eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 تو عاطفه داری ک اجازه ندادی اینهمه مدت رنگ خانوادمو ببینم؟تو عاطفه داری که منو عین یه حیوون زیر دستو پات له میکنی؟تو دم از عاطفه نزن که یه جو تو اون سینت نیست الانم فقط واسه بچت اومدی وگرنه تو که به هدفت رسیدی…من دیگه دختر نیستم…ترک تحصیلم کردم…اانتقامتو گرفتی…. -بهار گفتی بهم فرصت میدی ثابت کنم…پس بده… ساکت شدم…الان مثلا بااون حرفا به کجا میرسیدم؟طلاقم بده؟با یه سکه مهریه و یه بچه تو بغلم و…اصلا مگه من طاقت طلاق داشتم؟ -شرط داره… زیر لب یه چیزی گفت دستاشو مشت کرد روی فرمون نفسشو با حرص داد بیرونو گفت: -چی؟ -حق نداری دیگه از خانوادم دورم کنی… ماشینو روشن کرد و سمت خونه پدریم پیش رفت… -قبوله؟؟؟ -روش فکر میکنم… -پس منم رو اینکه برگردم خونه فکر میکنم… داد زن وگفت: -بهار بس کن…. ترسیدم ولی گفتم: -برمیگردم به شرط اینکه بزاری خونوادمو ببینم و درسمو بخونم… -دونه دونه اضافه میکنی؟ -اره..همینه که هست… -خیله خب… ولی اگه قرار باشه صبح تاشب خونه بابات پلاس باشی…به منو ارش نرسی کلاهمون میره توهم… پوزخندی تحویلش دادم… رسیدیم درخونه…پیاده شدم که گفت:منتظر میمونم زود بیا بیرون -ماشینو خاموش کن ناهار میمونیم به باران قول دادم بیارمش خونه… -بهار با من یکی بدو نکن -اگه منو بچتو میخوای باید گوش کنی… داشتم میتازوندم دیگه دور دور من شده بود باید استفاده میکرد تمام سلولای بدنم داد میزدن نیاز اغوششو ولی منم باید خودمو میساختم… کامران با صدای عصبانی گفت: -بهار تا نیم ساعت دیگه اگه اومدی که هیچ نیومدی..خودت میدونیو خودت… معلوم بود که خیلی عصبانیه…منم عصبانی بودم ..اگه اون عصبانیه اونم بی دلیل چرا من نباشم؟؟اونم با دلیل…. از ماشین پیاده شدم و در ماشینو محکم کوبیدمو رفتم طرف خونه با کلیدی که صبح از بابا گرفته بودم درو باز کردمو رفتم تو ….بابا خونه بود سلام مختصری کردمو رفتم تو اتاقم…ارش خواب بود یه لحظه با دیدنش نمیدونم چرا ازش بدم اومد..یاد حرف کامران افتادم!! که با تشر ازم پرسید بچم کوش؟؟؟؟بعد از سلام اینوپرسید حتی حالمم نپرسید اشک تو چشمام جمع شد…اره کامران واسه خاطر بچش اومده نه من اون اصلا منو دوس نداره…چرا باید داشته باشه؟؟من یه بازیچه ام…اون ارشو دوس داره…یه حس حسادت شدیدی به ارش پیچید تو وجودم …عصبانی شدم….صدای گریه ارشم تو گوشم پیجید بود و اعصابم هر لحظه داشت خورد تر میشد..با عصبا نیت داد زدم: خفه شو ارش….خفه شو که باعث شد بیشتر گریش بگیره.. اما بعد یه لحظه پشیمون شدم اشکام چکید رو گونم من مادرش بودم هر چقدرم که کامران از من بدش میومد بازمن مادر ارشم بودم من با چه حقی سر این طفل معصوم داد زدم؟؟؟؟اون چه گناهی داشت؟؟اون که از هیچی خبر نداشت؟!!من حق نداشتم… حق نداشتم…. سریع به طرف ارش خیز برداشتمو کشیدمش تو بغلم اروم در گوشش گفتم:ببخشید عزیزم ..بخشید گلم …پسر کوچولوی من..مامانتو ببخش من نباید سرت داد میزدم ببخشید..گریه نکن کوچولوی من گریه نکن…همینطور که این حرفا رو میزدم اشکام میچکید رو گونم از ارشم خجالت میکشیدم… - من مامان خیلی بدیم ارش مگه نه؟؟.. بعدم اروم اروم به گریه کردنم ادامه دادم… ارش پسر کوچولوی من بود.. .. توی اتاق میچرخیدمو سعی میکردم ارشو اروم کنم..که نگاهم افتاد به بابا که تو چارچوب در وایستاده بودو داشت با چشمای خیس به من نگاه میکرد .. اروم گفت :چقدر شبیه مادرت شدی!!! وقتی که تورو میگرفت تو بقلشو برات لالایی میخوند تا خوابت ببره…. یاده مامان افتادم… با یه دستم اشکامو پاک کردم رفتم طرف بابا لبخندی زدم ارشم گریش بند اومده بودو داشت تو بقلم ووول میخوردو لبخندای مکش مرگ ما میزد… - با یه صدای بچه گونه ای گفتم :بابا بزرگ بابابزرگ…ببخشید این مامانمو که داد و بیداد راه انداخته بود …دختر شماس دیگه لوس بارش اوردین…. بابا خندیدو ارشو از بقلم گرفت _ای پدر سوخته دختر من لوسه یا پسرش که از صبحی که مامانش رفته هی داره گریه میکنه؟؟؟؟ خندم گرفت.. بابا ادامه داد: تا اونجایی که من یادم میاد بهار تو خیلی مظلومو ساکت بودی…بهراد بهرامم انقدر شیونو زرزرو نبودن .. نگمونم این بچه باباش رفته…؟؟شوهرت تو بچگیاش چطوری بوده؟؟خبر داری؟؟ یاد حرفای کیانا افتادم . خاطراتی که از بچگیشون تعریف میکرد…. رو به بابا با خنده گفتم:واااااااااااای اگه به باباش رفته باشه که بد بخت شدم…تازه اولشه…خداد به دادم برسه وقتی که راه بفته . زبون باز کنه… _اوه اوه ..معلوم شوهرت از اون شرا بوده که اینوری ترسیدی؟؟؟ خدا به داد ما هم برسه…. اصلا میدیمش دست بهرا چطوره؟؟؟هر بلایی خواست سر اون بیاره… با بابا زدیم زیر خنده… بابا همینطور داشت با ارش بازی میکرد و براشعر میخوند… رو کردم بهش و گفتم:بابایی..کامران اومده دنبالم میزارید برم 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓