#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_بیست_نهم
با تردید پرسیدم : مادر رضا چرا انقدر غمگین بودد بچه اي دیگه اي جز رضا نداشته ؟حسین ناراحت گفت : خوب طفلک حق داره اگه رضا شهید نشده بود اون هم الان مثل وقت دامادي اش بود... ولی مادررضا دو دختر و یک پسر دیگه هم داره که همه ازدواج کردن و سر زندگی شون هستن. رضا ته تغاري بود.دوباره چشمان درشت و سیاه حسین پر از اشک شد. هر وقت یاد رضا یا خانواده اش می افتاد چشمانش ابري می شد.ترجیح دادم تنهایش بگذارم تا آسوده با خاطراتش خوش باشد. جلوي تلویزیون نشستم و به فیلم سینمایی آخر شب خیره شدم. وقتی تلویزیون را خاموش کردم و به اتاق خواب برگشتم. حسین خواب بود. پتویی نازك به رویش کشیدم و خودم هم کنارش دراز کشیدم. در تاریکی به همسرم خیره شدم. طرح صورتش در تاریکی مثل یک سایه بود سایه اي با ابرودرهم کشیده و انگار خواب بدي می دید.زیر لب گفتم : خدایا شکرت که مرا به آرزویم رساندي
واقعا از اینکه زن حسین شده بوم جدا از همه دردسرها و قهر والدینم خوشحال و راضی بودم. حسین از همه جهات مرد ایده آلی بود. خوش اخلاق و مهربان دست و دلباز غیرتمند همه چیز تمام بود. انقدر در فکر غرق شدم تا خواب چشمانم را پر کرد . نمی دانم چند ساعت از نیمه شب گذشته بود که با صداي حسین بیدار شدم. و در رختخواب نشستم. سر وصورت حسین غرق عرق بود. موهایش آشفته و صورش درهم بود. به خود می پیچید و زیر لب چیزهایی می گفت. سرم را جلو بردم با خودم فکر کردم شاید بیدار است و چیزي می خواهد. در میان کلماتی که برایم بی معنا بود چند بار اسم مرضیه و مامان را تشخیص دادم. حسین داشت خواب می دید با ملایمت دستم را روي صورتش کشیدم ولی وقتی بیدارنشد چند بار آهسته تکانش دادم عاقبت چشم گشود. صورتش نگران و ترسیده بود . دلجویانه گفتم : عزیزم خواب می دیدي ...بلند شد و در جایش نشست. صدایش می لرزید : آره ... خواب می دیدم و چه خواب عجیبی بود.
پرسیدم : چه خوابي ؟ حسین نفس عمیقی کشید : توي جبهه و در حال جنگ بودم. یکهو اطرافم خالی شد ولی هنوز در جبهه بودم. بعد پدر ومادرم و مرضیه و زهرا به دیدنم آمدند . رضا و امیر هم بودند. مامانم می گفت : دلش برایم تنگ شده و مرضیه می پرسید چرا به دیدنشان نمی روم ؟ ... در حال صحبت بودم که تیر اندازي شروع شد. دستپاچه سعی می کردم خانواده ام را ازگزند گلوله ها دور کنم اما بی فایده بود. همه شان تیر خوردند و کنارم به زمین افتادند رضا و امیر هم ناپدید شدند. ...به حسین که اشک از چشمانش سرازیر بود نگاه کردم . واي چقدر این پسر زجر کشیده و مصیبت دیده بود. بلند شدم تا لیوانی آب از آشپزخانه برایش بیاورم. در فکر این بودم که خواب حسین چه معنی داشت؟وقتی لیوان آب را به دستش دادم گفتم :- حسین فکر کنم معنی خوابت این باشه که باید براي رفتگانت خیرات کنی یا بري بهشت زهرا فاتحه اي برایشان بخوانی هان ؟حسین سري تکان داد و گفت : نمی دونم شاید...
ان روز صبح بعد از اینکه حسین رفت به لیلا زنگ زدم و ازش خواستم پیشم بیاید . می خواستم حلوا درست کنم و بلد نبودم. وقتی لیلا رسید فوري موضوع را برایش گفتم . سري تکان داد و گفت :- من بلدم درست کنم. ولی آرد می خواهد داري ؟ با خنده گفتم : خدا پدرتو بیامرزه آردم کجا بود ؟ وقتی لیلا رفت آرد بخرد کتاب آشپزي که سهیل برایم خریده بود جلویم باز کردم و شروع به خواندن طرز تهیه حلوا کردم.گلاب و شکر و زعفران داشتم. روغن هم بود. براي تزیین رویش پودر نارگیل نداشتم اما مهم نبود. وقتی لیلا برگشت هردو مشغول شدیم . تقریا دو کیلو آرد خریده بود و خودش با قیافه اي گرفته داشت سرخش می کرد. ازدیدنش خنده ام گرفت. درست مثل خانم بزرگها شده بود.لیلا با دیدن لبخند من گفت : زهر مار باید صلواتت و فاتحه بفرستی زودباش .وقتی حسین به خانه برگشت لیلا رفته بود. و من در میان بشقابهاي حلوا ایستاده بودم. تا صداي حسین بلند شد گفتم :سلام حسین جون لباساتو درنیار بیا اینارو پخش کن بین در و همسایه ... حسین جلوي پیشخوان آشپرخانه آمد و با شادي پرسید :- تو چی کار کردي ؟با خنده گفتم : هیچی با لیلا حلوا درست کردیم براي آرامش روح رفتگان تو و من !حسین جلو آمد و پیشانی ام را بوسید : تو چقدر مهربونی عروسک ؟بعد از بشقاب جلویش قاشقی حلوا به دهان گذاشت. منتظر نگاهش کردم. چشمانش را درشت کرد و گفت : هوووم خیلی خوشمزه شده .... آن شب وقتی می خوابیدم از خدا خواستم تعبیر خواب حسین را از جانب من قبول کند و خواب حسین معناي دیگري نداشته باشد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662