eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
در تبریز قبری مشهور به قبر حمال است و از آنِ کسی است که دعای امام زمان عجل الله تعالی فرجه در حقش مستجاب شده است. نقل شده: 🔺️در بازار تبریز بار می‌برده، یک روز بار، سر شانه‌اش بود که دید، بچه کارگری، از بالای داربست پایش لغزید و به طرف پایین افتاد، این بنده خدا هم دستانش را بلند می‌کند، می‌گوید الهی نگه دارش! این بچه کارگر بین زمین و آسمان معلق می‌ماند، این حمال دستش را دراز می‌کند، این بچه را بغل می‌کند، زمین می‌گذارد، مردم دورش ریختن، تو کی هستی؟! گفت: من همان حمالی هستم که ۶۰ سال دارم برای شما بار می‌برم، گفتند: چطور شد گفتی خدایا نگه دارش، خدا هم بین زمین و آسمان نگه داشتش،گفت: چیز مهمی نیست، ۶۰ سال است به من گفت دروغ نگو، گفتم: چشم، گفت حرام نخور، اطاعت کردم، گفت: تهمت نزن، گفتم: چشم … یک بار هم من گفتم، خدایا این کودک را حفظ کن، خدا گفت: چشم 📚 به نقل قول از علامه طباطبایی کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
💎 در زمان حضرت موسے(ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود. عروس مخالف مادرشوهـر خود بود. پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد، تا مادر را گرگ بخورد. مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند، چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت. به موسے(ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن. مادر با چشمانی اشڪ‌بار و دستانے لرزان، دست بہ دعا برداشت. و می‌گفت: خدایا! ای خالق هـستے! من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازهـ‌داماد، تو را بہ بزرگی‌ات قسم می‌دهـم، پسرم را در مسیر برگشت بہ خانهـ‌اش، از شر گرگ در امان دار. ڪہ او تنهـاست. ندا آمد: ای موسے(ع)! مهـر مادر را می‌بینے؟ با این‌که جفا دیدہ ولے وفا می‌کند. بدان من نسبت به بندگانم از این پیر‌زن نسبت به پسرش مهـربان‌ترم کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
روزی شيطان، حضرت مسيح را به بالای برج برد و گفت: اگر تو وابسته و عزيز خدايی، از اين بالا بپر تا خدای تو، تو را نجات دهد! مسيح آرام آرام شروع به پايين آمدن از برج كرد. شيطان پرسيد، چه شد؟ به خدايت اعتماد نداری؟! مسيح پاسخ گفت: مكتوب است كه تا زمانی که ميتوانی از طريق عقلت عاقبت کاری را بفهمی، خدايت را امتحان نكن! 🔻 تا آنجا كه میتوانیم برای هر كاری سر به آسمان نگيرم و استمداد نطلبیم، چون او بزرگترين یاری‌ اش را كه عقلانيّت است، قبلا هديه داده است. (توجه داشته باشیم که این بدان معنی نیست که در هر کاری خدا را در نظر نگیریم و یا از او طلب حاجت نکنیم) 🔸️ بزرگترین موهبت الهی که عقل است را نمیبینیم و باز دنبال معجزات دیگر هستیم...! کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد. خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت: ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی! دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند. روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است. احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی. حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم. یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت. اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد. خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت: ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی! دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند. روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است. احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی. حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم. یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت. اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد. خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت: ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی! دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند. روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است. احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی. حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم. یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت. اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
ادامه👈✨و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت: نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم؟ زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهر گفت: چه خوب، ثروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! ولی همسرش مخالفت کرد و گفت: چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟ فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد: بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود. مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت: کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست. عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید: شما دیگر چرا می آیید؟ پیرمردها با هم گفتند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست. قسمت دوم 📖 کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
«بادکنک فروش» ✨در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد. سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟ قسمت اول 📖 کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
ادامه👈✨مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت: پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد. ✨دوست عزیز من، زندگی هم همین طور است و چیزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست. مهم درون آدم هاست که تعیین کننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم می شود. قسمت دوم 📖 کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست. از کلاس‌های ظهر متنفر بود اما حداقل این حُسن را داشت که مسیر خلوت بود. اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد. پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می‌توانست نیم‌رخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد: چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی. سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده… چقدر عینک آفتابی بهش میاد… یعنی داره به چی فکر می‌کنه؟ آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر می‌کنه… آره. حتما همین طوره. مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)… می‌دونم پسر یه پولداره… با دوستهاش قرار میذاره که با هم برن شام بیرون. کلی با هم می‌خندند و از زندگی و جوونیشون لذت می‌برن؛ میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی… چقدر خوشبخته! یعنی خودش می‌دونه؟ می‌دونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟ دلش برای خودش سوخت. احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده می‌شد… ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد. مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود. پسر با گام‌های نا استوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد… یک، دو، سه و چهار… لوله‌های استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند… از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد… ‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ☀️@Dastan1224
پسر بچه نه ساله اي تصميم گرفت جودو ياد بگيرد. پسر دست چپش را در يک حادثه از دست داده بود ولي جودو را خيلي دوست داشت به همين دليل پدرش او را نزد استاد جودوي ژاپني معروفي برد و از او خواست تا به پسرش تعليم دهد. استاد قبول کرد. سه ماه گذشت اما پسر نمي دانست چرا استاد در اين مدت فقط يک فن را به او ياد مي دهد. يک روز نزد استاد رفت و با اداي احترام به او گفت: «استاد، چرا به من فنون بيشتري ياد نمي دهيد؟»استاد لبخندي زد و گفت: «همين يک حرکت براي تو کافي است». پسر جوابش را نگرفت ولي باز به تمرينش ادامه داد. چند ماه بعد استاد پسر را به اولين مسابقه برد. پسر در اولين مسابقه برنده شد. پدر و مادرش که از پيروزي بسيار شاد بودند، به شدت تشويقش مي کردند.پسر در دور دوم و سوم هم برنده شد تا به مرحله نهايي رسيد. حريف او يک پسر قوي هيکل بود که همه را با يک ضربه شکست داده بود. پسر مي ترسيد با او روبرو شود ولي استاد به او اطمينان داد که برنده خواهد شد. مسابقه آغاز شد و حريف يک ضربه محکم به پسر زد. پسر به زمين افتاد و از درد به خود پيچيد. داور دستور قطع مسابقه را داد. ولي استاد مخالفت کرد و گفت: «نه ، مسابقه بايد ادامه يابد».پس از اين دو حريف باز رو در روي هم قرار گرفتند و مبارزه آغاز شد، در يک لحظه حريف اشتباهي کرد و پسر با قدرت او را به زمين کوبيد و برنده شد! پس از مسابقه پسر نزد استاد رفت و با تعجب پرسيد: «استاد من چگونه حريف قدرتمندم را شکست دادم؟» استاد با خونسردي گفت: «ضعف تو باعث پيروزي ات شد! وقتي تو آن فن هميشگي را با قدرت روي حريف انجام دادي تنها راه مقابله با تو اين بود که دست چپ تو را بگيرد در حالي که تو دست چپ نداشتي » ☀️@Dastan1224
📚 👈 مهربانی 🌴فردى ازدواج کرد و به خانه جديد رفت، ولی هرگز نمی توانست با همسر خود کنار بیاید، آنها هرروز باهم جروبحث می کردند. روزی نزد داروسازی قدیمی رفت واز او تقاضا کرد سمی بدهد تا بتواند با آن همسر خود را بکشد. 🌴داروساز گفت اگر سمی قوی به تو بدهم که همسرت فورأ کشته شود همه به تو شک میکنند پس سم ضعیفی می دهم که هر روز در خوراک او بریزی و کم کم اورا از پای درآورى و توصیه کرد دراین مدت تا می توانی به همسرت مهربانی کن تاپس از مردن او کسی به تو شک نکند. 🌴فرد معجون را گرفت و به توصیه های داروساز عمل کرد هفته ها گذشت مهربانی او کار خود را کرد و اخلاق همسر را تغییر داد، تا آنجا که او نزد داروساز رفت و گفت من او را به قدر مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد او بمیرد دارویی بده تا سم را از بدن او خارج کند. 🌴داروساز لبخندی زد و گفت آنچه به تو دادم سم نبود، سم در ذهن خود تو بود و حالا با مهر و محبت آن سم از ذهنت بیرون رفته است. 👌مهربانی موثرترین معجونیست که به صورت تضمینی نفرت و خشم را نابود می کند... ☀️@Dastan1224