eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ علی به شیراز رفت.... مدارک یوسف را برده بود. که ثبت نام کند یوسف را. فصل تابستان از راه رسید... هم دلگیر بود هم نگران. نگران آینده ای که مشخص نمیشد..! دست دلش به هیچ کاری نمیرفت.😔 حوصله نداشت. حتی برای خوابگاه هم اقدامی نکرده بود.نمیدانست سرانجامش چه خواهد شد..!😥 آرام قدم میزد.... سنگی را نشانه گرفته بود. و آرام با مسیرش سنگ را به جلو میبرد.. فکر میکرد... شاید خداست... شاید است که او نمیفهمید... دو جلسه خاستگاری رفت،اما هر دو بی حاصل.!!😔 💓بیشتر از ۴ ماه گذشته بود..💓 چه امتحانی.. چه حکمتی.. چه تقدیری.. عجب خاستگاری ای.. متحیر شده بود..😟🙁حتی نتوانسته بود چند کلامی با بانویش حرف بزند. از آینده بگوید...😔 از نقشه هایی که در سر داشت...😔 از اهدافش...😔 از امکانات مالی که نداشت...که همه را پدرش از او دریغ کرده بود،آنهم بخاطر که گذاشته بود.😔 👈یا ریحانه یا ارث..!👉 حوصله حمید و علی را که هیچ، حتی حوصله خودش را هم نداشت. به پارک🌳⛲️ محله ای نزدیک خانه شان رسید. آب و هوای پارک و نسیم خنک بعدازظهر هم نتوانست او را سرحال بیاورد.😔 به اولین نیمکت که رسید نشست. دست به سینه تکیه داد. خیره شده بود. و فقط فکر میکرد... چگونه راهی پیدا کند.😞 باصدای زنگ گوشی اش،..📲 از فکر بیرون آمد. بدون نگاه به مخاطب، تماس را برقرار کرد. _الو. بله..! علی_ سلام پسر هیچ معلومه تو کجایی. سلامت کو😊 بیحوصله گفت: _گیرم که سلام. 😕 علی_ کجایی؟؟ 😠 _زیر اسمون خدا.😕 علی_خب پس همون جا بشین. به از دست رفتن خانم آینده ت فکر کن😠 گویی سیم برقی به او وصل کرده بودند. سریع از جایش بلند شد. _چیشده علی... 😰 علی_ تا ١٠ دقیقه دیگه پایگاه باش..نبودی از فکر ریحانه خانم میای بیرون.😠 _مرد حسابی بهت میگم چیشده..! دِ حرف بزن😠😰🗣 صدای بوق.... جواب نگرانی های یوسف شد.با تمام توانش میدوید... 😰🏃 خواست، گوشی را در جیبش بگذارد. که از دستش افتاد.زود برداشت.با ضربه ای که خورده، خاموش شده بود. اعتنا نکرد. گوشی را درجیبش گذاشت.و دوباره دوید...🏃 پیاده نیمساعتی راه بود... اما باید زود میرسید..🏃 قلبش به تپش افتاده بود...😣🏃 مراقب بود به کسی برخورد نکند...🏃 تا پایگاه یک نفس دوید...🏃 نگران و آشفته... درپایگاه را با قدرت باز کرد. در محکم به دیوار خورد. بلند داد زد.😥😰 _علییی.... علیییییی...😰🗣 وارد اتاق شد... هر دو اتاق را گشت. علی نبود.. به حیاط رفت. همه جا را سر زد. کسی نبود. عصبی شد.😠 نکند برای دلبرش اتفاقی افتاده بود... نکند علی دروغ گفته باشد. علی دروغگو نبود..! _علییییی کجاییی🗣😠 وسط حیاط ایستاد.بلند داد زد.. _علیییییییی😠😰🗣 از لبه پشت بام صدای علی را شنید. _اینقدر داد نزن. حنجره ت مشکل پیدا میکنه😁 کلافگی، آشفتگی، نگرانی اش، حسابی او را بهم ریخته بود.😠😰 پله ها را دوتا یکی بالا میرفت. وقتی رسید با صورت خندان علی مواجه شد.😁 _چیشدهههه😠🗣 علی بطری آب را برداشت. لیوان آبی برای یوسف ریخت. یوسف_ علی بگو... قلبم داره میاد تو دهنم.😠 _اینو بخور آروم شی. میگم بهت..!😊 یوسف لباسش را چنگ زد. تپش قلبش سر به فلک کشیده بود😖 _آب نمیخام.. حرفتو بزن.. 😣 علی اشاره ای به لیوان در دستش کرد. یوسف لیوان را گرفت. یک نفس آب را سرکشید. لیوان را بدست علی داد. علی برای سرویس کولر... به پشت بام آمده بود. به سمت کولر رفت. پوشال خریده بود. درپوش ها را برمی داشت، تا تعویض کند پوشال کولر پایگاه را. _میگم بشرطی که آروم باشی.😊 _بگو آرومم😰 در پوش دوم را بلند کرد. _معلومه..! هنوز نشنیدی داری پس میافتی! وای به وقتی که بگم!!😐 _علییی میگی یا...😡 علی صاف ایستاد. _خیلی خب بابا.. نزن.. الان میگم.😁خبر خاصی نیست فقط برا ریحانه خانم خاستگار اومده! ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓