eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮 ‌‌‌‌‌@Dastanvpand@Dastanvpand با عنوان ⏬ ⚜قسمت اول 🌹سلام و رحمت بیکران رحمان بر شما بندگان راستین خداوند رحمان.... ✍در گذشته من پستی و بلندی های زیادی وجود داشت...چراکه خانواده ی ما ، خانواده ای بود با عقایدی که هر کدام از تا تفاوت داشت... شخصی محافظه کار که هر وقت به نفعش بود درستی هر که میخواست را ثابت میکرد، حتی گاهاً را چنان اثبات میکرد و چنان شبهاتی مطرح میکرد که اکثر اوقات همه از پاسخ درمانده و از شبه متعجب بودند... ولی درنهایت برای او نفعش مهم بود نه ... اما برخلاف پدر شخصیتی با ریشه های داشت... و اما نکته جالب قضیه اینجاست که خانواده های پدر و مادرم دقیقا برعکس خودشانند... خانواده ی پدرم تقریبا همگی با اعتقادات قوی و خانواده مادرم تقریبا همه بنابراین من از کودکی به دنبال پاسخ سوالی بودم که اکثر اوقات موضوع بحث ها و های اهل خانه بود... ایا وجود دارد؟ایا عالم هستی خالقی دارد؟ و:هر بار که بزرگتر میشدم و'سرم بیشترمیان کتاب ها میرفت پاسخی درخور فهم ان زمانم میافتم...'درسنین تحت تاثیر سخنان پدر به این نتیجه رسیده بودم که پرستش خدا دیگر کافیست (خدامراببخشد)... بودم برای حل مشکلات دنیا و از بین بردن جهانی باید دیانت را کنار گذاشت ، آن روزها حامی دموکراسی و حقوق بشری بودم که شعارهای رنگین و پر زرق و برقشان مرا خود کرده بود... اما دیری نپایید که بوی این بزرگ را استشمام کردم... کم کم احساس میکردم پذیرش عدم وجود برایم دشوار شده است...و دیگر آبکی و منفعت طلبانه پدرم مرا قانع نمیکرد... تا اینکه سرانجام به وجود خداوند معترف شدم پس از آن برای شناخت این خالق غیرقابل انکار در میان ادیان مختلف به جستوجویش پرداختم... از زرتشتیت تا مسیحیت و... هیچکدام نتوانست مرا قانع کند.... بنابراین من سعی کردم خدا را قبول داشته باشم اما دین را نه همواره ذهنم به مشغول بود.. در این میان تصمیم به تعویض خانه و رفتن ازان محله ی همیشگی گرفتیم محله ای که در کوچه پس کوچه هایش من و ام بز‌رگ شده بودیم و این موضوع در زندگیم چنان تغیر ایجاد کرد که هرگز قابل چشم پوشی نیست... اتاق جدیدم را دیدم و چیزی که در نگاه اول توجه ام را جلب کرد... نارنجی بود که قاب زیبایی شده بود.. بی اختبار به سمتش کشیده شدم... غرق ان منظره دلنشین بودم که چشمم به پنجره روبرویی افتاد... یک و در حالی که در گوشه پنجره ایستاده بود و با فنجان نوشیدنی اش دستش را گرم میکرد ، به من چشم دوخته بود... تابحال چنین تجربه ای نداشتم... نگاه سنگینش دست و پایم را گم کرده بود... انگار هایم داشت مرا درسته قورت میداد... بی اختیار گوشه لبهایم نشست و را بستم... و من بعد از آن هرگز نتوانستم ان لبخند را کنم... 🔮 ادامه دارد⬅️ @Dastanvpand@Dastanvpand @Dastanvpand@Dastanvpand 🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮