eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه: 💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب سی و هشتم برامون کلاس گذاشتن مارو فرستادن پادگان وسط پادگان مسعودیان یه هفت سین بزرگ چیده بودن هفت سین که مزین به نام هفت شهید بود اولین جایی ک رفتیم همون بود آی شهدا دلم شکسته دلم شما را میخاد 😔 اونروز بخاطر تحویل سال تا ساعت ۶-۷ غروب فکه بودیم نگاهم ک به بچه های میفتاد دلم میگرفت😔💔 دوست داشتم باشم روز دوم سفر و بودیم سه ساله شدم شهدا .... سه ساله فرماندمون دستم گرفت و از گناه بلندم کرد من عاشق شلمچه ام شلمچه عطر بوی مادر (سلام الله علیها را میده ... روز سوم راهی شدیم شهر شهادت سیدجوان ..... سرمو گذاشتم رو مزارش گفتم سیدجان دوست دارم بشم رفتم تو طاقی ها نشستم گریه کردم که یهو یه دختر خانمی زد رو شونه ام گفت اهل کار هستی ؟ هنگ کرده بودم با تعجب و ذوق بهش نگاه کردم دختره : چیه نگفتی اهل کاری یانه ؟ -آره آرزومه 😍 دختره: پس پاشو با من بیا اسمت چیه ؟ من -منم محدثه : دوساعت پشت این در باش هیچکس راه نده -باشه باشه حتما محدثه : فعلا یاعلی دو ساعتی پشت در مراقب بودم تا اینکه بعد از دوساعت محدثه زد به در گفت: حنانه جان در باز کن خانما برن داخل -باشه عزیزم در که باز کردم محدثه گفت : میخای بشی ؟ -وای از 😍😍 محدثه : خب پس برو کفشداری به بچه ها کمک کن شب باهم میریم وسایلتو میاریم -وای خدایا باورم نمیشه شب باهم رفتیم اردوگاه اما..... .... ✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ... نویسنده: بانو....ش 🌹🌹🌹🌹🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه: واقعی و بسیار جذاب قلم و کاغذ گذاشتم کنار لب تاپ رو میز چادرمو سر کردم از اتاق خارج شدم مامان: کجا میری -مزار مامان :باشه ... تا رسیدن به مزار یکی دوساعت طول کشید از قطعه شهدای مدافع حرم وارد مزار شهدا شدم بعد رفتم قطعه سرداران بی پلاک با اشک گفتم نمیدونم کدومتون برای هستید ..... اما ازتون ممنونم😔 یکی دوساعت همون جا بودم برای نماز بلند شدم که با حاج آقا چشم تو چشم شدم -سلام حاج آقا حاج آقا:سلام دخترم ماشالله چقدر تغییر کردین -حاج آقا دارم ۵ساله میشم یه نیم ساعت باهاش حرف زدم از این چندسال گفتم .... آخرشم بهش گفتم با لحنی که مخصوص یه است گفت 🍃من را عشق شرهانی دیوانه کرده است عشق بازی را شرهانی عاشق کرده است 🍃 اون لحظه نفهمیدم یعنی چی ۴ماه بعد وقتی پا ب دشت شقایق ها گذشتم فهمیدم ... اینجا نقطه مرزی ایران امنیت بیداد میکند ۵سال از مسخره کردن شهدا میگذره 😔💔💔 و حالا به کمک همون چهارتا استخوان و یه پلاک 😔💔 دست از کشیدم و _شهدا شدم به کمک الان 😊🌹 ✴️🍃✴️🍃✴️ 🌷🌷 : بانو....ش 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📿🍃 🍃 . 💖🌧💖🌧💖🌧💖🌧💖 ⃣ نویسنده: 😎 . . اتوبوس شماره ی 2 حرکت کردا..🗣 خواهرای اتوبوس شماره ی 2 جا نمونید.. بچها سریع تر سوار شید..🗣 . . بلندگو دستم بود و داشتم تند تند این جملات رو تکرار میکردم..😑 زیر نور آفتاب و هوای گرمِ خوزستان..😣 چفیه ی خاکی رنگم روی سرم بود و روی اون کلاه لبه دار گذاشته بودم شاید نور خورشید کمتر اذیتم کنه..😎 +پس این خانوما کجا موندن؟!😕 . . خواهرایِ اتوبوس شماره 2 ، بچها کجا موندین؟؟🗣 . . بودم.. از طرف کمیته ی مرکزی اومده بودم ..❤ . خادمی شده بود شغلم، عشقم، خادمی شده بود زندگیم..😍 . دوست داشتم، نوکر شهدا بودن رو دوست داشتم، آرم روی لباس خاکی رنگم شده بود دنیام..💎 . . اون روز رفیقم (رضا) که خادم اتوبوس شماره ی 2، همین اتوبوسی که بچهاش نیم ساعته منو کاشتن تو ضل افتاب و معلوم نیست کجا موندن،ازم خاسته بود چند دقیقه ای رو توی مسیر برای صحبت کنم..😶 . . کم کم همه سوار شدن..😒 رضا از پشت پنجره ی اتوبوس صدا زد؛ +امیر دوباره اعلام کن یه پنج شیش نفر دیگه موندن برسن، حرکت میکنیم ایشالا! بدو دمت گرم😅 (بعد هم با یه لبخند پهن نشست سرجاش) میدونست وظیفه شو سپرده به من بود که من میخورم😑 . . +خواهرا هرکی از اتوبوس شماره2 جاموند ان شاءالله خودشو برسونه شهید مسعودیان، ما رفتیم یاعلی😎👌 . 📸 . بعله؛ مثل اینکه شده بودم سوژه و بغل گوشم ازم عکس گرفتن.. برگشتم نگاهشون کردم.. . . .. 😉 😎 🌧💖🌧💖🌧💖🌧💖🌧 . ::: @ ♥🌿 --------------------------------- 🍃 📿🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662