعریف می کرد. از ناهید و هوش و
استعدادش می گفت و از ثروت کاظم خان و دو دامادش و پسرش که سال گذشته ازدواج کرده بود. سپس صحبت....
نویسنده: حسن کریم پور
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662