❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_یکم
✍همینکه مصطفی خوابید رفتم لباسی که تنش بود بشورم تا واسه فردا تمیز باشه اونم شستم...
😔تا #سحر نخوابیدم توی حیاط بودم اومدم تو که سحری رو آماده کنم دیدم مصطفی داره نماز میخونه اونم نخوابیده بود سحری رو آماده کردم و صداش کردم خیلی #ساکت بودیم ، بعد از غذا #تشکر کرد و رفت #وضو بگیره....
منم سفره رو جمع کردم وقتی وضوش تموم شد یه دفعه چشمش به ساکش افتاد یه دفعه یه حالی شد و سرش رو انداخت پایین ، #نماز خوند و گفت باید برم بیرون کار دارم...
گفتم بهش که تو امروز مسافری #روزه نگیر ، بهت واجب نیست امروز با وجود #سفر خیلی سخته روزه هم بگیری گفت دوست دارم زبونم با روزه باشه من تا ظهر منتظرش بودم برگرده ساعت 2 برگشت همون لباسی رو تنم کردم که اولین روز به هم رسیدیم تنم بود
یعنی لباس #عقدم ....
همینکه برگشت خیلی #خسته بود از سر و صورتش گرد و خاکیش معلوم بود #سلام کرد و جوابش رو دادم یه بالش براش آوررم تا کمی استراحت کنه دراز کشید و دست چپش رو گذاشت روی سرش نمیتونستم ازش #جدا بشم...
😭کنارش نشستم به چهرهاش که نگاه میکردم گریه ام گرفت متوجه شدم که مصطفی هم گریه میکنه صدای هق هق گریه هام تمام اتاق رو گرفت من گریه میکردم و اشکهام روی سر مصطفی میریخت و مصطفی گریه میکرد و اشکش روی بالش....
😭هیچ کدوممون نمیتونستیم حتی یک کلمه هم بگیم فقط صدای هق هق گریه ی من بود که شنیده میشد خدا رو شکر محدثه پیش مادر شوهرم بود اگه این صحنه رو میدید میترسید...
تقریبا نیم ساعتی همینطوری گریه میکردیم که مادر شوهرم صدام کرد و گفت بیا محدثه تو رو میخواد...
من وقتی گریه میکردم تا یک روز بعدش آثار گریه توی صورتم مشخص بود چون چشمام درشت بود
رفتم که محدثه رو بیارم مادر شوهر فهمید #گریه کردم گفت #تعجب میکنم که چرا انقدر #بی_قراری میکنی گفتم نمیتونم یه روز هم دوریش رو تحمل کنم من خیلی سختی کشیدم دیگه نمیخوام ازش دور باشم گفت #دخترم یه سفر 1 هفته ای که این همه گریه نمیخواد
آخ از #دل پاره پاره ام خبر نداری #مادر جان نمیدونی که مصطفی داره برای همیشه میره...
رفتم خونه خودمون مصطفی رفته بود حموم تا مرتب و تمیز باشه به محدثه غذا دادم و خوابوندمش لباسهای مصطفی هم خشک شده بود اتوش کردم و بهش دادم بپوشه...
😔انگار باهم #غریبه بودیم نمیتونستیم هیچ حرفی بزنیم این دقایق آخر هیچ استفاده ای از کنار هم بودن نکردیم فقط #گریه بود و #سکوت....
😭زیپ ساکش رو بستم فکر کنم زیپ قلب خودم کنده شد و #قلبم داشت میومد بیرون من دارم با دستهای خودم وسایل #جدایی خودم و مصطفی رو آماده میکنم....
😔این یعنی اوج #دیونگی ، #شیطان خیلی بهم #فشار میاورد که حتی یک بار بهش بگم نرو تنهام نزار دارم جون میدم دارم میمیرم اما نتونستم چون والله میدونستم که #جهاد واجبه و من نمیتونم جلوی مردی که میخواد در راه الله جهاد کنه رو بگیرم باید مشوقش باشم...
💪باید بتونم کمکش کنم که راحتتر بره پس خودم وسایلش رو آماده میکنم تا بدونه که من ناراضی نیستم درسته که خیلی #بیقراری میکردم اما ناراضی نبودم این امتحان خیلی خیلی سختی بود فقط #دعا میکردم بتونم امتحانم رو خوب پس بدم...
😭خدایا این اشکها و #دلتنگی ها رو به پای #گناه حساب نکن به پای این حساب نکن که من نمیخوام #همسرم رو بفرستم در راهت جهاد کنه به پای این حساب نکن که ناراضیم...
😔به پای #دلتنگیم حساب کن به پای این حساب کن که واقعا #غریبم به پای این حساب کن که #جدایی برام سخته منی که قلبم رو دو دستی تقدیم کردم الان قلبم داره از سینه ام جدا میشه واین هم #درد داره....
😔همینطوری داشتم با خودم حرف میزدم که مصطفی گفت نیم ساعت دیگه باید برم این رو که گفت تکون عجیبی خوردم خودش هم فهمید کاملا خشکم زده بود.....
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_ششم
😔پدرم هنوز نرسیده بود خونه سرکار بود خارج از شهر کار میکرد وقتی رسید خونه اولین کاری که کرد صدام زد سرش رو آورد جلو و با گریه گفت بهت #تبریک میگم دخترم #شهادت مصطفی مبارکش باشه...
😔خیلی تنها بودم و #غمگین دوست داشتم پدرم رو بغل کنم اما روم نشد حتی نتونستم در جوابش یک #کلمه هم بگم...
😞سرم رو پایین انداختم همه از وضعیت بدم زدن زیر گریه من داشتم 18 سالگی رو تموم میکردم در #اوج بچگی بودم...
😭تا حالا محدثه رو نیاورده بودن پیشم ، وقتی آوردنش دنیا رو سرم خراب شد یا الله تازه 2 سالشه و #یتیم شد...
😭یا الله اصلا نفهمید #پدر یعنی چی
خودم رو نگرفتم سر محدثه رو گذاشتم روی سینه ام و تا تونستم گریه کردم #دردهام هزار برابر شد #دختر عزیزم در اوج بچگی با سختی روبه رو شد پدرم گفت شب بریم پیش مادر مصطفی رفتیم پاهام باهام نمیومد نمیتونستم راه برم...
😔رسیدیم به خونه #خاطراتم همینکه در رو باز کردن چشمم به در اتاق خودمون افتاد نفسم ته کشید و بالا نمیومد مادرم پشتم رو گرفت و گفت برو تو نمیدونست یکی باید دستم رو بگیره باهر #بدبختی رفتم تو حیاط و مادر مصطفی که #مادر خودم بود رو بغل کردم...
😔اما هولم داد عقب باورم نمیشد این رو فقط خودم متوجه شدم اصلا سابقه نداشت این رفتارها رو انجام بده و این مهمتر که #داغ من بیشتر از مادرش بود چون در اوج بچگی خودم یک بچه #یتیم داشتم رفتیم داخل...
😭با این کار مادر مصطفی گریه ام هزار برابر شد #دلم شکست یکی حالم رو باید #درک میکرد که نکرد همه گریه کردن اما گریه من از #جنس دیگه ای بود محدثه رو بغل کردم...
😔هیچ کس بغلش نکرد خودم از ته دل به محدثه #تسلیت گفتم الان فقط همدیگه رو داریم عزیزم...
مادر مصطفی گفت که ما هیچ #مراسمی نداریم حتی خونه نیستم میرم خونه پسر بزرگم ، بعدها فهمیدم مراسم داشتن و من رو راه ندادن خیلی #ناراحت شدم
یک کلمه هم نتونستم بگم تا آخر #سکوت کردم
بر گشتیم خونه خودمون توی ماشین مادرم گفت بسه دیگه مصطفی #شهید شده دیگه نباید گریه کنی وقتی کسی در راه خدا میره #جهاد دیگه اینا رو نداره و نباید گریه کنی ، اما در دلم گفتم مادر من #عزا دارم یکی بغلم کنه یکی دستم رو بگیره...
😔نمیتونم راه برم همه فکر میکردن اگه کسی شهید بشه دیگه باز مانده هاش نباید گریه کنن در حالی که این درد بزرگ تر از همه دردها بود چون در بین همه #غریبی...
رسیدیم خونه مهمون داشتیم همه تا من رو دیدن زدن زیر گریه اما من به خاطر وصیت مصطفی پیش هیچ کدوم گریه نکردم ولی جوابشون رو حتی نمیتونستم بدم یک گوشه ساکت نشستم و محدثه رو بغل کردم...
آخر شب دامادمون به خواهرم گفت میخوام بهش #تسلیت بگم خواهرم بهم اطلاع داد گفتم نمیتونم چادر سرم کنم همون پشت پرده حرف بزنه ، اومد و شروع کرد به حرف زدن یادمه قشنگترین #تبریک و #تسلیت رو اون بهم گفت هرچند بازم نتونستم حرف بزنم...
😔 #مراسم تموم شد ساریه برام خبر آورد که خانواده مصطفی میخوان حضانت محدثه رو بگیرن تکون عجیبی خوردم دلم #ریخت ، نه به خاطر خودم بلکه به خاطر محدثه چون هنوز #عزادار بودم این سخته که هر دو هم #پدر و هم #مادر رو از دست بده...
☝️️ #قسم خوردم تمام تلاشم رو انجام بدم خیلی #دعا میکردم و این خیلی تاثیر گذار بود ، مراسم مصطفی تموم شد اما عزای دلم هیچ وقت تموم نشد...
😔 #تهمت ها نسبت به من شروع شد هیچ وقت جرات نداشتم هیچ کجا برم حتی خونه بهترین دوستم ساریه چون بهم تهمت زدن که میخوام #شوهر ساریه رو از دستش در بیارم...
همه جور حرفی شنیدم این ناراحت کننده بود چون من احتیاج به همدردی داشتم...
📞چند روز بعد از مراسم یکی بهم زنگ زد و گفت که دوست مصطفی است چند تا از #خاطرات مصطفی رو برام تعریف کرد و در بینشون فقط مصطفی زن و بچه داشت...
بهشون گفته بود #همسر من #افتخار من است و مثل هر زنی نیست از محدثه گفته بود خیلی ازش تعریف کرد...
😔گفت ما یادمون نبود که مصطفی #وصیت_نامه اش رو در جیبش گذاشته همون وجوری دفنش کردیم و وصیت نامه رو در نیاوردیم...
😭من فقط گریه میکردم گفت گاهی اوقات مصطفی از ما دور میشد و توی تنهایی گریه میکرد اما ما همه متوجه میشدیم،همیشه صدای قاری قرآن #خالد_رمیح رو که گوش میکرد گریه میکرد
😔اون برادر نمیدونست که ما هر دو با این #قاری قرآن خاطره داریم...اون برادر خداحافظی کرد و قطع کرد...
😔از اون روز تا به حال 8 سال میگذرد اما #یاد و خاطره مصطفی همیشه در بین برادران #زنده بوده و هست...
😔الان محدثه 10 سال داره و هنوز در کنار خودم #زندگی میکنه گاهی اوقات دلش برای #پدرش تنگ میشه و گریه میکنه و #آرزو میکنه که اون هم #شهید بشه...
🔴پـــــایاטּ....
📚❦┅ @dastanvpan
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #نهم
_برنامه ت چیه؟! میخای چکار کنی؟! میبینی که یاشار راهش رو انتخاب کرد.میره سر خونه زندگیش!! از نظر من هیچ مشکلی نیس. اگه تصمیمت قطعیه، مهسا مورد خوبیه.!
صاف و بااقتدار نشست و گفت:
_سریعتر خبرش رو بهم بده، برا هر دوتاتون میخام یه جشن بگیرم! اما خیلی مفصل. یاشار که نهایتا تا عید صبر کنه. تو هم زنگ بزن ب اقای سخایی، قرارعقد رو برا قبل عید، بذار.
سکوت کرده بود.تا کلام پدرش به #اتمام رسد.😔
_بابا شما دیگه چرا!! ؟؟شما که منو میشناسین! من از...😒
پدرش کلامش را قطع کرد و باعتاب گفت:
_تو چی هااان؟! از مهسا هم خوشت نمیاد؟؟😠
کم کم صدای پدرش بالا میرفت..
_فکر کردی کی هسی؟؟همین که من میگم..!😠یا تا ٧ فروردین مراسم برپا میشه یا کلا از ارث محرومی!!! حتی یه پاپاسی هم گیرت نمیاد!! اینو تو کلت فرو کن..!!مطمئن باش.!😠☝️
کوروش خان پشت سرهم این جملات را ردیف کرد.و عصبی راه اتاق را در پیش گرفت...
یوسف مات از حرفهای پدرش، ازتصمیماتش، نمیدانست جواب را چه بدهد..!!!که حرف دل خودش باشد..ناچار فقط #سکوت کرد! حداقل #بی_حرمتی نمیکرد!😔
اکبرآقا باناراحتی نگاهش میکرد.
سهیلا سری با تاسف برایش تکان میداد.
مادر وخاله شهین هم دلخور از وضعیت نیم نگاهی به او انداختند و باز گرم حرفهای خودشان شدند.
حس اضافی بودن را داشت.
از خودداری خودش هم خسته شده بود.
حالا یاشار و سمیرا هم از حیاط به جمع آنها اضاف شده بودند.یاشار بدون توجه به جو ایجاد شده، روبه اکبرآقا کرد و گفت:
_اکبرآقا اگه اجازه بدید،ما امشب #محرم بشیم. ٧ فروردین هم عقد و عروسی باهم بگیریم. توی این یکماه و خورده ای، همه کارها رو انجام میدم.
یاشار نگاهی به خاله شهین کرد تا تایید حرفش را بگیرد.
خاله شهین_خیلی هم خوبه، من که موافقم، شما چی میگین اکبرآقا! ؟
اکبر اقا با خنده گفت:
_چی بگم،..!خب... داماد که ماشالا راضی، عروس هم راضی، گور 'بابای عروس' ناراضی😁
همه خندیدند.😀😃😄حتی یوسف. جلو رفت صمیمانه دست برادرش را فشرد.
_خیلی خوشحالم برات داداش، خوشبخت بشین😊
یاشار _ممنون. تو هم یه فکری کن زودتر تا سرت ب باد نرفته.😜
و قهقهه ای زد.😂یوسف هم خنده اش گرفته بود.😁به درخواست یاشار، محرمیتشان را یوسف خواند.همه دست میزدند. همه خوشحال بودند.😁😊👏👏فخری خانم بلند شد شیرینی🍰 را گرداند تا همه دهانشان را از این وصلت شیرین کنند.
همه مشغول حرف زدن بودند.فخری خانم بالا رفت برا دلجویی از همسرش.
با پایین امدن پدرش از پله ها،اکبرآقا گفت:
_کوروش خان ما تصمیمات اصلی رو گذاشتیم شما بیاین بعد.
کوروش خان، با شکوه و اقتدار دستانش را درجیبش کرد، و آرام از پله ها پایین می آمد.بسمت اکبرآقا رفت.
_همه بیاین اینجا
همه روی مبلهایی نزدیک به هم نشستند...
سمیرا، به محض محرم شدنشان،روسری و مانتو اش را درآورد...
دیگر جایی برای یوسف نبود.#سربه_زیر #بالبخنداز جمع خداحافظی کرد.به آشپزخانه رفت وضو✨ گرفت.و به اتاقش پناه برد.
اینجور انتخاب کردن...
برایش مفهومی نداشت. همیشه عقیده داشت، حرمت #دختر، حرمت#بزرگترها، و حتی #عشق هم برایش #حرمت قائل بود.
وارد اتاقش شد..
فکر اینکه چرا اینهمه میان خود وخانواده اش تفاوت هست،یک لحظه او را رها نمیکرد.
آدم درد دل کردن و بازگو کردن دردهایش نبود.اما چراهای زندگیش، زیاد بود. سوالهای ذهنش چند برابر شده بود..!
فکرش بسمت آقابزرگ رفت.پدر پدرش. با او راحت تر بود.حتی راحت تر از پدرش.
شب از نیمه گذشته بود..🌌
سجاده را پهن کرد، خواست ✨دو رکعت نماز✨ اقامه کند، برای #آرامشش_ازفکر
تا دستهایش را بالا برد....
تمام تصویرهای میهمانی مانند فیلمی🎞 مقابلش صف بست.😈نمیدانست چه کند،..😱😰
با دستهایش روی صورتش را پوشاند، چند صلواتی✨ فرستاد،ذهنش را متمرکز کرد و دوباره برای تکبیر دستهایش را بالا برد.
باز هم نشد،...😰
#شیطان تصمیمش را گرفته بود،😈آنهمه عشوه های دختران و زنان کارخودش را کرده بود!!!
معصوم که نبود!!
خیلی نگاهش را #کنترل میکرد، #مراقب بود!اما خب بهرحال #مرد بود، #جوان بود، زیبا بود، و مورد توجه همه.!
خودش را #یکه_وتنها در بیابانی میدید.. #بی_یارویاور. و نیروهایی که #ازهمه_سمت به او هجوم می آوردند.😱😈😰😈😱
دستهایش را پایین انداخت..
عادت داشت چفیه روی دوشش می انداخت بهنگام نماز...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_وپنج
فخری خانم هنوز هم...
از دستش دلگیر بود.اما قهر نبود.به خانه خاله شهین رسیدند. هنوز دستش به زنگ در نرسیده بود که سهیلا در را باز کرد. یوسف #نگاهش را پایین برد.
_سلام.
سهیلا که خیال میکرد یوسف پشیمان شده و به خاستگاری او آمده از ذوق گفت:
_وای سلام عزیزم... تو خوبی... چیشد اومدین... پس عمو کوروش کو.... یاشار اینا پس کجان؟؟!!
تند تند جملات را پشت سرهم ردیف میکرد.فخری خانم با دلخوری گفت:
_اگه بری کنار ما بیایم داخل میگم.. همه کجان..! 😕
سهیلا ماتش برد...😧🙁
آرام کنار رفت.یوسف و مادرش وارد خانه شدند.
خاله شهین روی مبل نشسته بود. با ورود یوسف و مادرش، بااخم، دست ب سینه ایستاد.😡یوسف دسته گل را بالبخند، بسمت خاله شهین گرفت.
_سلام خاله مهربون.این دسته گل خدمت شما فقط برای عذرخواهی😊💐
همانطور ایستاده بودند.
گرچه خاله شهین از فخری خانم #کوچکتر بود. اما مثل یک بزرگتر همیشه رفتار میکرد. و هرکسی خبر نداشت فکر میکرد خاله شهین بزرگتر است.
یوسف دسته گل را...
مقابل خاله شهین گرفته بود.اما خاله نه دسته گل را گرفت،نه اخمهایش را باز کرد و نه حتی تعارفی کرد که مهمانها بنشینند.😡
_مگه نگفتم این ورا پیدات نشه!؟😡
یوسف_من گفتم، بیایم دست بوسی شما😊
_خیلی بیجا کردی!!😡
فخری خانم_ شهین جون شما بزرگی، عزیزی، ببخشش دیگه.😒 بخشش از بزرگانه!🙏
خاله شهین با اخم...
به یوسف زل زد. و با بی احترامی آنها را از خانه بیرون کرد.😡👈
در مسیری که بسمت خانه عموسهراب، میرفتند...
فخری خانم تا میتوانست او را مورد عتاب قرار میداد. اما یوسف فقط #سکوت کرد. اخمی درشت روی پیشانیش می آمد.😠هر از گاهی فقط یک سوال میپرسید:
_بنظرشما من حق ندارم زنمو خودم انتخاب کنم؟؟!!😣😠
بدون جوابی به سوالش، باز مادر حرف خودش را میزد.
که یوسف آبرویش را برده...
که بی تجربه است...
که با ندانم کاری هایش آینده اش را تباه میکند...
عصبی پایش را روی پدال گاز فشار میداد.💨🚙این روزها زیاد عصبی میشد.! کلافه بود...😣😠
به خانه عمو سهراب رسیدند...
هنوز مریم خانم نمیدانست که یوسف برای چه آمده.نمیدانست که این دسته گل عذرخواهی ست، نه خاستگاری.😑
با نهایت احترام وارد خانه شدند...
مریم خانم مثل همیشه، دستش را برای دست دادن، مقابل یوسف دراز کرد. یوسف دستش را روی #سینه_اش گذاشت نگاهش را به #زمین رساند.
_برا عرض عذرخواهی، خدمت رسیدیم.
مریم خانم تعارفی کرد...
همه نشستند.اصلا متوجه جمله یوسف نشده بود. خواست فتانه را صدا کند که فخری خانم مانع شد.
فخری خانم_ ببین مریم...! ما برا خاستگاری نیومدیم.
یوسف_اومدم عذرخواهی😊💐
مریم خانم کاملا گیج شده بود. متوجه حرفهایشان نمیشد.
_عذرخواهی؟!..عذرخواهی برا چی؟؟!!
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_وشش
هرچه بیشتر فخری خانم...
توضیح میداد. مریم خانم بیشتر عصبی میشد.😠 یوسف تا میخواست حرف بزند، با فریاد ها و بی احترامی های مریم خانم باز سکوت میکرد.😡😲
خودش هم مانده بود چه کند..!
شاید اصلا نباید می آمد.شاید این راهش نبود. #نظرش را گفته بود. #عذرخواهی هم کرده بود.
یوسف گرهی سفت به پیشانیش بود.😠 نگاهش روی #زمین و دستانش مشت شد.اما #سکوت کرد. تا نشکند حرمت بزرگترش را.
مریم خانم به مراتب سخت تر و بدتر از خاله شهین، با داد و فریاد، هر دو را از خانه بیرون
کرد.😡😵👈
در مسیر برگشت...
تا رسیدن به خانه باز مادرش حرفهای قبل را تکرار میکرد.به خانه رسید.مادرش را، پیاده کرد.
یک سره بسمت پایگاه راند...😠💨🚙
تازه علی و کاروانش از راهیان برگشته بودند.به پایگاه رسید.جمعیت زیادی به استقبال مسافران خود آمده بودند. ماشین را پارک کرد.
کلافه و عصبی وارد اتاق شد...😠😣
مدام طول اتاق را طی میکرد. می ایستاد. با کفشش ضرب میزد. دوباره راه میرفت...
میخواست درستش کند. باید به هدفش میرسید...!باید امشب حرف آخرش را میزد.! 😠✋
سه هفته ای از آن روز میگذشت...
همان روزی که دلش را باخت.💓چند روز دیگر عروسی یاشار بود. از عید نوروز هیچ نفهمیده بود. بس که درخانه بحث و دعوا بود. فقط بر سر زن گرفتنش..!
از دیشب #تصمیمش را گرفته بود..
دل مادرش را به دست آورد. باید که قدم ها بردارد..تا به وصلش برسد.!☺️🙈
علی_اینجا رو ببین.. ببین کی اینجاست
علی وارد اتاق شد...
او را گرم در آغوش گرفت.😍🤗یوسف نگاهی به علی کرد. خود را از آغوش علی کنار کشید.با دستهایش بازوی علی را فشرد. به چشمهایش زل زد.
_درستش میکنم..! باید درست بشه..!😠
به سمت در خروجی پایگاه رفت.هیچ کاری به ذهنش نمی آمد. تپش قلبش باز زیاد شده بود. علی بلند گفت:
_یوسف مراقب باش..! گولش رو نخوری.!
دستش روی قلبش گذاشت. ماساژ میداد.😣 اخمهایش را بیشتر در هم کشید. پرسوال نگاهی کرد.
علی_ شیطونو میگم.😊
همانجا میخکوب شد...
کم کم گره پیشانیش باز شد.واای چکار میخواست انجام دهد.!؟ 😰😱غصه دار کنار در ورودی، همانجا نشست.«ای وای» آرامی گفت، سرش را زیر دستانش برد.😞😣
علی میدانست...
از همان روز اول فهمیده بود.اما خیلی بی تفاوت رفتار میکرد.باید قفل زبان یوسف را باز میکرد.😊کنار یوسف نشست.
_خب بگو گوش میدم.
یوسف سرش را به دیوار تکیه داد. نگاهش به حیاط پایگاه بود.
_قدم اولو خوب رفتم.. ولی گیر کردم علی..!😞
_گیر نکردی رفیق..! کلافه شدی، زود از کوره درمیری، شبها خوابت نمیبره،درست میگم مگه نه...؟!
یوسف نگاهی به علی کرد.علی بلند شد. دست رفیقش را گرفت و او را بلند کرد.
_درد عشقی کشیده ام که مپرس😊
لبخند محجوبی زد.
_خیلی تابلو بودم، آره..؟!🙈
علی خندید.😁
_اووووه چه جورم...!! از تابلو هم، یه چیزی اونورتر...خب چرا نمیری جلو..!؟
سرش را به زیر انداخت.با لحنی سرشار از غم گفت:
_ مامان بابا شدیدا مخالفن😞
علی دستی به شانه های یوسف زد.
_این دیگه مشکل خودته رفیق.. ولی یه چیزی بگم بهت، دست روی#قیمتی_ترین الماس فامیل گذاشتی. تبریک میگم به #انتخابت.👌
یوسف باشرم، سرش را به زیر انداخت.آرام گفت:
_میدونم🙈😎
علی بلند شد.
_باید برم خونه. ولی کاری داشتی درخدمتم. فعلا یاعلی.😊✋
علی رفت.و یوسف...
چند دقیقه ای همانجا بود. بسمت ماشینش آرام راه میرفت. مشکل، باید حل میشد،باید..! 😍✌️
غصه، ذوق، نگرانی، ترس، شک، توهین، تهمت، بی احترامی، قهر، دعوا، بحث، همه اینها که باهم جمع میشدند...
در برابر #تصمیمش💪هیچ بود.. صفر بود.. قدرتی نداشت.. #عزمش جزم بود. فقط #به_یک_راه☝️که #خدا✨ راضی بود باید میرفت تا به منزل لیلی میرسید. نه #هرراهی، و به #هرطریقی...!!
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_ونه
هرکسی چیزی میگفت..!
خاله شهین_ خوبه والا خدا شانس بده😕
مریم خانم_ خداکنه بعضیا قدر بدونن😠
دلخوری ریحانه...
گرچه، #بیشتر بود، اما #سکوت جایز نبود. اینان، قصد داشتند، تیشه به #ریشه زندگیشان بزنند. ریشه ای که نهال بود و نورس.⛏🌱
ریحانه_ مطمئن باشین مریم جون. هر کاری میکنم تا #آقای_مهندس ازم راضی باشه.😊 مهربونی و خوش اخلاقی از سیره اهلبیت.ع. هست، که آقای مهندس داره، شهین خانم.!😇
کوروش خان_ نمیتونی ریحانه. پسر من خیلی بد سلیقه هس.😏
ریحانه_ این چه حرفیه.هرچی باشه آقای مهندس #تاج_سرمه😊👑
فخری خانم_ خدا کنه همیشه همینجوری باشی..!😕
ریحانه_ حتما زن عمو جون. #مطمئن باشین.😊
آقای سخایی_ همه اولش همینو میگن!😏
ریحانه_ ولی من #تاآخرش همینو میگم میتونین امتحانم کنین.😊
مهسا باعصبانیت گفت:
_چه مهندس مهندسی میکنی..! باهمین چیزا خامش کردی.. میدونم😠
سهیلا_ماشاله چه زبونی هرچی میگیم.. یه جوابی داره.😠
ریحانه_ میدونی مهساجون.دارم حقیقت رو میگم شما #هیچکدومتون آقای مهندس رو #نمیشناسین.😊
یوسف همچون برنده🏅 و قهرمان🏆...
باافتخار گوش به جوابهای خانمش میداد.😍😎💪
فتانه با خباثت و حسادت گفت:
_آها بعد تو که دوهفته هس، محرمش شدی، بیشتر از ما میشناسیش.. !؟😏
همه بحرف فتانه خندیدند.ریحانه را مسخره میکردند..! اما ریحانه گفت:
_بعضی شناخت ها به محرم شدن نیس فتانه جون.😊☝️
سهیلا_ خب تو چه شناختی داری..؟ بگو ما هم بشناسیم..!🙄
💭یادش افتاد...
روزی که تازه محرم شده بودند.. میبایست، حسن های سَرورَش را، به تعداد بند بند انگشتانش بشمارد...دست راست مردش را گرفت و انگشتش را روی تک تک بند انگشتانش میگذاشت و میشمرد...
_ ✨مردونگی. ✨غیرت. ✨احترام.✨ غرور.✨دل دریایی.✨صفای باطن.✨ نگهداشتن حرمت به بزرگترها.✨شعور. ✨مهربونی.✨درک.✨هوش.✨اطمینان به کارهای بزرگ.✨یکدلی.✨ادب.✨مفیدبودن.✨
دست چپ عشقش را گرفت..
ایمان.✨اخلاق خوب.✨تواضع.✨درس خون بودن.✨فعال فرهنگی.✨جذاب.✨شجاع.✨با سخاوت.✨ کافیه یا بازم بگم... ؟😊
همه سکوت کرده بودند..
ریحانه متکلم وحده ای شده بود.هیچکسی باور نداشت که ریحانه اینطور #بشناساند.از همه مهمتر اینطور #دفاع☝️ کند از پسر عمویی که محجوب بود. اما الان #همسر اوست.
یوسف #باافتخار...
به ریحانه اش نگاه میکرد..هیچ کلمه نمی یافت در برابر حرفهای بانویش.😍فقط با سکوت به او #زل_زده بود. چه جانانه دفاع کرده بود. چه زیبا تمام محاسن #مومنان را به او نسبت میداد..
از بچگی باهم بزرگ شده بودند. روحیات هم را #میدانستند. اما حالا وضع فرق میکرد. بحث زندگی مشترک بود.عشقشان #خدایی بود.
ریحانه از قبل محرم شدن...
تصمیمش را گرفته بود.که همیشه و درهمه حال #دفاع کند از عشقش. #پشتش باشد. او را تنها نگذارد. #خام حرفهای اطرافیان نشود.
👈حتی اگر #دلخور بود. حتی اگر #کدورتی بود.
دلش قرص و محکم بود..💪باید #دل_همه را قرص و محکم میکرد.✌️تک تک جوابهایی که میداد،مدتی سکوت بین همه حکمفرما میشد.
اما از موضع خود عقب نمیرفت... ☝️
میتازید به #افکارشان...
#محکم و #باصلابت..میگفت
اما #بااحترام، و #صمیمیت.
💎مهم نبود که دلگیر بود..مهم #عهدی بود که بسته بود با خودش، باخدایش.
👈شرم و حیایش به جا،..
👈دفاع از یوسفش به جا،..
👈احترام و صمیمیتش هم، باید به جا میبود.
💎هرچه بود زهرایی بود... دختر زهرایی که فقط برای #حجاب نیست..
با لبخند حرف میزد. بااحترام..😊 اما از درون دلخور بود و غصه دار...😭
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#یک_دقیقه_تفکر #سکوت
🔹 سعی کنید خودتان را به نقطه اي از بلوغ برسانید که
بدانید ، سکوت و ساکت ماندن، اکثر مواقع
خیلی قدرت بیشتری از جواب دادن دارد!
🔹یکی از راهکارهایی که میتواند به شما کمک کند،
که جلوی جر و بحث و مشاجره را بگیرید، اینست که،
اگر از جواب یا حتی با سوژه ایی که میشنوید موافق نیستید،
فقط نگاه کنید و سکوت کنید،
🔹اجازه بدهید سکوتتان جای شما صحبت کند،
که این سکوت پر از کلی حرفست!
🔹 همیشه سکوت به معنای رضایت نیست،
و طرف مقابل شما خوب میداند، سکوت شما از كدام دسته است.
🔹ولی همین سکوت شما باعث میشود،
پلها نشکنند، بی احترامی پیش نیاید، محیطی که درآن هستید دچار تنش نشود،
🔹و این را هميشه بدانید،
كه وقت دیگری شما میتوانید حرف و نظرتان را بگویید،
ولی به وقتش! مدل درستش،
در اوج آرامش و خونسردی!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#سکوت
مگس هرگز وارد دهان بسته نمی شود.
سکوت اختیار کردن ارزشمند است اما صحبت کردن در مورد چیزی
که باید در مورد آن سکوت کرد،اشتباهی مهلک است.
لب به سخن مگشا،
مگر که
چیزی بهتر از سکوت داشته باشی...
سکوت گاهی هزاران معنا در بر دارد که از گفتن به دست نمی آید،
و زمانی فرا میرسد که
سکوت، بیش از همه گفته ها مقصود را میرساند.
با دیگران کم حرف بزن با خودت بسیار...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#سکوت
مگس هرگز وارد دهان بسته نمی شود.
سکوت اختیار کردن ارزشمند است اما صحبت کردن در مورد چیزی
که باید در مورد آن سکوت کرد،اشتباهی مهلک است.
لب به سخن مگشا،
مگر که
چیزی بهتر از سکوت داشته باشی...
سکوت گاهی هزاران معنا در بر دارد که از گفتن به دست نمی آید،
و زمانی فرا میرسد که
سکوت، بیش از همه گفته ها مقصود را میرساند.
با دیگران کم حرف بزن با خودت بسیار...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
◈
✍ #سخــــن_بــــزرگان
🌷آیت الله سید علی قاضی :
در #سکوت برای انسان حالاتی
پیدا می شود که در غیـر از این
موقع امکان ندارد پیدا شود.
↷↷↷
@Dastan1224
🌷 علامه تهرانی(ره) :
✍ با حرف لغو همه چی از بین میرود.
👌 #سکوت یکی از دستورات اساسی این راه است.
☘ اگر انسان سکوت نکند ، مطلقا تمام دارایی های نفس و مکتسبات نفس از بین میرود.
@Dastan1224
🌷 علامه تهرانی(ره) :
✍ با حرف لغو همه چی از بین میرود.
👌 #سکوت یکی از دستورات اساسی این راه است.
☘ اگر انسان سکوت نکند ، مطلقا تمام دارایی های نفس و مکتسبات نفس از بین میرود.
@Dastan1224