eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
"""💥""""""""""💥""""""""""💥""""""" 🍎 👈 دزد امانتدار ﻓﻀﻴﻞ ﺑﻦ ﻋﻴﺎﺽ ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺁﻳﻪ‌ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻳﺎﺕ ﻗﺮﺁﻥ ﺗﻮﺑﻪ ﮐﻨﺪ، ﺭﺍﻫﺰﻥ ﺑﻮﺩ. ﻭﯼ ﺩﺭ ﺑﻴﺎﺑﺎﻥ ﻣَﺮﻭ ﺧﻴﻤﻪ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﻠﺎﺳﯽ ﭘﻮﺷﻴﺪﻩ ﻭ ﻳﺎﺭﺍﻥ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ، ﻫﻤﻪ ﺩﺯﺩ ﻭ ﺭﺍﻫﺰﻥ. 💟 ﺭﻭﺯﯼ ﮐﺎﺭﻭﺍﻧﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽ‌ﺁﻣﺪ، ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺣﺮﮐﺘﺶ ﺁﻭﺍﺯ ﺩﺯﺩ ﺷﻨﻴﺪ. ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﯼ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﭘﻮﻟﯽ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻪ ﺩﺍﺷﺖ، ﺑﺮﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺑﻴﺎﺑﺎﻥ ﺭﻓﺖ، ﺧﻴﻤﻪﺍﯼ ﺩﻳﺪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﭘﻠﺎﺱ ﭘﻮﺷﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ، ﭘﻮﻝ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﭙﺮﺩ. ﻓﻀﻴﻞ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﺧﻴﻤﻪ ﺭﻭ ﻭ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺑﮕﺬﺍﺭ، ﺧﻮﺍﺟﻪ ﭘﻮﻝ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﻬﺎﺩ ﻭ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ. 💟 ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﺭﺳﻴﺪ، ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﺑﺴﺘﻪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺯﺩﯼ ﺗﺼﺮﻑ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻗﺼﺪ ﺧﻴﻤﻪ ﭘﻠﺎﺱ ﭘﻮﺵ ﮐﺮﺩ. ﭼﻮﻥ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﺳﻴﺪ، ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﻝ ﺗﻘﺴﻴﻢ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﮔﻔﺖ: ﺁﻩ، ﻣﻦ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ! ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ، ﻓﻀﻴﻞ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺪﻳﺪ ﻭ ﺁﻭﺍﺯ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺑﻴﺎ. ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﺟﻬﺖ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ. ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻧﻬﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﺮﺩﺍﺭ! ﺑﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ. 💟 ﻳﺎﺭﺍﻥ، ﻓﻀﻴﻞ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻫﻴﭻ ﺯﺭ ﻧﻴﺎﻓﺘﻴﻢ ﻭ ﺗﻮ ﭼﻨﺪﻳﻦ ﺯﺭ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯽ! ﻓﻀﻴﻞ ﮔﻔﺖ: ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻤﺎﻥ ﻧﻴﮑﻮ ﺑﺮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﮔﻤﺎﻥ ﻧﻴﮑﻮ ﻣﯽ‌ﺑﺮﻡ، ﻣﻦ ﮔﻤﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺗﺤﻘﻖ ﺩﺍﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺗﺤﻘﻖ ﺩﻫﺪ. 📗 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 """💥""""""""💥""""""""""💥""""
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 💚💚💚💚 💙💙 💖 📚 داستان عبرت آموز داستان زندگی من از اونجایی شروع شد که من دانشگاه قبول شدم و با کاوه نامزد بودم منو کاوه خیلی باهمدیگه خوب بودیم اما غافل از اینکه با یه دوستی ساده ،خودم با دستای خودم زندگیمو نابود کردم😞 ما بعداز گرفتن یه مراسم عروسی با شکوه زندگی مشترکمونو شروع کردیم😍 من مشغول درس خوندن بودم و اونم مشغول کاراش بود زندگی خوبی داشتیم چندروزی به سالگرد ازدواجمون مونده بود که من میخواستم شوهرمو سوپرایزکنم☺️ ،از قبل همه خریدامو انجام داده بودم تصمیم داشتم که آخر هفته رو باهم باشیم یروز به کاوه گفتم که تصمیم دارم برم خونه مادرم واسه دیدن خاله و خواهرم که اونجا هستن به این بهونه میخواستم برم کیکی🎂 رو که سفارش داده بودمو تحویل بگیرم که تاوقت برگشتنم کاوه دیگه میرفت سرکارش منم خونه رو واسه شب آماده میکردم ، وقتیکه از شیرینی سرا سفارشو تحویل گرفتم به سمت خونه راه افتادم وپشت در که رسیدم کلیدو توی قفل در چرخوندم و درو که باز کردم با ورودم به خونه ، لحظه ایو توی زندگیم تجربه کردم که باوجود اینکه ازاون روز مدتها گذشته بازم باورم نمیشه😔 ،که کاوه با دوستم توی خونه تنهابودن با دیدن من وکیکی که توی دستم بود کاملا شوکه شده بودن دروبستمو واقعا رفتم خونه مادرم😣 تو این مدت با کلی فکرکردن به زندگیم پی به اشتباه خودم بردم که من خیلی زودبه خوب بودن ظاهر زهرا که دوستم بود کردم .😞 زمانیکه توی دوران نامزدی بودیم یه روز که من و زهرا دانشگاه بودیم کاوه به من زنگ زد و گفت که بین تایم کلاسا میاد دنبالم که ناهارو باهم بیرون باشیم اگه میرفتم زهرا تنها می موند بهش اصرار کردمو ازش خواستم که همراهمون بیاد، اونم قبول کرد این بزرگترین حماقت غیرقابل جبران زندگی من بود😞 که زمینه ی آشنایی کاوه و زهرا شدم امیدوارم با بیان کردن این موضوع تجربه ای برای امثال خودم بوده باشه.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ❤ 💙💙 💚💚💚💚 💖💖💖💖💖💖💖 💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛