💚ادامه قسمت #چهل_وهفت💚
_راستی بند بعدی #حسادته بانو😜
ریحانه هرچی هیس، هیس میگفت.😬 یوسف صدایش را پایین نمی آورد. ریحانه حرص میخورد😬 و یوسف میخندید...😍😁👏
لحظاتی مهرداد و یاشار...
نگاه 👀به ریحانه میکردند و میخندیدند. این از #نگاه_یوسف دور نماند. بالبخند بسمت یاشار و مهرداد رفت.😊 #مسخره_کردن_حجاب بانویش هیچ به مذاقش خوش نیامد..😠میدانست همه اش زیر سر مهرداد است...
گره خیلی بزرگ بین ابروهایش ایستاده بود. با دوانگشت اشاره و شست دستش بین شانه و گردن مهرداد را گرفت باخشم، باتمام قدرتش فشار میداد...از بین دندانهایش می غرید..😡
_به حرمت مهمون بودنت #الان کاریت ندارم..! فقط همینو بگم... به ولای علی یه کلمه دیگه... یه کلمه دیگه...از دهنت دربیاد فکت رو خورد میکنم...نفستو میبرم مهرداد.. حله..؟؟؟!!!😡👎
دستش را برداشت...
با همان خشم نگاهی به یاشار کرد😡 و رفت..
به محض رفتن یوسف، یاشار گفت:
_بهت گفتم نمیتونی با این چیزا شوخی کنی..! گوش نکردی.. گندت بزنن مهرداد.!😠
مهرداد شانه و گردنش را ماساژ میداد.
_ماشالا چه قدرتی داره..😑
یاشار _خدا بهت رحم کرد.. اینجا نبودیم فکت اسفالت بود بیچاره😠
مهرداد _ای بابا... من چمیدونستم اینقدر
#غیرتیه!!😐😥
یاشار _حالا که فهمیدی.. پس دیگه خفه خون بگیر... سری بعد #غیرتش_روقلقلک_نده.!😠
مهرداد_ حالا تو چته..!😕
یاشار چپ چپ نگاهش کرد. 😠مهرداد تازه کم کم یوسف را می شناخت.
دقایقی گذشت...
یوسف آرام شده بود. لیوان شربت خنکی مقابلش قرار گرفت.🍺 یوسف نگاه کرد. دلدارش بود. با حرص لیوان را یک سره سرکشید. ممنون بود از دلبرش.😊 چه#به_موقع بدادش رسیده بود..
آن روز گذشت....
یوسف نفهمید که همان جمله و گریه سهیلا، چه بر سر ریحانه اش آورده بود...! آن روز ریحانه حرفی نزد. باید #بوقتش میگفت.یوسف از چیزی عصبی شده بود که ریحانه هم نمیدانست که چیست.
ریحانه نمیتوانست حرفش را بگوید.. هنوز #وقتش نرسیده بود.!👌
١۶ ماه رجب بود و باز مهمانی...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓