#با_تو_هرگز_44
عین وضع همین چهارماه معلومم نیست تا کی ادامه پیدا کنه دانیال که نمیخواد از
موضع خودش به این راحتی ها دست بکشه منم از این وضع خسته
شدم)ولی احیانا اگه اونی شد که من میگم گفتم احیانا اون موقع نذار
زندگی هر دوتامون خراب شه .خوب؟
ساکت بود دستاشو رو سینه اش گره زده بود ونگام میکرد
نمیدونم چرا به این قضیه مشکوکم یهویی یه دفعه ای زنگ میزنی بعد
چهار ماه میگی که نظرت عوض شده میخوای جواب مثبت بدی بعد میای
اینجا اول از ازدواج میگی بعد از طلاق من که سر در نمیارم
-راستش من از این وضع خسته شدم خوب تو میگی دوستم داری ازم میخوای بهت فرصت بدم که منو خوشبختم کنی بقیه ام همین نظرو دارن که من باتو خوشبخت میشم خوب منم میخوام به تو وبقیه یه
فرصت بدم تا خودتو ثابت کنی ولی اگه اونی نشد که شما میگین منم
میخوام شما به نظر من احترام بذارین .توی عشق احترام به هم دیگه
یک اصل مهم مگه غیر از اینه؟
ساکت بود داشت به حرفام فکرمیکردزمان زیادی برد تا دوباره صحبت
کنه کلافگی تو نگاهش ورفتارش موج میزد
-قبوله .ولی باید خوب به من فرصت بدی. از اولشم فکرت این نباشه که
نذاری من حرفمو ثابت کنم وبه طلاق آخر خیلی فکرنکنی باشه؟
خوب البته که نه من وقتی ببینم در کنار تو خوشبختم چرا باید به طلاق فکرکنم مگه عقلمو از دست دادم(تو دلم به خودم وافکار شیطانیم خندیدم.احساس رضایت داشتم)
من که مطمئنم اینطور خواهد شد.خوب دیگه حرف دیگه ای شرط دیگه ای؟
-نه دیگه همه ی شرط هامو چهارماه پیش گفتم توهم قبول کردی مگه نه؟
-کلافه دستشو تو موهاش کشید وگفت آره
-خوب پس حرف دیگه ای نمونده فقط تو بهم قول بده که سر حرفات میمونی؟
با بی میلی: قول میدم
_نه قشنگ قول بده قسم بخور
باکمی مکث:قسم میخورم
_بگو به جون عزیزترین کسم
با تردید نگام کرد ولی بعد گفت:به جون عزیزترین کسم
خوب دیگه خیالم راحت شد الان تو میتونی به خانوادت بگی هر وقت
که دوست دارن بیان برای هماهنگی های اخر برق شادی رو تو چشاش دیدم
-پس فردا خوبه؟
از نظر من ایرادی نداره ولی باید با خانواده ام هماهنگ کنی؟
-اونش بامن تو نگران نباش
-خواستم بگم فعلا من هیچ حسی ندارم نه نگرانی نه اضطراب نه خوشحالی ونه ناراحتی فعلا تو حالت بی تفاوتی ام ولی بجاش ساعتمو نگاه کردم واز جام بلند شدم
-پس فردا میبینمت خداحافظ
صبر کن خودم برسونمت
_نه میخوام کمی قدم بزنم
خندی زدو گفت هر جور راحتی فقط مواظب خودت باش
_باشه خداحافظ
_به امید دیدار
از در کافی شاپ زدم بیرون اواخر بهار بود بود بارانی نم نم میبارید
دستامو تو جیب مانتوم کردم واروم اروم شروع کردم به قدم زدن
همه چیز تموم شده ست .من دست به ریسک بزرگی زدم. من سر زندگی وآینده ام شرط بندی کردم ..اینده ای که براش نقشه های خیلی خوب کشیده بودم ورویا ها براش دیده بودم اما حالا تبدیل شده بود به یک کابوس وحشتناک..
پس فردای همون روز اونا اومدن خانوادگی .البته یه ناراحتی مختصری
تو چهره ی مادرش ومادربزرگش دیده میشد . خوب البته حق داشتن اونا
از دست من دلخور بودن که پسر دسته گلشون رو که همه آرزوشو دارن چهار ماه سر دوون دم.به نظر اونا مسلما ناز کردنم حدی داره ولی من شورش رو درآوردم.بقیه ی افراد حالتی راضی وخوشحالی داشتن اما حال هیچ کس به اندازه ی دانیال خوب نبود او بدون شک خوشحالترین فرد
مجلس بود.تو چشماش برق خاصی داشت که خوشحالی تو قیافه اش موج میزدواین باعث شده بود جذابتر بشه
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662