《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت بیستم
😔اون شب تلخ و پر از درد که از سفر برگشتیم گذشت و فرداش برگشتیم خونه خودمون یه روز عمه نرگسم؛ که دوست صمیمی مامان بود موقعی که از بابا جدا نشده بود با حالی پریشان و چهره کبود، سرزده اومده بود خونمون
بابا هنوز از سرکار برنگشته بود با عمه تنهایی نشستیم توخونه و کلی برام دردودل کرد و اشک ریخت
کمی آروم تر که شد گفت فردوس جان راستی از مامانت برام بگو رفتی دیدیش چطور بود اوضاع احوالش خوب بود؟ الهی بمیرم برای بی کسی و مظلومیش احوال منو چی؟ ازت نپرسید؟؟
😔منم همه چیو براش توضیح دادم
معلوم بود که از هیچی خبر نداشت و موقع حرف زدنم خیلی تعجب می کرد.
یهو عمه گفت خودتو جم کن بریم خونه آبجیم منظورش خونه عمه بزرگم بود که همسایه مون بودن، اونجا که رفتیم اونا نشستن پای حرف زدن و مدام منو دست بسر می کردن که حرفاشون رو گوش نکنم..
منم کنجکاو شدم ببینم چیا میگن کمی طول کشید تا تونستم از حرفاشون سر در بیارم اما بالاخره فهمیدم سبحان الله باور کردنش خیلی سخت بود
نزدیک بود جیغ بکشم از بس که روحو روانم تحریک شده بود بدنم از شدت ناراحتی عرق سرد کرده بود و رو زانوهام بند نمی شدم اونجا فهمیدم هر چقدم مثل بزرگترا غصه بخورم و دلسوز باشم، باز یه جایی من هنوز بچم و اونم اینکه عقلم به خیلی از چیزا نمی رسید
نگو تو این دو سه سال که از مامان دور بودم این از خدا بی خبرا مامان رو نزدیک بوده دق کشش کنن
😔هر بار که مامان تلفن کرده یا اقدامی کرده تا باهام حرف بزنه، نه تنها نزاشتن من بفهمم و مامان رو نا امید کردن، بلکه حتی با نقشه ی عمه م، خبر خفه شدنم تو آب رو به مامان میدن ؛ مامان بیچارم که هر شب خواب صورت و بدن کبودمو دیده که زیر دست نامادری زجر می کشم، یک ماه با خبر مرگم سر می کنه
☝️فقط خدای متعال می دونه چه زجری کشیده مامان افسردگی می گیره در حدیکه فکر می کنن دیوانه شده و از شوهرش می خوان که طلاقش بده اما آقا فرزاد که حقیقتا مردی باخدا و متقی و عاشق مامان بود، نه تنها این کارو نمی کنه بلکه آواره استان به استان می شه تا بابا رو راضی کنه که منو بهشون بدن
آقا فرزاد؛ شوهر مامان، دوبار میاد شهر ما و هر بار دست خالی بر می گرده حتی موفق نمیشه بابا رو ببینه چون هر بار، عمه یه جوری دست بسرش می کنه
بار سوم که میره خونه عمه، اونجا کلی گریه می کنه و میگه زنم داره تلف میشه بهش این همه دروغ گفتید و ظلم کردید، لااقل بذارید یک دل سیر بچه ش رو ببینه فردوس رو بفرستید مدتی پیشمون بمونه ؛ و اینطوری بوده که عمه راضی میشه منو بفرسته پیش مامان گرچه بابا شدیدا مخالف این میشه که منو برای همیشه به مامان بدن و قانوناً ثبت کنن، اما عمه با وعده وعیدهاش راضیش میکنه که تو بیا فردوس رو بفرست پیش مادرش بزار خودتم با خیال راحت ازدواج کنی وگرنه هیچ زنی نمیشینه واست گل دختر بزرگ کنه بعدا که زندگیت سروماسامان گرفت، میزنیم زیر هرچی قول و قرار و قول نامه س و فردوس رو از مامانش پس میگیریم
بابای جوان و بلاتکلیف و ناخوش اوضاعمم خام نقشه ی عمه میشه و موافقت میکنه این بود که اون سفر رو ترتیب داده بودن که الحمدلله با جیغ و فریادهای من نقشه هاشون نقشه بر آب شد وگرنه ضربه ای کاری به زندگی منو مامان زده میشد
🔸بابام همیشه شکرگزار بود که اون موقع قبول نکردم پیش مامان بشینم و بارها به خاطر تصمیمم تحسینم می کرد و می گفت محال بود بتونم قبول کنم از پیشم بری چون زندگیمو فدات کرده بودم و می خواستم خطایی که در حقت مرتکب شدم و بی مادرت کردم رو برات جبران کنم. همیشه می گفت خدا رحم کرد به دلت افتاد باهامون برگردی وگرنه من با پس گرفتنت از مامانت، مرتکب ظلم بزرگی می شدم و قطعا این کار روهم می کردم موقعیکه می خواستم همراه بابا برگردم، دلم سخت آشوب بود
با وجود تمام نداشته ها و استرس ها و آشفتگی های زندگیم همراه بابا، اما حُبِّ قرآنی که بهم یاد داه بود چنان تو دلم بود و چنان پنهانی وابسته ی بابام کرده بودم که با وجود اینکه مامان و آقا فرزاد آدمای خیلی خوبی بودن، فکر می کردم هیچوقت پیش اونا نمی تونم قرانم رو ادامه بدم و از اون فضا دور میشم
تنهایی و هزارتا سختیه دیگه ی بی مادری و برگشتن به اون خونه، همه و همه به کمترین مسئله ی زندگیم تبدیل شدن وقتی تصمیم گرفتم همراه بابا برگردم.
چراکه به خوبی حس می کردم بابا چیزی یادم داده و برام به یادگار گذاشته که جبران تمام نداشته هامه به همین دلیل بود که رنج های بودن کنار بابا رو با جان خریدم.
✨و این تنها و تنها از لطفِ الله متعال بود که #درد_داد_و_زیباتر_درمان_کرد
درمانِ او بود که بودن کنار بابا رو برای این کودک 7ساله، قرین و همراهِ اون احساس زیبای قرآنی کرد تا نه تنها تحمل شرایط براش آسون بشه، بلکه بتونه لابلای روزگار تنگ و تاریک خودش رو پیدا کنه
💛 ادامه دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉