eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
حرفهای زیادی برای گفتن داشتیم. برایم از تهران تعریف کرد، از مردمش و قوم و خویشش می گفت که دو عمو و سه عمه و یک خاله دارد. بین حرفهایش متوجه شدم یکی از پسرعموهایش در آمریکا تحصیل می کند و دایی مادرش سالها در لندن است. صحبت دوست داشتن به میان آمد و هر دو اذعان داشتیم این اولین عشق زندگی مان است. سیما گفت: " اگر پدرت اجازه نداد و به زور خواستن ناهید و به تو بدن، چه می کنی؟ " گفتم: " پدرم آدم منطقیه و مجاب کردن مادرم هم کار آسونیه، کافیه چند روز منو ناراحت ببینه." سیما غمگین به نظر می رسید. فکر کردم شاید به خاطر ناهید باشد. برایش قسم خوردم هرگز به فکر ازدواج با او فکر نمی کنم و نخواهم کرد. سرو صدای جمشید و سیاوش که پرنده ای را با تفنگ ساچمه ای زخمی کرده بودند و دنبالش می کردند نفسمان را در سینه حبس کرد. خودمان را در پشت علفها و پیچکها مخفی کردیم. پرنده با بال شکسته درست از کنار ما گذشت. صدای ضربان قلبمان را می شنیدیم. بالاخره جمشید مرا دید. چیزی نمانده بود سیما از ترس غش کند. او را دلداری دادم و فقط با اشاره به جمشید گفتم به روی خودش نیاورد. واقعا آقایی کرد. حتی نگاهمان نکرد و زود توجه سیاوش را به سمت دیگر جلب کرد. سپس هر دو از آن محل دور شدند. فضای قشنگی که تا چند لحظه قبل داشتیم آلوده به ترس و وحشت شده بود. سیما می ترسید جمشید همه چیز را لو بدهد. او را مطمئن کردم و کم کم حرارت عشق بر دلهره و اضطراب چیره شد. یادمان رفته بود در مورد چه چیزی بحث می کردیم. سیما از این می ترسید مبادا ناهید مرا به دام بیندازد. معتقد بود ناهید دختری تحصیل کرده و زیباست و از آنجا که زیاد رمان و داستان می خواند از فهم و شعور بالایی برخوردار است و می تواند مرا تحت تاثیر قرار دهد. حدود دو ساعت شاید هم بیشتر، من و سیما دور از چشم دیگران با هم بودیم. گرچه برایمان مشکل بود، ولی مجبور بودیم از هم خداحافظی کنیم. من از همان دیوار کوتاه خودم را به آن طرف انداختم و از راهی که آمده بودم، برگشتم، در حالی که فکر می کردم چگونه جمشید را راضی کنم به مادرم در آن باره چیزی نگوید. جمشید ساکت و تنها روی نیمکت کنار آلاچیق نشسته و در فکر فرو رفته بود. تعجب کردم. سراغ سیاوش را گرفتم. گفت: " شلوارش خیس شده، رفته عوضش کنه، همین الان برمی گرده. " کنارش نشستم، کار خلاف را من انجام داده بودم و باید از او خجالت می کشیدم. جمشید سرش را پایین انداخنه بود. دستی زیر چانه اش زدم، چند لحظه به هم نگاه کردیم. هر دو لبخند می زدیم. لبخندهایمان خنده شد و خنده هایمان اوج گرفت قاه قاه با صدای بلند،مثل دیوانه ها می خندیدیم. یک مرتبه ساکت شدیم. حالت جدی به خودم گرفتم. به چشمانش خیره شدم و گفتم: " تو دیگر مرد شدی، قول میدی حرفی در این باره نزنی؟ " ته نگاهش حالت تمسخر داشت. چند لحظه ساکت شد، سپس پرسید: " با ناهید عروسی نمی کنی؟ " گفتم: " نه، قبال هم نمی خواستم با او ازدواج کنم. " گفت: " خوبه، منم خیلی دوست دارم بیام تهرون، سیاوش پسر خوبیه. " گفتم: " چی شد؟ بالاخره قول می دی یا نه؟ " دستم را به طرفش دراز کردم. دست هم را فشردیم. از رفتارش خوشم آمد. نمی دانستم تا این حد فهمیده است. با آمدن سیاوش صحبت را عوض کردم. آنها را به حال خودشان گذاشتم. صدای همهمه و بگو بخند مرا به سمت.... نویسنده: حسن کریم پور ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌