#باغ_مارشال_87
هر وقت سیما درباره ناهید حرف می زد و شک می کرد، نمی دانم چرا بی اختیار خنده ام می گرفت.
فقط یک جمله به او گفتم: " هرگز کسی رو به اندازه تو دوست نداشتم و ندارم. "
خداحافظی کردم و به خانه خودم برگشتم.
آقای مفیدی و فروغ خانم گمان می کردند حتما سال تحویل در شیراز می مانم. اصال انتظار مرا نداشتند. ابراهیم
برایم یادداشت گذاشته بود به خاطر جشن ازدواج من به اهواز نرفته و مادرش را راضی کرده برای خواستگاری از
فرزانه به تهران بیاید.
آن شب مجید به دیدنم آمد و تا آخر شب باهم بودیم. روز بعد، دوباره به خانه سرهنگ رفتم. فکر می کردم
سرهنگ از من دلخور است. ولی رفتارش طوری بود که انگار روز گذشته هیچ اتفاقی نیفتاده است. با همسرش و
سیما به توافق رسیده بودند که بدون رضایت مادرم، جشن عروسی را برپا کنند.
از آن بعد، گفت و گوها همه درباره عقد و عروسی و مهمانان و مکان جشن بود. حیاط و عمارت خانه سرهنگ برای
جشن و پذیرایی مناسب بود، ولی سرهنگ اصرار داشت جشن در باشگاه افسران برگزار شود.
روز جشن، پنجم فروردین تعیین شد. نام کسانی را که باید دعوت می شدند، یادداشت کردیم و سرهنگ تلفنی به
یکی از دوستانش که در خیابان شاه آباد چاپخانه داشت، سفارش کارت داد.
سه روز به عروسی مانده بود که جهیزیه سیما را با تشریفات خاصی به خانه من آوردند. فروغ خانم در حالی که روی
آتش اسفند می ریخت، مثل یک مادر مهربان مرتب دعا می کرد در زندگی خوشبخت شویم. عمه و خاله سیما و خان
و دو دختر آقای قاجار به کمک سه سرباز آمده بودند وسایل را مرتب کنند. از لوازم خرده ریزه که بگذریم، مبل و
میز و صندلی به سبک لویی، ظروف کریستال و چینی، اجاق گاز، یخچال، تلویزیون، رادیوگرام و تخت و کمد، چشم
همسایگان و فروغ خانم را خیره کرده بود.
وسایل آنقدر زیاد بود که چیدن آن به سلیقه سیما، تا نزدیک نیمه شب طول کشید. در حالی که کمک می کردم،
گاهی یاد مادرم و ترگل و آویشن می افتادم...
روز بعد، من و سیما و مادرش به همراه یکی از دختران قاجار که او را خوش سلیقه می دانستند، برای خرید عروسی
به بازار رفتیم. انتخاب جواهرات و رخت و لباس به عهده سیما بود، ولی آینه و شمعدان نقره را مادرش انتخاب کرد.
لباس عروسی را از کوچه برلن خیابان الله زار خریدیم. تنها چیزی که مخالف بودم ولی چاره ای جز تسلیم نداشتم،
لوازم آرایش بود. انتخاب آن همه لوازم آرایش مرا وادار کرد از سیما بپرسم: " من که از آرایش خوشم نمیاد، پس
اینارو کجا مصرف می کنی؟ "
با لحنی که ناراحت نشوم، گفت: " باالخره مصرف می شه. "
به هر حال حیفم آمد آن همه پول بابت لوازم آرایش هدر رود. البته از طلا و جواهرات هم خوشم نمی آمد، اما چون
طلا در هر زمان قابل فروش بود و همچنین دلم می خواست سیما بین دوستان و فامیلش سرافراز باشد، هیچ مخالفتی
نکردم.
لباس دامادی را هم که چند هفته پیش سفارش داده بودم، از خیاطی گرفتم. تقریبا خرید عقد را انجام دادیم.
تزیینات اتاق عقد دو روز طول کشید. کسانی که سفره عقد را چیده بودند، ادعا داشتند سلیقه شان مورد پسند دربار
است.....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662