#با_تو_هرگز_33
تیرمون به خطا خورد ولی یه جورهایی خوشحال بودم که بقول
النازدانیال دم به تله ندادخودمم نمیدونم چرا .....
۱۰روز از برگشتم گذشته بود.نشسته بودم تواتاقم وکتاب میخوندم که
مامانم اومدتواتاقم معلوم بود که حرف مهمی داره که اومده تو اتاقم
.فقط کاش راجع به دانیال نباشه
راستش اومدم اینجاکه بگم پس فردا مهمون داریم
با اوقات تلخی گفتم کیه؟اگه برا خاطر دانیال میان بگو نیان
-نه موضوع به اونا ربطی نداره
_پس کیه ان؟
_خواستگارن
چشام از تعجب زدن بیرون-خواستگار؟
مدتها بود که دیگه خواستگاری دم خونه ی ما نمیومد چون یا بابا قبول نمیکنه و یا دانیال نمیذاشت مثل قضیه ی خواستگارم تو دانشگاه
_کیه؟
-برادرزاده ی آقا بابک
بابک دوست صمیمی بابام بود
فهمیدم چرا بابا اجازه داده بیان تو رو درواسی گیر کرده
بابات خوشبختی تو میخواد درسته این خواستگارتم بد نیست تحصیل کرده ست دکتر، ولی دانیال موقعیتش بهتره جلو چشم بزرگ شده
مامان جان الان آدم به پسر خودشم اعتماد نداره نمیدونم شما چه جوری در مورد دانیال با این اعتماد صحبت میکنید
هرچی باشه پدرت چندتا پیرهن بیشتراز تو پاره کرده راستش و بخوای
اون نظر اول واخرش دانیاله میدونی دیشب چی ها بهم گفت
منتظرموندم تا مادر ادامه بده
میگه اگه من دانیال و تایید میکنم برای اینکه دلیل دارم با اینکه سوگند
دخترمنه ولی باید اعتراف کنم دوروبر دانیال پر از دخترهایی که هم
خوشگلتر از سوگندند وهم خانواده های پولداری دارن ودرضمن برا دانیال
بال بال میزنن این یعنی اینکه اون سوگند وبخاطر قیافه وپولش نمیخواد
این یعنی اینکه عشق اون مثل عشق های کوچه بازاری نیست اون
سوگند وبخاطر نجابت ومتانتش میخواد چیزی که همیشگیه هرکی جای
دانیال بود تا حال صد بار پس کشیده بود ولی اون باز پای دختر کله
شق من مونده چرا؟چون واقعا دوسش داره عشقش هوس چند روزه
نیست .
_مادر مکثی کرد وگفت :بابات نمیگه برادرزاده ی آقا بابک بده .نه اصلا
ولی میگه سوگند با دانیال خوشبختره
_سرم پایین بود میخواستم بگم خوشبختیمو من خودم تشخیص میدم نه
شماها ولی مامان از اتاقم رفته بود همه نظرشون اینکه من با دانیال
خوشبختر میشم اما چرا نظر خودم این نیست ...
مهم نیست مهم اینکه من برای خلاصی از این مخمصه الان یه فرصت دارم واین مهمه من به این خواستگاری به چشم یک شانس نگاه میکردم.
۲ روز خیلی زود گذشت .خودمونو برای اومدن خواستگارها آماده کرده
بودیم ومن روحیه ام از همه بهتر بود .ساعت۸ شب بود که اومدن طبق
معمول همیشگی اول از موضوعات مختلفی صحبت کردن وبعد بحث و کشیدن به موضوع اصلی برادر آقابابک از پدر خواست تادوتا یی تنها باهم صحبت کنیم
من وامیرحسین رفتیم حیاط تا حرف هامونو بزنیم امیر حسین پسر فوق
العاده مودب وبا شخصیتی بود .قد نسبتا بلندی داشت با یک قیافه ی
معمولی چند دقیقه که رو نیمکت نشستیم شروع کرد به صحبت کردن
-شمارو مادرم توی مهمونی عمو بابک اینا دیده بودمنم برای اولین بار شما رو اونجا دیدم . بنظرمن شما دختر متینی بودید که ابته بعدا عمو تایید کرد چند ماه پیش که شما رو بازم تو خونه ی عمو دیدم مطمئن
شدم که شما میتونید همسر خوبی برای من باشید میدونید که من دارم
پزشکی میخونم ومیخوام تخصص قلب وعروقمو بگیرم بعد تخصص بری
طرح مفرستنم به یه جای دور از اینجا یه شهر دیگه تبعا اگه من و شما ازدواج کنیم شما هم بامن میاین.پس باید بتونید چند سال دوری از
اینجا وخانواده تونو تحمل کنید من فقط اینو از شما میخوام شرط دیگه
ای ندارم الانم آماده ام تا شرایط شما رو بشنوم
سه شرط مهم دارم اول میخوام تحصیلاتمو ادامه بدم بعد اگه شغل مناسبی پیداکردم کار کنم شرط سومم اینکه من حق طلاق میخوام....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662