#با_تو_هرگز_47
دیوونه شدی؟
-نه چطور مگه؟
-داشتی به چی میخندی؟
هیچی همین جوری؟
تودلم گفتم:داشتم به نقشه ای که برا تو و بقیه کشیدم میخندیم
_خوب حتما یه چیزی بود که بهش بخندی
_فکر کن یه جوک بود
_میشه بپرسم از کجا اومد یهویی
_تو ذهنم بود
_تو گفتی منم باور کردم
_دوست داری باور کن دوست ندار هم باور نکن
-میدونی مکن چی رو باور میکنم
-چی رو؟
-اونو که الان تو دلت قند آب شده
_واسه چی؟
واسه اینکه داری زنم میشی
_با حالت مسخره ای گفتم :نه بابا
پوزخندی زد وگفت:من و دیگه نمیتونی رنگ کنی من خودم گنجشک رو رنگ میزنم جای توپولوف میفروشم من که میدونم اینا همه اش فیلمت بود تو مطمئن بودی من پات وای می ایستم خواستی ناز کنی من که میدونستم آخر سر جوابت بله ست ..
این حرف هارو با حالتی خاصی میگفت میدونستم با اینکار منو عصبانی کنه خودش گفته بود که وقتی عصبانی میشم بنظر اون جذابتر میشم
ولی من عصبانی نشدم
بجاش به روش لبخند زدم وگفتم پس بشین ومنتظر اخر فیلم باش اخه
اخرش جذابتر میشه
با نگاه متعجب نگام کرداز حرفام چیزی نفهمیده بود اون عکس العملی
رو که دوست داشت ببینه ندیده بود واین شوکه اش کرده بود
_منظورت چیه
-منظوری نداشتم
-چرا داشتی؟
اگه داشتم باید خودت میفمیدی اگه نفهمیدی منم نمیگم تا بمونی تو خماریش
دوباره لبخند معنا داری زدم واز ماشین پیاده شدم چند لحظه طول کشید
تا پیاده شه هنوزم و جور خاصی نگام میکرد ولی من بهش توجه نکردو راهمو کشیدم رفتم سمت آزمایشگاه اونم پشت سرم اومد
رفتیم تو چون آشنا بون کارمونو زود راه انداختن قرار شد عصر جوابو بدن باهم ناهارو رفتیم بیرون تو این مدت حرف خاصی بین ما زده نشد
حرف های عادی در مورد اینکه برنامه فردا چیه فردا کجا بریم پس فردا
کجابریم همین ها یه بارم اشاره ای به حرف های قبلیم واینکه منظورمو نفهمیده پرسید منم یه جوری ماست مالس کردم رفت از جواب دادن طفره رفتم.
عصر رفتیم جواب رو بگیریم از من خواست تو ماشین منتظر شم ولی من اصرارکردم باید منم بیام
_واسه چی میخوای بیای؟
-خوب میخوام بیام
-اخه واسه چی؟
نگام کردو گفت:چیه بهم اعتماد نداری؟
_خیال داری داشته باشم
_خوب معلومه من قرار تا چند روز دیگه همسرت شم
-حال چند روز دیگه حالا که همسرم نیستی
این حرف ها یعنی چی؟وقتی منو انتخاب کردی باید بهم اعتماد داشته باشی
-من تو رو انتخاب نکردم مجبور شدم
عصبانی گفت:منظورت چیه؟
حوصله ی جنگ وجدل رو نداشتم گفتم :هیچی بابا بیخیال اصلا
خواستم از ماشین پیاده شم که مچ دستمو گرفت وگفت:نه واسه چی بیخیال شم جنگ اول بهتر از صلح اخر
_چیزی جدیدی نگفتم که تو که از اولم میدونستی من راضی به این ازدواج نیستم
عصبانی گفت پس چرا بله گفتی؟
_واسه اینکه تو اصرار کردی
_چهره اش کدر شد وغم و تو چشاش دیدم...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662