eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞 💜🌸 🌸💜 قسمت و من هنوز نمیدونستم اون چیه .. تو افکار خودمم غرق بودم که گفت: _ خیلی سخته ها .. نه؟؟ کمی مکث کرد و گفت: _باید از بگذری!! از جمله اش کمی تعجب کردم، یه بار بصورت جدی به حرفام توجه کرده بود .. نمیدونستم چی جوابشو بدم داشتیم نزدیک کوچه فاطمه سادات اینا میرسیدیم بعدش کوچه ی ما بود، 🌸یه لحظه حس کردم بوی یاس میاد،🌸 دلم یه جوری شده بود،😢 یه جورِ خاص، نسیم ملایمی انگار داشت عطر یاس رو تو هوا پخش میکرد، نگاهی به آسمون کردم، احساس میکردم غم آسمونو گرفته،😒 از جلوی کوچه فاطمه سادات اینا که رد میشدیم نگاهی به داخل کوچه انداختم، جلوی خونشون چند نفر ایستاده بودن، یه نفر هم با لباس نظامی،👥🇮🇷 چند تا از خانومای همسایشونم جلوی در خونه شون ایستاده بودن و باهم حرف میزدن، از حرکت ایستادم، سمیرا هم به تبعیت از من ایستاد، به سمیرا نگاه کردم، اونم با حالتی غریب که تا حالا ازش ندیده بودم نگاهم میکرد، داشت چه اتفاقی میفتاد .. انگار هیچ کدوممون قدرت حدس زدن نداشتیم .. به سمت خانومایی که ایستاده بودن حرکت کردیم ..یکیشونو صدا زدم: _ ببخشین خانم خانومه باحالتی نگران نگاهم کرد، می خواستم بپرسم سوالمو اما انگار نمیشد، انگار میترسیدم از جوابش .. سمیرا زودتر از من گفت: _چیشده خانم، چرا همه اینجا جمع شدن؟؟ خانمه نگاهش رنگ غم گرفت😒 - پسر آقای حسینی شده صدای کوبیدن قلبمو به وضوح میشنیدم، آقا هادی قرار بود بیاد،😨😣 قرار بود دو سه روز دیگه برگرده،  اما نه اینجوری،😥😢 نه، امکان نداشت،  فقط چهره معصوم نرگس بود که جلوی چشمام میومد … آخ عاطفه …عاطفه ……😫😭 😭🌷👣 👣🌷😭 ... 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس نام_نویسنده 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ دیگر نیازی نبود،... به مهمانی های فخری خانم،.. که سراسر تشریفات باشد،.. که بیشتر از یک عروسی هزینه کند.. که هربار شام دهد و هربار از صبح همه باشند.. محض خاطر یوسف..!!! ساعت به ۵عصر🕔🏙 نزدیک میشد.کم کم همه، عزم رفتن کردند.... یوسف_بفرمایید من، میرسونمتون.😊 ریحانه_ نه ممنون نیازی نیست. خودمون میریم. زنگ زدم آژانس😒 یوسف_ زنگ بزن کنسلش کن. مگه من میذارم😍 برخلاف میل ریحانه،... خانواده عمو محمد، سوار ماشین یوسف، شدند.تا رسیدن به خانه عمو، کلامی از زبان ریحانه خارج نشد. رسیدند. همه پیاده شدند. عمومحمد_ ممنونم پسرم. مزاحمت شدیم. _نه اختیاردارین. شما عین رحمتید😊 ریحانه بدون خداحافظی، خواست برود، یوسف دستش را گرفت. ، از عمومحمد که دقایقی را با ریحانه اش بگذراند... یوسف رانندگی میکرد... حرف میزد.اما ریحانه اش، سکوت اختیار کرده بود.ماشین را کناری نگه داشت. خاموش کرد.خیلی جدی گفت: _چرا هرچی حرف میزنم ساکتی؟! چیزی شده؟😐 سکوت ریحانه عذابش میداد. _میگی چیشده یا نه!؟😕 ریحانه _مهم نیست برات. بیخیال. نه خودم نه حرفم. اصلا مهم نیست.😢 یوسف به سمت دلبرش برگشت. _اگه مهم نبود نمي پرسیدم. پس مهمه که میخام بدونم.هم خودت هم حرفت ریحانه دوست داشت همه دلخوریهایش را داد بزند. چقدر کرده بود. حالا بود. _از اون روز، حرف سهیلا شده خوره ذهنم و فکرم... 😭تو این مدت، فقط عذاب کشیدم، اصلا نفهمیدی..😭جمله اش تو ذهنمه..همش دارم مرور میکنم اصلا به روی خودت نیاوردی.. 😭نه اون وقتی که سهیلا این حرفو زد، نه بعدش.. 😭 _کدوم حرف..!؟😟 با داد، گریه کرد. _بیا..😠😭 ببین... اصلا حتی یادت نیست که چی گفته..! 😭چون برات مهم نیستم..! چون دوستم نداری.. 😭 _گریه نکن.😒 ریحانه _😭 _خانومم.. گفتم گریه نکن.یادم نیست.تو بگو چی گفته!😒 _اون روزی که محرم شدیم.وقتی گفت تو با احساساتش بازی کردی. تو بهش نظر داشتی..!!! نشنیدی اینارو؟؟😭اصلا برات مهم بود؟؟😭 تک تک جملات دلبرش،.. غمی شده بود مضاعف. هم گریه هایش.هم علت گریه اش. صاف نشست.تکیه داد.😔 ریحانه_ من اشتباه نکردم یوسف. تو یوسف منی. اگه نظر داشتی... هیچوقت محرمت نمیشدم..!😭ولی از این میسوزم چرا جوابش ندادی؟! چرا برات مهم نبود!؟ چرا از دفاع نکردی؟!😭چرا...؟؟ چرا از دفاع نکردی؟؟.. دوست نداشتم هیچ وقت،.. هیچ وقت ببینم خورد شدنت.. خودم و خودت ..! اینا رو نفهمیدی یوووسف😭😭 نفهمیدی مرد من..😭😭😭 یوسف_😒😔 ریحانه_ دیگه دوست ندارم... دیگه دلم نمیخاد ببینم... بشنوم اینا رو.. 😭😭😭 میفهمی منو میریزه بهم..؟؟؟😭میفهمی..؟؟ 😭 یوسف _همین!؟😊 ریحانه_😭😭 یوسف_ میشه بدون گریه حرف بزنی؟!😕😒 ریحانه_ همین..!؟ بنظرت همین چیز کمی هست.. ؟؟!!😭😭 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ هنوز ریحانه... از سورپرایزش، خبر نداشت.☺️🙈یوسف بلندگوها را چک کرد. همه چیز آماده و مهیا بود. 🎤مداح شروع کرد.. ✨بِسمِـ اللّه الرَّحمن الرَّحیمـ. الحمدلله اللّه رب العالمین.الحمدلله رب العالمین. الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین. بولایه سلطان اولیاء. سخن گذار ممبر سلونی.سرور مطلّبی.ابن عم نبی.در و هل اتی. مهر برج انّما. شهسوار لافتی. پیشوای انبیاء. عروة الوثقی. کلمة الحسنی. سیدالاوصیاء. عماد الاصفیاء. رکن الاولیاء. آیة اللّه العظمی... صدای دست و سوت و کِل کشیدن... مردان تالار، به آسمان رفته بود.😁😂😍👏👏 ریحانه ذوق میکرد..😍 چقدر دلش برای هیئت لک زده بود.😢☺️ از چند روز دیگر که به شیراز میرفتند دیگر نمیتوانست هیئت برود.. از خوشحالی... اشک در چشمانش حلقه زده بود.😢او هم مثل یوسفش✨.ع.✨ را داشت.😍 مداح میخواند و ریحانه همراهش میخواند.. _خیرالمومنین. امام المتقین.اول العابدین. أزهد الزاهدین. زین الموحدین. حبل الله المتین.لنگر آسمان و زمین.وجه الله. عین الله. نوح الله. سرالله. اذن الله. روح الله. باب الله. سیف الله. عبدالله. اسدالله الغالب آقاجاااانم علی بن ابی طالب...😍✨ ریحانه به وجد آمده بود. همراه مداح میخواند. با گوشیش به همسفرش پیام داد. 📲_سورپرایزت خیلی چسبید..تاج سر.😍 📲_قابلت نداشت بانوجانم😊 مداح مدح میکرد.. مولودی خواند... واسونک شیرازی خواند.. مردها همه یا دست میزدند😁👏 یا شوخی میکردند. 😂😜تالار را روی سرشان برده بودند.... اما خانمها نشسته بودند. نه دستی، نه شادی ای...😔🙁 ریحانه سورپرایزش را دیده بود... چقدر خدا را میکرد، بخاطر داشتن چنین همسری.😍 به نمازخانه تالار رفت. بجای آورد. ریحانه سعی میکرد... سردی، کنایه ها و اخم های میهمانان تاثیری روی رفتارش نداشته باشد. سخت بود خیلی سخت.😔 یکی میگفت_ وا چرا اینو آوردن مگه اینجا مسجده؟!..!😕 یکی میگفت_ خدا شانس بده ببین یوسف چکار میکنه براش😐 دیگری میگفت_ اصلا عروس خوشکل نیس. دلم برا یوسف میسوزه که بدبخت شد...😏 آن یکی میگفت_ معلوم نیس چی به خورد یوسف داده.. حتما جادوش کرده..!!!😕 آن شب گذشت... با تمام شیرینی ها و تلخی هایش... با تمام طعنه ها و حرفهای نسنجیده برخی میهمانانش. چند روز گذشت ... دوست داشتند زودتر زندگیشان را آغاز کنند.. 💞نگران بودند که نداشتند.. 💞 که تمام شده بود.. عازم شیراز بودند... ریحانه تمام وسایلش را در کارتون چیده بود و یوسف بسته بندی کرده بود.📦صبح زود قرار بود ماشین بار🚛 بیاید تا بار بزند جهیزیه ریحانه را. از همه خداحافظی میکردند... از خانواده، دوست، همسایه و حتی فامیلهایی که ۶ماه فقط و زدند، و تاجایی که توانسته بودند با سردی، دخالت، قصد برهم زدن مراسمها داشتند.. اما خب.. قدرت همه شان از و جوان کمتر بود. به شیراز رسیدند.. به اصرار حاج حسن دوست عمو محمد، سوئیت یک خوابه ای که در بود، رفتند.😊 که مدتی زندگی کنند... تا یوسف بگیرد. کند بتواند رهن کند خانه ای را. ریحانه همه جهیزیه اش را گوشه اتاق چید...☺️ یوسف تخت را بست. یخچال، اجاق گاز، ماشین لباسشویی و تلویزیون را راه انداخت.😊👌 نیمی از مهر گذشته بود... یوسف هرچه کرد وام جور نشد.😥تمام تلاشش را کرده بود. حس شرمندگی تمام وجودش را پر کرده بود.😣😓چند روزی فقط بدنبال وام بود...کم کم پس اندازش تمام میشد.. کار در چاپخانه درآمد زیادی نداشت که تا آخر ماه نیاز مالی نداشته باشد.. به هردری میزد نمیشد.نمیدانست چه کند.حمایت پدر مادرش را که نداشت.از قرض کردن هم خوشش نمی آمد.😞 بعد از دانشکده به خانه نرفت.. فقط قدم میزد... نه خدایا پول خونه رو از کجا جور کنم..؟! یا مولا خودت بدادم برس.همه چیم شمایید. ام شمایید.چکار کنم... قدم میزد و میکرد میزد..ولی .. باصدای زنگ گوشی اش، تماس را برقرار کرد. ریحانه_ یوسفم کجایی.؟! خوبی؟! نگرانتم..! قلبت درد نمیکنه!؟😥 _خوبم. چیزی میخای بخرم برا خونه؟😒 _هیچی نمیخام. از غم صدات معلومه خوب نیستی! طوری شده..!؟🙁😥 سوار تاکسی شد. به مقصد خانه. _چیزی نیس..! دارم میام.😊 _نه.. فقط مراقب خودت باش😥 تماس را قطع کرد،.. شیشه را پایین داد. پاییز 🍂بود اما سردی هوا را حس نمیکرد. آرنجش را روی پنجره گذاشت.با پشت انگشتانش روی لبهایش ضرب میزد... چکار کنم... قرض نه.. خدایا قرض نه.. فرج کن..😞🙏 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ نیمی از مهر گذشته بود... یوسف هرچه کرد وام جور نشد... تمام تلاشش را کرده بود.. حس شرمندگی تمام وجودش را پر کرده بود... 😣😓 چند روزی فقط بدنبال وام بود... کم کم پس اندازش تمام میشد.. کار در چاپخانه درآمد زیادی نداشت که بتواند کنند.. نمیکرد.. بانویش بود..بانوی بود.. اما یوسف چنان شرمنده بود... که رویی نداشت.. سکوتی عمیق میکرد.. به هردری میزد نمیشد... نمیدانست چه کند... پدر مادرش را که نداشت... از هم خوشش نمی آمد.😞 ١٣ شهریور زندگیش را با همسفرش شروع کرده بود.. همان روز را تعیین کرد.. که مالش حلال باشد.. که رزقش پربرکت باشد.. ساعت ٣ظهر شد.. کلاسهای دانشکده تمام شده بود.. با ماشین مسافرکشی میکرد.. اما بانویش خبر نداشت.. دلش را وصل کرد.. ✨خدایا پول خونه رو از کجا جور کنم..؟! یا مولا خودت بدادم برس..همه چیم شمایید. ام شمایید.چکار کنم. میکرد ولی .. گوشه خیابان نگه داشت.. با دستانش فرمان ماشین را قاب گرفت. سرش را روی دستش گذاشت. باصدای زنگ گوشی اش، با مکث، تماس را برقرار کرد.. ریحانه_ سلام.. کجایی.؟! خوبی؟!.. نگرانتم..! قلبت درد نمیکنه!؟😥 _سلام..خوبم.😔 ریحانه _صدات پر از غمه.. چیزی شده.؟! یوسف_ چیزی میخای برا خونه بخرم.!؟ ریحانه _هیچی نمیخام. از غم صدات معلومه خوب نیستی! سوالمو با سوال جواب میدی..!؟😥 یوسف_ 😔 ریحانه_ یوسفم..!! وقتی خاستم اون شرط رو بذارم برا این وقت ها بود..! یه چیزی بگو.. 🙁 .🤐 نقاب خوشحالی زد. ماشین را روشن کرد. _چیزی نیس بانو..! دارم میام.😊 _یووسفم...!😒 _جان دل😍 _مراقب خودت باش.😥 تماس را قطع کرد،.. شیشه را پایین داد. پاییز بود اما سردی هوا را حس نمیکرد... آرنجش را روی پنجره گذاشت.با پشت انگشتانش روی لبهایش ضرب میزد... آخدااا... چکار کنم...😞 قرض نه.. خدایا قرض نه.. فرج کن..😞🙏 ماه مهر به پایان میرسید.. اما وام جور نشده بود.. محرم شدنشان که بدون هیچ جشنی بود..😞 مهرش را که بخشیده بود..😞 قرارش این بود او را خوشبخت کند..😞 قول داده بود به خدایش، به دلش، که همه کار کند برای خانمش، که خوشبختش کند.😣 قرار بود چیزی برایش کم نگذارد..😓 اما چرا هرچه میکرد کمتر به نتیجه میرسید... از اول مهر، هر روز ٧صبح تا ٣ظهر دانشگاه بود... ٣تا ٧شب مسافرکشی میکرد.. ٧ تا ١٠ شب چاپخانه بود.گاهی هم تا صبح می ماند، نماز صبح را میخواند. تا ٧ میخوابید و بعد به دانشکده میرفت. به خانه که می آمد.. موجی از غم و غصه، در دلش تلنبار شده بود. .. ماه مهر به پایان میرسید... دانشکده بود. اذان ظهر به افق معبود پخش بود. به نمازخانه رفت. آخرین سجده، نماز تصمیم گرفت... باید✨توسلاتش را از سر میگرفت.✨ 🌸به مادرسادات.س. بخواند حدیث کسا را.. 🌸به سالار شهیدان.ع. هر روز بخواند زیارت عاشورا را. 🌸به امام حی وزنده حضرت حجت.عج. بعد نماز صبح بخواند دعای عهد را. دلش برای بانویش پر میزد..😍💞 بانویی که به محض رسیدن به شیراز دنبال کار رفت.. همه جا سابقه کاری میخواستند، معرفی نامه، پارتی، رشوه،.. تا کاری با درآمد کافی داشته باشی. در نهایت کاری که در کارگاه خیاطی بود را پیدا کرد.. ... 😊 بعد از کلاس مستقیم بسمت خانه حرکت کرد.. نمیخواست کسی بفهمد مشکلش چیست. حتی به همدمش حتی ریحانه دلش. مدام درفکر بود.سکوت مطلق.. کم حرف شده بود... هرچه همسرش میپرسید. طفره میرفت. هرچه سوال میکرد. او را میپیچاند. به حاج حسن تماس گرفت که امروز چاپخانه نیاید، اما فردا جبران میکند.. نماز مغرب را خواند.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ツ دعای همیــشگــے مرحوم شـیخ رجبـعلـےخیاط دو جـــــمله بود: خـــدایا ما را بــرای تربیت‌ ڪن! خدایا ما را براۍ خودت آمـاده ڪن! @Dastan1224
‌🛎 📌 بزرگی میگفت زنــــده بودن حرڪتی است افـــقی از گـــــــهواره تا گـــــور اما زندگی کردن حرکتی است عمودی از فرش تا زندگی یڪ تداوم بی نــهایت اڪنون هاست! ماموریت ما در زندگــی زیستن نیست با انگیزه زیـستن است سـلطان دلـها باش اما نشڪن..! پله بــساز اما از ڪسی بالا نــــــــرو دورت را شلوغ کن اما در شلوغی ‌ها را گــم نڪن طلا باش اما خــاڪی!! ↬ @Dastan1224