eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
و اطمینان داشتم که اگر خودش هم زنده بود بی تردید طلاهایش را با رضایت می داد.فقط حلقه و گوشواره هاي زمردش را دلم نیامد بردارم.همیشه می گفت این گوشواره ها رو خانوم جون(مادر پدرم)به من داده و من هم براي عروسم گذاشتم.راه می رفت و براي همان یک جفت گوشواره سبک وزن،کلی نقشه می کشید.((سر عقد،وقتی عروس گلم،بله را گفت،اینها را به گوشهاي خوشگلش می اندازم!))در آن لحظه تصمیم گرفتم هر طوري شده کاري پیدا کنم و در همان خانه ساکن شوم.دیگر وقتش بود که روي پاهایم بایستم!همان سال در خود دانشگاه در قسمت فرهنگ و معارف،مشغول کار نیمه وقت شدم.چون بیکار بودم و کسی هم در خانه انتظارم را نمی کشید ساعتها در سایت کامپیوتر دانشگاه مشغول برنامه نویسی و تمرین می شدم.این بود که خیلی زود،دربرنامه نویسی مهارت پیدا کردم و پروژه هاي کوچک بچه ها را در ازاي مبلغ ناچیزي قبول می کردم.ترم دوم،به راحتی توانستم شهریه ام را بپردازم و از پس خرج خورد و خوراکم بر آیم.مادر و پدر علی قبول نمی کردند که من به خانه خودم برگردم.اما سرانجام با بحث و گفتگو راضی شان کردم.حوصله تمیز کردن خانه را نداشتم،فقط اتاق اصلی را تمیز کردم ودر اتاق دیگر را بستم.دیگر زندگی ام فقط بین دانشگاه و خانه می گذشت.سعی می کردم فکرم را فقط روي این دوموضوع متمرکز کنم،تا به حال هم در این امر موفق بودم، تا اینکه...تا اینکه تو وارد زندگی ام شدي.تا امروز نگاه و فکرم را از نامحرم دور نگه داشته بودم.اما در مقابل تو،اصلا نمی تونم خودم رو کنترل کنم.دلم به حرف عقلم گوش نمی ده.میدونم آرزوي محالی دارم.تو کجا و من کجا؟طرز تفکرمان،طرز تربیت مان ،طرز زندگی و وضع خانواده هایمان زمین تا آسمان با هم فرق میکنه،اما چه کنم؟دست خودم نیست.حسین ساکت به گلهاي قالی خیره ماند.هوا هنوز روشن بود.به ساعتم نگاه کردم.- واي چقدر دیر شده.بعد رو به حسین کردم:می شه یک تلفن بزنم؟ حسین با سرعت گفت:حتما!آهسته شماره خانه لیلا را گرفتم.با اولین زنگ خودش گوشی را برداشت.گفتم:- لیلا... سلام.صداي پر از نگرانی اش ،فاصله خط را پر کرد:- مهتاب...تو کجایی؟مادرت ده بار اینجا تلفن کرد.- تو چی بهش گفتی؟- نگران نباش!من گفتم تو مجبور شدي بري آزمایشگاه.گفتم اسمت رو روي برد زده بودن و باید می رفتی مشکل ثبت نام در آزمایشگاهت رو حل می کردي...فقط بجنب برو خونه!نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم:خیلی ممنون لیلا جون.وقتی تماس قطع شد،نگاه نگران حسین را متوجه خودم دیدم.با خنده گفتم:- بعضی وقتها دروغ واقعا چیز خوبیه!صورت حسین در هم رفت و با ناراحتی گفت:بار همه این دروغ ها رو شونه منه!تو به خاطر من داري دروغ میگی!خدا منوببخشه. نگاهش کردم.چشمهاي درشت و سیاهش در محاصره مژگان بلند و جعد دار مثل دو موجود زنده به نظر می رسید.چقدر احساس نزدیکی با او داشتم.حسین با دیدن نگاه خیره ام،سر به زیر انداخت.با صدایی که از شدت هیجان می لرزید،گفتم:- حسین،تو زندگی خیلی سختی داشتی.من براي مرگ همه عزیزانت بهت تسلیت میگم و به خاطر غیرت و شجاعت خودت بهت تبریک میگم...با وجود تمام حرفهایی که زدي و فاصله هایی که واقعا بین ما وجود داره،یک سوال ازت می پرسم،دلم میخواد از ته قلبت بشنوم.حسین منتظر ،نگاهم کرد.چند لحظه اي سکوت شد،بعد به سختی پرسیدم:- تو حاضر به ازدواج با من هستی؟ صورت حسین از علامت سوال به علامت تعجب تغییر شکل داد.،بعد یک لبخند زیبا که حس می کردم تمام آن اتاق کوچک و تاریک را روشن می کند،زد و گفت: - چه سوالی!اگر همین الان بهم بگن یک دعاتو خدا مستجاب می کنه،یک چیز،فقط و فقط یک چیز از خدا بخواه ودیگر از خدایت انتظار هیچ نداشته باش،بدون لحظه اي تامل،تو رو از خدا میخوام مهتاب! در حالیکه بلند می شدم گفتم:پس زندگی سختت هنوز تموم نشده،باز هم باید تحمل کنی. حسین دنبالم به حیاط آمد،صدایش می لرزید:- تحمل می کنم مهتاب،هر کار تو و پدر و مادرت بگین،با کمال میل انجام میدم.دلم میخواد هرچه زودتر با پدرت صحبت کنم و حرف دلم رو بزنم.میدونی از این وضع اصلا راضی نیستم.در کوچه را باز کردم به طرف حسین برگشتم و گفتم: - حسین کاري نکن،تا خودم بهت بگم.اونا الان درگیر قضیه ازدواج سهیل هستن.باید کم کم با تو و اخلاق و کردارت آشنا بشن بعد صحبتی پیش بیاد. نزدیک ماشین، هردو ایستادیم.حسین معصومانه گفت:- مهتاب ببخشید که ناراحتت کردم...ولی از طرفی خوشحالم که دیگه حرفی تو دلم نمونده.سبک شدم.لحظه اي بدون فکر،دستم را روي دستش که بالاي در ماشین گذاشته بود،گذاشتم.حسین اگرچه دستش را کشید اما خیلی آرام و آهسته،می دانستم که خیلی برایم احترام قایل است که به خاطر این حرکت توي گوشم نزده،ولی همان یک لحظه هم براي گرفتن انرژي،برایم کافی بود.می دانستم که عاشق شده ام و اصلا هم از این موضوع ناراحت و نگران نبودم. داستان و رمان مذهبی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی #قسمت_شصت_هشتم ✍ترانه که سینی چای را تعارف کرد، انگا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ارشیا خیره شد به چشم های کنجکاو ریحانه و پرسید: _حتی اگه در مورد طاها باشه؟! هیچ گناهی مرتکب نشده بود، تمام سال های گذشته و حتی از وقتی پای سفره ی عقد با ارشیا نشسته بود، تمام ذهن و قلبش را متعلق به همسرش می دانست و بس! اصلا جایی و دلیلی برای فکر کردن به پسرعمویی که خودش ردش کرده بود نداشت. علاوه بر متاهل بودن متعهد هم بود، با این افکار تبسم کوچکی کرد و پاسخ داد: _حتی اگه در مورد پسرعمو باشه _خواستگارت بوده نه؟ به صورت و فک منقبض شده ی ارشیا نگاه کرد، نمی دانست از کجا، اما حالا که بالاخره فهمیده بود باید دلش را آرام می کرد و خیالش را راحت. با خونسردی گفت: _بله، همه ی دخترا قبل از ازدواج یه تعدادی خواستگار دارن _بعد از ازدواج چی؟ بهشون فکر می کنن؟ _نمی دونم من جای بقیه نیستم... _جای خودت جواب بده... لطفا _نه! من بعد از ازدواج فقط به یه مرد فکر کردم اونم تو بودی. طاها برام با مردای دیگه فرقی نداره... انگار نفسش را راحت بیرون فرستاد، موهایش را عقب زد و گفت: _از تو غیر از این توقع نداشتم! تمام سال هایی که باهم زندگی کردیم؛ البته به جز چند ماه اول که هنوز تحت تاثیر رفتار مه لقا و نیکا بودم، به تو اعتماد داشتم و همه جوره خیالم راحت بوده ازت. همون موقع هام که پا پیش گذاشته بودم فریبا گفته بود پسرعموت خاطرخواهت بوده و بهش گفتی نه، می دونستم چرای نه گفتنت رو، ولی می ترسیدم. می ترسیدم ازینکه دلت با من نباشه و به جبر روزگار و بنا به مشکلی که داشتی بهم بله داده باشی و یه روزی از دستت بدم. اما بعدها فهمیدم تو از جنس نیکا نیستی... پاکی، خیلی پاک تر و نجیب تر از اون! انقدری که حالا هم واهمه داری از اینکه چند ثانیه نگاهت به نامحرم گره بخوره و گناه کنی! باورت میشه هرچی به عقب برمی گردم تنها نقطه ی مثبت زندگیم رو آشنا شدن با تو می بینم؟ تو دید منو نسبت به زن ها عوض کردی. اون بذر کینه و انزجاری که نیکا با کثافت کاری هاش و مه لقا با جاه طلبی و مثلا روشنفکریش توی دلم کاشته بودن از بیخ و بن کندی. بجاش مهر پاشیدی و خوبی... چه عجیب بود اعترافات ارشیا و این فضای معنوی... توی دلش قند آب می کردند، با محبتی که از ته قلبش می جوشید چشم دوخته بود به ارشیا و از کسی خجالت نمی کشید، نه غریبه بودند و نه تازه عروس و داماد! اصلا کسی حواسش به آن ها نبود... دوست داشت باز هم بشنود. _همین صبوریت، این ایمانت ریحانه، منو به خیلی جاها رسوند. یکیش پیدا کردن بی بی هست! درست پرتم کردی به دوران بچگی، توی سی و چند سالگی مامان بزرگ دلشکستت رو پیدا کنی و بشی مرهم زخم کهنه ش! دست پدرت رو بگیری و ببری آشتی کنون... شاید اگه نذری های تو نبود، امامزاده رفتنت و داستان مدام به شهدا سر زدنت نبود، همه چیز همونجور یخ و بی سر و ته پیش می رفت. صدای زنعمو حواسشان را پرت کرد، دوتا کاسه چینی پر از شله زرد گذاشت روی تخت و گفت: _ببخشید، از خودتون پذیرایی کنید آقا ارشیا. ریحانه جان دارچینم هست اگه دوست داری بریز خودت. نوش جانتون ارشیا محترمانه تشکر کرد و کاسه را برداشت. باز هم تنها شده بودند. _برات خبر مهم داشتم، اما گوشیت رو جواب ندادی خجالت زده سرش را انداخت پایین، ارشیا ادامه داد: _تا حالا به معجزه اعتقاد نداشتم، نمیگم الان خیلی دارم! اما نظرم در مورد خیلی از مسائل اعتقادی داره برمی گرده. مخصوصا با اتفاق های اخیر... اون از بچه و اینم از... _از چی؟ مگه چیزی شده؟ _بله _خب؟ _نیکا و افخم رو گرفتن _افخمو گرفتن؟! جدی میگی؟ خدای من... خبر به این مهمی رو الان باید بهم بگی؟ _از اونی گلایه کن که پیله دور خودش بسته بود! _صبر کن ببینم... نیکا چه ربطی به افخم داره؟! انگار اسم اونم آوردی _بله، چون همدست بودن! _چی؟! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🏵🏵🏵🏵 بسم الله الرحمن الرحیم شماره آقای ملکی رو گرفتم -الو سلام ببخشید آقای ملکی ؟ آقای ملکی: بله بفرمایید -صالحی هستم ملکی: بله خوب هستید در خدمتم خانم صالحی -بزرگوارید حقیقتا آقای ملکی قصد داریم شهدا را تو فضای مجازی و حقیقی به جوانان بشناسیم. میخاستم اگه با خانواده ی شهیدی آشنایی دارید واسطه آشنایی ما بشید ماهم اونا رو به دیگران بشناسیم ملکی: بله حتما شهید میردوستی هستن اجازه بدید با مادرشون حرف بزنم حتما بهتون خبر میدم -بله منتظرم ملکی :باشه چشم تا یک ساعت دیگه بهتون خبر میدم یاعلی مامان : زهرا چی شد ؟ -گفت خبر میدم مامان :آهان خوبه به یک ساعت نرسید آقای ملکی تماس گرفتن گفتن مادر شهید میردوستی قبول کردن شماره همراه مادر شهید رو هم برام فرستادن خب خداروشکر قدم اول برداشته شد گوشیم برداشتم شماره زینب گرفتم -زینب مژدگانی بده 😍☺️ زینب :چی شده -قراره روی زندگی شهید سید محمدحسین میردوستی کار کنیم زینب : ای جانم خوش خبر باشی -تا شب با مادرشون حرف میزنم بهت خبر میدم زینب : باشه فعلا یاعلی -یاعلی ادامه دارد... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🏵🏵🏵🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ روز دوم سفرمون ختم شد به خیمه گاه ،تل زینبیه ،کفین العباس ‌ وارد خیمه گاه که میشدی اولین خیام متعلق به آقا قمربنی هاشم خیامهای در دل خیامها بودن برای زنان،و دل تمام خیام را خیمه در بنی هاشم بی بی حضرت زینب(س) بود انقدر گریه کردم که موقع بیرون اومدنی از خیمه گاه غش کردم وقتی چشام باز کردم هتل بودیم بچه ها دورم بودن زهرا:آجی خوبی؟ -خوبم شب وداع ما تو کربلا ختم شد به شب جمعه اما ما خداحافظی نکردیم فردا سامرا و کاظمین یک شب بودن در کاظمین و اتمام سفر تو اون شب جمعه با زهره حرف زدم گفت بارداره خیلی خبر خوبی بود ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662